The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۲۲ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

انسان ها اسب بارکش داستان عدل بودند ولی با  همان  تفاوت  که به ضرب گلوله ای تمامشان نمی کردند 

  • فاطمه:)(:

فقط الان خوب نیستم دوست داشتم در خواب تو بودم حتی به شکل یک روحی که باز دوباره  کشته شده بعد دستت را می گرفتم از تخت بیرون می آوردمت قبل از رفتن  محکم به آغوش می کشاندمت ان لحظه می توانستی بفهمی که قلبم تند می زند خیلی ترسیدم یا پر از احساس نفرتم

نمی توانم دوست داشتن را احساس کنم می فهمیدی واقعا درکم می کردی می گذاشتی  گردنم  نفس نفس زدن هایت را احساس کند دستانم راهی به نوازش موهایت پیدا کنند 

اگر افکارم را می شنیدی از من دور نمی شدی به من بگو اگر می فهمیدی به چی فکر می کنم از من نمی ترسیدی کار می کردی وحشت نکنم گریه نکنم 

دلم می خواست بخندم چیزی که مدت هاست پلاستیکی و قلابی شده می توانست با بودن تو واقعی باشد تنت را بو می کشیدم بوی شیرینی می دادی دقیقا  با چشمانت به من خیره شو : زخمی ام در زشت ترین حالت روحی ممکن در برابر تو ظاهر شدم نمی خواهم این جور باشد اما در این لحظه هست نه می  توانم جیغ بکشم نه می توانم با گریه کردن رامش کنم 

 

من کی هستم یک موجود با زخم های چرک با این همه بوی متعفن تو فکر کن  از سیاه چال فرار کرده  از مرگ فرار کردم آدم مرده یی که برای عشق یک آدم زنده متواری شده مرگ به دنبال من است می فهمی تو زنده ای من زیاد وقت ندارم یک کاری بکن قبل از رفتنم 

 

حتی کنار پنجره نمی روم انها کمین کردند  روی تختت نشستم تو گیج خوابی  و نمی دانی من از چه چیزی فرار کردم بیدار شو هر چند که مرا نخواهی دید نمی دانم هنوز امتحان نکردم 

 

پی نوشت:

همیشه این یکی از پر بسامد ترین دورنمایه های نوشته های شخصی من بوده فرار از مرگ برای دیدن معشوق 

نوجوان که بودم موقع نوشتن نامه های عاشقانه تصور می کردم روح شدم و این روح معشوق واقعی اش را قبل از مرگ پیدا می کند او را می بوسد به آغوش می فشارد و می رود 

نه یکی نه دو بار بلکه همیشه فکر می کردم یک روح عاشق سرگردانم که مرگ به او فرصت آخرین دیدار را می دهد با خودش فرار می کند  امشب این خیال قدیمی باز خودش را نشان داد 

من از مرگ فرار کردم اما معشوقم خواب است من در واقعیت خیال بافی می کنم در خواب او هستم نه صدایی دارم نه حتی توانی برای بیدار کردنش 

زیاد وقت ندارم دیگر نمی توانم مرگ را گول بزنم باید بروم همین که می دانم او چه شکلی بود کجا بود اما ندانم کی بود درد دارد به قول عروس اشباح مگر می شود مرده یی که یک بار مرده قلبش بشکند اره می شود خیلی خوب هم می شود 

خودم را دلداری می دهم خیال کن اگر من واقعی را با این همه زخم چرک و افکار درد آورم می دید طاقت می آوردم با چشمان خودم ببینم که ...

 

  • فاطمه:)(:

به اندازه ی  یک جانی  خسته ام یک جورایی می شود گفت فضای این جا رو مخ من است از نظر خشونت در سطحی هستم که می توانم همزمان چند تا آدم بکشم   از ریختن خون سیر نشوم خودم نمی دانم چرا عصبی ام به من یک چیزی بدهید خراب کنم فقط لطفا زندگی نباشد کارم توی گند زدن به زندگی حرف ندارد حیف است پس از دسترس من دور نگه دارید 

وای بر کسانی که مسائل کاری را به خانه می آورند   ماست را قاتی قیمه می کنند واقعا من از درست کردن سالاد شیرازی و چایی دم کردن  بیزارم اعتراف می کنم الان  نمی خواهم همسر آینده و نمونه  کسی باشم کاش یک نفر عمیقا  می فهمید 

 

راستی امروز این جمله کتاب جزیره ناشناخته به جانم چسبید:

دوست داشتن احتمالا بدترین شکل مالکیت است و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن 

 

احمقانه است روانشناسی انگیزیشی  فکر می کند  تا زنده ای به زندگی که می خواهی دست پیدا کن که موقع مرگ نگویی من حسرت کارهایی را دارم که هرگز در  زندگی جرات انجام دادنش را نداشتم 

 

اگر نظر مرا بخواهید این پیرمرد یا پیرزن محترم فقط به یک دلیل این همه عمر کرد چون دقیقا همین کارها را انجام نداد واقعا  اگر پی آنها را می گرفت عمرش کوتاه می شد به جایی رسیدیم که هزینه ی زندگی که می خواهیم مردن   است 

 

اه عصبی ام از این همه چرت بافی مثبت ولی باور می کنم چون اگر امید نداشته باشم بگو چی کار کنم در اتاقم  منتظر باشم مثل شخصیت داستان کشتار همینگوی آدمکش ها پیدایم کنند و مرا بکشند  

 

  آدمکش های بی شعور جای مرا که بلدید قبلش مرا با ماشین بگردانید ببرید بام شیراز حنما دم صبح بکشید اصلا به طرز شاعرانه بکشید فکر کنم بین شما کسی پیدا شود  که شاعر مسلک باشد آخر  من نیاز دارم با لطافت و شاعرانگی به قتل برسم 

  • فاطمه:)(:

برای تایپ چند تا دست می خواستم برنامه شیپور همچین اگهی می گیرد یا نه 

امروز برای این که شستن ظرف و آشپزی راحت تر شود توی دلم آواز می خواندم یا خیال بافی می کردم دارم ساعت چهار صبح در یکی از رستوران های فرنگ برای دوستان نویسنده ام  سارا و جاناتان  کباب شامی درست می کنم روغن می پرد توی چشمم نگران می شوند  ولی من رویینم مثل اسفندیار سوسول نیستم 

   

حالا شما در مورد مادر جوک بسازید که چرا دستش نمی سوزد چون بعد از مدتی آشپزی کردن سوختگی  روغن عادی می شود اگر بخواهی فکر کنی دستت با روغن سوخته واقعا درد می کند 

 

 امروز فکر کردم من که همیشه موقع سرخ کردن به این عادت دارم اگر نادیده اش بگیرم خود به خود فراموشم می شود اتفاقا تاثیرگذار بود روغن می پرید من هم مثل اسفندیار رویین تن لبخند ژکوند روی لبانم نقش می بست ولی عینک زده بودم مثل خیالم روغن نپرد توی چشمانم 

 

از استاد ماندانا یاد گرفتم موقع ظرف شستن اگر آواز بخوانی کمتر خسته می شوی بنابراین  توی سرم با صنما شجریان پخش می شد ادا بازی در می آوردم با حرکات موزون همراهیش می کردم جوجو تعجب کرده بود چه مرگم شده 

 

فکر می کنم باید خیال پردازی کنم اره شاید کمتر یادم بیاید چه قدر خسته ام و از روزهای نزیسته زندگی ام ترسیدم برنامه ریزی کردم کتاب بخوانم و تحقیق بنویسم ولی یادم آمد   وقتی نگران باشد چشم هایش  جمع می شوند و خود خوری می کند زبان تخصصی پدر جدش را درآورده  

 

جزوه اش را برداشتم بعد از ناهار شروع کردم به تایپ کردن کلمات  زبان کفر 

هی می نوشتم می گفتم نازم را بکش بگو مرسی که هستی  اگر آن مسئله پیش نمی آمد عمرا برایت  وقت می گذاشتم حالا اگر غریبه بود چون رو در واسی داشتم توی دلم می گفتما واقعا  چرا با آشنا بی رحم تر از غریبه ها هستیم شاید چون خجالت می کشیم در موردمان فکر بد کنند و با ما چپ بیفتند دوستمان نداشته باشند... 

 

ظهر می خواست در مورد اختراع جدید چینی ها بگوید من هم  حوصله نداشتم حسابی از سرعت کند انگشتانم آتیشی بودم دیگر وقتی نمی ماند برای چینی ها که برای تولید برق چی کار می کنند یا این که ده سال آینده  چه اتفاقی می افتد 

 

آن قدر نگذاشتم حرف بزند شب که نسبتا خوش اخلاق تر بودم اجازه گرفت تعریف کند  برایش خیلی مهم بود من حتما بفهمم با نفس کشیدن می شود برق تولید کرد اگر در آینده برق نداشتیم همچین راهی هست 

 

وقتی می بینم یکی سر حال نیست از من هم کاری بر نمی آید برای خوشحال کردنش  احساس می کنم  بیچاره ام دقیق می توانم مثل یک کمدین که تماشاچی هایش به جوک هایش نمی خندند بفهمم چه قدر درد دارد ببینی یک نفر درد می کشد کسی که دوستش داری 

 

فقط   گفتم دوستش دارم نمی دانم خودش خبر داشت دوست داشتن من یعنی مهم نیست چه اتفاقی افتاده که ساکت شدی یا چه قدر تحت فشاری من بد اخلاق و لحباز خیلی خیلی دوستت دارم برای همیشه کنارت می مانم خودم مقصرم این چند وقته او را یاد چیزهایی انداختم که ندارد و خودش انتخاب نکرده نداشته باشد ولی  هی بی خیال  باز من مقصرم 

 

شب جوجو با چشم عسل آب انار گرفتند خیلی چسبید اگر به  آدم و حوا همچین آب انار می دادند بهشت را ول می کردند  خود جوجو شخصا وقت گذاشت آبمیوه گرفت ظرف ها را هم شست تا برابری بین زن و مرد برقرار شود؛) 

 

یعنی می شد مثل این آدم هایی که صبح روز بعد بلند می شوند زبان انگلیسی را هم مثل زبان مادری بلد بود یک خورده برای یاد گرفتن این زبان زور نمی شویم 

 

راستی بالاخره یک آدم حسابی پیدا شد معنی دورنمایه را برای من  توضیح داد تقریبا هیچ وقت قبل از این کتاب معنی درست و کاربردی دورنمایه را بلد نبودم در طول روز هزار بار از استاد راهنما خوشگل تر از پریا یاد می کنم من تا استاد راهنمایم ایشان نباشد  آرام نمی گگگیرم 

 

 

سه شنبه یازدهم آبان 

  • فاطمه:)(:

من جوجه ام البته هنوز به دنیا نیامدم از دست پر و بال خانم مرغه قل خوردم توی پوسته سر درد گرفتم  و بخاری هم ندارم طفلکی  خودم  خیلی گناه دارم 

دلم می خواهد یکی پیدا شود دست بگذارد روی پیشانی ام هار نشود چرا همین امروز  فاطمه جوجه شده به خاطر این که هنوز نمی تواند مثل نویسنده حرفه ای که دلش می خواست جوراب زنبوری بپوشد با کفش پاشنه بلندش روی  پله ها بپرد 

از صبح همین جوری ام دندانم لطف کرده بیشتر درد می کند سرم هم با او مسابقه گذاشته  ولی ای  قلبم بیشتر از همه اذیت می کنی هی تالاپ تولوپ ساعت هشدار که نیستی شاید هستی لابد 

چی شده دعوا کردم یکی گفت چرت و پرت یادم آمد قبلا هم  گفته بود چرت و پرت   می نویسم قشنگ شستمش حتی بهتر از ماشین لباس شویی و پهنش کردم روی بند ولی دوستش داشتم حیفش بود کاش آشتی کنیم 

از الان برای پایان نامه ارشد توی خیالم یک آش پختم یک وجب روغن رویش ولی به همین خیال باش هنوز استاد راهنما ندارم تازه شم آزمون زبان معافی از کجا پیدایش شد دراز دیلاق می گویند اگر قبول نشوم نمی توانم دفاع کنم رویم نمی شود از امامزاده آموزش در موردش بنویسم بی حیایی ایست تازه یک هفته از ترم اول ارشد گذشته جای این حرف ها پیشش نیست  

خیلی وحشت کردم آن قدر که غول زیر مبل بی خیال ترساندن من شده می گوید بچه تو هنوز فرق سارتر را از ساطور تشخیص نمی دهی آن وقت می خواهی ادبیات را تعریف کنی آزادی و تعهد یک نویسنده 

بله کتاب پرسیدن از پاسخ دادن مهمتر است با یک نگاه عمیق فلسفی می گوید بی خیال فلسفه شو تو مغزت می ترکد وسط مانتیور ما جوابگو خانواده ات نیستیم تئاتر چهار راه بهرام خان هم نصفه نیمه متوقف شده واقعا چی می خواهد بگوید کی فهمیدم که الان بفهمم 

قوه تشخیص و تحلیل کردن  را کمابیش ندارم همیشه به خاطر نازک نارنجی بودنم دیکتاتورانه در برابر  نظر مخالف جبهه گرفتم   استاد سر کلاس تشویق می کند فکر کنیم درس را نقد کنیم چابلوسی نکینم ولی بدش نمی آید بگویم به به چه استادی  

از آن تعریف هایی که قند توی دلش آب کند دلش قیلی ولیلی شود من اعصاب مصاب ندارم با شهرداری هماهنگ کردم دهان همه را  با آسفالت مرغوب سرویس کنیم تازه  موقع این که بحثم با کتاب داستان عمو شلبی گرم شده  یک نفر زنگ می زند قطع می کند شاخک های فضولی چهار فاز  فعال می شود بی خیال  هر کسی هست حوب باشد شاید اشتباه گرفته بار دوم گوشی را بر می دارم صدایش ته لهجه دارد بی ادبی ایست سلام ندهم 

منتظرم حرف بزند چیزی نمی گوید توقع دارد بشناسمش می گویم شما بی تربیت دوباره قطع می کند لابد می خواهد من زنگ بزنم که نمی زنم به تلگرام سر می زنم یک نفر پیام داده فاطمه عزیز چند تا سوال در مورد رشته ات داشتم وای نکند از مخاطب های وبلاگ باشد شماره ام را از کجا پیدا کرده 

احساس می کنم معروف شدم می خواهند با من مصاحبه کنند ولی از این شانس ها ندارم به سوال هایش جواب می دهم تازه دو هزاری ام می افتد چه رشته ای قبول شدم و چه قدر خواستگار پرپا قرص دارد چی الان صدای نوشابه یی که برای خودم باز کردم شنیدید حق دارید خوب یک پپسی تگرگی خنک است بفرمایین تعارف نکنید

گفتم استاد   امروز رسما ما را به جان هم انداخته بود حرف های همدیگر را نقد کنیم نقاط قوت و ضعف شعری  که در آن  آقای پرتقال با خانم نارنگی ازدواج می کند بگوییم اگر خودش نمی گفت می شود این دو تا درخت را پیوند داد من فکر می کردم شعر دارد مفهوم ازدواج را تبلیغ می کند 

دوستم پیام داد فاطمه بی خبر ازدواج نکنی اصلا ازدواج کردی شوهر کجا بود ما هم حوصله خاله سوسکه را نداریم راه بیفتد توی بازار ای لعنت به دل سیاه شیطان من بچه ام کوچولویم هنوز بزرگ نشدم به دوستم گفتم نه خیر جانم شوهر نکردم 

باز دوستم گفت دیشب خوابت را دیدم 

پرسیدم چی کار می کردم 

گفت مثل همیشه خندان بودی خیلی خوشحال بودی 

الان هر هر به قیافه یی که آن لحظه داشتم می خندم چی من دیشب که داشتم توی وبلاگ می نوشتم اصلا خوشحال نبودم برای ارشد و آینده ام خیلی  نگران بودم و زانو غم بغل گرفته بودم گویا وقت کردم یک توک پا رفتم به خواب دوستم ریز ریز خندیدم راستش شنبه وقتی وب کم وصل کردم استاد گفت چه خوبه می خندی ما به خنده های تو عادت داریم 

نمی دانم چرا دوستم و استادم فکر می کنند من اخمالو بد اخلاق خوش خنده ام آخر هم دوستم نگفت توی خوابش چی کار می کردم که خوشحال بودم می رقصیدم یا آواز می خواندم 

به هر حس  عجیبی داشت وقتی در واقعیت خوشحال به نظر نمی رسی در خواب یک نفر شاد باشی نه این که ناراحت باشم اضطراب دارم به خاطر دعوایی که امروز داشتم نمی دانم باید از کی عصبانی باشم  

می شود مرا به عقد دائم طاقچه بی نهایت در بیاورید به خدا پشیمان نمی شود چه برنامه کتابخوان خوبی ایست اگر نبود دق می کردم قبلا سایت های فیلم پاتوقم بود حالا طاقچه پاتوقم شده خیلی تنوع دارد 

اگر فردا مجبور شدند با بلندگو بیدارم کنند یک دلیل بیشتر ندارد آن قدر آهنگ گوش کردم که کر شدم وای درد می کند 

جوجو هشدار داد اگر برای دندان دردم دکتر نروم شاید بدتر شود و بعد ها مجبور شوند از ریشه بکندنش قول دادم بروم دکتر ولی نه پیش هر دکتری 

دندان پزشک قبلی بوووق بوووق شکنجه ام داد من حدس می زنم دندان پزشک نبود دنبالش بودند خودش را جای دندان پزشک من جا زد تا فرار کند منشی هم می دانست وقتی پرسیدم کدام دندان پزشک بهتر است گفت همه خوبند 

دروغگو بوووووق

 

پایان 

 

فردا باید با جوجو زبان بخوانم

کم کم شروع کنم برای ارائه هفته های آینده آماده شوم 

کتاب را کتاب را دریابم 

  • فاطمه:)(:

اگر این چشمان  همیشه نگران را نداشتم اگر به خاطر  اتفاقی که هنوز پیش نیامده تا این حد دق مرگ نمی شدم شاید اگر می توانستم الان فقط برای یک لحظه  آرامشم را حفظ کنم   حتما  خواب می دیدم موهایم را کوتاه می کند  به جانم غر می زند هی گردنم را خم نکنم واقعا چرا نگاهش می کنم خوب دوستش دارم چه  دلیلی از این محکم تر 

 

چیزی نشده فقط از پایان نامه و دفاع   به قول لات و لوت ها  بیش از حد تصور  گرخیده ام یعنی یک مرحله بالاتر از ترس انفجار 

باید روی هوا استاد راهنما بقاپم یک نفر را زیر سر دارم ولی هنوز نمی دانم کار درستی هست که از الان به او پیام بدهم وای نه  شاید یکی از بچه ها زودتر از من به استاد پیام بدهد حتی از فکرش به تنم رعشه می افتد 

  دیدار به  قیامت هر که بخواهد پیش دستی کند می بینید این قدر بی منطقم  به من باشد  می روم دانشکده و به استاد راهنما می گویم تو فقط استاد راهنما من  باشی افتاد نبینم بچه های محل بدزدنت ای  خوشگل تر از پریا 

ولی پیش خودش نمی گوید دخترک دیوانه هنوز دو روز از شروع ترم اول ارشد نگذشته دنبال استاد راهنما می گردد موضوع پایان نامه اش را هم انتخاب کرده 

 

 تازه شم همین نیست به ارائه و مطالعه همزمان هشت کتاب در طی یک ترم برای یک درس عادت ندارم این را بی خیال شوم باید برای آزمون معافی زبان هم برنامه ریزی کنم باید برای پایان نامه چند تا طرح تحقیق بنویسم کتاب نوت برداری کنم   به این دلیل که ممکن است   طرحی که ترم سوم به بخش پیشنهاد می دهیم تایید نشود لازم است کمبود و خلا های تحقیقم را برطرف کنم نتوانند ایراد بگیرند   

 

رحمت به  دوران کارشناسی زنگ تفریحی بود که قدرش را ندانستم پارسال همین موقع سر کلاس بند و بساط فیلم به راه می انداختم بعد از کلاس هم بیست و چهار ساعته یا فیلم می دیدم یا اگر خوصله داشتم می نوشتم  اما امسال به خاطر این که ورودی ارشد چهار نفر هست 

 

اساتید  دائما   از ما می خواهند با هم گفت و گو  داشته باشیم نظرمان را بگوییم  همین جوری  هم شوتکی نمی شود توقع  دارند حتما با مطالعه سر کلاس حضور داشته باشیم از الان  ارائه و تحقیق داریم  یکی شان می گفت فکر کنید آمدید اردو خوش بگذرانیم

 

من استاد دستورم را کجای دلم بگذارم چپ یا راست یعنی راهی نیست  گفتم در این زمینه ضعیفم ولی با خواندن چهارده  کتاب دستور از بنده حتما  پرفسور در می آید از پنجم دبستان دستور زبانم ضعیف بود و هست 

 

یک شنبه کلا با بچه های گروه درگیر مشخص کردن زمان کلاس جبرانی و میان ترم بودم حسابی کوفته ام کرد شب هم بگمانم  در مورد پایان نامه با یکی از دوستان ترم بالایی حرف زدم 

 

افسانه نجم آبادی را برای یک روز شلوغ درسی و کاری پیشنهاد نمی دهم واقعا مطالب کتابش نیاز به فراغت خاطر و وقت آزاد دارد به خصوص برای اولین بار فهمیدم  در یک برهه تاریحی ایران دهقانان برای پرداخت مالیات دختران قوچان را  به  حاکم می فروشند

 حاکم هم دختران قوچان را  به قبایل ترکمان می فروشد اصلا یک وضعی اگر از نظر تاریخی کم و بیش گفتم  هضم مطلب سخت بود فکر کن خشک سالی بیاید ملخی هم این وسط باشد  پدرت به خاطر مالیات بخواهد تو را بفروشد و تو نخواهی شب که در آغوشت مادرت خوابیدی تو را از مادرت جدا کنند طبق اسناد حتی دختر سه ساله هم در این جریان تاریخی فروخته شده این قدر فجیع و رو اعصاب است برای من 

 

خلاصه فروش دختران قوچان در نهضت مشروطه جریان ساز می شود با این که تا یک مدتی تبدیل به مسئله ملی می شود  با همه درد آور بودنش  بعد ها در تاریخ نگاری فراموش می شود اصلا چی گفتم من این جور فهمیدم که وطن کم کم از آن  زمان جنسیت پیدا می کند تبدیل می شود به ناموسی که مرد باید از آن محافظت کند 

 

اطلاعات جالبی هم در مورد حق رای زن   فهمیدم در آن دوران یک نفر در مجلس پیشنهاد می دهد به زنان حق رای داده شود  اما خدا شاهده که  اکثریت بر اساس این که زن باید تحت قیومیت مرد باشد مردی هست که حق زن را بر آورده کند زن از خودش عقلی ندارد  ردش می کنند  

اتفاقا استاد امروز سر کلاس می خواست در مورد ادبیات کودک حرف بزند گریزی هم به فمینیست زد فرمودند که ارسطو جان در کل یونانی ها زن را مرد ناقص می دانستند موجود ناقصی که فقط مکر داشته همین باور در مورد کودک هم صادق بوده یعنی طبق نظر اکثریت که مرد تشریف داشتند کودک بزرگ سال ناقص بوده 

 

  ساعت هشت  نداشتم بچه ها صبح بد خوابم کردند گفتند بدو بیا که ساعت کلاس تغییر کرده  ساعت سه صبح هم تئاتر عامدانه قاتلانه عاشقانه بی شعور موهای تنم را سیخ کرد بدنم یخ کرد واقعا  خیلی ظریف و زنانه ساخته  شده بود با درونمایه اثر ارتباط می گرفتم 

 

اگر اشتباه نکنم صحنه ی دوم تئاتر الهام گرفته از یک جریان قتل واقعی ایست شهلا زن صیغه ای فوتبالیست معروف متهم به قتل می شود

شهلا اول ادعا می کند قاتل نیست اما بعد از یک سال که شوهرش ناصر  را ملاقات می کند نظرش عوض می شود به قتل همسر اول  ناصر اعتراف می کند 

 

برای خانواده محترم روی منبر رفتم و گفتم عشق احمق است شما اعترافاتش را بخوانید رگ آئورت قلبتان می گیرد من باور کردم عشق کر و‌کور هم هست  

شهلا در اعترافاتش می گوید وقتی ناصر را دیدم که این قدر خوار شده طاقت نیوردم نمی تونستم مردی که عاشقش هستم این قدر خوار ببینم به من گفت اعتراف به قتل کنم بعدا رضایت می گیره به اون شک کردن اگه اعتراف نکنم اونو زندانی می کنن حاضر بودم هر کاری کنم ولی ناصر زندانی نشه 

شما که می دونین چه قدر در برابر ناصر شکننده هستم تنها جرم من عشقیه که به ناصر دارم ...

 

شهلا بعدها  اعترافش را پس می گیرد ولی بیست قاضی رای به گناه کار بودن شهلا می دهند همه ی شواهد علیه شهلا هستند متاسفانه  بعد از نه سال حبس تسلیم می شود  به قاضی نامه می نویسد اعدامم کنید خسته شدم 

بعضی ها از جمله وکیل شهلا متعقد هستند که او بی گناهست شاید ممکن بوده که در قتل مشارکت داشته اما نمی توانسته قاتل باشد   

شهلا راست می گفت خطرناک ترین جرمی که یک زن می تواند مرتکب شود همین عشق است  عاشق به قتل عمد توسط معشوق رضا می دهد  او خود می خواهد قدرت تفکر را از دست  بدهد در برابر معشق بی دفاع و شکننده باشد 

بر این اساس همیشه خیال می کنم  چی می شد عشق انتخابی می شد یعنی خودت انتخاب می کردی اختیار داشتی هنوز متعقدم آدم خودش انتخاب می کند به چه کسی احساس داشته باشد 

 

یعنی خودمان در مورد یک نفر توهم می زنیم احساساتمان را پر و بال می دهیم خوب که به هورمون های تشرح شده در بدن عادت کردیم معتادش می شویم امروز به ماندانا می گفتم هر کسی از این نوع اعتیاد سمی به یک نفر دارد یا پیدا می کند دیگر کار خودش را ساخته تمام شده رفته 

 

عنوان چی بذارم 

اعتیاد سمی شهلا 

یکی از حماقت های منی که زن باشم 

 

  • فاطمه:)(:

موش سر به هوا فرهاد حسن زاده را ورق می زنم مثل یک بزرگسال عوام شوتش می کنم یک گوشه دیگر

بله مرد مردانه بگوید منظورش از سر به هوا بودن چیست خیلی نا مفهوم است چرا موش سر به هواست هدف نویسنده چیست  به بچه ها می گوید اشکالی ندارد سر به هوا باشند چون یک جایی به کارشان می آید  

 

آن لحظه فقط می خواستم  یادم بماند با ماندانا حتما در موردش حرف بزنم  خوب درکش نمی کردم  من چه طور می توانم به صورت تخصصی نقدش کنم کدام مهارت های کودک را تقویت می کند در این داستان کدام نیاز کودک برطرف می شود  واقعا  فواید و مضراتش چیست اه از خواندن داسنان کودک خوشم نمی آید بیشتر رمان های نوجوان را می پسندم 

 

همان شب ماندانا را در اتاقش دستگیر  کردم   از او خواستم  داستان را برایش بخوانم نظرش را بگوید ماندانا پیشنهاد داد در همین حین  قصه گویی را تمرین کنیم ولی من که بلد نبودم  به قول خودش خشک و مکانیکی خواندم  

 

قصه گویی قلق خاص خودش را دارد باید اهلش باشی بدانی کی سکوت کنی کی با صدایت به نمک   داستان اضافه کنی راستش خیلی خوش گذشت این بار که داشتم تصور می کردم برای کودک قصه گویی می کنم مزه موش سر به هوا به زیر دندانم رفته بود 

 

کلی پاپیچ ماندانا شدم تا این که بالاخره   گفت  داسنان موش سر به هوا مهارت هفت فرمان  و  دقت و تمرکز  را تقویت می کند من که شاید برقم گرفته بود به ماندانا حسودی ام شد چه قدر عمیق تر از من داستان را می دید به قول مجنون تو مو  می بینی و من پیچش مو 

 

خلاصه دل  مشغولم گاه به گاه اگر وقت داشتم باید قصه گویی تمرین کنم و از نظر روانشناسی با ماندانا داسنان ها را نقد کنیم راستی تصویرگری،انیمیشن و تئاتر کودک را به این موارد اضافه کنم من خیلی کار دارم ولی حوصله ندارم 

 

باز صد  درود به  برنو جان که برای این مواقع  در وصفم سرورده 'Cause today I swear I'm not doing anything  

 

 

 

  • فاطمه:)(:

فاطی بچه که بودی می گفتی بزرگ تر شوم حالا چرا می خواهم برگردم به همان خانه ی قدیمی  که عصر با ماندانا می رفتیم  آخ بهترین خاطرات نوجوانی و کودکی ام  کجا رفتند   

از پنجره ی آشپزخانه آویزان شوم و بپرم روی صندلی در حال آشپزی به من  بخندد کمکش کنم وسایل شام را ببریم سر سفره 

او  لجم را در آورد شوخی کند در حالی که شام می خورد اخبار بی بی سی را دنبال کند شیطنت کند با دایی کوچکه  دست به یکی کند من همه ی اتفاقاتی که در مدرسه افتاده برایشان تعریف کنم از خنده ریسه برویم یادش به خیر این که برایش عجیب نباشد چرا این قدر کله خراب و گاهی رک هستم  

تا ساعت یازده شب بخندیدیم و حرف بزنیم بدون آن که آن روزها حتی به خاطرم خطور نمی کرد امروزی می رسد که فقط می توانم چشمان مهربانش را تماشا کنم با دست پاچگی فقط حرف بزنم که چیزی گفته باشم 

سکوت کنم از او چشم بدزدم از چشمانی که سر تا سر حرف شده اند و کلمات بریده بریده اش  

داشتم ظرف می شستم گفتم شاید امشب آخرین شب باشد سرم را تکان دادم تا این فکر را از سرم دور کنم نه من هنوز به به او  نیاز دارم  نباشد مگر می شود شوخی نکن بچه بازی نیست  یک ساختمان بدون ستون اصلی سر پا باشد خواهش می کنم فکرش را نکن 

بعد از کلی کتاب کودک و نوجوان خواندن خوابم برده بود در تاریکی اتاقم چشم هایم را به زور باز کردم ماندانا گفت می خواهند بروند آنجا می آیم یا نه 

شاید روی کلمه ی آخر تاکید داشت  اول فکر کردم نه خیر نمی روم خسته ام نمی توانم تحمل کنم تا چند روز افسرده می شوم دیدنش  در آن وضع راحت نیست ولی دلم تنگش بود خیلی زیاد  ؛(

کفر ماندانا را در آوردم چون دیر آماده شده بودم  انتظار نداشتم چشم عسل بخواهد  پشت  فرمان بشینم هنوز روی دور دو فرمان تسلط ندارم خودش مجبور شد   تا یک مسیری رانندگی کند بعد من پشت فرمان نشستم ماندانا نگرانم بود 

به خاطر این که تازه راننده هستم ماندانا و چشم عسل کم کم ماشین را به من می دهند هنوز گاهی ماشین زیر پایم خاموش می شود یک کوچولو سر نیم کلاچ اشکال دارم این هفته قرار است با مربی کلاس بگیرم در سطح شهر رانندگی کنم تا ترسم بریزد 

امروز سر کلاس استاد گفت وب کم وصل کنیم تا روی ماهمان را ببنید اولین نفر اسم مرا صدا زد من هم که به سبک غربی زلف آشفته و خوی کرده پشت سیستم نشسته بودم  

خدا را شکر ماندانا چون ذوق داشت با بند و بساط مقدمات ناهار کنارم نشسته بود کمکم کرد یکی از مانتوهایم را انتخاب کنم دکمه های مانتو را که کج و کوله بسته بودم از نو باز کرد یک شال بد رنگ انتخاب کرده بودم با قیافه ی بامزه مادرانه اش از سرم در آورد شال دیگری داد 

بدون فکر فقط حرف زدم بعدش ماندانا گفت می خواستم ازت فیلم بگیرم ترسیدم حواست پرت بشه 

وای قندم افتاد خوشمزه من جوری رفتار می کرد  که انگاری مثل بچگی ام جلوی چشم هایش  تازه روی پایم ایستادم و راه رفتن را شروع کردم خوب می شود این طوری گفت ارشد شروع یک فصل یک جدید زندگی ایست ماندانا برایش ذوق زده است اما خودم هنوز مرددم نمی دانم مسیر زندگی ام به کجا ختم می شود  

 

همش می ترسم زندگی را از دست بدهم برای برطرف کردن حسرت های گذشته دیر شود من از حسرت خوشم نمی آید مثل سرطان ذره ذره آدم را می کشد این نا امیدی که گاهی دارم نمی دانم از کجا می آید ولی امروز با وجود خستگی  در زمینه ی رشته ام کتاب خواندم تا سر کلاس آمادگی بیشتری داشته باشم این که با خودت بجنگی زندگی را به بطالت نگذرانی کار حضرت فیل است 

 

می دانم با وجود خستگی های گاه به گاه می جنگم تا معنی زندگی را پیدا کنم و بفهم به کجای این زمین تعلق دارم می دانم من تمام تلاشم را می کنم 

  • فاطمه:)(:

از خواب بیدار شدم گوش درد شدیدی داشتم به ساعت نگاه کردم به سختی خودم را مجبور کرده بودم بخوابم حالا تنها یک ساعت خوابیده بودم آخ هنوز لینک کلاس ساعت ده کار نمی کرد  

اتاق سرد بود پیشانی ام می سوخت سر و صدای دویدن طبقه بالایی به گوش می رسید صد برابر بیشتر از همیشه توی سرم انعکاس داشت دیشب سر انار خوردن با چشم  عسل بحث کرده بودم به سر و صدا حساس هستم توی دانشگاه هم بعضی از صداهای خاص تمرکزم را بهم می زد مثل تنیس روی میز بچه های هنر آن هم وقتی که دستور داشتم استاد زمان فعل ها را می گفت من چه مشکلی با زمان فعل ها دارم بگذریم این صدا ها شاید یادآوری می کرد من تنها موجود زنده ساختمان نیستم در این قرنطینه با همین صدا ها زندگی کردم با منظره درخت نارنج حیاط 

 

به ماندانا گفتم هفته آینده یا اصلا ماه آینده برویم بیرون دیگر تحمل خانه را ندارم شلوغی می بینم دلم می خواهد یادم برود کورنایی هست ماسکم را در بیاورم فعلا بیرون رفتن من محدود شده به تمرین رانندگی ...

 

احساس می کردم هنوز در نمایش آوازه خوان طاس گیر افتادم نمایشی که اصلا درکش نکردم چی شد چی می خواست بگوید نقدش می گفت در مورد پوچی ایست  در مورد آدم هایی که به تنزل زبان و هویت رسیده اند حرفی برای گفتن ندارند اما با این وجود حرف می زنند دغدغه های این آدم ها سطحی و بی خود است 

 

صحنه سوم نمایش واقعا معرکه بود جوری که می خواهم داستانش را بنویسم دوباره هیجان زده شدم این همان شوقی ایست که بیش از قبول شدن در دانشگاه داشتم به مرور زمان گمش کردم این ذوق زدگی حس غریبی بود یعنی فکر می کنم یک زمانی عاشق بودم عاشق همین قسمت وجودم ولی به مرور زمان فراموشش کردم حس کردم یک جایی دزدکی دوستش داشتم 

 

مدت هاست خاطره ام را ننوشتم خودم فکر می کنم شبیه یک زن باردار ویار های عجیبی پیدا کردم مثلا قبلا زیاد به فرهنگ و مردم خاصی علاقه نداشتم ولی الان دوستشان دارم 

 

الان دلم می خواهد حوالی چمران قدم بزنم باران ببارد با این که از کافه بدم می آید در طبقه دوم دنج یک کافه زیبایی چمران را تماشا کنم یا این که نه بروم سینما بعد کتاب فروشی 

 

وسوسه شدم پایم درد می کند به سختی می توانم افکارم را جمع ‌و جور کنم راستی راستی ساعت هشت  صبح اولین کلاس ارشدم برگزار می شود از همین لحظه نگرانم برای پایان نامه استاد راهنمای دلخواهم را پیدا نکنم این مراوده پی در پی که باید با استاد راهنما و استاد مشاور داشت برای من راحت نیست ولی خدا وکیلی پرو تشریف دارم می گویم معذب کننده است ولی وقتش که برسد عملی اش می کنم  

 

ماندانا می گوید بر عکس تصوراتم واقعا برونگرا هستم از الان همکلاسی های ارشد را پیدا کردم گروه تشکیل دادم وادارشان کردم خودشان را معرفی کنند با آنها ارتباط نزدیک برقرار کردم 

 

خودم می گویم هر معاشرتی رسما از من انرژی می گیرد خسته ام می کند حتی با این که خودم عمیقا دوست دارم اجتماعی باشم ولی همان قدر به انزوا علاقه دارم همزمان دو احساس متناقض در ‌درونم با هم دعوا دارند

فکر می کنم حالا که به خاطر گوش درد نمی توانم فیلم ببینم شاید از فیدیبو یک کتاب دانلود کردم و خواندم شاید هم خوابیدم دقیق نمی دانم خودم نیستم و شدم یکی از شخصیت های نمایش آوازه خوان طاس 

شخصیتی که در این نمایش هست ولی نویسنده در درموردش چیزی نگفته من هم فکر می کنم گاهی مثل خانواده اسمیت حرفی ندارم فقط محض خالی نبودن تنوع حرف می زنم زندگی یکنواخت شده بستن بند کفش یا خواندن روزنامه در مترو برای من هم عجیب هست عجیب تر از آنها 

حالا می فهمم چرا همکلاسی ام می گفت فاطمه دلم می خواد با آدمای جدید آشنا بشم ببینمشون  

  • فاطمه:)(:

تو برای حکم  سرزمین عجایب آلیس ، هاگوارتز  هری پاتر و  نارنیا لوسی را داری لعنتی جذاب  

داشتید به چی فکر می کردید نه بابا برای مخاطب خاص نیست این سخنان عاشقانه من برای طاقچه بی نهایت فیدیبوست امروز بالاخره عضویت یک ساله اش را خریدم به نظر خودم به صرفه است انگار که عضو کتابخانه شده باشم تا بی نهایت می توانم  کتاب بخوانم کتاب هایی که فیدیبو در این قسمت می گذارد واقعا متنوع است به خصوص عاشق نا داستان هایش هستم کاش به کتاب های صوتی اش هم دسترسی پیدا می کردیم    

خدایی الان با این قیمت های کمرشکن کتاب فوق فوقش با صد و بیست هزار تومان بشود در خوش بینانه ترین حالت ممکن چهار تا کتاب خرید و برای شش ماه بعد دندان به جگر گذاشت 

البته محدودیت هایی هم دارد مثلا فقط می توانی در طول روز سی تا کتاب دانلود کنی قابلیت برنامه جوری طراحی شده که فقط می توانی  یک کتاب مطالعه کنی بعد در صورت دانلود کتاب جدید کتاب قبلی دوباره از اول باید دانلود شود بعد از اتمام عضویت هم تمامی کتاب هایی که خواندی حذف می شوند   

هر چند که از فونت و اندازه ی صفحه به شدت بدم می آید ولی بر عکس یک سال پیش فیدیبو باعث شده بیشتر مطالعه کنم 

یک چند وقتی بود که توی فکر بودم به عضویت یکی از برنامه های این چنینی در بیایم هزینه کتاب را بدهم آنلاین مطالعه  کنم ولی این  که هر دفعه بخواهم دست به جیب شوم برایم صرفه اقتصادی نداشت باید سایر هزینه های دانشجویی و آموزشی ام را در نظر می گرفتم 

تا این که بکی از گروه تلگرامی دانلود کتاب لطف کرد کد تخفیف صد در صد فرستاد من هم به این خاطر عضو فیدیبو شدم و برای یک ماه با عضویت رایگان با فضای برنامه بیشتر آشنا شدم 

تا یادم نرفته بگویم این فرصت در روزهایی پیش آمد که اصلا و ابدا حوصله ی کتاب خواندن نداشتم حالم بهم می خورد 

توی این دو هفته که مهلت عضویتم تمام شده بود فهمیدم چه قدر با فیدیبو انس گرفتم حساب و کتاب کردم با عضویت یک ساله می توانم بدون مراجعه به کتاب فروشی و خالی شدن جیبم یا حتی رفت و آمد های سر سام آور تا کتابخانه روی رخت خوابم لم بدهم از فیدبو کتاب بخوانم با خودم مسابقه بگذارم هر روز بیشتر از قبل مطالعه داشته باشم البته اگر بشود که خوب می شود

یک مدتی هست تنبل شدم نه این که کلاس های ارشد از هفته آینده شروع می شود از الان باید به فکر بدبختی های پایان نامه باشم فکر کردم تا می توانم انیمه و فیلم ببینم که بعد نگویم انیمه و فیلم خونم کم شده قرار است با کلاس های فشرده ارشد پوستم قلفتی کنده شود  

راستی یک سرگرمی جدید پیدا کردم چون خواندن نمایش نامه حوصله ام را سر می برد به جایش تئاتر می بینم دیروز دو تا نمایش شاهکار دیدم مرد بالشتی و اتاق ورونیکا 

هر چه قدر از نبوغ نویسنده و مفاهیم عمیق فلسفی اش بگویم کم گفتم از هر انگشت نمایش یک هنر می بارید شما فکرش را بکن من از وحشت ،جنایت و خشونت خوشم نمی آید معمولا خیلی کم همچین ژانری را می پسندم ولی این دو تا نمایش که نمی گذاشتند بی خیالشان شوم 

شاید بعدا در موردش نوشتم  ای وای  قرار بود قبل از خواب پادکست ترجمان  گوش بدهم نشد که نشد ببینم امروز می توانم این کار را بکنم یا نه 

چرا خیلی خسته ام انگار لای منگنه گیر کرده باشم چون گاهی با  چشم عسل  تمرین رانندگی می کنم تمام انرژی ام ته می کشد  

 دو روز پیش ماندانا به چشم عسل گفت با بچه ام چی کار کردی رنگش شده مثل گچ 

من هم خودم را بیشتر لوس کردم تا ماندانا قربان صدقه ام برود ولی روز بعد عذاب وجدان گرفتم راستش را به او گفتم  در واقع چشم عسل کاری نکرده من خودم از تازه کار بودنم  نگران هستم    

‌آن روز ماشین پشت سرش سرا زیری بود باید نیم کلاچ می کردم یک کم برایم سخت بود به نیم کلاچ عادت نداشتم مخصوصا چهار تا ماشین پشت سرمان پارک  شده بود اگر ماشین همین طوری عقب عقب می رفت تصادف می کردم 

برای اولین بار  در همچین جایی رانندگی می کردم حق داشتم به اندازه ی شب اول قبر بترسم ولی این ترس و نگرانی  درست به نظر نمی رسید 

ماندانا برای دلداری دادنم همان روز گفت رانندگی باعث می شود اعتماد به نفس بیشتری پیدا کنم و روحیه ام قوی تر شود 

خوب ته دلم حرفش را قبول دارم توی این چند ماه که رانندگی کردن را شروع کردم کلی روحیه حساس و زود رنجم را به چالش کشیدم اصلا باعث شده که پوست کلفت تر شوم و گاهی به خود محوری ام بها بدهم بی توجه به نگاه قضاوت گر رانندگان کار بلد کار خودم را بکنم 

  • فاطمه:)(: