The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۱۱ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

 

و نام تو رمز می شود در داستان من 

 برای من مثل یک جوانه ی کوچک در دل یک صخره بود که زور  سر زندگی اش  به سرسختی صخره غلبه کرد ریشه دواند تبدیل به یک درخت تنومند شد وقتی که بر لبه ی پرتگاه قدم به قدم به انتها نزدیکم می کردند درآخرین لحظات سقوط دستم را گرفت

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

خیلی خوب اینجانب به خودم قول می دهم از هفته آینده یک خیالباف منزوی باشم که آدم ها دوست داشته باشند برای سر در آوردن از مغزش جمجمه اش را بشکافند یا چشم اشعه ای داشته باشند 

حال نمی کنم با این که بچه های خوبی هم هستند اما من حال نمی کنم اگر فاصله بگیرم و بخواهم یک محدوده داشته باشم مطمئنا اتفاقات خوبی نخواهد افتاد خودم بیشتر اذیت می شوم لابد لازم است مثل یک دسته پرنده من همانی باشم که از بقیه  جا می افتد ولی تلاش نمی کند خودش را به بقیه برساند   

نیاز دارم کنارشان در سکوت به‌ خیال بروم از خیال برگردم این امنیت را داشته باشم که موقع خیال کشته نشده باشم پس دائما وراج هستم یعنی همانی که بدون اسلحه اش جایی نمی رود   یعنی می شود کنار هم سکوت کنیم از سکوت در کنارشان خوشم بیاید  حرف هم  بزنیم ولی بعد از معاشرت روحم شبیه یک فلامینگو افتاده در دام شکار خاموش نباشد معاشرت با این گروه مرا از خودم و نوشتن داستان دور می کند 

 

احساس می کنم نمی توانم گاهی نفرتم را قایم کنم از این وضع بدم می آید وانمود کنیم که چه قدر کنار هم خوب به نطر می رسیم و بهم اهمیت می دهیم اصلا هم قصد نداریم گیس و گیس کشی کنیم طرف را با صد روش ممکن به قتل برسانیم  آقا دالی موشه بس است من تمام آنچه که نباید می دیدم دیدم شما هم همین طور 

هیچ وقت به این اندازه عاصی نبودم مجبور باشی در دسته ای قرار بگیری چه می دانم پشت و رو باشی احساساتت را همان طور که وجود دارند بروز ندهی از خودت شرمنده ات کنند یا تو این طور تصور داشته باشی   تازه فکر کنی از آنها بهتر هستی در حالی که هر کس به نوع خودش منحصر به فرد است

حقیقتا  من به این گروه تعلق ندارم از هفته آینده راه خودم را جدا می کنم واقعا هم به شیوه ی محترمانه اش نمی شود ولی به درک دیرتر می روم و می آیم برای کنار هم نبودنمان بهانه می آورم  اولش سخت است بعد عادی می شود وای فاطمه یادت باشد خودت خواستی بعدا زیر حرفت نزنی من نمی توانم انکار کنم در جمعی هستم که برای خود واقعی ام اهمیت قائل نیستند من هم برای خود واقعی آنها ارزشی قائل نیستم  

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

اگر شما ماجرای مرا با آقای آتشنشان خوانده باشید حتما می دانید  که چه قدر این  فلفل خوش مزه اجتماعی ایست  آقا  هنوز هم می خواست با همه بازی کند هنوز هم به عمد با لحن بچه گانه حرف می زد اول که من را به جا نمی آورد رفقای خود را داشت بعدش هم که زخمی شده بود دلش می خواست نازش را بکشند کلاس داشتم مخم کار نمی کرد حسابی از حس ناشناخته که یادم نمی آمد  عاصی بودم خودتان که از ماجرای این روزها و این سال ها و این قرن ها خبر دارید کلافه بودن از انسان های اولیه از نخستین قربانی ها شروع شده است مال الان نیست  اما  بعد از خودم پرسیدم چرا برایش چسب زخم نخریدم حتما خیلی درد می کرد احساس می کردم جلب توجه می کند 

تنها کاری که کردم از او خواستم روی کاغذ شکل دردش را نقاشی کند شبیه خط خطی بود وقتی گفتم حالا تصور کن برای زخمت چسب زخم داری حست چه شکلی خواهد بود یک دایره کشید 

خیلی جالب بود دردش شکل درهم داشت ولی چسب زخم یا به قولا درد با چسب زخم  یک دایره بود من تعریف هندسی و ریاضی دایره را نمی دانم نمی توانم دقیقا با کلمات این مفهوم را بیان کنم اما دلم خواست بی دردی من یک دایره باشد چون یک دایره تمامی ندارد چون دایره رفیق من مثل خط خطی های دردش  پیچیده و در هم نبود در درونش بی رنگ بود 

وقتی کلاس تمام شد طیق قولی که به او داده بودم برگشتم باز هم می خواست بازی کنیم اما از بد حادثه بلد نبودم بازی کنم یا شاید هم یادم رفته بود  این هم برای خودش یک عیب است یادم باشد در اولین فرصت بازی یاد بگیرم روی نیمکت نشستیم  اولش که فرمودند روی نیمکت پی پی کبوتر است نمی تواند بشیند بعدش گاری اه ببخشید ماشین آتشنشانی را برداشت

با یک حالت ملتمسانه گفتم می شود برایم دوباره نقاشی بکشی اصلا این گاری اگر یک ادم باشد چه شکلی ایست 

اولش که ناز کرد نیامد بعد وقتی گاری را نقاشی کشید ادمش مثل بقیه ادم ها بود اما دستانش شبیه دو بال بود پاهایش شبیه پای یک پرنده حالا که فکر کنم سر ادمش شبیه یک لانه انگاری هم آدم بود هم نبود حالا این جایش را بشنوید امیدوارم مامانش متوجه نشود وقتی از او خواستم برای تصورش اسم بگذارد اول سعی کرد بنویسد بعدش نمی دانم به چه چیزی فکر می کرد که گفت گوزمن اره فکر کنم همین اسم بود شاید هنوز متاثر از پی پی کبوتر بود 

نمی دانم در این حال که بین خندیدن و جدیت گیر کرده بودم طناب از کجا پیدا کرد گاری تبدیل به گاو شد هر چه قدر می گفتم دردش می گیرد یواش تر گوشش به این حرف ها بدهکار نبود اخرش پرسیدم مگر الان گوز من نبود چه طور گاو شد دو بار پشت سر هم گوزمن را تکرار کردم بزرگوار آن  چنان در نقشش فرو رفته بود وقتی داشتیم خداحافظی می کردیم گفت صبر کن گاو را ببندم بعد برو

یعنی  گوزمن فحش است ولی رفیق ما مقتضای سنش هیچانه گفت  تازه اگر اشتباه نکنم یک اسم اسپانیایی ایست اگر سریال نخبه را دیده باشید اسم یکی از شحصیت ها گوزمن بود بگذریم امیدوارم استاد نشنیده باشد چون داشتند در آن حوالی با تلفن حرف می زدند از ماجرای اسم خیالی خبر نداشتند اصلا هر کس در آن لحظه از آن حوالی رد می شد همین فکر را می کرد من دارم به بچه فحش یاد می دهم 

نمی دانید اتش بلا چه لبخندی ریزی هم داشت که شیطنت از آن می بارید خلاصه به بدبختی از او خداحافظی کردم تا به کلاس بعدی بروم 

دومین کلاسم را با یک استاد روانشناس داشتم درس کتاب های تصویری کودک استاد اتفاقی نقاشی گوزمن را دید گفت به به نقاشی هم کشیدی 

گفتم استاد نقاشی من نیست یک بچه آن را کشیده است و جریان نقاشی اسم شگفت انگیزش را برای استاد تعریف کردم 

وقتی با بچه ها حتی چند لحظه هم نشین می شوی رنگ و بویشان را می گیری شاید هم مقتضای رشته ام باشد وقتی اتوبوس دانشگاه دیر کرده بود گفتم من قبلا خرس قطبی بودم تحمل این گرما راحت نیست البته چه خوب که الان خرس قطبی نیستم بعدش هم که سوار اتوبوس بودیم وقتی اتوبوس زور می زد از سر بالایی ها رد شود صدا می داد راستی این من بودم که  گفتم اتوبوس صدای اژدها می دهد یا صف سلف لاک پشتی ایست یا موقع ناهار وقتی باد ماسکم را روی زمین انداخت مثلا یک معشوق در دانشکده داشتم که ماسکم را نفرین کرده روی زمین بیفند صورتم را ببیند بعد هم برای تایید حرفم گفتم ادم وقتی بخواهد چهره معشوقش را ببیند این ماسک  باقی حرفم  یادم نیست فکر کنم منظورم این بود که ریز ریز  شود 

راستی غافل گیر شدم  چون انتظار نداشتم بعد از پنج سال دانشگاه را برای اولین بار  از طبقه دوم تماشا کنم ولی همراهان محترم قدر من ذوق نداشتند یک کم من  زیادی ذوق می کردم یک کم دیر نیست  امروز فهمیدم منبع شادی آدم باید خودش و آدم های خاص باشد روی بقیه حساب باز نکند با این حال زندگی من یک چیز کم دارد یک عدد آدم ذوق زده و هیجان انگیز ترکیبی از حس اسکارلت اوهارا به اشلی و آنه شرلی 

یک اعترافی بکنم یک حرف بدتر از گوزمن زدم اقا من داشتم به رفیق نشان می دادم چه قدر از صدای خش خش خوشم می آید چند بار پریدم رفیق زیادی پرید گرد و خاک بلند شد بنده خدایی که زیر درخت نشسته بود پدر چشمش در آمد من دست رفیق را کشیدم سریع معذرت خواستم نمی دانم این حرف احمقانه از کجا آمد که گفتم هشدار ارامش ما نخراشی 

چون احساس می کردم وارد حریم خصوصی اش شده بودیم و این حرف دلش بود طفلک رویا پردازی که زیر درخت کتاب می خواند چند دقیقه بعد بلند شد رفت الان نگران هستم نکند به خاطر این جمله از من ناراحت شده باشد اخ  انگار پشت پرده به یک نفر اعتراف می کنم حالا که همه چیز را گفتم اعتراف می کنم من می خواهم امید داشته باشم با این که ممکن نیست به نظر همه احمقانه و ممنوعه است اره من مجرم هستم می خواهم امید داشته باشم ان هم فقط به خودم به خیالبافی هایم به تخیلاتم به اهدافم   ولی به همه ی آدم ها نه مخصوصا انها که ذوق کردن را بلد نیستند  

 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

از امروز صبح مرده بودم اما با صدای یکی از بچه های گروه زنده شدم خوب پیش از آن که بگویم جریان از چه قرار است  بگذارید ماجرا را از اول تعریف کنم سال گذشته  یکی از همکلاسی های ارشد گروه  قصه گویی و قصه نویسی برای گروه رده سنی کودک و نوجوان تشکیل داد  من هم چون تجربه نداشتم و سرم درد می کرد که  بالاخره باید  از یک جایی شروع کنم عضو گروه شدم خوب اوایل کار گیج و ویج بودم  همکلاسی ارشد با مدیریتش کم کم به من   اعتماد به نفس داد تا به عنوان دانشجوی ادبیات کودک فعالیتم را شروع کنم

 برگردیم سر اصل مطلب  این روزها در اوقات فراغتم برای بچه ها کتاب های کودک و نوجوان بلندخوانی می کنم و کتاب معرفی می کنم  هر از گاهی هم  یکی دو تا از اعضای نوجوان  داستان هایی که نوشتند در گروه به اشتراک می گذارند  راستش امروز وقتی داشتم داستان یکی از بچه ها را می شنیدم حال ناشناخته ای  داشتم نمی دانم چه اسمی می توانم بر روی این احساس عجیب باید  بگذارم اما شاید خوشحالی و امیدواری بهترین توصیف ممکن باشد  او آگاتا کریستی جوانی بود که در مورد یک داستان مرموز در یک پرورشگاه نوشته بود 

 از همه عجیب تر احساس می کردم مسئولیتم سنگین تر از قبل  شده است  حالا دیگر حق ندارم از زیر بار خواندن کتاب های نقد داستان شانه خالی کنم اتفاقا الان باید بیشتر از قبل   در زمینه ی رشته ام مطالعه  داشته باشم تا بتوانم تسهیلگر  مفیدتری برای این بچه های با استعداد و خوش ذوق باشم 

 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

دارم برای خودم گوشه دنج درست می کنم برای فرار از حجم نا امیدی این روزها

نه این که قبلا پناهگاه امن نداشتم  به هر حال  کار از محکم کاری عیب نمی کند اعتراف می کنم هنوز  به این سبک از زندگی  عادت ندارم

هنوز نمی دانم چرا اصرار دارم  باید اوقات فراغتم را با دیدن انیمیشن و خواندن ادبیات کودک پر کنم  خوب شاید چون یادم می اندازند می توانم دوباره  کودک باشم  اصلا هم  اهمیتی ندارد  بیست و چند ساله باشم بعضی از اوقات انیمیشن و ادبیات کودک امیدوارم می کنند دنیا آنچنان هولناک نیست هنوز جایی برای امید داشتن هست 

خلاصه اگر دیدید در وبلاگ در مورد ادبیات کودک و انیمیشن زیاد حرف می زنم و می نویسم در این قبیل از  پست ها به  همراه کودک درونتان بیاید قدمتان روی چشم 

 

_نمی دونم چرا هر جایی که می ریم جایی نیست که می خوایم باشیم 

-اگه خونه رو توی قلبت پیدا نکنی هیچ جای دیگه  پیداش نمی کنی 

 

 

_خب وقتی عاشق یه نفر هستی یعنی واقعا عاشقش باشی باید حاضر باشی هر کاری به خاطرش انجام بدی حتی اگه به این معنی باشه که اونو از دست بدی 

-حتی اگه درد بکشی ؟

_مخصوصا در این صورت 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

محبوب من خواهش می کنم آمدنت  مثل دو راهی بین التعطیلی تقویم تحصیلی دانشگاه نباشد ...

محبوب من اگر بدآموزی نباشد  باید به اطلاع برسانم  در دو هفته اول تحصیلی دانشگاه  مثل جناب  فردیناند بین دو راهی رفتن یا نرفتن گیر افتادم 

 


 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

احساسم در این لحظه  به خواب رفتن پاهای یک دونده دو ماراتن قبل از شلیک شدن آغاز است 

زندگی ام در چند ساعت پیش  مثل خاموش و روشن شدن چراغ اکسیژن یک نوازد بود 

 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

بیاید در مورد عشق حرف بزنیم بیاید من اعتراف کنم امروز یک ساعت تمام در مورد عشق حرف زدم به نظر خودم هم عجیب بود یک جای صحبتمان فهمیدم من خیلی تغییر کردم همان فاطمه قدیمی نیستم هر چند دلم برایش تنگ  شد 

من فکر می کنم عشق خوب است اما اگر قرار باشد هویت مستقلم را قربانی کنم تا دوستم داشته باشند عشق را نخواهم خواست  

به نظر من عشق در زندگی ام   اتفاق می افتد تا آدم  بهتری باشم  عشقی که حق انسانی را از من سلب کند  می خواهم از همان اول اتفاق نیفتد

نمی دانم ما اصرار داریم حتما کسی عاشقمان باشد خوب حس خوبی ایست من هم دلم می خواهد اما اگر قرار باشد در یک رابطه از اهداف و رویای خودم صرف نظر کنم برای راضی نگه داشتن معشوق از خودم بزنم چه فایده یی به حالم دارد  

من یک اصل دارم اگر با دوست داشتن یک نفر احساس ارزشمندی   کنم و انسان بهتری باشم  ارزشش را دارد ولی اگر در یک رابطه حقوق انسانی ام نادیده گرفته  شود برای اهداف و رویاهایم ارزش قائل نشوند مدام تحت  کنترل باشم ترجیح می دهم هوای دو نفره بقیه را تماشا کنم تا این که  استقلال  زندگی ام را  به خطر بیندازم 

تعجب می کنم بعضی ها ترجیح می دهند از حقوق انسانی خود محروم شوند اما تنها نباشند چرا چون می خواهند ب در یک رابطه مسموم جمله ی دوستت دارم را بشنوند 

 

من نمی توانم واقعا نمی توانم بپذیرمش چون به سلامت روح و جسمم اهمیت می دهم برایم قابل قبول نیست یک نفر بخواهد به من چشم ملک نگاه کند  و به حق انتخابم احترام نگذارد

 

خوب بگذریم من فعلا به مرحله ی زندگی عاشقانه نرسیدم تقریبا می دانم از یک رابطه چه می خواهم من یک انسان هستم همان طور که همین دید را نسبت به طرف مقابل دارم انتظار دارم همان قدر که من برای هویت و ارزشمندی او  احترام قائل هستم طرف مقابل هم متوجه باشد از سلطه گری و کنترل نفرت دارم البته مواردی دیگری هست که الان حضور ذهن ندارم 

 

دوست من ، من هم مثل خودت تنها هستم راستش کیف می دهد کسی را داشته باشی که لحظات زندگی را با او تقسیم کنی و اصلا اصل عشق  تقسیم کردن همین زندگی ایست اما تو مهمی ارزشمندی یادت باشد به خاطر دوست داشته شدن خودت را از دست ندهی یادت باشد کسی حق ندارد به خاطر علاقه اش زندانی ات کند برایت محدودیت ایجاد کند یادت باشد کسی قرار نیست به خاطر حسی که به تو دارد به شخصیتت بی حرمتی کند 

 

در حال و هوای نصحیت نیستم اما دلم نمی خواهد به خاطر عشق به کسی باج بدهم هر چند که عشق آدم را کر و کور می کند حداقل می توانم به خودم یادآوری کنم از این مصرع بیزار هستم 

من از آن روز که بنده ی توام آزادم 

 

 

 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

 

 

 

راستش خیلی توی ذهنم حساب و کتاب کردم واقعا سه سال گذشت و قراره در مورد چه چیزی گپ بزنیم 

خوب حقیقتا  ایده یی ندارم همین چند روز پیش به ذهنم رسید نوشتن رو بذارم کنار  دلایلم  قانع کننده بود

آخه هر ایده یی به ذهنم می رسه قابل نوشتن نیست اصلا زن حسابی چرا باید به سراغ سوژه هایی بری که خط قرمزه

به امیلی حسودی می کنم حالا می فهمم چرا دوست نداشت زمان حیاتش شعرهاش چاپ بشه
آخ آخ گفتم چاپ از الان دارم از خیر چاپ کردن کتاب می گذرم نه این که کلا بی خیالش بشم ولی یه خورده سرخورده شدم  خیلی پیچیدگی داره قبول دارم این روزا به راحتی می تونی کتاب چاپ کنی اما آدم دلش می خواد کارش توی یه انتشارات مطرح چاپ بشه

خوب در مورد سرخوردگی باید سر بسته اشاره کنم از تازه کار بودنم یه عده به خصوص در آینده سو استفاده خواهند کرد و من از الان دارم خودمو سرزنش می کنم

تازهکار بودن باعث شده یه عده از بالا به پایین نگاه کنن هر برخوردی که دلشون خواست باهات داشته باشن توی این سه ماه یکی دو مورد برام پیش اومد نمی تونم دقیقا توضیح بدم اما جلسات نقد داستان یک انتشارات   یا بعضی از موسسه های خاص  توی ذوقم زدن

یکی از این  موسسه های خاص قبل از قرارداد برای تولید محتوا ایده و داستان می خواد من اشتباه کردم ایده مو گفتم یادمه  اول کار گفتن  چند تا داستان بنویسیم از بینشون چند تاشون رو انتخاب کنن خوب چند روز پیش یک نویسنده با تجربه می گفت کل اثرتون رو در اختیار نشر  نذارین بخشی از اثر رو بفرستین اگه همه چیز قطعی شد کل داستان رو در اختیارشون قرار بدین

خوب همه ی اینا به کنار من فعلا جا نزدم تا جلسه برگزار بشه امیدوارم این بد بینی بی خود باشه و من زیادی پیاز داغش رو زیاد کرده باشم

حتی الان فکر می کنم اگه کارم باهاشون جور شد نباید اینارو می گفتم ولی سر دلم باد کرده بود درسته گفتن هر خواسته یا سوالی دارین مطرح کنین ما در خدمت هستیم اما نمی دونم چرا نمی تونم جرات کنم در مورد شیوه قرارداد بگم کل حق نشر رو می خرن یا درصدی قرارداد  می بندن  احساس می کنم اینا چند تا ایده می خوان به هدفشون که رسیدن ما رو دور می ندازن هنوز هم جدی نیستن یا این که نه چون من شناخت ندارم عجولانه قضاوت می کنم باید بهشون فرصت بدم بنده خدا ها قبول کردن در صورت کامل شدن پروژه اسم نویسنده داستان جز گروه باشه

امیدوارم در آینده  بگم احساسم اشتباه بوده و همکارمون به جاهای خوب رسید من زیادی شک به دلم راه دادم

خوب در مورد جلسه نقد داستان اون  انتشارات   بگم بر عکس اون موسسه خاص سبک کاریشون با روحیه ام سازگاری بیشتری داره   با این که جلسه شون آنلاین برگزار نشد و ما شهرستانی ها نتونستم حضوری شرکت کنیم  توی جلسه حضوری  به نکات خوبی اشاره کردن که برای من تازه کار تجربه ی خوبی بود فقط یه اشکالی داشت کسی که قرار بود گزارش  رو توی گروه بفرسته حواسش نبود فایل جلسه رو   کاملا ضبط نکرده بود

فکر کنین من و بقیه اعضا داستان مون رو فرستادیم تا  نقد بشه  متاسفانه فایل ناقص بود متوجه نتیجه کارمون نشدیم

شاید بعد ها برام دردسر بشه اما حتی خم به ابرو نیوردن من بهشون اعتماد کردم  یکی از داستان هامو فرستادم تا نقد و بررسی بشه آخرش هم به هیچی ختم شد خیلی حس بدی بود ساکنین تهران داستانشون خونده شد نقد شد ولی ما شهرستانی ها یا کسانی که امکان شرکت در جلسه نداشتن هنوز سر خونه ی اول بودیم البته خوب نکات کلی که گفتن به دردمون خورد

 

از این بگذرم یکی از اعضا که مثل خودم عضو این گروه بود  دو هفته پیش بهم پیام داده بود داستانت رو بفرست

اولش هنگ کردم گمان کردم از سرگروه های کانال باشه ولی بعد دیدم مثل خودم یکی از اعضاست

نحوه ی پیامشون اصلا برام خوشایند  نبود خیلی مختصر اسم و فامیلیش رو گفته بود بعد از من خواسته بود داستانم رو براش بفرستم

خوب به چه دلیلی من باید برای یه غریبه  داستانم رو بفرستم شما ناقد گروه هستین یکی از سرگروه ها هستین نشر به خصوصی دارین
خلاصه احساس خوبی نداشتم به خاطر این که بهش بی احترامی نکرده باشم خودمو کنترل کردم یه دروغ مصلحتی گفتم به فایل داستان دسترسی ندارم در حالی که می تونستم بفرستم 

ماجرا به همین جا ختم نشد یعنی الان فکر می کنم خیلی زیادی مهربون بودم باید از همون اول می گفتم چرا باید داستانم را برای شما بفرستم اصلا هدفتون چیه

نمی دونم شاید من سخت می گیرم در جواب پیامم گفتن که مگه شما نویسنده ی داستان نیستین

گفتم بله هستم چه طور مگه

گفت آخه گفتین دسترسی ندارین

آقا جریان از این قراره من کنار اسم خودم اسم مستعار هنریم هم نوشته بودم چون تصمیم دارم در آینده داستان کودک و نوجوانم رو با اسم مستعار بنویسم کسی هویت واقعیم نشناسه

اول فکر کردم شاید هنوز متوجه نشده من اسم مستعار دارم ولی وقتی گفت آخه دسترسی ندارین

قلبم تیر کشید باورتون می شه زدم زیر گریه می دونم زیادرویه اما این جمله ساده اش اینو بهم می گفت بچه ات مال خودت نیست

دیگه جوابشون رو ندادم ایشون هم حرفی  نزدن ولی کنجکاوم اگه شما جای من بودین چی کار می کردین حودم فکر می کنم زیادی رودرواسی داشتم از همون اول باید بهشون می گفتم به چه دلیلی باید داستانی رو که می خوام چاپ کنم برای یه نویسنده یی که نمی شناسمش ارسال کنم زیادی این خواسته تون خودخواهانه نیست 

بگذریم اهالی ادب و نشر توی این چند وقته نا امیدم کردن مخصوصا بعضی از بزرگان این قشر به نظرم تازه کارایی مثل من رو عددی  نمی بینن

به ندرت احساس کردم بعضی از نویسنده های مطرح برای هنرجوش احترام و شخصیت قائل باشه تازه بعضی هاشون موقع نقد خیلی غیر حرفه ای و بی ادبانه برخورد می کنن فقط به هنر جو دید تجاری و ابرازی دارن فقط یه استاد رمان نویسی داشتم که واقعا بینشون خاص بود سعی می کرد انسانیت و تشخص هنرجوش رو در نظر بگیره تازه از آسیب های نویسندگی با خبر ش می کرد می گفت عضو هر گروهی نشین ممکنه به خلاقیت تون خدشه وارد کنن برای عضویت در گروه ها یا کلاس ها دقت به خرج بدین

بهتره در مورد اعضا هم گروه حرفی نزنم اما چرا احساس می کنم  هیچ کدوم چشم همدیگه رو نداریم دوست داریم همدیگه رو کل پا کنیم انواع و اقسام صلاح ریز و درشت در آستین داریم تا همدیگه رو از پا در بیاریم یا اگه اینا  نباشه چند تا سیب زمینی هستیم که با هم دوره رو می گذرونیم عزیزم خوب بود آره عالی بود لذت بردم
وای این خوب بودن چه دردی از نویسنده دوا می کنه بگو چرا خوب بود تحلیلش کن می فهمی بررسی 

برای من که فعلا هیچ خبری از رفاقت های ناب و زلال نبوده از این گروه ها فراری هستم می دونم الکی ترس به دلم راه می دم باید تجربه کنم اما حس می گم همش بی تفاوتی همش منفعت طلبی  همش حسادت همش نفرت همش چشم هم توچشمی

می دونم اغراق می کنم توی کلاس هایی شرکت کردم که اتفاقا اعضای گروه خیلی مودب و محترم بودن با هم خوب کنار می اومدن جو کلاس مسموم نبود اما من کنار نمی اومدم آره طبق معمول گارد دارم با نویسنده جماعت که خودم به تازگی دارم به جمعشون می پیوندم سنخیتی ندارم

فکر کنم باید توی سومین سال پنجاه و دو هرتز تنهایی به خودم قول بدم امسال باید سول میت نویسنده مو پیدا کنم یعنی کسی که بهم اعتماد داریم ایده‌هامون و داستان هامون رو به اشتراک می ذاریم به پیشرفت همدیگه کمک می کنیم

دیگه خسته شدم آخه می دونین اطرافیان حس و حالم رو درک نمی کنن توی این یک سال اخیر وقتی یه ایده ناب به ذهنم می رسه باهاشون در میون می ذارم می زنن توی ذوقم چون درکی از حس و حالم ندارن نمی فهمن چه قدر برام اهمیت داره
تازه ایده های من یک خورده ممیزی داره اطرافیان هم خوششون نمی یاد بگذریم اگه یه سول میت نویسنده داشتم که از جنس خودم بود خیلی خوب می شد آدم باید توی مسیر رویاهاش یه همراه داشته باشه

خوب یه جیز دیگه هم هست کلا کتاب زده شدم کتاب خونم پایین اومده مخصوصا بعد از فارغ التحصیلی اصلا علاقه ای به ادبیات کلاسیک ندارم و مطالب از یادم رفته 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=