تا هزار و یک شب برای یک نفر قصه گفتن نجات از مرگ بود و برای آن دیگری نجات از زندگی
شهرزاد خودمان را می گویم این بشر چه تخیلی داشته تا هزار و یک شب داستان بافته حالا نه این که حسود باشم برای من که داستان مثل شهرزاد مرگ و زندگی نیست ولی فکر نمی کنم شهرزاد از مرگ می ترسید شاید چون مخاطبی داشت که اولش با تیغ جلاد می ترساندنش ولی بعد شیفته ی قصه های شهرزاد شد و مجازت را هر شب از یاد برد اره حتما شهرزاد نمی ترسید عشق می کرد زیر چشمی دید بزند که پادشاهی با ان همه ابهت مثل بچه یی گرسنه به مادرش می نگرد یا بیشتر شبیه عاشقی ایست که بافتن گیسوان یار را به تماشا نشسته شهرزاد بدش نمی امد هم جانش را نجات بدهد هم قصه بگوید
هی هر دو باخبریم تا امروز چه قدر وقتت رو هدر دادی ولی تو فقط بنویس دوراس می گه نوشتن در تمام عمر یادگیری نوشتنه
با روحت با قلبت با احساست بنویس یه روز بالاخره به اونچه که می خوای می رسی
من می دونم سخته اسون نیست ولی تو از پسش بر می یای یه خواهش دیگه هم داشتم کلی کلی کتاب هست که هنوز نخوندی و اتفاقا برای نوشتن داستان ضروریه خیلی مهمن
این طور نیست که فقط تو بخوای بنویسی هزار تا رقیب داری که بعضی هاشون تموم روز وقت می ذارن اون وقت تو چی کار می کنی وقتت رو هدر می دی
حتما باید یه پادشاه ظالم بالای سرت باشه و تو رو به کشتن نهدید کنه تا هر شب بنویسی
دیوونه ،این تویی که هر شب می ری حیاط قدم می زنی و به داستانت فکر می کنی دیوونه این تویی که بیشتر روز توی دنیای داستانت غرقی
می دونم دو روز پیش نزدیک ترین عزیزت بهت گفت فایده داستان نوشتن چیه وقتی که قراره این جوری خودت رو نابود کنی و غیر مستقیم گفت تو استعداد نداری
نوشتن هر چه قدر برای تو مرگ و زندگی باشه برای نزدیک ترین کسانت یه جنون بچه گانه است
باشه بی استعداد باشم حالا دیوونگی باشه ولی می خوام عاشقش باشم هیچ چیزی جز نوشتن توی زندگی یم ندارم بهم معنی می ده بهم نزدیک تر از رگ گردنه هر چند هر بار ازش فرار کنم نمی تونم حتی فکر کنم پنجاه ساله شدم و با حسرت بگم من یه زمانی می نوشتم
بهتره روزی که تصمیم گرفتم نوشتن رو کنار بذارم، بمیرم و زندگی ادامه نداشته باشه
حالا تو هی من رو جدی نگیر تنبلی کن و فرار کن
خوشبختی را هراز گاهی احساس می کنم با او مشکل اساسی دارم چون که خودم را برای ان اماده نکردم قلبم را لبالب از خودش پر می کند و من تحملش را ندارم
چرا باید ناگهانی باشد چرا باید زود برود وقتی که به ان عادت کردم چرا باید با یاد خوشبختی سر کنم خوب خسته می شوم از تداعی لحظات تکراری گذشته که خوشبخت بودم
با یکنواختی زندگی ام عجین ترم تا حس بدبختی یا خوشبختی ام
چرا باید به جبر جغرافیا احترام بذارم اگه فقط یه کشور دیگه بدنیا اومده بودم نمی دونم اونجایی که می شد نویسندگی خلاق خوند و با به روزترین اصول داستان نویسی اشنا شد این جا از همه چیز عقبم می دونم صفر هم نیستم صد که یه افسانه است هزار تا کتاب دارم که هنوز نخوندم یعنی می شه یه روز همه شون رو
اه عصبانی ام بلاتکلیفم ولی به هر حال مگه راهی جز ادامه دادن دارم نه خیر انگار هیچ راهی نیست تازه فهمیدم هر چه قدر هم حادثه داستان هیجان انگیز باشه باید قلم خوبی داشته باشی و داستان رو خوب پرداخت کنی باید سبکت باید همه ی وجود داستانت سر باشه از بقیه داستان ها
دیگه نا امید شدم فکر کنم بهترین نویسنده زن شدم و باید از پله ها بالا بروم جایزه رو هول هولی بگیرم پشت میکرفون بایستم و با من من حرف بزنم
ولی من پرو تر از حرف ها هستم باز هم می نویسم تا روزی بدترین بهترین شود
این راه را تنهایی تا جایی پیش می روم که اگر نزدیک ترین کسانم بخواهند با من حرف بزنند اول نوشته هایم را بخوانند
در ارزوی ان روزم که ادمی جز نوشته هایم نباشم اگر قلبم شکست اگر نابود شدم اگز عاشق شدم فقط بنویسم اگر کسی دلش برایم تنگ شد و خواست حالم را بپرسد نوشته هایم را بخواند
من سالهاست خودم را برای ان روز موعد اماده کرده ام هر چند که ادمی نیستم که تنهایی دوام بیاورم تا بلایی سر دل کوچک جوانه ام می اید می خواهم کسی باشد که در اغوشش گریه کنم و به شانه هایش تکیه کنم ولی خوب وقتی نمی توانم جز نوشتن راهی نیست
عادت کردم تنهایی بنویسم و بر روی نیمکتی بشینم در انتظار برای ادمی که هیچ وقت نخواهد امد
برای من عادی شده که نامرئی ترین ادم یک جمع شلوغ باشم و باز بنویسم این تنها شدن باورم نیست چون که جز نوشته هایم همه ی اهالی زمین مرا محکوم می کنند به زیادی احساسی بودنم و عاشق پیشگی های اغراق آمیزم
پس من غرق شدم تنها دستی که نجاتم می دهد همان دستی ایست که با ان می نویسم و خیال پردازی می کنم
هیچ کس خبردار نیست چه ذوقی می کنم در اتاقم قدم می زنم و داستانم را مثل یک فیلم می بینم چه لذتی عاشقانه تر از این است که داستانم را می نویسم در این یک هفته بیش از دو سه بار مامان سرزده وارد اتاقم می شود و می پرسد خوبم
من هم با خجالت می گویم کورنا نگرفتم که نفس نفس می زنم فقط به داستان جدیدم فکر می کنم
مامان هم با عصبانیت می گوید ظهرمار خیلی دیوانه ای
اره این عشق نوجوانی عزیز از همان اول با من بوده و من نمی توانم رهایش کنم چون اخرین دلیل است که سال پیش از خط زرد مترو خودم را پرت نکردم
کاش این زندگی را با نوشتن تا ابد داشته باشم حماقتم نگیرد که فراموشش کنم
من بدون نوشتن چه معنی دارم جز یک ادم با نگاه های توخالی و پوچ