The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۲۲ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

 

عصر داشتم در  بازار رضا قدم می زدم کبوتر ها کنار دیوار قدیمی بازار دسته دسته پرواز می‌کردند در حالت ننر و لوس همیشگی خودم به سر  می بردم چرا این طوری شد چرا جوری نشد که دلم می خواست چرا این همه فکر دارم که نباید به آنها  فکر کنم کاش زندگی من مثل یک فیلم بود وسطش کارگردان می گفت کات 
از شدت خوشحالی به کارگردان سبیل دوچرخه ای می گفتم ماچ بر روی ماهت  فدایی داری دلم داشت می پوسید من دیگر نقش یک دختر جهان سومی را بازی نمی کنم گفته باشم 
مثلا کارگردان نیش خند بزند و بگوید غمت نباشد این جور فیلم ها جایزه می برد 
‌واقعا تصور می کردم هیچ چیز واقعی نیست آدم‌ها حرف هایشان احساساتشان هیچ کدام وا…
من دارم از روی یک فیلم نامه دیالوگم را  تکرار می کنم دوربین بی وقفه مرا تحت نظر دارد نباید بر خلاف نقشی که به من محول شده بازی کنم  
واقعا نیاز دارم کارگردان بگوید کات و بگذارد به خودم برگردم من واقعی این قدر دروغگو نیست 
لامصب لاکردار فقط  بگو کات تا برگردم به زندگی واقعی دقیقا به همان فاطمه واقعی 
در این فیلم خوشبخت هستم اما وابسته ام به خاطر همین به آن احساس تعلق خاطر ندارم می دانم در زندگی واقعی به جز خودم به کسی متکی نیستم از همه نظر به هیچ بنی بشری وابستگی ندارم 
در همین خیال ها بودم که از کنار یک در قدیمی چوبی که به آن قفل آهنی زده بودند و چندان فرقی با دیوار نداشت  گذشتم   چند بار به در کوبیدم سعی کردم از لابلای شکاف در  ببینم چه خبر است 
کنجکاو شده بودم  در عین حال داشتم وجه ی یک بازیگر سوپر استار را حفظ می کردم هیچ چیز واقعی به نظر نمی رسید به جز درد و غمش   
 دردها همیشه واقعی تر بودند حتی وقتی می خوابم فرقی ندارد در این سناریو تو بگویی همیشه عاشقت بودم از همان روز اول که دیدمت دوستت داشتم 
شاید در این فیلم نوشته باشند این شخصیت باید در این لحظه خاص   احساساتی شود  اما در زندگی واقعی به کسی نیاز ندارد  مهم نیست عاشقش نباشی تا وقتی که خودش را دارد هیچ  غمی ندارد 
باید همین سکانس باشد که با هم قدم می زنیم تو می گویی من جوری رفتار می کنم که انگار بدون تو هیچ وقت زندگی نکردم اما عزیزم در زندگی من  چه وجود داشته باشی  چه وجود نداشته نباشی برایم اهمیتی ندارد به درک اصلا به جهنم که نیستی 

از این فیلم خسته شدم همش باید منتظر کسی باشم اما در زندگی واقعی مدت هاست منتظر کسی نیستم از کسی انتظار ندارم در زندگی واقعی روی پاهای خودم ایستادم و روی همین پاهای شکسته راه رفتم 
دوربین کجاست من ایستادم این زندگی را متوقف کن من دیگر بازی نمی کنم 
من حریم خصوصی و تنهایی خودم را می خواهم این زندگی من نیست جایزه اش پیش کش کارگردان هر چه زودتر با یک پایان باز تمامش کن 
در این پایان باز من و تو می دویم من نمی خواهم آخرین حرف هایت را بشنوم احساس می کنم اگر بایستم مرا خواهی کشت برای زنده ماندن نیاز دارم فکر کنم حق با من است 
عشق مال افسانه جن و پری ایست هر چه قدر هم در زندگی واقعی در موردش حرف می زنند یا برای رفع قضای حاجت است  یا بقای نسل

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

آدمی نیستم که اجازه بدهم برای پوست و گوشتم تصمیم بگیرند اما امان از جبر جغرافیا 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

هیچ وقت قرار نیست خودم را جز دسته ی آدم های خوب قرار بدهم آن وقت چرا شاید چون که من زیست دو گانه دارم و داشتم در پوششم در حرف هایم در  رفتارم در افکارم  

من مجبور شدم زیست دوگانه داشته باشم در جامعه یی زندگی می کنیم که باعث این ماهیت شده و خواهد شد با این وجود دوست ندارم به این اجبار مانند سایرین افتخار کنم مانتد برخی علارقم میل باطنی عادت کنم یا حتی به نفع خودم استفاده کنم 

به زیست دو گانه دچار شدیم تا از خودمان در برابر جریان حاکم محافظت کنیم تا بیشتر زنده بمانیم ولی روح و روانم را می فرساید به خاطر همین کاش  تنها باشم به قول یک بزرگوار من در تنهایی آدم بهتری هستم  هر چند که بشر هیچ وقت به تنهایی عادت نداشت و ندارد  

در این نقطه از زندگی به یک نتیجه رسیدم تا جایی که می توانم  از همه نظر مستقل  شوم  جانم برایت بگوید آخر تنها در این صورت به آزادی بیشتر  دست پیدا خواهم کرد 

حالا چرا در سن بیست و سه سالگی این قدر کشته و مرده استقلال شدم در پرانتز منظورم آن تیم فوتبالی محبوب نیست چون که وقتی  از همه نظر مستقل شوم بی شک آزادم راستی دقت کردی  وقتی مستقل نباشی از تو برده می سازند باور کن راست می گویم توی این هاگیر واگیر دروغم کجا بود 

  

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

کاش جادو انتقال وجود داشت برای تمام جاهایی که حق رفتنش را نداشتی یا این که اجازه ورودش  را به عنوان یک زن به تو‌ نمی دادند 

همیشه دوست داشت تنگه قرآن را از بالا تماشا کند اما مرد می گفت آنها کوه خود را رها کرده بودند آری بالا رفتن از کوه با آن پاها مسخره است  این که فکر کند آبشار از آن بالا قشنگ هست یا نه  ...

این اولین تابلو از منظره نیست که من آرزو می کنم برایم زنده شود و به داخلش بروم یعنی فکر می کنم باید جادوگر می شدم تا از طریق تابلو ها به مناظر  سر سبزشان سفر کنم 

 مثلا یک نقاش با قلمو جادویی می شناختم می رفتم به کارگاهش می گفتم دستت درد نکند این بار هوس کردم بروم اقیانوس آرام به مرغان دریایی غذا بدهم در ضمن عکس برای پروفایل واتس اپ ندارم بی زحمت عکاس باشی را هم همراهم بفرست

شنیدم قرار است در سیدنی برف ببارد اصلا مرا به همان جا بفرست نمی خواهد زحمت بکشی فقط بگو تابلویش کجاست خودم می روم لباس گرم آوردم به جوجو قول دادم فقط با او آدم برفی درست کنم یک کم دیر کرده الان هاست که برسد 

از وقتی که توی اتاق هتل مستقر شدیم برایم سوال شده این تابلو منظره کجاست یعنی یک روزی می شود من در کوچه  های مه آلودش قدم بزنم حالا عیبی ندارد خودم تنها باشم دستم توی دست یار نباشد ای بابا مگر یار برای باز کردن در مربا توت فرنگی یا سلفی گرفتن است 

آدم یک یار می خواهد برایش بنویسد عزیزکم برایم لالایی بخوان داستانم را بی اجازه ورق بزن وقتی تنها هستم یواشکی تماشایم کن ولی یک جوری در من زندگی کن که اگر کل دنیا روی سرم هوار شود ته دلم قرص باشد که تو هستی هر چند نه با نیرو های فوق بشری ولی وجود داری می فهمی وجودددددد داری 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

اخمالو هستم  فقط همین حیف که نقاشی ام خوب نیست وگرنه قیافه ام را می کشیدم  

صبح که ماندانا خانم داشت با تماس تصویری مردم را نایب زیاره می کرد درست گفتم شما چی می گویید قبلش یادش می رفت به خانم ها بگوید حجاب کنند ما هم گوشی به دست مردم را می بردیم کنار پنجره فولاد

یک بارش نمی دانستیم  مردم پنجره فولاد را می بینند یا من را 

آقا طرف همکار چشم عسل بود توی دلم دعا می کردم ماندانا دوربین گوشی را درست تنظیم کرده باشد   تمام طول تماس به جای  زیارت پنجره فولاد قیافه ی آویزان مرا  ندیده باشد  اوه موی تنم سیخ شده بود   امان از دست مامان ها 

خلاصه کفری شدم به ماندانا گفتم من سردم شده خودم می روم هتل 

ماندانا گفت اول از دیو بپرس من که کاریت ندارم 

خیلی اعتماد به نفس داشتم که در آن شهر به این بزرگی خودم راه را پیدا می کنم دیو گفت دختر خوب صبر کن بقیه بیایند با هم برگردیم 

اما من پایم را در یک کفش کرده بودم نه خیر خودم بلدم بر گردم دیو هم گفت حالا که این جوری ایست تو جلو می روی ما پشت سرت راه می آییم  

بند کفش هایم را بستم گفتم نه خیر ۲۳سالم شده یعنی بلد نیستم برگردم 

داشتم با دقت بند کفش را پاپیونی می بستم از دنده چپ بلند شده بودم به شدت  دیو قانعم می کرد بمانم من قانعش می کردم کی می خواهد باور کند خواهر لوس و ننرش بزرگ شده می تواند تنهایی از پسش بربیاید بد به دلش راه ندهد 

از دستش عصبانی می شوم چون  خیلی دوستم دارد به خاطر همین دوست داشتن مجبور می شوم زیاد با او کل کل کنم تا بلکه خودم تنهایی همه چیز را بدون کمک او پیش ببرم ولی گاهی هم سکوت می کنم   

شاید خودم مقصرم دیو چرا فکر می کند دختر کوچولو هستم چون هنوز یک بار هم نشانش ندادم به او ثابت نکردم

 

 

نیاز به تنهایی داشتم تمام شب اتاق را با دو نفر تقسیم کرده بودم خلوت خونم کم شده بود  فکر می کردم راه برگشت را بلدم  

دیو گفت فاطی داری اذیت می کنی گم می شوی 

گفتم نه تو فکر می کنی من هنوز بچه ام 

شما فکرش را بکن همان لحظه که من دارم می جنگم تنهایی برگردم هتل 

اقای علم آالهدی داشت در مورد حضرت معصومه سخنرانی می کرد ایشان گفتند شما فکرش را بکن یک زن تنها بخواهد مسافرت کند 

واقعا جا داشت کفشم را سمت بلندگو پرت کنم خوب واقعا هر سختی که داشت حضرت معصومه تنهایی به سفر رفت دیو که خوب گوش نداده بود  به شوخی گفت خوش به حال امام رضا 

بعدها من گفتم حالا علم الهدی گفت که یه زن تنهایی سفر کنه سخته ولی واقعا حضرت معصومه این کار رو کرد 

فکر می کردم راه بلدم خوب چند قدم جلوتر از بقیه قدم زدم ولی چون راه را عوضی رفتم باید هم پیش دیو اعتراف می کردم بلد نیستم خودم برگردم خوب نشد که بشود 

گفتم ببین این دفعه استثناست دارم یاد می گیرم دفعه ی دیگه خودم تنهایی برم حالا ببین 

با دقت نشانه گذاری کردم از کدام در بروم با خلوص نیت کد گذاشتم ولی ته دلم قرص نبود سفر خانوادگی زیادی به گروه متکی ایست خود آدم نمی تواند مستقل باشد باید همش با گروه باشی 

فاطمه اهل کارهای گروهی نیست نیاز به تنهایی دارد می خواهد با خودش  خلوت کند 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

می خواد هر کسم باشه از آدمایی که کنارشون باید آسته برم آسته بیام هر حرفی نزنم چی کار کنم چی کار نکنم خوشم نمی یاد آخه به کی بگم 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

استاد چند هفته پیش تاکید کرده بود اگر بچه ها حرفی زدند یا کاری کردند به مذاق آدم بزرگ درونمان خوش نیامد به دل نگیریم آنها متفاوت فکر می کنند باید از دیدگاه کودک درون به جهان نگاه کرد آخ گفت یک بار رفته بود بچه هایش را در فرنگ ثبت نام کند مدیر مدرسه چهار زانو روی زمین نشسته بود

بعدها که دلیلش را از مدیر پرسیده بود ایشان گفته بودند وقتی روی صندلی می شینی از بچه ها بلندتری ولی وقتی روی زمین می شینی با بچه ها هم قد می شوی ...  

توی اتوبوس دخترک سرپا بود مادربزرگش روی آخرین صندلی کنار من نشست بلند شدم یادم رفت اول از دخترک بپرسم دوست دارد روی صندلی بشیند یا نه 

جانم برایتان بگوید می خواستم ثواب کنم کباب جوجه شدم به هر حال من که نمی دانستم قرار است ضایع شوم با خوشحالی بلند شدم تا کل مسیر سر پا نباشد مادر بزرگش گفت بشین  هر دو نفر همزمان به دخترک گفتیم بشین 

دخترک به من که سر پا ایستاده بودم گفت نمی خواهد بشیند اما نه بد جوری سرم داد کشید جوری که  برق سه فاز از سرم پرید ...

 ما هم چیزی نگفتیم  مادر بزرگش در حالی که سعی می کرد نگاهم نکند با یک لبخند زورکی و کمی مهربان گفت نمی خواهد بشیند

چند دقیقه بعد که اتوبوس حرکت کرد معلوم شد دخترک می خواهد هواپیما شود  دست هایش را به عرض شانه باز کرد به هیچ جایی تکیه نداشت هر از گاهی که تعادلش را از دست می داد میله را می گرفت 

پرسیدم الان داری فرود می یای ؟

چیزی نگفت حتی نگاه هم نکرد تا وقتی که از اتوبوس پیاده شویم و به قسمت بار برویم تا چمدان را تحویل بگیریم نگاهش کردم واقعا توی ذهنم قالی می شستند من کجای کار اشتباه کرده بودم آهان یافتم اول باید از خودش می پرسیدم بعد بلند می شدم ولی من که نمی دانستم او می خواهد هواپیما شود غافلگیرمان کرد نتیجه گیری اخلاقی هیچ وقت به جای کودک تصمیم نگیرید  

 

رشته یی که برای ارشد انتخاب کردم به ادبیات کودک و نوجوان ربط دارد الان به جای توجه به بزرگسال به بچه ها نگاه می کنم و قصه ی آنها را در ذهنم می نویسم 

توی فرودگاه یک پسرک کلاه قرمز بود سه سال سن داشت به سمت مردی که شاید بابایش بود راه رفت پاهای بابایش را بغل کرد یادم آمد جوجو هم در این سن عادت داشت پاهای چشم عسل را بغل کند 

بابایش سرگرم صحبت بود به او توجهی نداشت پسرک پای پدرش را دوباره بغل کرد این بار پدرش دست پسرک را گرفت 

من به جای پسرک حوصله ام سر رفته بود پدرش همچنان داشت حرف می زد مادر پسرک آمد اما پسرک همچنان دوست داشت پای جناب پدر را بغل کند دست های او را بکشد 

می دانید پسرک آخر موفق شد پدرش برای پیاده روی اطراف فرودگاه با او همراهی کرد  انگار پسرک می خواست چیزی را کشف کند به سمت درهای اتوماتیک رفت اما در باز نمی شد دوباره پا کوبید در باز نشد

پسرک دیگر سوار کالسکه اش بود داشت با چشم های خواب آلود آبنبات می لسید و پدرش او را می گرداند چشم های پسرک گرم می شد اما شیرینی آبنبات نمی گذاشت 

دخترک دیگر که شاید هشت ساله بود موقع راه رفتن شروع کرد به رقصیدن  پدر و مادرش تذکر دادند کاش هر سه نفر می رقصیدند 

راستش دیروز خودم را به جای بچه ها قرار می دادم گاهی موفق می شدم گاهی هم نه 

در این مدت فهمیدم هنوز با بزرگ شدنم کنار نیامدم راه رفتنم و زمزمه کردن های  دیروز نشانه این بود که من هنوز کودکم ولی فقط قد کشیدم نمی دانید چه طور خودم را وادار می کردم از اسباب بازی های فرودگاه خوشم بیاید به قول آن شعر می  دویدم همچون آهو پاهایم را روی زمین می کشیدم تا سرسره بازی کنم یا حوصله ام که سر می رفت آوازی را زیر لب زمزمه می کردم با خانم بودن با بیست و سه سالگی خیلی فاصله داشتم 

اگر دیروز حوصله داشتم حتی همراه آن دخترک هواپیما هم می شدم  هوس آبنبات هم می کردم موقع راه رفتن می رقصیدم و می چرخیدم هیچ کس جز خودم نمی داند چه قدر کودک درونم قرتی و سر خوش است دیروز تا جایی که شئونات اجازه می داد دستش را باز گذاشته بودم 

پدر سوخته قدر چند ماه شیطنت داشت از نظر کودک درون من همه چیز عجیب و زیباست او به جای این که غر بزند چرا ساعت پرواز دیر شده از ترکیب رنگ نارنجی و آبی آسمان خوشش می آید دنبال خلبان است تا بفهمد چه شکلی ایست موقع سوار شدن سرک می کشد تا اتاق هواپیما را ببیند 

فاطمه بزرگ سال و فاطمه کوچک زیاد میانه شان خوب نیست اما من راهش را پیدا کردم یعنی به کودک درونم گفتم اگر می خواهی جلویت را نگیرد به او بگو برای نوشتن داستان این کار را می کنی مطمئن باش اذیتت نمی کند با تو راه می آید 

فاطمه بزرگسال با انتخاب این رشته برای ارشدش مخالف بود اما فاطمه کوچک درونم خوشحال است که به خاطر این رشته مجبورم کودکانه باشم کتاب داستان کودک برایش بخوانم انیمیشن کودک برایش بگذارم به جای راه رفتن بدوم برای پیدا کردن چیز های قشنگ مثلا آسمان نارنجی یا پرواز پرنده ها  به هر جایی سرک بکشم 

دیروز کنار پنجره هواپیما نشسته بودم برای یک لحظه خوابم برد بعد که بلند شدم دیدم که بالای ابر ها هستیم ماه هم آنجاست تصورش را بکنید در حالی که شما به آسمان نگاه می کنید ماه را پشت ابر می بینید من کنار ماه بودم بالای ابرها 

نمی دانم شاید به خاطر درس ادبیات دینی کودک توی ذهنم افتاده بود اگر حضرت سلیمان بود روی ابر راه می رفت چی می شد  نه بچه جان حضرت سلیمان قالیچه پرنده  داشت

تا حالا تاریکی محض ندیده بودم زمین شبیه به مداری درخشان بود چه قدر حیف که نمی توانستم بچه هایی  را ببینم که برای هواپیما دست تکان می دهند و کنجکاو هستند که هواپیما کجا می رود  

فاطمه کوچولو حسابی عشق می کند ولی فاطمه بزرگسال کمی نا خوش احوال است چند بار باید به او بگوییم ولی کن دختر تو خیلی دنیا را جدی می گیری شاد باش بازی کن بخند برقص من و تو اگر وسط جهنم هم باشیم به یخ در بهشت فکر می کنیم هر هر می خندیدیم 

خوب دیگر ماندانا دیروز غصه اش گرفته بود هر کسی جفت است فقط من جفت ندارم من شیطنت کردم گفتم نه خیر من جفت خودم هستم 

فقط هنوز نمی دانم چه طور می شود جفت خودت باشی راستی دیروز یک خلبان دیدم که تیپ نبود شخصیت داشت منظورم از منظر داستانی ایست 

فکرش را بکنید کچل بود چاق بود و به نظرم کمی کوتاه قد داشت با ‌پروسنل پرواز می رفتند سمت در

یک مرد سپاهی که بعد ها سوار هواپیما ما شد در را از راه دور برایشان باز کرد از پشت سر خیلی هماهنگ به نظر می رسیدند شبیه شروع یک فیلم بود از آن فیلم های اکشن و خفنی که خلاف کار ها خودشان را جای پروسنل پرواز می گذارند کسی نمی داند روح پروسنل پرواز تسخیر شده 

راستی هوس یخ در بهشت کردم دیشب هم خواب حافظیه دیدم دل تنگ شیرازم یعنی قرار است پنج روز از شیراز دور باشم همان شب اول خواب حافظیه دیدم فکر کنم حافظ حسودیش شده که می خواهم بروم فردوسی 

برای اولین بار است که به فردوسی می روم بچه که بودم بابا یک بار گفت کتاب قصه های شاهنامه را از فردوسی برایم خریده من حتی فکر می کردم پشمالو اسم گوزن سفیدم است او را هم از فردوسی خریده 

آن کتاب قصه های خیال انگیز در مورد دیو سفید و رستم را برای اولین بار برایم خواند کاش مزه اش یادم می آمد شاید به مزه یخ در بهشتی ایست که الان هوس کردم 

 تابستان بود تازه سواد یاد گرفته بودم بعد از خواندن آن کتاب ها کم کم علاقه مند شدم به خود شاهنامه و چشم عسل کمکم می کرد ابیات شاهنامه را بخوانم 

تقصیر خود چشم عسل بود که من دبیرستان شورشی شدم به جای پزشکی تصمیم گرفتم نویسنده شوم بعد از چهار سال دفاع مقدس در برابر تجربی نخواندن آخر کار کنکور انسانی دادم 

راستی من گفته بودم یک لیوان عجیب بزرگ دارم که همیشه جوجو کفری می شود که از عمد این لیوان را نگه داشتم تا بیشتر سهم نوشابه گیرم بیاید و صد البته جز خودم کسی نمی تواند لیوان را بشورد چون دستم کوچک است راحت دستم داخلش می رود بقیه نمی توانند حتما جوجو اگر الان چشمش به لیوان بخورد دلش برایم تنگ می شود 

چه جالب هر کسی که برای اولین بار برای دل کلمه تنگ را به کار برده دقیقا از احساساتش خبر داشته

 راستی الان ماندانا یادم انداخت این ماموران نظارت فرودگاه بدجور مرا گشتند جوری که به جای قلقک حس عذاب به من دست می داد با زندانی هایی که هر روز بازرسی بدن می شوند همذات پنداری کردم این جور موقع فقط نوشتن ارامم می کند می گویم بی خیال زیاد فکر نکن که چرا اتفاق افتاد بیا داستانش را بنویسم 

وقتی این را می گویم آرام می شوم و از یاد می برم چه قدر غمگین بودم چه قدر عصبانی بودم چه قدر جا خورده بودم کاش به جای حرف زدن با آدم ها فقط داستان می نوشتم ولی یک مدتی هست که حسش نیست 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

دو ماه پیش فکر می کردم اگر سیب زمینی آب پز با سس  نخورم حتما جوان مرگ خواهم شد  یک خورده گرسنه بودم ولی نه آن قدر که اگر سیب زمینی نخورم تا پای مرگ بروم  فقط احساس می کردم به او بیش از هر چیزی در زندگی ام نیاز دارم تا زنده بمانم تا دوباره خوشحال شوم 

خلاصه با مخالفت شدید ماندانا مواجه شدم بچه جان نصفه شبی چه وقت این کار هاست 

حالا بعدا اگر برایش تعریف کنم حتما از خنده روده بر خواهد شد چون من یک جورایی فکر می کردم اگر آن شب می مردم  خونم بر گردن ماندانا بود 

بعدش که هوسش از سرم پرید خودم حسابی جا خورده بودم چه طور یک سیب زمینی بو‌گندو می توانست دلیل زندگی ام باشد خدایی گاهی حالم خوش نیست گاهی همین چیز های ساده ی پیش پا افتاده خوشحالم می کند ‌و زندگی ام به آن بند می شود به خصوص وقتی که  به قول از ما بهترانش مفهوم والای زندگی  جایی در ذهنم نداشته باشند  

شده تا حالا روز گندی داشته باشید هیچ چیز با شما  سر سازگاری نداشته باشد به حضرت نت التماس کنید ضعیف نباشد فیلم نگاه کنید یعنی به  این وضع هم افتادم  حالا نمی گویم چه اتفاقی

 

به هر حال به خاطرش هیچ چیز در زندگی ام سر جایش نبود نت هم رو گرفته بود مگر وصل می شد توی دلم گفتم ببین من از همه جا قطع امید کردم همین یک چیز ساده را دارم تا بفهمم امیدی به زندگی هست وصل شو تا فیلمم را نگاه کنم یادم برود چی شده 

 

شاید مسخره باشد ولی اره راست می گویند دلیل زندگی در چیزهای ساده می تواند باشد نمی دانم شاید برایتان پیش آمده سر یک چیز بی خود و احمقانه در همین زندگی با همه  دعوا کرده باشید و محکوم شده باشید به حماقت 

 

راستش من می توانم درک کنم همان یک چیز به ظاهر ساده برای شما خیلی ارزش داشته هر چند کسی جز خودتان متوجه اهمیتش نباشد  

 

آخ یاد فیلم fillped افتادم اگر شما هم یادتان باشد  شخصیت زن داستان همیشه عادت داشت از درخت بالا برود و منظره شهر را از بالا تماشا کند تا این که یک روز تصمیم می گیرند درخت را قطع کنند  اما او اجازه نمی دهد فکر می کنید چرا 

چون آن درخت فقط یک درخت نبود 

 

نمی توانم تعریفش کنم ولی  چیزهای ساده و احمقانه که به نظر ما دور ریختی اند آشغال های دوست داشتنی یک نفرند در او احساس خوبی ایجاد می کنند باعث می شوند تلخی زندگی را بواسطه اش  فراموش کند   حتی شده برای یک دقیقه به آرامش برسد 

 

چرا این پست را نوشتم خوب داشتم یک موزیک ویدیو از خوانده ی کره ای می دیدم که در ابتدا با دستان لرزان و خونی می خواهد سیگار روشن کند برایم جالب بود  وسوسه و ولع را چه قدر جذاب با لرزش های دستش و روشن نشدن فندک نشان می دهد   

یک خیال در من جان گرفت مردی که نیاز مبرمی به سیگار دارد اصلا همین سیگار باعث می شود زنده بماند اما سیگارش روشن نمی شود من برای دلداری دادن به او می گویم غمت نباشد بوی گاز می اید اگر فندک کار می کرد با یک جرقه می رفتیم روی هوا 

مرد حسابی خدا را شکر نه خودت و نه ما را به کشتن ندادی 

 

بعد فکر کردم چه قدر این جرقه شبیه آرزوهای چند وقته اخیر من است اگر روشن شود زندگی ام می رود روی هوا به این ترتیب کم کم باید از خر شیطان پایین بیاییم و ببوسمش بگذارمش کنار 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

بگو تا نقش بازی کنم در مورد همان  فاطمه یی که در درونت او را به خاطرش دوست داری کدام یک باشم  فاطمه ی مطیع  و رام شدنی یا فاطمه گستاخ بی پروا

 

به هر حال من حاضرم شبیه فاطمه یی شوم که تو او را دوست داری خواهش می کنم نگو خود واقعی ات را دوست دارم که از چشمم می افتی دروغ قشنگی ایست ولی باور نمی کنم تصوری که تو از من داری با فاطمه یی که من واقعا هستم بینش تفاوت هاست 

با این که یک روزی می رسد که در ذهنت کم رنگ می شوم و مرا گم می کنی آن وقت باز  توقع داری واقعیت را نشان بدهم ببخشید عزیزم فاطمه واقعی رو به روی تو ایستاده مدت هاست که این جا هستم من آمدم ولی بخش هایی از خودم را جا گذاشتم نمی خواهد بپرسی مثلا چه چیزهایی 

مگر برای تو فایده ای دارد بدانی که من احساساتی ام گاهی گستاخ و ماجراجو هستم اغلب اوقات ساکت و متفکر به نظر می رسم

بی خیال تو فقط  توضیح بده نقش را چه طور بازی کنم زودتر خلاصم کن من حتی  جلویت را نمی گیرم می توانی بروی 

 مگر قرار بود کسی را تا ابد داشته باشم من حتی خودم را در حال حاضر ندارم بله این جوری هاست با این که هنوز به آن عادت نکردم 

 

پی نوشت 

منو می خوان ولی نه با گستاخی ها و اعتماد به سقف بودن هام 

منو می خوان ولی نه با سکوت و درونگرایی 

منو می خوان ولی نه با احساسات و هوش هیجانی زیادم 

منو می خوان ولی نه با دغدغه های اجتماعی و سیاسی متفاوتم 

منو می خوان ولی نه با همه ی خودم 

 

هر بار که باهاشون حرف می زنم احساس می کنم ناقصم کم دارم خسته شدم هر بار یه چیزی رو جا بذارم تا باهاشون کنار بیام تا کی می تونم تحمل می کنم این همه سطحی بودن رو خدایی دیگه صبر ایوب و عمر نوح رو بهم بدن تحمل ندارم من همینم احساساتی ام اون هم از نوع شدیدش 

 

اگه درکش نمی کنی ایراد از من نیست این تقاوت من با توئه چیز فهم شو تفاوت من  عیبم نیست نمی دونم چرا همیشه اشتباه می گیرنش نمی دونم چرا بهشون نمی گم از زندگیم دور شین  متاسفانه هنوز دوستتون دارم و براتون احترام قائلم ولی از غریبه غریبه تر شدین 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

خوابم می یاد  یه چی بگو  حالا هر چی باشه مثلا می خوام چشمهامو ببندم، نه بیدار نمی مونم چی چون سخته آهان برای تو راحته ولی برای من نیست اوهوم سرده می دونم یخ بندونه برف و بورونه ولی دیگه نمی کشم بفهم من باید  بخوابم وای یه لحظه گوش کن چون  دردش  حس نمی شه چیزی نمی فهمم ...

 

متوجه  این حرفم نمی شی تا وقتی که برای خودت اتفاق بیفته من نمی گم اصلا توضیح نمی دم تو چی می فهمی وسط عصر یخبندان گیر افتاده باشی بگن برای زنده موندن بیدار بمون ولی به چه قیمتی منتظر بمونم برای تیم نجات حتی وقتی راه بندون هم نیست خبری ازشون نشد 

 

قول می دم فقط برای یه لحظه می خوابم برای چی  تا فراموش کنم چه اتفاقی افتاده و من کجام اره فرار می کنم بهم نگاه کن  این کارم هزینه داره خودم خبر دارم ولی منو بیدار نگه ندار دارم زجر می کشم توی بیداری دردش واقعی تره 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=