The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۵۹ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

می گفت فاطی می دونی گاهی چه طور حالم بد می شه فکر  می کنم هنوز  بچه ام همه افتادن دنبالم تا یه فصل کتکم بزنن من از زمین خاکی با توپی که زیر بغلمه فرار می کنم 

به پشت سر نگاه نمی کنم که یه گله پسر بچه  وحشی دنبالمه و منم یه دختربچه بی پناهم که دیگه نمی خواد با توپش بازی کنن نزدیکه بخورم زمین اما خودمو نگه می دارم می دونی اون لحظه ترسی ندارم  می رم به سمت جون پناهم که همراهش درد کتک خوردن یا فرار کردن راحت تره  اما نه شاید زورش به اونا برسه  بهشون درس درست حسابی بده  

وقتی می رسم پشت سرش قایم می شم تازه گریه ام می گیره چشامو می مالم به پیراهنش قلبم تند می تپه 

مچ دستم رو می گیره منو پرت می کنه بین جمعیت و می گه کسی باهاش کاری نداشته این با من 

وقتی  که دستش رو بلند می کنه تا بهم سیلی بزنه توپ رو بهش می دم   و می خوام برم ولی یهو یه ور صورتم می سوزه منو می ندازه زمین بین گرد خاکی که بلند می شه فقط می فهمم باز  اولین کسیه که منو کتک می زنه 

نمی تونم چشم هامو باز نگه دارم صدای خنده هاشو می شنوم وقتی که حسابی حرصشون رو سرم در آوردن منو به حال خودم رها می کنن و می رن حتی دستم رو نمی گیره تا بلند بشم منو احمق باش که فکر می کردم  اون جون پناهمه  ...

یادت باشه اگه یه روز حتی فهمیدی سرطان داری و چیزی به عمرت نمونده به کسی نگو   تنهایی بمیر ولی توی زندگی  دیگه هیچ وقت تنهایی باور نکن خیانت  جون پناهی  که   زودتر از همه پشتت رو خالی  کرد 

ما زنا هیچ جونی نداریم که جون پناه داشته باشیم  فقط خودمون برای خودمون موندیم که باید به کسی ندیمش نگه داریمش برای روزهای بی کس و کاری  

#منتشر نشده ها 

 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

دردانگی حافظ یعنی فقط همون لحظه که می دونی به  این شالش  حساسه ولی یواشکی برش می داری سرت می کنی و عطر موهاشو با تموم تار و پودت نفس می کشی

یهو تو رو می بره  به بچگی یت که سر   روی زانوهاش  می ذاشتی  و پناه می بردی به  سمفونی  نوازش  انگشت هاش     ... 

#دردانگی حافظانه 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

تنها  تو یکی خبرم کن اگه یوقت داشتی  ایستاده می مردی  لااقل فقط همون لحظه کنارت باشم

 تا برای اولین و آخرین بار  به یه نفر تکیه کنی زهی خیال باطل روی سنگ قبرت ننویسن جوان ناکام یار غاری هم نداشت :(

 

پی اندر نوشت :گرمابه و گلستان یعنی همون رفیق فابریکت توی  غم و خوشی، پستی و بلندی

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

موهامو پشت گوش انداختم و آروم روی نوک پام راه رفتم   یه قر ریزی به کمرم دادم   و گفتم واقعا یه ریزه برف بارید پس جام خالی بوده اه راستی وز وزی هامو   خرگوشی بستما به نطرت بهم می یادش

یه نگاه گذرایی بهم انداخت رو بر گردوند  و گفت خیلی 

 از نیش خندش فهمیدم داره با هام شوخی می کنه  و من هم  دست به سینه صد هشتاد درجه چرخیدم که از اتاقش برم بیرون ولی قبلش گفتم  دقت کردم همه مامانا همیشه توی ذوق بچه هاشون می زنن آخه چه طور دلشون می یاد 

هنوز لبخند روی صورتش بود اما  انگار یه غمی رو همراهش  احساس می کردی تا این که  گفت اون قدر توی ذوق بچه هاشون  می زنن تا این که یه روز  بزرگ شن 

حس یه خبرنگار رو داشتم که می خواست فوری بیاد سراغ لپ تاپش   افشا گری کنه  ای مامان بد از صبح با شستن هویج نارنجی وسوسه ام  کردی خرگوش کوچولوت باشم و حالا هم می گی که بزرگ بشم 

اصلا تا الان بزرگ شدم مگه از دنیای آدما بزرگا چیزی جز دروغ و خیانت دیدم من فقط لحظاتی خوشبخت بودم که فکر کردم بچه ام مثل یه بچه روی جدول کنار های خیابون راه می رم و فکر می کنم ریل قطاره 

مثل یه بچه بستنی رو توی یه جای شلوغ لیس می زنم مثل یه بچه نارنج از روی زمین بر می دارم با خودم مسابقه می ذارم تا دل آسمون پرتش کنم و بگیرمش 

مثل یه بچه عادت دارم توی پاییز برگ جمع کنم و سر پل رهاشون کنم تا رقصیدنشون رو ببینم مثل یه بچه دلم نمی یاد روی گل های پر پر شده پا بذارم 

مثل یه بچه طناب حفاظ حوض حافظیه رو کنار می زنم و پاهامو می سپارم به جریان خنک آب و تا وقتی که نگهبان سر برسه در اون حالت می مونم البته فقط یه بار این کار رو کردم 

مثل یه  بچه شمار روزهایی دارم که آسمون ابریه و ماه پشت پنجره است  مثل یه بچه می رم به حیاط مون با ماه پیشانو می رقصم مثل یه بچه از شنیدن خبر کشتن جفت یه درنا بغضم می گیره 

مثل یه بچه گریه ام رو با لالایی بند می یارن مثل یه بچه اگه کسی رو دوست داشته باشم جونم به بودنش بند می شه اگه ازم دور بشه داد و بی داد راه می ندازم اما توی سکوتم با نگاه های پریشونم

شما از این بچه چی می دونین همش بهم می گن باید بزرگ بشم ولی دلم نمی خواد مثل آدم بزرگ ها دروغ بگم قلب بشکونم  

می خوام باور کنم که شاهزاده ی رویاهای بچگی یم یه قصر بین ابرا داره و منو یه روز با خودش می بره 

خسته شدم از بزرگ شدن ولی حق با مانداناست به خاطر بچه بودنم همیشه زمینم زدن تنهام گذاشتن 

یه آدم بزرگ می دونه دنیا چه قدر بی رحمه همه مثل مادرت نیستن که هر چی باشی و هر چی بشی تا ته خط همرات بیان همه مثل مادرت نیستن که توی اوج عصبانیت هنوز دوستت داشته باشن همه مثل مادرت راحت از اشتباهت نمی گذرن همه مثل مادرت دلشون برای مدل موی   خرگوشی ضایع و بی ریختت قنج نمی ره  و شک نکن هیچ کس جز  مادرت خرشدن و سگ شدنت رو دوست نداره 

 

یادمه یه روز بهم گفت خواهش می کنم بزرگ شو من همیشه پیشت نیستم مراقبت باشم اگه گاهی بهت سخت می گیرم تا حواست رو جمع کنی چون اون بیرون اگه با یه اشتباه زمین بخوری از روت رد می شن حتی دستت رو نمی گیرن زیر کفش پاشون تلف می شی 

توی پرانتز بگم در کل به قول دوستام مثل حریر نرم و لطیفم این بزرگترین نقطه ضعف منه ولی  برای نویسندگی مهم ترین حسن محسوب می شه به خاطر همین دیوونه وار نوشتن رو دوست دارم 

این متن #دردانگی حافظانه داره چون که جمله ی توی ذوقت می زنم تا بزرگ بشی یعنی این که تو می دونی منظورم این نیست  دیوونه برای من شیرین ترینی  ولی  مطمئن باش دارم آماده ات می کنم برای روزایی که  بر خلاف انتظارت  با وجود شور و اشتیاقی که داری  آدما و زندگی توی ذوقت می زنن و پرپرت می کنن 

من ترسم از اون روزهاست و حداقل کاری که می کنم  مثل یه واکسن با ویروس خفیف تحملت رو بالا می برم تا کم نیاری    

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

#تمرین گفت و گو نویسی

ساعت دو امتحان دارم  درست هم نخوندم براش یک کمی نگرانم  ولی با این تمرین جگرم حال اومد 

+چرا هنوز نفس می کشه چرا چشماشو نمی بنده 

_منتظره یکی بیاد بعد بمیره 

+همه که این جا هستیم دیگه کسی نمونده 

_هنوز یکی هست که نیومده 

+کاش هیچ وقت نیاد 

_فکر می کنی این جوری زنده می مونه  برو دنبالش

+دنبال کی؟

_خودت می دونی منظورم کیه 

+ خودش گفت فکر کنین مردم حالا چی بهش بگم 

_مامان مثل ما هنوز باور نکرده  بیا این  آدرسشه

+من نمی تونم خودت برو 

_باید این جا باشم 

+من هم به اندازه ی تو حق دارم لحظات آخر مادرمون کنارش باشم 

_تا شما نیان جایی نمی ره پس نگران نباش

+اگه خیلی باور داری بسم الله خودت به جای من برو 

_محکم دستمو گرفته دلم نمی یاد بیرون بکشمش 

+بهش زنگ بزن

_ در دسترس نیست  در ضمن هر کدوم از ما بریم باهامون نمی یاد فقط تویی که می تونی قانعش کنی 

+یعنی می دونه مامان داره می میره ؟

_فکر نکنم 

+می ترسم برگردم مامان رفته باشه می تونی بهم قول بدی تا اون موقع زنده بمونه 

_ببین حتی اگه نیاریش هم مامان از دنیا می ره منتهی با یه دل تنگ تو که این جوری نمی خوای

+یه فیلم از مهدی توی گوشی یم هست مال تولدشه اینو نشون مامان بده من که امید ندارم همراهم بیاد 

_ تو فقط بهش بگو یکی منتظره تا نیای نمی میره 

 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

اگه بحث رو ادامه می دادیم حتما کارمون به احضار روح  لیلی و مجنون هم می رسید آخه نظریه جدیدش این بود که آدما عاشق روح همدیگه می شن و من هم باهاش مخالفت می کردم همیشه این طوری نیست استثنا هم داره  

+باید برم بخوابم فردا دوباره در مورد روح و عشق حرف می زنیم 

-گم شو 

+نمی ترسی فردا صبح دیگه از خواب بیدار نشم و آخرین حرفت بهم گم شو باشه برای خودت می گم وقتی مردم پشیمون می شی 

 

 

ساعت سه شب در حالی که هنوز نخوابیدم و در حال نوشتنم اصلا یادم نمی یاد آخرین بار چی بهم گفته 

_ببخشید آخرین حرفم این نبود 

+می دونم[استیکر قلب]

 

سوال فلسفی  :یعنی آخرین حرفش  چی بود و من از کجا می دونستم :/ 

 

#دردانگی حافظانه 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

حس نوشتن که آمد نمی توانی بهانه بیاوری یک شنبه جریان شناسی شعر دارم هیچ جزوه درست و درمانی هم نیست تو را به جان مادرت بعدا می نویسمت 

داشتم وضعیت می گذاشتم که  همان روز رگ امیر در حمام فین کاشان زده شد و طبق عادت معمول یک نگاهی به وضعیت های واتس آپ انداختم یکی از دوستانم روضه حضرت فاطمه گذاشته بود و نا خواسته منقلبم کرد  

  کلا آدم خنثی هستم یعنی نه مذهبی ام نه غیر مذهبی گاهی فکر می کنم تنها خنثی روی زمینم و زانوی غم به بغل می گیرم  واقعا کسی مثل من  این چنین خنثی  هست آیا؟

عرضم به حضور شما که همان لحظه به خودم قول دادم  دلی هیچ بنده یی را به خاطر توهین به مقدساتش نشکانم و در بحث های داغ عقیدتی سکوت کنم تا مگر کسی نظرم را بپرسد یا احیانا اگر کسی خواست نظرش را تحمیل کند که به قرآن یا مشروب قسم باید باورش کنی خیلی مودبانه درخواست پر شورش را رد کنم 

 دو سال پیش برای نیم ساعت گذرم به وبلاگی افتاد که متاسفانه آدرسش از تاریخچه پاک شد ولی تاثیری که  بر من گذاشت تا امروز با من باقی ماند  

همین نویسنده وبلاگ روزی با دوستانش در خوابگاه نشسته بودند

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

واقعا حافظ چه ماجرایی رو پشت سر گذاشته که یه جا توی غزلیاتش می گه

بی عمر زنده ام واین بس عجب مدار 

روز فراق را که نهد جز شمار عمر  

جالبه باز این همون شاعره که یه جا دیگه می فرماد هر آن کس که در این حلقه زنده نیست به عشق   بر او نمرده به فتوای من نماز کنید

  با فراق آدمیزاد خود به خود می میره حتی اگه خودش نخواد  از یه روزی به بعد دیگه عشق از خاطرت می ره ، سرگردونی که  منتظر چی بودی و برای کی چشم به راهی فقط از حرکت می ایستی انگاری قلبت یخ زده باشه 

دوست داری یه بار برای همیشه همه چیز تموم بشه ولی باز یه حسی که از یادت رفته احیات می کنه تا  یه روز دیگه با این حال مجهولت ادامه بدی  بلکه  بالاخره جون از دست رفته رو پس بگیری  

حالا تکلیف مون رو مشخص نکردی زنده یی  یا مرده و البته کدوم عجیب تره ؟!

امروز برای چندمین بار متوالی رفتم توی فکر ، چه قدر تنهای تنها می شی وقتی که دلت برای کس تنگه که هیچ وقت توی واقعیت  ندیدیش اما توی رویاهات باهاش یه عمر زندگی کردی

#شبه واقعیت خیالی  

#فکاهیات ذهن خسته 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

#فکاهیات ذهن خسته 

 

 حتی خر شدنتو دوست داشتم 

سینا حجازی آهنگ؟

 

من چی می دونم از یه زن زن ها بدون عشقشون زن های معمولی می شن 

سینا حجازی زن معمولی 

 

بعضی وقتا ، آدم نمیفهمه

که با سکوتش لبایِ عشقشو میدوزهــــ

ببخشید عزیزم شبیهِ فِلان ستاره نبودم

سینا حجازی ببخشید عزیزم 

 

 

در فکر اقتدارِ شما بودم

در روزهایِ حمله ی تنهایی

تنها علیه فاجعه جنگیدم

امروز اگر حریم شما امن است

من سیم خاردارِ شما بودم

در من هزار قاصدک تنها

در حسرت نسیم شما مُردن

از من گذشته اید ملالی نیست

از من که در کنارِ شما بودم

این زندگی به مرگ شباهت داشت

سینا حجازی سوگوار 

 

 

 

 

خوابیدن یه راه نجاته

گریزون ز مردم شدم

عشق دست چندم شدم

اینجا خونه ی من نیست

من تو اتاقم گم شدم

روزی صدبار مگه میشه مرد

خاطرات نشست دوره کرد

اون که از اول و آخرش

درده از هر طرف درد درد

سینا حجازی تکرار 

 

 

 

از روزی که یادمه شبه ، حالم همیشه تبه

ای کاش یه روز روز شه

همیشه یه چیزی کمه ، این دلیلِ خندمه

ای کاش یه روز روز شه

بارون که میزنه ، تعدادِ آدما کمه

پس عاشقا کوشن؟

سینا حجازی بیا زندگی کنیم 

 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=