The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

معضل نیمه شب یک شبگرد کارشناسی ارشد

شنبه, ۸ آبان ۱۴۰۰، ۰۲:۵۷ ق.ظ

از خواب بیدار شدم گوش درد شدیدی داشتم به ساعت نگاه کردم به سختی خودم را مجبور کرده بودم بخوابم حالا تنها یک ساعت خوابیده بودم آخ هنوز لینک کلاس ساعت ده کار نمی کرد  

اتاق سرد بود پیشانی ام می سوخت سر و صدای دویدن طبقه بالایی به گوش می رسید صد برابر بیشتر از همیشه توی سرم انعکاس داشت دیشب سر انار خوردن با چشم  عسل بحث کرده بودم به سر و صدا حساس هستم توی دانشگاه هم بعضی از صداهای خاص تمرکزم را بهم می زد مثل تنیس روی میز بچه های هنر آن هم وقتی که دستور داشتم استاد زمان فعل ها را می گفت من چه مشکلی با زمان فعل ها دارم بگذریم این صدا ها شاید یادآوری می کرد من تنها موجود زنده ساختمان نیستم در این قرنطینه با همین صدا ها زندگی کردم با منظره درخت نارنج حیاط 

 

به ماندانا گفتم هفته آینده یا اصلا ماه آینده برویم بیرون دیگر تحمل خانه را ندارم شلوغی می بینم دلم می خواهد یادم برود کورنایی هست ماسکم را در بیاورم فعلا بیرون رفتن من محدود شده به تمرین رانندگی ...

 

احساس می کردم هنوز در نمایش آوازه خوان طاس گیر افتادم نمایشی که اصلا درکش نکردم چی شد چی می خواست بگوید نقدش می گفت در مورد پوچی ایست  در مورد آدم هایی که به تنزل زبان و هویت رسیده اند حرفی برای گفتن ندارند اما با این وجود حرف می زنند دغدغه های این آدم ها سطحی و بی خود است 

 

صحنه سوم نمایش واقعا معرکه بود جوری که می خواهم داستانش را بنویسم دوباره هیجان زده شدم این همان شوقی ایست که بیش از قبول شدن در دانشگاه داشتم به مرور زمان گمش کردم این ذوق زدگی حس غریبی بود یعنی فکر می کنم یک زمانی عاشق بودم عاشق همین قسمت وجودم ولی به مرور زمان فراموشش کردم حس کردم یک جایی دزدکی دوستش داشتم 

 

مدت هاست خاطره ام را ننوشتم خودم فکر می کنم شبیه یک زن باردار ویار های عجیبی پیدا کردم مثلا قبلا زیاد به فرهنگ و مردم خاصی علاقه نداشتم ولی الان دوستشان دارم 

 

الان دلم می خواهد حوالی چمران قدم بزنم باران ببارد با این که از کافه بدم می آید در طبقه دوم دنج یک کافه زیبایی چمران را تماشا کنم یا این که نه بروم سینما بعد کتاب فروشی 

 

وسوسه شدم پایم درد می کند به سختی می توانم افکارم را جمع ‌و جور کنم راستی راستی ساعت هشت  صبح اولین کلاس ارشدم برگزار می شود از همین لحظه نگرانم برای پایان نامه استاد راهنمای دلخواهم را پیدا نکنم این مراوده پی در پی که باید با استاد راهنما و استاد مشاور داشت برای من راحت نیست ولی خدا وکیلی پرو تشریف دارم می گویم معذب کننده است ولی وقتش که برسد عملی اش می کنم  

 

ماندانا می گوید بر عکس تصوراتم واقعا برونگرا هستم از الان همکلاسی های ارشد را پیدا کردم گروه تشکیل دادم وادارشان کردم خودشان را معرفی کنند با آنها ارتباط نزدیک برقرار کردم 

 

خودم می گویم هر معاشرتی رسما از من انرژی می گیرد خسته ام می کند حتی با این که خودم عمیقا دوست دارم اجتماعی باشم ولی همان قدر به انزوا علاقه دارم همزمان دو احساس متناقض در ‌درونم با هم دعوا دارند

فکر می کنم حالا که به خاطر گوش درد نمی توانم فیلم ببینم شاید از فیدیبو یک کتاب دانلود کردم و خواندم شاید هم خوابیدم دقیق نمی دانم خودم نیستم و شدم یکی از شخصیت های نمایش آوازه خوان طاس 

شخصیتی که در این نمایش هست ولی نویسنده در درموردش چیزی نگفته من هم فکر می کنم گاهی مثل خانواده اسمیت حرفی ندارم فقط محض خالی نبودن تنوع حرف می زنم زندگی یکنواخت شده بستن بند کفش یا خواندن روزنامه در مترو برای من هم عجیب هست عجیب تر از آنها 

حالا می فهمم چرا همکلاسی ام می گفت فاطمه دلم می خواد با آدمای جدید آشنا بشم ببینمشون  

  • ۰۰/۰۸/۰۸
  • فاطمه:)(: