نمی دونم چی شد یهویی خودمو دیدم سبکبار درست مثل یه زن با تموم سرعت زیر رگبار بارون دویدم قبل از این که دوباره موهامو خفه کنه و جلوی نفس کشیدنش رو بگیره با صدای بلند زدم زیر آواز تازه همین نبود دست هامو مثل پرنده باز کردم بعد از سالها این اولین باری بود که یه کاری رو فقط به خاطر خودم انجام می دادم و به خاطرش از خودم خجالت نمی کشیدم از کسی ترسی نداشتم اصلا به درک کی جرات می کرد زنانگی توامان با کودکانگی منو قضاوت کنه خودم یا آدم های پشت پنجره
دیدی وقتی از یک نفر خبر نداری دل توی دلت نیست تا این که بعد از مدت ها بالاخره زنگ می زند و از نگرانی درت می آورد اما بی آن که دست شما دو نفر باشد مکالمه تان در چند جمله ساده و مبهم خلاصه می شود شاید جملاتی شبیه این : بیشتر از این نمی تونم حرف بزنم می خواستم بدونی هنوز زنده ام
تو با خودت فکر می کنی خوب زنده است اما تا کی هنوز زنده می ماند بعد از مدت ها بی خبری از خودت می پرسی حالا با شنیدن این خبر خوشحال باید باشی یا این که بیشتر دق مرگ شوی