The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

امروز آخرین پادشاه فامیل به خانه ی ما جلوس فرمودند اول غریبی می کرد زیاد  تحویل نمی گرفت  در آغوش مامانش با ما قایم باشک بازی می کرد چشم ابرو می انداخت حتی آن قدر خودمانی می شد که از دور شوهر خاله بزرگ را  با آن همه جبروت با اسم صدا زد گفتن ندارد ولی  یکی از سرگرمی های عالیجناب این بود که  کیف  خاله را بهم ریخت آخ آخ  یاد خودم افتادم هم سن پادشاه بودم من هم مثل علاحضرت علاقه ی  خاصی به کیف خاله داشتم حقیقتا  آن قدر  مارکو پلو بازی در می آوردم  تا دست آخر  از کیف خاله آدامس شیک کشف کنم متاسفانه گاهی موقع عملیات مچم را می گرفتند 

خودم هم تویش ماندم خیلی صبوری خرج دادم تا پادشاه افتخار دادند با هم بازی کنیم راستش ارتباط با کودک دو ساله یکی از سخت ترین کارهای دنیاست چون   زبان بسته بودنشان ارتباط را عجیب غریب می کند 

قبل از سر رسیدن پادشاه حسابی لوازم خطرناک را قایم کردیم ولی پادشاه برای به خطر انداختن خودش روش های تن توی گور لرز کنی داشت می خواستم دستش را بشورم نمی دانم از کجا چاقو را برداشت مثل یک شوالیه  چاقو را توی هوا تکان داد ممکن بود یا من را شهید کند یا خودش را 

خیلی صحنه ی وحشتناکی بود خوشبختانه از خیر چاقو گذاشت ولی حسابی خیسم کرد 

توی یک ظرف ماهی مصنوعی  گذاشتم و آب ریختم که بازی کند ولی موش آب کشیده شد بعد هم صندلی بازی کردیم روی صندلی چرخ دار نشاندمش انگار که تخت متحرک باشد گرداندنمش وقتی داشت با اتو بازی می کرد  میمون عروسکی را از سیم آویزان کردم و برایش شعر خواندم: اگر می خواهی مرا بندازی توی بغل جناب ... بندازی 

فقط این وسط یک ایراد کوچول موچول داشتم یکی دو باری  زیادی بکن نکن  کردم 

 

پی نوشت:

درد می کشم وقتی گاهی مثل امروز حسابی مشغول  هستم ولی باید انکارش  کنم وقتی کسانی که به من محبت دارند از این وضع گاه به گاهم باید بی خبر بگذارم بی هوا ابراز محبت کنند ولی   توی ذوقشان بخورد 

 من بی توجه  نیستم فقط  این روزها بیشتر از آنچه که فکرش را کنند درگیر هستم با این حال  تمام تلاشم را می کنم جواب لطفشان را بدهم ولی گاهی نمی شود آن گونه که  از من توقع دارند 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

دوشنبه هفته پیش این کودک درونم نبود که سر من بازی در آورد مسئولیت ادبیات کودکی بودن روی دوشم سنگینی می کرد ملت از ما توقع دارند به شدت در زمینه ی کودک فعال باشیم  یعنی وقتی حرفی هم نزنند من خودم احساس می کنم همچین انتظاری دارند  مسئول آموزش بخش پسر کوچکش را آورده بود از آن پسر بچه های اجتماعی  بود که به همه سلام می داد فارغ از هر سنی که داشته باشی از تو می خواست با او بازی کنی از صبح دانشجو های دکتری و ارشد با او بازی کرده بودند فکرش را بکن هر وقت یکی از دانشجوهای بخش را صدا می زد خاله نمی خواهی با هم بازی کنیم بنده خدا کلی خجالت می کشید چون سن مادر من را داشت 

من هم صبح زود داشتم پشت دانشکده قبل از این که مجبور باشم نقش یک همکلاسی فوق العاده اجتماعی و خوش برخورد را بازی کنم قایمکی رمان قلعه متحرک هاول را گوش می دادم یکهویی پسر بچه مو فرفری خوشمزه یی را دیدم که برایم دست تکان می  داد   لبخند زدم و سلام دادم 

فکر کنم قبل از کلاس ده بود که دوباره در ساختمان اصلی بخش دیدمش دوباره برایم دست تکان داد و  گفت بیا با هم بازی کنیم 

نمی دانم خودم از او پرسیدم یا خودش گفت که دوست دارد در آینده آتشنشان شود من هم گفتم که یک زمانی دوست داشتم مثل او آتشنشان بشوم از من پرسید مگر الان نمی شود من گفتم نه دوباره پرسید ولی تو که دوست داری آتشنشان شوی پس چرا نمی شوی 

دستم را گرفت از ساختمان بخش خارج شدیم کنار دیوار یک گاری بود آن را به دنبال خودش کشاند و من هم که از آن آدم هایی هستم که هر فکری  به ذهنم می رسد بدون در نظر گرفتن شرایط عملی اش می کنم گفتم این ماشین آتشنشان ماست الان باید برویم آتش خاموش کنیم 

مثلا از خودم صدای بوق درآوردم یک نقطه خیالی را نشانش دادم که دارد آتش می گیرد باید خاموشش کنیم از خودم صدای فش فش آب در می آوردم در همان لحظه در بخش کلاس های دکتری و ارشد در کلاس اساتید برگزار می شد یعنی حتی یک لحظه هم به این فکر نکردم 

تازه یکی از بچه های ادبیات محض  که می توانم بگویم همه با این بشر رو در واسی دارند ایستاده بود و داشت تماشایمان می کرد من هم که جلوی این بشرها همیشه یک آدم ساکت عصا خورده هستم حالا داشتم شلوغ کاری می کردم پیش خودم می گفتم این چرا نمی رود ...

چرخ دستی را با هم هل می دادیم و آتش را خاموش می کردیم اصلا هم قبول نمی کرد از فیل ها خواهش کنیم کمکمان کنند بعد در حیاط دانشکده دویدیم گاهی من دزد می شدم و گاهی او پلیس یک بار هم گرگ شدم خوردمش ساعت ده کلاسم داشت شروع می شد باید می رفتم اما نمی ذاشت یک بار جلوی در جلویم را گرفت گفت نرو کلاس بیا با هم بازی کنیم 

حتی دنبالم امد خوشبختانه استادم در اتاقش شیرینی داشت با شیرینی سرش گرم شد ولی حسابی استاد را شرمنده کردم  اول  دیر امدم سر کلاس بعد هم حواسم نبود وسط یک بحث مهم پریدم 

اوف هر وقت هیجان زده می شوم از نقش یک دختر معقول در می آیم همین اتفاق می افتد همه  از دست کفری می شوند  دویدن توی دانشکده و گاری سواری معمولا در یک محیط مقدس آموزشی اتفاق نمی افتد اگر من بگویم رفیقمان چرخ دستی را به داخل بخش آورده بود به سختی راضی اش کردم داخل ساختمان جای بازی نیست شما تعجب نکنید 

حالا درست است شاید آرامش بعضی ها را بهم زدیم ولی بعضی از دانشجو ها بدشان نیامد فکر کنم دوست داشتند آنها مثل من این کار را انجام بدهند اما سن و سال یا مقطع تحصیلی دستشان را بسته بود 

کاش زودتر تصمیم بگیرم یکی از بچه ها فکر می کند به درد این کار می خورم چون کودک درونم زنده است اما خودم فکر می کنم زیادی تظاهر می کنم که می خواهم خودم را جای بچه ها بگذارم و با آنها همراه شوم  از آن طرف ... می گوید به مرور زمان تبدیل به بخش چدا نشدنی از وجودم می شود باید همه چیز را به زمان بسپارم احساس می کنم باید همین کار را بکنم 

 

 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

امروز سر کلاس شعر کودک و نوجوان به قول استاد مهمان داشتیم آن هم چه مهمانی بچه ی درونگرا و خیالبافی به اسم رادوین که  به گفته ی خودش پنج سالش بود حالا بگذریم که مادرش گفت سه سال 

از آن کوچولو های مامان دوست بامزه شاید باورتان نشود حالا چرا  آمده بود به دانشگاه خوب سوال ندارد  برای  درک  جهان کودکانه اشعار به یک منتقد کودک نیاز داشتیم 

استاد برای این که مهمان کلاس حوصله اش سر نرود موشک درست کرد من هم روی موشک چشم و ابرو کشیدم   موشک عصبانی را به سمت رادوین پرت کردم آن قدر مشغول شیطنت شدیم که استاد بنده خدا نمی دانست دقیقا باید چه کار کند تا  آرام بگیریم خوب من تلافی تمام روزهایی که باید سر کلاس مثل بچه ی آدم می نشستم در آوردم  آخ چشمتان روز بد نبیند   حتی مسئول آموزش بخش به کلاسمان سر زده آمد و متاسفانه  مرا در حالی دید که می خواستم به سمت رادوین مشک پرت کنم چشم هایش گرد شد من شیطنت کردم مثل زمان دبیرستان بلند شدم و گفتم برپا 

استاد لبش را گاز گرفت از مسئول آموزش پرسید دکتر فلانی الان کلاس دارند 

حالا این دکتر فلانی از استاد های سنگین رنگین بخش هستند من با آن همه بی قراری و شیطنم جلوی این بزرگوار سر به زیر هستم استاد شعرمان هم دانشجوی کارشناسی دکتر بودند حسابی با ایشان رو در واسی دارند گویا ترم های پیش بچه های کودک بخش ادبیات را روی سرشان می گذاشتند دکتر فلانی به این همه جنجال و غوغا عادت ندارند  ما هم که ما شا الله هر کدام کودک درون به شدت فعالی داشتیم  مگر اهمیتی می دادیم استاد شعر از دکتر فلانی شرم حضور دارد من حتی موقع خواندن قصه های منظوم افسانه شعبان نژاد بع بع سر دادم و هلوف هلوف نشان دادم که بره علف می خورد 

آقا یک چیزی می گویم یک چیزی می شنوید من در کل صدای بلندی دارم دست خودم نیست از آن دختر های جوگیر هفت هشت ساله هستم که فقط قد کشیده است  گاهی هم یک پیرزن نودساله متفکر هستم اصلا هر چه هستم جز یک زن بالغ جذاب لعنتی 

بی خیالش امروز دومین باری بود که برای یک کودک سه  چهار ساله شعر می خواندم  نمی دانم چه قدر موفق بودم خودم احساس می کنم در تقلید صدا و شعر خوانی راه درازی در پیش دارم  ولی وقتی صورت خوشحالشان را می بینم به خودم امیدوار می شوم بالاخره فاطمه یک فایده یی پیدا کردی برای یک بار فقط به خودت فکر نکردی 

راستش اولین باری که برای یک کودک چهار ساله شعر خواندم در فرودگاه تهران منتظر پروازمان بودیم به نظرم خیلی اتفاقی بود من همین جوری   داشتم برای ماندانا یواشکی شعر می خواندم ماندانا گفت دختر کوچولو ردیف جلویی توجهش جلب شده بهتر نیست برای او شعر بخوانی 

بازی روزگار بود  ناگهان خودم را در وضعی دیدم که دارم در جای شلوغی مثل فرودگاه شعر می خوانم  به طرز ناشیانه ای لحن صدایم را تغییر می دهم اما هلنا همچنان به من نگاه می کند و می خندد  

نمی دانم ایا این علاقه من هست یا نه یک کسی در قلبم می گوید فعلا که چاره ای نداری تمام تلاشت را بکن 

فقط از ته دلم آرزو می کنم اگر قرار است کشته شوم لااقل قبلش بدانم عاشق چه هستم و به قول شاعر اجازه بدهم او مرا به کشتن بدهد 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=