The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۵ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

 

این یادداشت بخشی از داستان را فاش می کند.

 

 

من یک بار شنیدم  یک هنری هست که می گوید ظرف های شکسته زیبا هستند اتفاقا از همین شکستگی ها شاهکار خلق می کند حالا دقیقا اسمش یادم نیست اما تئودر فینچ اگر تو این را می دانستی اگر  فقط می دانستی وجود شکسته ات می تواند یک شاهکار هنری بی نظیر باشد آیا باز هم زنده می ماندی؟

به نظرم تو زندگی را می خواستی تو در جا جای کتاب برای زنده ماندن تلاش می کردی حتی در آخرین لحظات در تو مشهود بود اما آنها نگذاشتند منظورم خانواده ات، معلمانت و آن قلدر های عوضی مدرسه هستند درست وقتی که تو میان زندگی و مرگ گیر افتاده بودی به هر جان کندنی  زندگی را انتخاب می کردی آنها کاری می کردند که تو بیشتر از قبل برای مرگ دست به اقدامی بزنی.

تئودر فینچی که در کتاب شناختم عمیق تر و زیبا تر از تئودری بود که در فیلم اقتباسی نشان داده بودند من بعد از خواندن کتاب بیشتر درک کردم  چرا در پایان تئودر همچین تصمیمی گرفت.

نمی دانم باید از کجا شروع کنم تئودر فینچ از آن شخصیت هایی ایست که دلت می خواهد با او آشنا شوی دلت می خواهد در دنیایش زندگی کنی او پسری به شدت مهربان است و همدلی بسیار بالایی دارد متاسفانه به خاطر همین سلامتی روان دیگران را به سلامتی روان خودش ترجیح می دهد کاش تئودر می فهمید که مراقب بودن چه معنی دارد چون همیشه از این کلمه می ترسید خوب تئودر هیچ وقت از خودش نمی گفت سعی می کرد همه چیز را پنهان کند حتی از مشاورش که تنها فرد بزرگسالی بود که قصد مراقبت از تئودر را داشت و واقعا به او اهمیت می داد البته اگر اهمیت می داد حساب کسانی را می رسید که آن لیست کذایی را نوشته بودند لیستی که در صدر آن پیشنهاد شده بود تئودر خودکشی کند.

من حرف های بسیاری از بزرگسالان این رمان دارم و اگر دست خودم بود پیشنهاد می دادم به عنوان قاتل تئودر تحت پیگرد قانونی قرار بگیرند بنابراین کاش در مورد مقصرین مرگ تئودر  نوشت.
 بله شاید بگویید تئودر حق انتخاب داشت که خودش را نکشد اما نباید این را نادیده گرفت به خصوصا ما شاهد لحظاتی بودیم که تئودر واقعا برای احیای سلامت روح و روانش تلاش می کرد رنگ دیوار اتاقش را تغییر داد کلمات مثبت و انرژی بخش روی دیوار نصب کرد به مکان های دیدنی رفت یعنی می خواهم بگویم تئودر قدم به قدم به هر شکلی می توانست  تلاش  کرد دوباره رو به راه شود اما محیط و آدم های زندگی اش او را بیشتر به مرگ سوق   دادند.
تئودر زندگی را انتخاب می کرد اگر قلدرهای مدرسه بازخواست می شدند اگر روزی که معلم ورزش شاهد کتک خوردن تئودر از جانب یکی از ورزشکاران محبوبش بود دانش آموز مورد نظر را به خاطر قلدری اش مورد بازخواست قرار می داد و از تئودر دلجویی می کرد او را تشویق می کرد که بر خلاف همیشه بر خودش مسلط بوده است از خشونت استفاده نکرده است.
این جا یک پرانتز برای خودم باز می کنم اگر روزی دانش آموزی که همیشه خشونت را برای مراقبت از خودش انتخاب می کرد خشونت را راه حل همه چیز می دانست یک روز این خشونت را انتخاب نکرد و تغییر رویه داد سعی کرد از راه حل های دیگری استفاده کند لطفا این تحول را در او  ببین که چگونه بر خشمش غلبه می کند چگونه دنبال راه حل های دیگر است لطفا لطفا او را تشویق کن  لطفا اگر این دانش آموز از جانب دیگری مورد قلدری قرار گرفت و به تو پناه برد بدون پیش داوری مشاجره پیش آمده را بازبینی کن.

تئودر زنده می ماند اگر سایر همسالانش درک از دیگری و پذیرش تفاوت ها  داشتند اگر آنها دست از برچسب زدن به دیگران بر می داشتند اگر آنها می فهمیدند بحران های روحی یک نفر  دلیل بر خل و چل بودن نیست اصلا قرار نیست همه بر اساس معیارهای دانش آموز محبوب مدرسه قضاوت شوند.

توی این دو ماه گذشته بارها شاهد بودم دانش آموزانی که در درس یا یک جنبه دیگر محبوبیت داشتند و به نوعی به خاطر آن شناخته می شدند متاسفانه سیستم آموزشی و خانواده آنها را جوری بار می آید که اگر مراقب تفکر مراقبتی ،  همدلی و درک از دیگری در آنها نباشیم و آن را پرورش ندهیم قلدرماب می شوند به دیگران برچسب می زنند  متاسفانه شاید اگر در آینده  در علم و صعنت متخصصانی تربیت کرده باشیم  اما از این حقیقت بی خبر هستیم که بمب ساعتی تحویل جامعه دادیم بمب هایی که درک نمی کنند اگر یک نفر در یک جنبه شبیه تو نیست دلیل بر خل و چل بودنش نیست اگر بک نفر در جنبه ای از زندگی اش ضعف داشت ممکن است در جنبه ی دیگری موفق باشد.

تئودر زنده می ماند اگر مادرش علائم را جدی می گرفت اگر می دانست پدرش همچنان از نظر روحی و جسمی به تئودر آسیب می زند و ملاقات ماهیانه تئودر با پدرش بجران های روحی او را شدیدتر  می کند تنودر به خانواده اش بارها به صورت غیر مستفیم در مورد بحران روحی اش نشانه هایی از خودش نشان داده بود اما انگار آنها انتظار داشتند تئودر مثل همیشه خودش به تنهایی از پس آن برآیدجالب است حتی هنگامی که به صورت مستقیم با این حقیقت مواجه می شوند که تنودر نیاز به کمک و مراقبت دارد باز هم او را نادیده می گیرند.

من چه قدر عصبانی هستم اگر یک هدف داشته باشم این است که با  این تفکر اشتباه بجنگم وقتی که برخی از بزرگسالان در افکار و اعمال خود می گویند کودک و نوجوان عملا بچه هستند بنابراین نمی فهمند راستش وقتی آنها موجودی را نفهم بپندارند پس فکر می کنند احساسی ندارد وجودش را به رسمیت نمی شناسندپس هر طور که دلشان می خواهد به او رفتار می کنند و به او آسیب می زنند.از طرفی آنها فکر می کنند کودک و نوجوان زندگی راحتی دارد دچار بحران های روحی نمی شود پس به خودکشی فکر نمی کند در حالی که آمار چیز دیگری نشان می دهد کاش به سلامت روج و روان کودک و نوجوان اهمیت می دادند کاش هر کس به سهم خود در این زمینه فرهنگ سازی می کردتا کمتر شاهد خودکشی کودک یا نوجوانی باشیم.

تئودر زنده می ماند اگر به همان اندازه که به سلامت روح و روان دیگران اهمیت می داد به خودش اهمیت می داد اگر برچسب های منفی دیگران  را باور نمی کرد و باور داشت که فراتر از این حرف هاست.

می دانی ما در جهانی زندگی می کنیم که می خواهد با برچسب ها ما را از پا بیندازد اگر به تو برچسب زدند خل و چل هستی اگر آن قدر این برچسب بر تن و روحت زده شد آرزو می کنم بچه پروتر از این حرف ها باشی و این برچسب را باور نکنی اجازه ندهی بخشی از وجودت باشد.

 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

 

 

 

 

راستش اهل کتاب هدیه دادن و نوشتن تقدیم اول  کتاب  نیستم اما به هر حال اگر بخواهم یک روز کتابی هدیه بدهم باید مراسم به خصوصی داشته باشد باید موقعیتش پیش بیاید. شاید کشان کشان بردمش به همه ی کتاب فروشی های شهرمان  تا راز درخت ها را پیدا کنیم.
 در حالی که نیش خند زنان مثل همیشه می خواهد یادآوری کند  انسان امروز در جهانی زندگی می کند که  هر لحظه سایه ی جنگ و  ماشین کشتار  اربابان قدرت  به دنبال اوست طوری که ممکن است به راحتی آب خوردن یک دقیقه دیگر زنده نباشد و حتی یک دقیقه دیگر بر سر زندگی عزیزش  قمار شود در جواب بگویم: خوب می دانم شاید آسمان همه جا یک رنگ است اما...
 شاید به جادوی این کتاب ایمان دارم می دانم خسته است اما او را به جایی می برم که پر از درخت باشد شاید پارکی که اسمش آزادی باشد.می خواهد برود اما اصرار می کنم کمی بماندخواهش می کنم خوب به تصاویر کتاب دقت کند.
پس از پایان کتاب شاید عصبانی شود در حالی که کتاب را از دستم می قاپد و  به سمتی پرت می کند به سمت اولین ایستگاه اتوبوس بدود.
آن روز اول کتاب برایش می نویسم این کتاب داستان های ناگفته ای در تصاویرش داشت که شاید نویسنده می خواست من و تو آن را روایت کنیم می خواستم بگویم مثل باغبان شب پیام آور زندگی و امید هستی هر چند که خودت خبر نداری.
تصور کن در جلد پسرک داستان فرو رفتیم رو به روی پنجره ایستاده ایم می دانی شب ها هیچ چیز وحشتناک تر از پنجره و منظره ی درختانش نیست. حالا فکر کن مکانی که در آن هستی یک یتیم خانه باشد. هر شب این درخت ها را می بینی در حالی که به تو احساس خفگی می دهند تو را می ترسانند خسته و بیزارت می کنند کم کم حسی به نام زندگی در تو جان می دهد به همان اندازه  به مرگ نزدیک می شوی.
نمی توانی احساست را بیان کنی چون درد جدایی و از دست دادن بخش انکار ناپذیری از تو می شود کم کم فکر می کنی شب ها درختان ساکن و هولناک چه قدر شبیه زندگی تو هستند شاید آنها نیز مانند تو در زمینی ریشه دوانده اند که نمی خواستند  اما قرار است با ورود باغچه بان شب تو دیگر همان آدم  قبل نباشی.
باغچه بان شب گمنام و مخفیانه درختان شهر را به شکل های مختلفی در می آورد تا در زندگی ساکن درختان و تو   جریانی را راه بیاندازد که پیش خودت بگویی:خوب بعدش چی؟ حتما زندگی  همچنین احساسی دارد یادم رفته بود زنده ام هنوز  نفس می کشم.
باغچه بان شب چیزی در ازای کارش نمی خواهد نامش بر میادین شهر نیست یا حتی کسی نمی داند باغچه بان شب وجود  خارجی دارد اما اثراتش باقی ایست همه ی مردم بخشی از وجودش را  در درختی که تزئین می کند می توانند  بینند و احساس کنند. 
بنابراین تو از خودت  اثری به جا می گذاری اثری که می تواند به هر شکلی باشد و تاثیر های خاص خودش را دارد. تو بخشی از همه می شوی.
در هر  حال  به پسرک داستان حسادتم شد چون معمولا کم پیش می آید آن قدر در محیط پیرامونمان دقیق شویم که بتوانیم از نزدیک  با پیام آوران زندگی  رو به رو شویم و برای یادآوری حس زندگی از آنها تشکر کنیم.
در این داستان پیرمرد پیام آور زندگی بود در شهری که به نظر می رسید خاکستری و تیره است مردمانش از هم دور هستند شهری که صدای گریه و مرگ بیش از صدای خنده و نغمه های امید به گوش می رسد.نویسنده به هیچ کدام از اینها اشاره نمی کند حتی نمی گوید پسر در یتیم خانه زندگی می کند بلکه تصاویر نا گفته های متن را می گویند. به خاطر همین نا گفته های پیدا در تصاویر تخیل خواننده پرواز می کند و روایت خودش را از داستان خلق می کند.
به نوعی وقتی در یک جایی گیر افتاده باشی حالا نمی دانم کجا مثلا مدرسه، بیمارستان یا هر جای دیگری اول پنجره و منظره درختان توجهت را جلب می کند. بستگی دارد چه قدر به تو حس آزادی بدهد و از رخوت آن لحظه بکاهد به هر حال ممکن است تو را ببینم در حالی که می خواهی به سهم کوچک خودت جهان تیر و تار به جای بهتری تبدیل کنی حتی اگر آب دادن به یک گربه گرسنه یا نوازش یک درخت باشد.
می دانی روایت من از داستان همین بود همه ی ما پیام آور زندگی هستیم همه ی ما بی آن که خودمان بدانیم به آدمها امید بخشیدیم شاید روزی که حتی خودمان خبر نداشتیم
درست روزی که تو فکر می کنی کسی تو را نمی بیند کسی صدایت نمی شنود درست همان لحظه که به سبک  خودت به این شهر مرده زندگی می بخشی شاید یک نفر در حال تماشای توست یک نفر از دور تو را می بیند از تو ممنون است که  در دلش امید و زندگی کاشتی.
اگر به پیام آور بودن خودت ایمان نداری اگر فکر می کنی امید و زندگی تو بخشی از من نیست شاید دفعه بعد برای اثبات این موضوع برایت  کتاب باغ رز رینولدز را خواندم.

پی نوشت:
از دید یک بزرگسال یادداشت نوشتم  نمی دانم بچه ها چه برداشتی می توانند داشته باشند به هر حال  اگر روزی خواستم بلندخوانی کنم این کتاب و باغ رز رینولدز برای مواقعی که به هر  طرف نگاه می کنی در جهان بچه ها  مرگ است و مرگ  برایشان خواهم خواند تا  پیام آور زندگی و امید باشند.

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

دریافت

 

 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

 

 

یازدهم آبان ساعت ۱۶:۴۵ دقیقه به پایان رسید.

اگر این یادداشت را می خوانید می خواستم بگویم این یادداشت قلبش تیر می کشد،  تنش پر از زخم است و هنوز در بهت به سر می زند.

در این اثر  با ترس همیشگی رو به رو می شوید آن هم ترس کشته شدن،زندانی شدن یا شکنجه نیست بلکه ترس بازمانده شدن است.
 اصولا بازمانده بودن شبیه یک نفرین می ماند انگار که با کشته شدن پاره های تنت شناخته شوی در حالی که  تو هیچ وقت  نمی خواستی با یاد قتل عزیزانت به خاطر بیایی.
تو به عنوان یک بازمانده  باید هر بار گذشته را به حال بیاوری تو باید هر بار همراه آنها کشته شوی و به زندگی ادامه بدهی  آن هم چگونه خوب معلوم است دیگر  بدون آنها زنده ماندن و از آنها گفتن انگار که یک انسان با سوگ  ابدی باشی  یک انسان   که با پیام آوری  هم می میرد هم نمی میرد زنده ای برای یاد آنها و مرده ای از یادآوری ستمی که بر آنها گذشت.

بنابراین در این رمان بیشتر از همه با دده همذات پنداری کردم نمی دانم شاید این اولین بار نیست که به این نتیجه می رسم بازمانده بودن صد برابر دردآور تر   است وقتی که شاهد باشی چگونه زندگی از دست می رود دیگر مثل قبل نمی شوی.

این روزها به همه بازماندگان فکر می کنم بازماندگان سوگواری که به همراه عزیز از دست رفته عملا  شکنجه شدند حتی مرگ را از نزدیک دیدند ولی قبری به نام آنها نیست آنها از گور برخاستگان گمنام هستند.

فکر می کنی چه احساسی خواهی داشت که هر بار مثل دده باید در مورد قتل خشونت بار خواهرانت حرف بزنی،  از رد کبودی هایی که بر بدنشان بود از این که باید بررسی کنی، نکند در آخرین لحظات به آنها تجاوز کرده باشند،  از گیسوی خواهر کوچک زیبایت  که در سردخانه قیچی کردی،  از کودکانی که باید به آنها می گفتی مادرانشان دیگر زنده نیستند و از تمامی روزهایی که می دانستی تو بازمانده می مانی تا کسانی را به خاک بسپاری که تمامی عمرت با آنها زندگی کردی و در باقی عمرت قرار است بدون آنها زنده بمانی.

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

 

دریافت

 

 

کاش فیلم هایی که بر اساس کتاب ساخته شده اند و کتاب هایی بر اساس آنها فیلم ساخته شده است یکی از پناهگاه های امن من باشند.

 

نمی دانم احتمالا عجیب دلم می خواهد همزمان با سینما و ادبیات عشق کنم البته کمی سخت است اول انتخاب کنی کتاب بخوانی بعد فیلم ببینی یا اول فیلم ببینی بعد کتاب بخوانی که تجربه ثابت کرده گزینه ی اول منطقی تر است.

 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=