The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

حال عجیبی دارم شاید دلم می خواد با زمان تبانی کنم برای یه بار هم شده امشب مادر بزرگ رو ببینم دلم براش تنگ شده کاش آخرین بار صدام می کرد کاش من رو به یاد می آورد فقط همین نیست به خاطر دانشکده سرم خیلی شلوغ شده احساس می کنم از هدفم دور موندم کاش می شد بنویسم بدون ترس از قضاوت شدن 

 

یه دوست جان جانی بهم می گفت همه توی مسیر اهدافمون تنها هستیم راست می گفت به کی می تونم بگم کجام یا سرگیجه امونم رو بریده برای هیچ کس جالب نیست جز خودم که می دونم عشقم در حال مردنه کاش می تونستم نجاتش بدم 

 

وقتی با بی رمقی کتاب درسی مو می خونم همش به خودم می گم چه طور می تونم اصلا با چه رویی می گم ادبیات می خونم در حالی که به همه چیز شک کردم به خودم به هدفم به دانشکده 

 

‌چه جنگ نا برابریه توی این تاریکی ،درسته راه رو گم کردم ولی دوباره به خودم بر می گردم دوباره یادم می یاد می خواستم کی باشم 

 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

دارم جنگیدن رو شروع می کنم یه صدا می گه نوبت توئه بلند شو تو الان باید این مشعل رو بدستت بگیری تا دنیا رو روشن کنی حتی اگه روشنایی یش به اندازه ی نور شمع باشه 

 

دارم می فهمم چه مزه یی داره اگه همه با هم برابر بودیم اگه همه انسان بودیم 

 

کاش می تونستم بگم چه احساسی دارم کاش می شد باهاتون تقسیمش می کردم من دارم جنگیدن برای زندگی رو شروع می کنم قلبم می خواد پرواز کنه بره دیگه برنگرده اونجایی که دارم می بینمش 

 

مثل گفتن شعره 

 

می تونم ازت یه خواهشی کنم در اولین فرصت به صدای قلبت گوش بده 

 

می دونم باید رمان رو کامل کنم اتفاقا ایده هایی هم به ذهنم رسیده که می خوام انجامش بدم امروز یه پرنده روی بوم نشسته بود اسمون رو نگاه می کردم که ماه با وجود خورشید هنوز توی اسمون بود چه لذتی داشت  دیدن حس پرواز یا وقتی داشتم اول صبح می دویدم یه شعر توی ذهنم زمزمه می شد 

 

وقت کردم بهت می گم چی شده الان کجام چرا این همه عاشقم از همیشه بهترم 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

بالاخره باید از یه جایی بنویسم اه لعنت به ترس اصلا بی خیالش 

 

می دونی چه طور بگم این روز ها سرم خیلی شلوغه فکر اینده طول و دراز ،از همه وحشتناک تر امتحان های میان ترم خیلی ازار دهنده هستن ولی نمی دونم باز سعی می کنم بجنگم برای چیزی که گاهی فراموشش می کنم 

 

عشق به گفتن داستان خودم 

 

لطفا بهم نخند ولی منی که خودم می ترسم بنویسم برای بقیه تجویز نوشتن  می کنم می گم بهشون هر کسی داستانی داره باید بنویسه مهم نیست چه طوری ولی باید بنویسه می دونی می خوام بهت بگم دقیقا وقتی از داستان می گم یا درباره اش چیزی می شنوم خود به خود دیوونه می شم 

 

داستان همینه من می دونم عاشق چی هستم ولی نمی دونم چه طوری بهش برسم  یا دارم نادیده اش می گیرم خلاصه تو که به همه می گی سکوت نکن فریاد بزن داستان خودت رو به گوش همه برسون  خودت تا حالا چی کار کردی 

 

داستان من از این قراره در استانه ی بیست و دو سالگی می خوام دوباره از زیر خاک در بیام و نویسنده باشم شاید کاریکاتوریست چون فکر می کنم استعدادش رو داشته باشم 

 

یه فکری هم باید برای نمایش نامه نویسی و فیلم نامه نویسی بکنم وای یادم رفت برنامه ریزی کارشناسی ارشد 

 

کتاب هم باید بخونم باید بنویسم من این روزا دارم چی کار می کنم چرا یادم می ره باید هر روز صبح مرور کنم 

 

می دونی من باید عاشق کسی باشم که در اینده می خوام باشم مثلا یه نویسنده حرفه یی

 

اه ای روزگاران بر باد رفته مرا دریابید من چه قدر به چرت و پرت ها مشغولم یعنی موشکافی باید بشم ادمی که فهمیده کجای زندگیه اما فراموشش کرده 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

تمام وجودم می لرزید بدجور به کتاب فروشی وابسته شده بودم با این که فقط ده دقیقه از امدنم می گذشت غافل گیر کننده بود مثل اولین باران پاییزی ان روز ،راستش انرژی شیرینی داشت نه زیاد قدیمی به نظر می رسید نه زیاد دور از ذهن نمی دانم شبیه خیالم بود برای اولین بار واقعیت با خیال های بعید من جور در می امد 

 

چال و چوله های براق صورت پیمانه را زیر چشمی نگاه می کردم وقتی خندید دلم هری ریخت یعنی من استخدام شده بودم البته نظر خانم اهورایی مهم تر بود 

پیمانه دست های تپلش را بهم زد و گفت تو فرشته ی نجاتی 

 

خانم اهورایی هم وقتی کاغذ را دید یک همچین چیزی گفت یادم نمی اید چون از پیچک های سبزی که از نرده های پله اویزان شده بود چشم بر نمی داشتم  کتاب فروشی دیگر محو و تار نبود می دیدم که دو طبقه دارد دیگر برای اخرین کتاب در قفسه ی اخر اویزان یک بابا لنگ دراز نمی شدی از این نردبام های محرک داشت وای قفسه های کتابش هم یک عالمه با کتاب فروش هایی که دیده بودم فرق داشت 

 

به هر طرف که نگاه می کردم فقط کتاب می دیدم چه حرفمسخره یی چون انجا یک کتاب فروشی بود  فقط اسم کتاب فروشی برایم یک کمی عجیب بود این نیم های گم همان نیمه گمشده معروف خودمان نبود تا این که خانم اهورایی صدایم زد و گفت توی دنیای خودت غرق شدیا ازت پرسیدم با ماهی دویست و پنجاه تومن موافقی البته فعلا تا بعد ببینیم چی می شه 

 

گفتم هان نه اصلا همین که قبول شدم برام یه عالمه است 

 

ذوق زده بودم گلویم از بغض خوشحالی باد کرده بود دست هایم عرق کرده بود مشت کرده بودم تا این دل خوشی مثلا از دستم در نرود 

 

دست به چانه براندازم کرد و از ته دل خندید خجالت کشیدم چون از شدت خنده تمام صورتش قرمز شده بود حرف اشتباهی زده بودم یا زیادی مسخره بود اگر نمی گفت چرا واقعا دلم می شکست 

چه عجیب  به من گفت چون از چشم هایم عشق به کتاب را خواند ولی از چشم هایم نخوانده بود من ادم بد قلقی هستم یعنی بودم معمولا  با همه نمی توانم جفت و جور شوم فقط انهایی که به قلبم نزدیک ترند خوشبختانه از روز اول نخواست به هر ادمی که می بینم لبخند بزنم و بپرسم کتابی خاصی مد نظرتونه بگین تا براتون پیدا کنم 

 

باورم نمی شد پشت میز نشسته بودم پاهایم را تکان می دادم نگاه می کردم ببینم واقعا بیدارم در یکی ساعتی در کتاب  فروشی بودم خلاصه و نقد سه تا کتاب را خوانده بودم اصلا فکر نمی کردم  پیمانه به خوبی بتواند در مورد کتاب ها حرف بزند خوب بیشتر شبیه

ارایش گر های بالا شهر بود تا یک فروشنده کتاب انگاری از رنگ مو حرف می زد تا کتاب ملت عشق

 

خانم اهورایی هم چین به پیشانی انداخته بود با یک مرد شیک کت و شلواری در طیقه دوم بحث می کرد حیف لب خوانی بلد نبودم ولی از حالت صورتشان فهمیدم  زیاد از هم خوششان نمی اید 

 

چه قدر از ته دلم می خواستم من هم کتابی می نوشتم و چاپش می کردم بعد یک گوشه می ایستادم تماشا می کردم تا بشنوم در مورد کتابم چه می گویند بی کاری به سرم زد چشم هایم را بستم تصور کردم  کتابم کنار گلدان شمعدانی در قفسه سمت راست است دو تا دانشجو  با کوله های سنگینشان مثلا عاشق و معشوق بودند کتاب مرا بر می داشتند به شوخی می گفتند ای نویسنده شیرازی ایا ما بهم خواهیم رسید خوب رمان هم در مورد جدایی نبود وقتی می خواندند قاه قاه می خندیدند و اولین کسانی می شدند که کتاب مرا می خریدند چون من به انها وعده ی وصال داده بودم 

 

اما فکر می کردم کتاب من کجا و این کتاب هایی که مردم بیشتر می خرند کجا یک اه غلیظ کشیدم پیمانه که سرش خلوت شده بود رو به رویم نشست با دستش عدد دو را نشان داد و پرسید این چند تاست 

 

من که چا خورده بودم لب گزیدم و لبخند زدم هنوز سختم بود به چشم هایش نگاه کنم بلاتکلیف ساکت و مظلوم در دلم از او خواهش می کردم راحتم بگذارد اما پیمانه بر روی صندلی تکیه داده بود و لب هایش را غنچه کرده بود رز لبش را پر رنگ تر  کرد و گفت نکنه از اونایی که زیاد فکر می کنه زیاد فهمیدن هم خوب نیست ادم پر می شه صبرش هم لبریز بشه کسی رو نداره براش تعریف کنه گیرم داشته باشی شایذ کلیدش به قفل قلبت نخوره 

 

خوب با این حرفش دوست داشتم به چشم هایش نگاه کنم جواب سوالش را بدهم چون ثابت کرده بود از ان ادم های جالب و هیجان انگیز است که حوصله ی ادم کنارش سر نمی رفت تا این که مثل جن زده ها از جایش پرید به ساعت نگاه کرد یک دست سر سری به من داد به من گفت همین الانش هم دیر شده به خانم اهورایی بگو رسید هارو گذاشتم توی کشو ،اه مرده شورش رو ببرن با کت های خزش راستی گوگولی این قدر فکر نکن خوب نیست اخخ ساعت یکه  خدافظ

 

خنده ام گرفته بود شبیه مامور های اتش نشانی وسایلش را جمع کرد  به خصوص که مانتو  زرد جیغ  به تن داشت با کفش بیست سانتی اش سعی می کرد لیز نخورد حتی بختیار را هم ندید بختیار هم مثل میوه های له و لورده حال و حوصله نداشت بی ان که به من حتی نیم نگاهی کند  با یک پلاستیک غذا  به انباری رفت و بعد برگشت فکر کردم  با  نگاه جغد مانندش از من می پرسد تو هنوز این جا چی کار می کنی پس گفتم سلام نیروی جدید کتاب خونه ام 

 

نیش خند زد و زیر لب گفت نیروی جدید

 

اما با دیدن مرد کت و شلواری سگرمه هایش تو هم رفت سرش را به احترام تکان داد و با صدایی که از ته چاه می امد سلام داد 

 

مرد کت و شلواری هم دکمه کتش را با دقت وسواس گونه یی می بست در حالی که دست بختیار به سمتش دراز شده بود بی تفاوت  ابرویی بالا انداخت بالاخره  به بختیار دست داد دست بختیار را محکم فشرد چند ثانیه به انباری خیره شد نفسی عمیق کشید به بختیار نزدیک شد با صدای بلند بمش طوری که خانم اهورایی هم بشنود گفت تو که پنج ساله این جایی بهش بفهمون راه رو اشتباه می ره اخرش با عواطف مادرانه اش گند می زنه به ابرو و حیثیت چند ساله همون 

 

 

 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

من چرا  یادم نمی یاد کجا خوندم آدم با دو تا ترس به دنیا می یاد 

زیر لب حرف می زد با لباس شاد خوش رنگش کتاب ها را در قفسه می چید یعنی با من بود حرفش به دلم نشست  ولی خجالت کشیدم بپرسم مثلا چه ترس هایی 

یک آن احساس کردم با یک اتوبوس تصادف کردم یک خانم  چاق با هفت هشت کیلو ارایش به من تنه زد با جیغ های گوش خراشش پشت در قایم شد به پیرمرد لنگی که یک پلاستیک در دستش بود گفت بختیار عینهو بختکی اه  نزدیک نشو خانم اهورایی به این دیوونه بگین الان من رو می کشه اون چندش رو یا بکشه یا ازادش کنه 

 

پیرمرد پلاستیک را جلوی صورتم گرفت و تکان داد یک مارمولک سفید در پلاستیک ول می خورد دل و روده ام از دیدن مغز کوچکش یا حتی دست پای بی ارزشش بهم می خورد ولی نمی ترسیدم زل زدم به چشم های پیرمرد و اخم کردم 

 

اخرین کتاب را  در قفسه گذاشت این بار صدایش را واضح  می شنیدم صدایش شبیه یکی از  شخصیت مورد علاقه ی کودکی ام  بود انه شرلی انگاری خودش بود چون موهای رنگ کرده نارنجی اش را با دست سفید بلوری چروکش کنار زد و به پیرمرد گفت بختیار همین الان مارمولک رو بیرون کتاب فروشی ازاد کن پیمانه تو بیا این جا 

 

پیمانه مثل گنجشک هایی که بیرون کتاب فروشی از سرمای باران پاییزی می لرزیدند با کفش پاشنه بلندش تق تق کنارم ایستاد بختیار هم سر به زیر جارویش را کنار دیوار گذاشت با پاهای بزرگ غیر عادی اش که از دمپایی بیرون زده بود و رفت بیرون کتاب فروشی شاید می خواست سیگار بکشد چون تمام هیکلش بوی سیگار می داد 

 

خانم اهورایی به من لبخند زد گفت خوش اومدی بانو 

 

چه قشنگ به من گفت بانو فقط در جواب محبتش لبخند زدم نمی توانستم در چشم های عسلی شیرینش نگاه کنم پیمانه هم نیش خند می زد  یک چیز هایی درباره ی من  دم گوش خانم اهورایی گفت  

خانم اهورایی لبخند زد و پرسید نکنه برای کار اومدی نمی خوام دلخورت کنم از صبح سه تا ادم از هفت خوان من رد شدن تو امادگی یش رو داری 

 

خنده ام گرفت خوب پیمانه و بختیار جفتشان به کتاب فروشی نیمه های گم نمی خوردند شاید من هجده ساله شهرستانی هم استخدام می شدم اما پیمانه از کجا فهمیده بود من برای کار امدم 

به خودم که نگاه کردم اگهی استخدام در دستم تکان می خورد بدجوری خجالتم گرفت گلویم خشک شده بود پیمانه هم دست از زل زدن بر نمی داشت 

 

خوشبختانه خانم اهورایی از او خواست کتابی را از قفسه ی اخر بیاورد و تا کید کرد ان کتاب انجاست یک وقت به انباری نرود 

 

کمی از من قد بلندتر بود بوی یک گل خاص می داد انگشتر فیروزه اش را دوست داشتم وقتی پشت میز عسلی نشست از بس که هول بودم نزدیک بود بیفتم زمین 

 

پرسید می ترسی ؟

گفتم اممم شاید 

گفت دانشجو هستی ؟

 

دول دل بودم راستش را بگویم ولی سرم تکان دادم به گردنبد عجیبش خیره شدم گفت خوب مشکلی نیست فقط از شنبه تا چهارشنبه وقت های ازادت رو روی کاغذ بنویس بهم بده بعد از چند یک سال کتاب فروشی رو راه انداختیم زیاد نمی تونم حقوق بدم  

 

متوجه نشدم چی گفت چون داشتم نوشته های جلد کتابی را زیر چشمی می خواندم از جهت نگاهم متوجه شد کتاب را به من داد از من خواست کمی هم نگاهش کنم لبخند کم رنگی زدم فقط سرم را تکان دادم 

 

از هیجان و خوشحالی دست هایم یخ کرده بودند می لرزیدند طوری کتاب را باز کردم که انگار صفحاتش شکستنی هستند نخودی خندید کتاب را از دستم گرفت انگاری فال حافظ بگیرد یکی از صفحات کتاب را بازکرد و خواند نیمه تمام ماند چون باید به پیمانه کمک کرد کتابی را پیدا کند پرسید راستی اسمت چیه ؟

 

گفتم دنیا هستم از اشنایی با شما خوشبختم 

 

دوباره با رژ لب البالویی لبخند زد دستم را گرم فشار داد و رفت  کاش دست خودم بود حتما جیغ می کشیدم می پریدم شاید هم می رقصیدم چون به یکی از ارزو هایم رسیده بودم 

 

حال نوبت پیمانه بود تا سین جینم کند زن بدی به نظر نمی رسید از چشم های درشت گربه یی اش محبت می بارید اوقات فراغتم را سعی کردم با خط خوش روی کاغذ بنویسم اما تمرکزم را بهم می زد با ناخن های مانیکور کرده ی میشی رنگش از طرفی ته دلم قرص نبود چون فقط سه روز می توانستم به کتاب فروشی بروم البته از دوازده تا پنج عصر  ،پولش هم زیاد  برایم مهم نبود اگر می شد بگذارند فقط کتاب بخوانم هر چند خودم را برای شنیدن کلمه متاسفانه اماده کرده بودم ولی هنوز کمی امید داشتم 

 

 

 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

با این که مانیتور سفید از وحشت ناک ترین های امروزمه تا یه ساعت بهش زل زدم ولی ننوشتم

این جوری نمی شه ادامه داد ،من تموم امروز به رمانی که می خوام بنویسم فکر کردم نمی خوام تسلیم بشم بسه دیگه خسته ام از دوری 

من چه طور عاشقی هستم تا کی می تونم از نوشتن دور باشم 

 

راستی متن دیروز بهم کمک کرد یه ایده توی ذهنم شکل بگیره یکی می گفت اگه حتی نمی تونی بنویسی روی کاغذ بنویس نمی تونم بنویسم چون ...

 

نمی تونم بنویسم چون نمی دونم چرا 

نمی تونم بنویسم چون می ترسم دیگه ادامه اش ندم  

نمی تونم بنویسم چون به اندازه ی کافی شاید خوب نباشم 

نمی تونم بنویسم چون خودسانسوری نمی ذاره

نمی تونم بنویسم چون  انگیزه ندارم 

 

دارم قانع  می شم چه دلایل محکم و منطقی دارم ولی اگه بنویسی می دونی چی می شه احساس خوشبختی می کنی احساس می کنی وجود داری 

 

زیاد وقت نداری بنویس  

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

اصلا کی گفته باید مثل دولت ابادی بنویسم اصلا می خوام زرد بنویسم ،مردم از بس به خودم گفتم الان نه

 

یعنی یه نیش خندی هم روی لب هام هست اهای دختره تو باز هم نمی نویسی ولش می کنی به امان خدا 

 

تو فقط حرفش رو می زنی می دونی مثل اینه که من پسر باشم بعد عاشق دختر همسایه مون شده باشم بعدش هی به خودم بگم یه روزی بهش می گم دوستش دارم 

 

وای رفیق چرا این جوریه این روزام، باورت می شه امروز رفتم کلاس عربی از داغون بودن وضعم نمی گم ،بدم نمی یاد اون ساعت دعای دوستم بر اورده می شد استاد به خواب می رفت ما تموم یک ساعت و نیم بچه های خوبی بودیم یا حاضری هامون رو می زدیم حالا من با عطوفت ملایم تری می گم دوستم می گفت بمیره الهی 

من هیچ وقت هیچ وقت عربی توی مغزم نمی ره مگه این که مجبور باشم 

کاش می شد کارمند یه کتاب فروشی قدیمی و معتبر بودم با این حال  زیاد سرمون شلوغ نبود کتاب می خوندم اخه این چه وضعشه  کتاب هم نمی خونم رمان هم نمی نویسم 

 

کاش یکی من رو به صراط مستقیم هدایت می کرد مثلا همون صاحب کتاب فروشی هر چهارشنبه عصر منتظرم بود نمی گم چه شکلی چون اگه یه مرد شبیه رویام راننده اتوبوس بد دهن  باشه یا یه عابر چشم هیز  یا اصلا یه تتائری عصا قورت داده دلم می شکنه پس بهتره تصورش نکنم 

 

شاید شبیه هیچ کس ، اره همین درسته  

 

جالبه نه، طبقه دوم یه پنجره دلباز رو به اسمون داشت وقتای بارونی کنارش می نشستم غرق کتاب می شدم شاید می نوشتم 

 

بیچاره شخصیت های اواره ی من  دلم می خواد بهتون بگم ای کاش ادرس دولت ابادی رو بلد بودم یا پستتون می کردم برای اتوود اما اسیر من شدین 

 

بد نیست گاهی توی دانشکده بنویسم بدبختی جا نیست بماند من از نیمکت های دانشکده هم خاطره ی خوبی ندارم ولی اگه ادم معروفی شدم بگم فصل یک و دو رمانم دانشکده ی ادبیات نوشتم 

 

بگذریم دلم می خواد با یه بادبادک برم ماه یا به یه کلبه ی ساحلی 

 

چه قدر وقته خیال پردازی نکردم می گم اگه یه دوست خیال پرداز با رویاهای فانتزی داری بذار حرف بزنه می دونی امروز یه غزل از سعدی می خوندم دقیق یادم نیست می گفت اگه یار همنفس نداشته باشی درست مثل یه ماهی هستی که اب نداره 

 

چه قدر دلم می خواد دوچرخه سواری کنم و جیغ بکشم به دوچرخه بادکنک اویزون باشه توی سبد دوچرخه کلی گل باشه نگو ادم شاعر مسلکی هستم که ناراحت می شم یعنی ما ادما دنیا رو چه طور می ببینیم یعنی صیح که بلند می شیم به اسمون نگاه نمی کنیم تا بشماریم چند پرنده توی اسمونه 

 

باشه به تفاوت احترام می ذارم ولی هنوز درک نمی کنم 

 

فقط من می تونم از نوشتن در برم یا یه ادم بیچاره دیگه یی مثل من هست می ترسم از روزی که نوشتن رو برای همیشه بذارم کنار می ترسم از روزی که بگم یه روزی می خواستم بنویسم نکنه الان همون روز باشه 

 

ولی نه نیست چون باید داستان خودمو بگم شاید همین امروز 

 

یکی از شخصیت های خوشبخت ذهنم سعادت متولد شدن به او نایل گردد 

 

ببخشید باید برم تمرین رانندگی 

 

کاش فقط ربات ها وبلاگ را نخوانند 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

می دیدمت بر لبه ی بلندی نشستی پاهایت را تکان می دهی دست هایت را به لبه تکیه دادی سر به اسمان می کشی تو را صدا می زنم از پله ها بالا می روم تا به تو برسم انگار تمام دنیا اسم تو را می شنوند اما خودت را به نشنیدن زدی 

 

کنارت می نشینم می خواهم دست هایت را بگیرم می خواهم سر بر شانه ات بگذارم اما تو انگار مرا نمی بینی دست هایم را احساس نمی کنی بی تفاوت سوت می زنی 

 

خانم رسیدیم خانم رسیدیم قابل ندارد کرایه تان بیست تومان می شود 

 

بین خواب و بیداری بودم موقعی که از تا کسی پیاده شدم باران گرفت چه خوب قطرات باران اشک های من می شدند چون خشک شده بودم تا این که بوق زدند پرسیدند حواسم کجاست که وسط خیابان ایستادم اما من  همان جا وسط خیابان نمی توانستم به ان سمت  بروم پس برگشتم کاش کسی دستم را می گرفت کاش کسی مرا با خود پیش او می برد راه را از یاد برده بودم کنار جدول خیابان نشسته بودم 

 

با زمین خیس می شدم اما هوای بوی نم خوش خاک را نداشتم دوباره با صدای بوق ماشینی به خودم امدم با یک خانواده که سر تا پایشان سیاه بود به ان سمت رفتم خوشبختانه اگر سر نمی رسیدند شاید ماشینی مرا زیر می گرفت  

 

چرا لباست سفید بود چرا دوباره تو را خواب می دیدم که به چشم هایم نگاه نمی کنی صدایم نمی کنی 

 

قبرستان پر ازسنگ قبر ها که بر رویشان تاریخ انقضا زندگی ادم ها بود ادم ها گریه می کردند به همراه اسمان اما من می خواستم بخندم به حماقت همه ادم هایی کسی را از دست داده بودند تو خوب می دانی چرا می خواستم بیشتر از همه به خودم بخندم مسخره بود ادرس تو را یادم نمی امد 

 

یعنی هیچ وقت نه من نه تو فکرش را نمی کردیم یک روزی من بین هزاران قبر دنبال اسم تو  باشم چند تا هم اسم تو پیدا کردم حتی یکی از انها هم سن خودت بود بیست و چهار ساله ولی از شهر دیگری 

 

یادت می اید این اخری ها زیاد شعر می خواندیدیم یک روزی به مسخره گفتم اگر مردم هنوز یک شعر پیدا نکردم بر سنگ قبرم بنویسند محکم زدی پس گردنم 

 

اهان قطعه صد و بیست و چهارم ردیف سوم تو ارام ارام خوابیده بودی  با دنده های قفسه سینه ات که شکسته بود با پیشانی که خراش برداشته بود با مغزی که جمجه اش شکسته بود اما نمی توانستم به قبرت نزدیک شوم چرا چون که دوستانت شمع روشن کرده بودند دیگر داشت شب می شد دو سه قبر ان طرف تر نشستم خوب اگر شب می شد من تنهایی در سرمای بی کسی قبرستان از ترس یخ می زدم تو که نبودی مراقبم باشی 

 

قبر یک پسر بچه ده ساله بود به اسم سام  لبخند شیرینی داشت به بهانه ی گرفتن بطری اب بعد از ده روز از روز مرگت نزدیک نزدیک تو ایستادم با این که بطری اب در دستم بود اما نمی توانستم بروم دوباره گرفتار نگاه مرموز و گرمت شده بودم صدایم کردند خانم خوب هستید ؟ رنگتان پریده 

 

خیال می کردند من با سام نسبتی دارم باور می کنی خودم هم نفهمیدم گریه می کنم وقتی به من دستمال دادند فهمیدم باید بر می گشتم انگار به پاهایم سنگ اویزان کرده بودند بر روی زمین می کشیدمشان جسارت نباشد در دلم چند فحش ابدار به خودمان نثار کردم چرا تو در زندگی من یک راز بودی و من در زندگی یک راز بودم چرا ترسو بودیم  

 

افتادم زمین زانویم زخم شد واقعا نقش بر زمین شده بودم نمی توانستم نعش خودم را از روی زمین بردارم دستی کوچک دستم را گرفت یک دختر بچه بود با موهای کثیف فرفری گل های قشنگی در دست داشت از خودم خجالت کشیدم به او تکیه کنم خودم بلند شدم دو سه قبر ان طرف تر نشستم 

 

دوستانت از تو می گفتند درونم یک زلزله بود انگار اگر گریه می کردم همان جا اوار می شدم بغضی خشن در گلویم گیر کرده بود دختر بچه یازده ساله کنارم نشسته بود نمی دانم شاید دلش برایم سوخته بود  می گفت می تواند تو را ببیند 

 

بچه ی با هوشی بود خوب می دانست چه طور پول در اورد خوب بلد بود دروغ بگوید می گفت تو کنار من نشستی البته نه تو پسر کوچکم سام  او مرا می بوسد دست هایم را می گیرد من هم فکر می کردم تو مرا می بوسی دست هایم را دوباره می گیری به خاطر همین می خندیدم 

 

با تعجب نگاهم می کردند از دختر پرسیدم به او می گویی بگوید دوستم دارد دختر بچه نقشش را خوب بلد بود گفت لازم نیست بخواهم او قبل از ان که تو بخواهی از من خواست به تو بگویم خیلی دوستت دارد 

 

دوست داشتم خواب می دیدم بعد از خواب می پریدم به تو پیام می دادم خوبی اما  داشتند می گفتند تو مست بودی پشت ماشین بودی 

 

کاش خفه می شدند من نمی توانستم بشنوم دلم می خواست عکست را ببوسم دلم می خواست قاب عکست را بغل کنم دلم می خواست دوباره خوابم می برد این بار در خواب وقتی صدایت می کردم جوابم را می دادی 

 

می گفتند در حال مستی نزدیک بوده یک زن باردار زیر بگیری به نظرم دروغ گفتند تو عادت نداشتی بد مستی کنی 

 

وقتی که رفتند شب شده بود قبرستان سرد بود با نور شمع اسمت را پیدا کردم بی شعور ها حتی نمی دانستند تو همیشه از این شعر بیزار بودی و  شعر سنگ قبرت بود 

 

پاکت سیگار خریده بودم بعد از مرگ تو سیگاری شوم ولی فقط با فندک شمع را روشن کردم می خواستم ازتو  بپرسم چرا همش می ترسم من قاتل تو باشم 

 

پی نوشت:نیاز دارد دوباره پاک نویس شود داستان تلخی برای من است الهی هیچ  وقت تجربه اش نکنم به خاطر دور شدن از حس و حال داستان هنوز ناقض است یادم بماند کاملش کنم  

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=