The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

یک روز بالاخره می فهمی که در نقطه ای درجا می زنی که نه می توانی از آنها دور شوی نه می توانی به آنها نزدیک شوی

از همه جا می بری و از همه کس می مانی آن روز دستان تو از خیمه شب بازی نه تنها آویزان می مانند بلکه همراه نخ های نامرئی اش  به دور گردنت می پیچند شاید که پایان بدهی به ساز آنها رقصیدن را اما اختیار دست تو نیست شاید تا روز مرگت ادامه ات داد 

هیچ کس تکرار می کنم هیچ کس نمی خواهد از تو بپرسد خود واقعی ات کجاست شاید زانو به بغل و حیران پس ماندهای شوآف شب های قبل را می کاوی تا کمی از خودت را بیابی

همان خودی که پیش از نمایش با تکه تکه شدنت تن به تن غربال می شد و برای پنهان کردن نیمه های خالی وجودت به تقلبی ترین شکل ممکن الیاف مصنوعی دیگری جایگزین می شد 

برای لحظاتی آن قدر پوسته ات را توخالی می کنند که از انعکاس زمزمه های افکارت خواهی لرزید حتی مثل همیشه نمی گویی اگر عروسک می خواستند چرا آدم ساختند 

اگر نخ های نامرئی خیمه شب بازی به تو میخکوب شد به جای چشم هایت یک روز چشم های لاشه ای آشنا را  می دوزند گوش هایت را برای شنیدن افکارت جیره بندی می کنند 

و اگر بگریزی همان طور که گفتی نه دور می شوی نه نزدیک می روی سرجای اولت دراز به دراز می افتی وجودت عاریه ای از لاشه شده خسته تر از آنی که وانمود کنی بوی خون از تو نیست این بار به جای کرکس آدمها دوره ات می کنند بی آن که بخواهند بدانند خود خود واقعی تو می خواست به کجا برود و از کجا برود یا شاید چگونه احساس زنده ماندن را نشان بدهد بی آن که مجبور به یک نمایش برای کسی باشد 

در تاریخ صفحات نانوشته ای هست از تو و تویی که یک روز صبح برای بقا نقشت را پذیرفتی باید تقش را باور می کردی وگرنه شلاق می خوردی تو در سیرک نبودی ولی حس یک فیل را داشتی که اگر قدرتش را می دانست زندانبانش را سرنگون می کرد 

آن قدر در نقش فرو می روی که یک روز به همه ی زندانبان ها مرخصی می دهند چرا که تو خودت زندانبان خودت می شوی کاش حداقل چشم هایت را باز می کردی آنها چند صدا و احساس شدند شاید الان وقتش است یک قدم برداری شاید هیچ کس متوجه نبودت نشد همان طور که هیچ وقت نبودند

دریافت

 

 

یکی از آهنگ های محبوب منه نذار از خودت برات زندان بسازن واقعا به سمتی نرو که از خودت زندان بسازی همه جا زندان هست ولی حداقل وقتی به خودم بر می گردم دلم نمی خواد به زندان برگردم مخوف ترین زندان دنیا خود آدمه 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

بنا به دلایلی نتونستم این چند وقته بنویسم راستش از فضای چالش های سه گانه ام فیلم ، آهنگ و کتاب جا موندم دل و دماغش رو نداشتم در موردشون بنویسم فکر کنم الان هم یک کم برام سخته شاید گاهی جا بمونم اما یه قانونی می ذارم هر روز که ازش جا موندم دوباره از اول شروع کنم 

بالاخره چند قسمت دیدم  از مستند چگونه دیکتاتور شویم البته دیروز دیدمش الان دارم در موردش می نویسم توی این مستند هر قسمت به یک دیکتاتور می پردازه  و سازو کارهای استیدادش رو موشکافی می کنه برای مثال قسمت دوم در مورد صدام حسین بود می گن دیکتاتور ها به محض رسیدن به قدرت همه ی رقبا و دشمن های اختمالی خودشون رو حذف می کنن دیکتاتور ها برای داشتن حامی  رویکرد دزدسالاری پیش می گیرن  یعنی منابع ملی رو سخاوتمدانه به اطرافیانشون می دن تا خوب چپاول کنن و از ایشون خمایت کنن 

راستش به چند رویکرد دیگه هم اشاره کرد اما من از شدت قساوت قلب صدام مات و مبهوت موندم اما صدام با همه ی خون ریزی هاش موندنی نبود 

مستند خوبیه به نظرم واجبه که هر کسی این مستند رو ببینه چون به آدم بینش می ده تا آگاه باشه حتی توی زندگی فردی خودش مثل یه دیکتاتور رفتار نکنه 

این چند وفته اکثر فیلم های طنز سینما  حال و هوای سیاسی دارن  با بعضی هاشون اصلا حال نمی کنم بخارست یکی از اوناست به نظرم به جز شعار زدگی داشت از بعضی اشخاص گند زدایی می کرد اواخر فیلم دیگه ندیدمش در مقابل  چپ راست و انفرادی بهتر عمل کردن حداقل بخشی از واقعیت جامعه رو زیر پوستی نشون دادن و از نظر فکری مستقل تر بودن 

چند تا آهنگ پیدا کردم فقط از بخشی از آهنگ ها خوشم اومد متن بعضی هاشون خیلی بی رحمانه بود شاید اگه الان حوصله داشتم می نوشتم از کجاش خوشم اومد و دلیلش چی بود 

اتفاقی توی بهخوان یه کتاب پیدا کردم فقط مقدمه اش روخوندم اما حدس می زنم فوق العاده است دلم می خواد بخونمش معمولا داستان های مستند الهام بخش هستن مخصوصا اگه با بخشی از تجربه زیسته مردمت گره بخورن داستانش در مورد یه مادر و پسره نمی دونم چرا الان گوشه ی چشمم تر شد یه مادر برای نجات بچه هاش و فراری دادن اونا اعدام می شه سی سال بعد پسرش که حالا یه روزنامه نگار معروف شده دنبال فاتلان مادرش می گرده و می خواد اونا رو پیدا کنه این کتاب در مورد فراز و نشیب های این پسره 

به ماندانا می گفتم وقتی این کتاب رو پیدا کردم نمی دونم چرا فکر کردم قراره برام الهام بخش باشه راستی مامورهای اعدام مک دونا رو تا یه جایی پیش بردم اختمالا مرد بالشتی رو به زبان اصلی بخونم 

عنوان نوشته ام برای خودش جربان داره امروز باید یه تصمیمی می گرفتم اما دهنم توی تارهای عنکبوت گیر افتاده بود 

 

 

 

 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

این جا توی دنیای واقعی  بین کسایی که می شناسم من معروفم به حرفهایی که نباید بزنم خوب این جا می گم شاید هم زاویه دیدم نسبت به این موضوع درست نباشه ممکنه نیاز داشته باشه اصلاحش کنم اگه موردی داشت نظرات رو باز می ذارم گوشزد کنین  اما چند سهراب کشی بین همه ی تاخیر های نوش دارو به شدت منو منقلب  کرد اون دانشجوی دکتری که به دلیل عدم ایمن سازی آزمایشگاه توی آتش سوزی جونش رو از دست داد،تصادف چند سال پیش  اتوبوس  دانشجوهای دانشگاه آزاد و جدیدا ایست قلبی دانشجویی به نام  بصیر توی دانشگاه رسانه های دانشجویی  می گن اگه اورژانس دانشگاه وظیفه اش رو درست انجام می داد اگه اورژانس از بیرون زودتر می اومد  اگه زودتر احیا می شد شاید الان  زنده می موند 

شاید بگین چه ربطی داشت روزانه از این سه تا دردناکترش می شنوین اما مرگ این چند  عزیز منو یاد تراژدی سهراب کشی می اندازه خیلی آشناست می تونه نماد وضعیتمون باشه  بذارین بازترش کنم اصلا از همون دانشجوی دکتری شروع می کنیم همه می دونن ازمایشگاه ایمن نیست یه عده اعتراض نمی کنن و کاری به این موضوع ندارن حالا نمی دونم چرا شاید فارغ التحصیل شدن شاید هر کاری رو بی نتیجه می دونن شاید شاید اما یه عده هم هستن که مطالبه گری می کنن مشکلات رو گوشزد می کنن توی این مسیر ممکنه از بی توجهی مسئولین مربوطه خسته بشن و دیگه کاری نداشته باشن ممکنه همچنان مقاومت کنن و حقشون رو بخوان اما کسی گوشش بدهکار نیست هشدار رو جدی نمی گیره تا این که توی آزمایشگاه یه دانشجوی دکتری آخرین لحظات زندگیش رو بین دود و آتیش می گذرونه

شاید یکی بپرسه  اگه تعداد بیشتری مطالبه گری می کردن و در برابر خطر ایمن سازی بی تفاوت نبودن نمی دونم شاید تعداد بیشتری مطالبه گری کردن اما شنیده نشدن ولی واقعا  اگه مسئولان مربوطه این هشدار رو جدی می گرفتن اگه می دونستیم هر بی تفاوتی نسبت به تبعیض،فساد یه ساختار و بی عدالتی در کل هر چیز غیر اصولی و غیر انسانی که حقمون نیست متحمل بشیم  فارغ از این که سیاسی باشیم یا نباشیم  ممکنه به قیمت جون خودمون یا نزدیکانمون تموم بشه شاید می شد جلوی مرگ یه انسان بی گناه رو گرفت 

در مورد تصادف اتوبوس دانشگاه آزاد خاطرات چندانی در ذهنم نیست فقط شاید  عکس طرح تصویب  پایان نامه خونی یه دانشجو هنوز توی ذهنم زنده است یادمه اون سال می گفتن قبلا هشدار داده بودن که سیستم های حمل و نقل دانشگاه فرسوده است اما کسی اهمیتی نداد 

حالا می رسیم به اورژانس دانشگاه بچه ها توی گروه تجربیات مشترکشون در مورد عدم مسئولیت پذیری اورژانس به اشتراک می ذارن که واقعا از حوصله ام خارجه عین وقایع رو نقل کنم اما یه چیز واضح است به خاطر سیستم کاری اشتباه اورژانس همه می دونن ممکنه اتفاق غم انگیزی می افته همه از پس ذهنشون اینو پیش بینی می کنن 

همیشه همین طور بوده یه هشدار هایی وجود داره اما یا شنیده می شه یا نمی شه فقط  هممون می دونیم هممون پیشی بینی می  کنیم نوع واکنش ها با هم فرق داره یه عده مثل من خنثی هستن سرشون توی زندگی خودشونه یه عده که می خوان کاری کنن متاسفانه راه درستش رو بلد نیستن همه چیز رو با بی فکری خودشون بدتر می کنن متاسفانه آسیب شناسی نمی کنن تا انتهای مسیر ادامه می دن  یه عده راه درست رو می دونن ازشون کاری بر می یاد اما پس از مدتی به دلیل فشارهای وارده کنار می کشن و در نا امیدی غرق می شن در  نهایت می مونه یه عده که بلدن خوب فکر کنن خنثی نیستن عملگرا هستن در برابر فشارهای وارده مقاوم هستن و دارن تحول ایجاد می کنن متاسفانه بگم انگشت شمار هستن پس از مدتی حذف می شن 

حالا من این برهه زمانی رو به نوش دارو پس از مرگ سهراب تشبیه می کنم درست زمانی که برای نجات زندگی باید کاری کنیم دست دست می کنیم اونقدر که باید رخت سیاه به تن کنیم و داغ عزیز به پیشونی مون بخوره 

من جز اون دسته دانشجوها  هستم که دیگه بریده نا امیده دیگه نمی خواد کاری کنه چون راهش رو نمی دونه چون استقامتش رو شاید نداره به خاطر همین کنشگری رو توی دانشگاه ادامه ندادم ادعایی هم ندارم اما توی داستان های خودم باید کاری کنم به قول اون خانومه هر کسی گنجایشی داره ببین ظرفیتت چه قدره کجا می تونی تحول ایجاد  کنی و جلوی چرخه ی کشتار رو بگیری 

می دونی همه می دونن حقشون از زندگی این نیست اما وقتی می فهمن که دیر شده 

 

پی نوشت:

به خاطر اشتباه امانت دار ممکن بود برای خرید مجدد کتاب لاتین ۹ میلیون جریمه بشم واقعا روزهای سختی بود بین اون همه کتاب باید کلی می گشتم فکر کن دانشجو ارشد با کلی مشغله باشی و نگران طرح پایان نامه ات گاهی  فکر می کردم اصلا شاید این کتاب رو امانت نگرفتم واقعا تحت فشار بودم چون مطمئن بودم کتاب رو پس دادم این امانت دار سر به هوا ثبت نکرده 

هفته ی آخر دیگه رسما داشتم نا امید می شدم و مقدمات سفارش مجدد رو می چیدم نه میلیون برای من دانشجو کم پولی نبود اون  هم به خاطر سهل انگاری یه امانت دار که توی ساعت کاریش به جای پاسخ گویی به ارباب رجوع مشغول تماس های شخصی خودش بود تا این که بالاخره بعد از چند ماه تحمل استرس و اضطراب  کتاب رو پیدا کردم و از اسم خودم در آوردم بهشون ثابت شد اشتباه از خودشون بوده  اون لحظه به یکی از مسئولان دانشگاه گفتم من زیر بار دیکرد این کتاب نمی رم چون اشتباه از خود امانت دار  دانشگاه بوده تازه ایشون یه بار هم توی این مدت به خاطر اشتباهشون کاری نکردن بهم گفتن پول یه کیک می شه گفتم باشه باید یاد بگیرم از حق خودم دفاع کنم 

بعدش رفتم طبقه سوم و مستقیما با مسئول کتابخونه حرف زدم بهشون گفتم سیستم کتابخونه شون ایراد داره اگه من پیگر نمی شدم ممکن بود جریمه سنگینی بدم اون هم به خاطر اشتباه یه نفر دیگه بهشون گفتم چرا به صورت یه ایمیل یا پیامک به بچه ها اطلاع نمی دن چرا توی اتوماسیون یه قسمت برای این نیست خلاصه کلی حرف زدم گفتن پیگر هستن که یه سیستم طراحی کنن گفتن هزینه بره من گفتم ممکنه این مشکل برای یه نفر دیگه پیش بیاد من این جا اومدم خودم آخرین نفر باشم اگه یه نفر نتونه این جریمه سنگین رو بده چه اتفاقی براش می افته  

نمی دونم چند ماه بعد وقتی داشتم کتاب به امانت می بردم پیامکش برام اومد باز  نمی دونم چه طور شد که این اتفاق افتاد اما خوشحال بودم که سکوت نکردم برای مطالبه گری پافشاری کردم از بقیه خبر ندارم ممکنه که چند نفر دیگه هم به این سیستم کتابخونه  اعتراض ‌کرده باشن

 با این که برای اولین و آخرین بار بود شاید گفت و گوی اون روزم تاثیری توی این سیستم اطلاع رسانی  نداشت اما برای اولین بار بود که نمی خواستم اشتباهی که زندگی منو تحت شعاع قرار داده بود برای یه نفر دیگه اتفاق بیفته برای اولین بار بود نمی دونم قراره ادامه داشته باشه یا نه حس خوبی داشت اما شاید این بار حس خوبی داشت چون مطالبه گری و عدم سکوت من تاوان نداشت به خاطرش هزینه سنگینی  اتفاقا اون روز که پیامک‌ها اومد اگه از روز اول می دونستی   ممکنه این مطالبه گری به قیمت بدی برات تموم بشه مجبور می شدی به خاطرش هزینه ی سنگینی بدی  باز هم این کار رو می کردی نمی دونم واقعا نمی دونم 

عذاب وجدان:

چند وقته مشکوکم این مغازه سر کوچه به بچه های زیر سن قانونی سیگار می فروشه از شدت مات و مبهوتی نمی دونم چه طور بهشون گوشزد کنم 

الان واقعا در وضعیتی نیستم که استرس یه مکالمه طاقت فرسا رو تحمل کنم شاید بعدا که حالم خوب بود روی یه کاغذ مطالبی در این زمینه بنویسم و توی مغازه جا بذارم نمی دونم شاید هم این کار رو نکردم اما عذاب وجدان با منه 

 کاش فقط یه شک بی خود باشه اما تصورش وحشتناکه هنوز اون قدر از نظر مسئولیت اجتماعی رشد نکردیم که این فرهنگ ایجاد بشه فرقی نداره هر جای دنیا که باشه به بچه های زیر سن قانونی نباید این جنس رو فروخت 

 

به تحقیقات جامعه شناسی علاقه مند هستم می خوام ببینم آیا تحقیقی در این زمنیه انجام شده که تاثیر سیگار بر شخصیت نوجوان رو بررسی کنه نوجوان هایی از سنین کم شروع به مصرف سیگار می کنن آیا ممکنه که بعد ها رو به مصرف سایر دخانیات  بیارن چه عوارضی برای سلامتی شون داره 

یادمه یه نفر تعریف می کرد توی بچگی یه بچه می شناخته که پدرش بهش سیگار می داده این بچه پنج ساله سیگار می کشیده همه خوششون می اومده تا این که حرکت رو ادامه می ده بزرگتر که می شه دچار اعتیاد می شه ...

حالا پیش فرض من اینه که احتمالا رابطه مستقیمی بین مصرف سیگار و اعتیاد در آینده برای بچه های زیر سن قانونی وجود داره نمی دونم شاید بهتر بود به جای این حرف ها پیشینه نظری کار رو بررسی کرد  

یادمه چند وقت پیش یه آقایی توی درمانگاه ازم جلو زد من اونجا بودم که  به دکتر گفت پلک سمت چپش فلج شده و دکتر موقع معاینه اولین سوالی که ازش پرسید این بود آیا سیگار می کشی آقاهه گفت بله خیلی وقته 

حالا برام سواله چرا این بچه ها با وجود همه ی این عوارض ها رو به سیگار می یارن دلیلش چی می تونه داشته باشه ایا از عوارض سیگار خبر دارن خیلی دلم می خواد توی یه پرسشنامه  خودشون بگن نمی دونم آیا همچین تحقیقی انجام شده به هر حال می خوام داستانش رو بنویسم مدتی هست توی پادکستم فعالیت نداشتم 

یادمه یکی از بچه ها بهم گفت فاطمه تو  به جامعه شناسی علاقه داری 

حالا که فکر می کنم خیلی بی جا نگفته من تحقیقات مردم شناسی و جامعه شناسی رو دوست دارم همیشه هیجان زده ام می کنن زمان کنکور هم یکی از دروس مورد علاقه ام جامعه شناسی بود 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

 

در واقع این پست باید خصوصی می بود زیاد اهل این نیستم که از احوالات خصوصی خودم بگم به خصوص که این جا رو آشنا می خونه اما خصوصی نیست چون می خوام بگم  اهمیت داری اگه رقصنده ای اگه بازیگری  اگه نوازنده ای اگه خواننده ای اگه نویسنده ای اگه فیلم سازی اگه مستند سازی اگه هر کاری می کنی که به روح آدما ربط داره موندنت خیلی اهمیت داره تو هنوز متوجه اهمیت خودت نشدی  مدتی هست که زخمی شدی کسی متوجه زخمت نیست داری درد می کشی نیاز داری شنیده بشی ببخشید که این موقعیت برات پیش اومد امیدوارم یه روزی بیاد که تحمل زخمت راحت تر باشه و راه تحمل کردنش رو پیدا کنی چون هنرمند با زخمش اثرش متولد می شه می خوای نور رو نجات بدی می خوای روح و وجود بدمی به پوسته توخالی اما به هر طرف رفتی بن بست بوده 

 

دارم به سمت مسیری پیش می رم که شاید قید داستان نویسی رو بزنم شاید من قدرت تحمل زخم رو ندارم  باید حواسم باشه امروز بدترین روز زندگیم بود گمون نمی کنم  تا مدت ها بتونم از کابوسش در بیام به ماندانا می گفتم می دونی چه شکلی بود داشتم چشم تو چشم کسی نگاه می کردم که انگاری جلادم بود آدم توی این موقعیت باید چشم بدزده اما منتظر بودم  کارش رو تمیز انجام بده من تجربه ام به نوعی  نزدیک به مرگ بود  وحشت داشتم اما همچنان به جلادم  خیره می شدم در همون حین برای دفاع از خودم حرف می زدم خوب پیش نمی رفت داشت همه چیز بدتر می شد یه حسی می گفت خوب بهش نگاه نکن وگرنه لال می شی اما انگار  خودم کرم داشتم یعنی میخکوب شده بودم یا فهمیده بود وحشت به دلم انداخته اما حرفمو می زدم  هر چند بریده بریده و ناقص

 برای خودم هم عجیب بود بگذریم چرا از بچگی به ماها یاد دادن همیشه رسیدن باید در الویتمون باشه اگه پاش بیفته همه چیز رو باید فداش کنیم برای مثال  من   به فلان چیز حتما باید برسم تا  زندگیم معنی پیدا   کنه در غیر این صورت توی این زندگی  ول معطل هستم یا این که چون ممکنه بهش نرسم بهتره از اول سراغش رو نگیرم   اما نمی دونم شاید اصلا بحث سر رسیدن نباشه انگاری آدمیزاد آفریده شده که توی مسیر قرار بگیره و جسارت قدم زدن توی مسیر رو داشته باشه  

 خیلی شنیدم می گن تهش چی می میریم این همه توی این برهه تاریخی برای زندگی جون بکنیم که چی بشه  خیلی دیر  می فهمیم مهم اینه که توی مسیرش قرار بگیری وگرنه این رسیدن ها بهانه است  اگه حتی تهش رو نبینی اگه ببازی باور کن زنده ای و احساس زنده بودن بهت دست می ده می دونی عزیز  اگه بخوای رسیدن رو معیار قرار بدی توی ایران زندگی برات سخت می شه گاهی بد نیست  به  خودت بگی برای من همین کافیه توی این مسیر قدم بر  دارم هر چند که اون غایت شاید هیچ وقت هیچ وقت   پیش نیاد هر چند که محکوم به رقص مون واک باشم هر چند می دونم مثل سازنده یه قلعه شنی کنار امواج ساحل قراره هر بار از نو  همه چیز های مهم زندگیم رو دوباره و دوباره   از  دست بدم اره نمی تونی از این  فرار کنی  هر بار از دست می دی باید از نو یه چیز جدید برای زندگی کردن و امید داشتن پیدا کنی که واقعا کار سختی شده 

امروز یه چیز دیگه فهمیدم نباید خودمون رو این جا  به  یه فرصت محدود کنیم چون احتمالات رو پایین می یاریم بهتره  به جای یه فرصت محدود  چندین هزار فرصت جدید خلق کنیم می دونم سخته به آدمایی غبطه می خورم که مثل توران میرهادی به جای این که مقهور غم بزرگ بشن از غم یه کار بزرگ می سازن کاش شبیهشون بودم ولی نیستم می دونم که نیستم وگرنه الان باید هم قبیله خودم رو پیدا می کردم به صورت داوطلبانه سواد آموزی ، ترویج کتابخوانی ادبیات کودک و نوجوان  یا طرح محله به محله قصه رو انجام می دادیم 

نا گفته نمونه هنوز توی شوک هستم مصاحبه بدی بود ماندانا می گه از فکرش در بیا ولی نمی تونم بهش می گم توی ذهنم تکرار می شه هنوز می تونم تر و تازه احساسش کنم دیدی وقتی توی جاده بیرون شهر یهویی یه کامیون ممکنه ماشینت رو مچاله کنه دستت رو می دی اون ور ترس و وحشت به دلت می یاد الان این جوری ام  کاش فراموشش کنم انتظار نداشتم این شکلی بشه ولی با وجود جلاد یکی از مصاحبه کننده بود که ازم پرسید دیپلمت چی بوده بهش گفتم تجربی گفت حتما می خواستی دکتر بشی بهش گفتم نه از همون اول انسانی می خواستم سال آخر کنکور جلوی خانواده ام ایستادم 

همین سوال کافی بود تا خودمو بشناسم خیلی سوال کم پرسید همه ی سوالهاش بی معنی بود اما بهم کمک کرد بفهمم کجام 

 

خیلی آدم های خاصی بودن من نمی دونستم همچین جهانی وجود داره تازه فهمیدم یه ماهی کوچولو توی برکه ام جهان های دیگه هم وجود داره مخصوصا اون خانمه که هم سن مامان بزرگم بود و می گفت آدم باید افسار مغزش رو بکشه چون بی راهه می ره من نمی دونم چرا بعضی از خانما روی ارتقای علمی،ادبی و هنری خودشون کار نمی کنن توی جهان کوچک خودشون می مونن... 

 

شب قبل از مصاحبه بلاگ بهار رو می دیدم ساکن هلند بود و داشت برامون جرف می زد که بعد از چند ماه دچار غربت می شه تصمیم می گیره برای همیشه برگرده ایران اما به محض ورود به فرودگاه متوجه تفاوت دو مکان می شه ایران و آدماش خاکستری تر از هلند به نظر می رسیدن بهار می گه تصور کنین توی مثل شخصیت رمان اتاق توی یه مکان ایزوله بشین و از لمس جهان های دیگه محروم بشین باید حرف های خودش باشه تا ادای دین کنه بهار جرات بیرون زدن از این اتاق رو داشت واقعا تشبیه چالبی بود زندگی توی اتاق مخصوصا وقتی به بند ناف اشاره کرد احساس می کنم من هم مثل بهار بند نافم هنوز وصله به این جا و نمی تونم ببرمش تا این بند ناف بریده نشه من نمی تونم به دنیاهای جدید برم 

اره فکر کنم یه جنین لجباز باشم مخصوصا وقتی معین دهاز توی کانالش به این موضوع اشاره کرد که مهاجرت شبیه رمان طاعون کاموست دقیق متوجه حرفش نشدم بعضی از ماها توهم رفتین داریم به قول آهنگ رخت سرخ تو هی می گیم می ریم اما مونیم کم کم می شیم دو تا صخره یعنی هنوز توی برزخش گیر کردیم اره می خوام برم باید یه روز برم اما در عمل یه چیز دیگه رو نشون می دیم 

بعد از این تلنگر معین دهاز  رفتم توی فکر شاید واقعا با خودم رو راست نیستم شاید روزی که دختر عمه اون کتاب اروین یالوم  رو بهم هدیه داد باید می فهمیدم یه دل می گه برم یه دل می گه نرم اون دلی که تاکیدش روی موندنه می خواد بفهمه چه طور می شه امید و زندگی رو نگه داشت در حالی که محکوم به سوگ ابدی هستیم مرگ سایه به سابه دنبالمون می یاد در حالی که مثل یه سوگوار زندگی می کنیم هیچ وقت این سوگ ها  تمومی نداره  من می دونم اما دست خودم نیست هیچی معلوم نیست اما فعلا که هستم باید یه راهی پیدا کرد وقتی فهمیدم گروه بازی بیمارستان دوباره می خواد فعالیت کنه تنها چیزی بود که توش امید و زندگی رو پیدا می کردم  وقتی ماندانا بهم سه تار هدیه داد تا سه تار یاد بگیرم و توی کلاس های نگارش خلاق قصه گویی کنم زندگی و امید کنارم بود هر چند از بیمارستان برمی گشتیم وقت عمل گرفته بودم ماندانا می گفت توی بیمارستان نمی دونی با این سه تار توی دستت چه امیدی به بچه ها دادی خیلی ذوقش رو می کردن نمی دونم تجربه ی رفتن به بیمارستان های دولتی رو دارین یا نه خیلی دل مرده است جو به شدت خشنی داره هر بار که برای همین برنامه ریزی های عمل اونجا رفتم بخشی از روحم رو از دست دادم خوشحالم که با ماندانا امروز تونستیم بهشون امید بدیم جالبه ساز فقط دستمون بود ساز نمی زدیم اما به معجزه ساز ایمان اوردم ساز و آواز و رقص اینا زندگی و امید دارن مخصوصا برای بچه ها حالا اواز و رقص رو که فکر نکنم از من بر بیاد اما ساز و قصه گویی چرا می خوام با ساز قصه بگم خیلی امروز روز بدی بود سه تار بهمون گرما و شور داد 

توی اوج مرگ و خون معلوم نیست چند تا ادم به موسیقی و ادبیات پناه بردن تا به بقیه قدرت زندگی و امید رو یادآوری کنن یه انیمه می دیدم که پشت کامیون همه ی آدمها تلنبار شده بودن و برای کشته شدن می بردنشون تا این که یک نفر براشون آواز خوند تا این یه نفر رقصید تا این که یه نفر داستان خوند تا این که یه نفر ساز زد تا این که رفتن کشته بشن اما حتی بعد از مرگ همه ی افراد اون کامیون زنده بودن 

 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

یادتونه توی انیمه شهر اشباح یه شبح بود که همه رو می بلعید من فکر می کنم بعضی از آدمها  حالا فرقی نداره چه نسبتی باهاتون داشته باشن همین جوری رفتار می کنن یعنی اون آدم  توی طول رابطه کم کم طرف  مقابل رو می بلعه ‌
شاید تجربه اش کردین کم کم دارین  هضم می شین یه روز به خودتون می یان می فهمین که دارین از بین می رین ممکنه  دیگه هیچی ازتون باقی نمونه شما توی منجلاب وجودش سقوط می کنین در حالی که باید از دست دادن خودتون رو تماشا کنین  
شاید هممون از بلعیده شدن توی هر رابطه ای توسط هر کسی وحشت داریم
 اصلا خود من  بدم می یاد به استبداد با یه فرد یا جمع   بخشی از وجود یه کل مسنجم بشم  حس هضم شدن یه تکه گوشت رو  بهم می ده  
یه بار نزدیک بود بلعیده بشم نمی دونستم چه احساسی باید داشته باشم چون جوری پیش رفته بود که از درک احساسات خودم منع شده بودم تا این که سر موقع خودمو بیرون کشیدم راستش آدمای دیگه هم بلعیده شده بودن این موجود همچنان سعی داشت با بلعیدن زندگی بقیه وجود خالی  خودش رو پر کنه  اما اگه نوشته هامو می خونی من بردم من بلعیده نشدم چون این بخشی از وجود منه که تو هرگز نمی تونی داشته باشی

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=