The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

 

از تحریکات کرونا:

کاش لحظه یی بخوابم و کنار ساحل بیدار شوم در یک کلبه ی مخفی وقتی که جنگ تمام می شود و پرچم های سفید صلح بر فراز کشتی ها می رقصند
پا برهنه بر شن های نرم ساحل می دوم
در آن هنگام خورشید طلوع کرده مرغان دریایی به همراهی نسیم ملایم آواز می خوانند
بعد از ماه ها به جای صدای دریا ،محو آبی خروشانش باشم و قامت آشنایی از دور نامم را زمزمه کند
چشم های ناباورم و پاهای لرزانم دستانی که برای به آغوش کشیدنش رها شده اند پس از ماه ها اسارت و ترس و جدایی در یک کلبه مخفی در ساحل
نگاهش به خنکای امواج دریا و دستانش به نرمی شن های ساحل
چند بار پاک کردم و نوشتم تا این خیال محال شکل گرفت متاسفانه در ذهن پر تشویشم این روزها بین شیرینی خیال و تلخی واقعیت جنگ در گرفته
قدرت تخیلم و کلماتم زخمی اند و اسیری ترسیده
ذهنم یک کلبه مخفی بدون پنجره است اما نمی توانم جلودار روزنه امید باشم ناقلا در قلبم سرک می کشد هر چند در دنیای غریبی زنده باشم با انحصار یک ویروس نا چیز
کاش به جای این ویروس ،انسانیت بین ما شیوع می کرد هر آدمی ناقل ویروس انسانیت می شد و مثل این ویروس کرونا در سر تا سر دنیا فراگیر می شد
آیا دولت مردان ما را محکوم به قرطینه می کردند آیا می توانستند انسانیت را سم زدایی کنند به خوردمان مرده باد بدهند
آیا می توانستند آزادی را و عشق را به نام خود خیلی ارزان مصادره کنند
آیا فرمان جنگی را صادر می کردند و با شلیک مشک هواپیمای مسافر بری را نشانه می رفتند
راستی آیا از خود فیلم می گرفتند و با افتخار می گفتند من هم انسانی شدم
راستی این دزدی و احتکار های عجیب و غریب به چه شکل بود به جای ماسک مثلا گذشت و انصاف را انبار می کردند
اگر انسانیت ویروسی مسری بود چه ظالم ها که از عذاب وجدان به زندگی خود پایان نمی دادند
اگر انسانیت می بود حتما رسانه ها از شرم دروغ گویی ها حقایقی را فاش می کردند که حتی در خواب هم نمی توانستیم متصور شویم
بی شک در زیر سایه ی پول های باد آورده ارباب ظالم شان شاید دروغ نمی ساختند انسان های عزیز این ویروسی که نامش را انسانیت گذاشتند خطرناک است در خانه هایتان بمانید یک دیگر را به آغوش نکشید و عاشق نباشید
مرا به تلخ کامی ام ببخشید اگر انسانیت مسری بود عده ای قلب های سنگی بی نهایت مقاومی در برابرش داشتند و با تمام وجود مانع گسترشش می شدند
چون از دنیا باغ وحشی ساختند تا سودی به جیب بزنند انسانیت کسب و کارشان را کساد می کند 

 

اگه می مردم کنارش...

 توی تاریکی اتاق رو به روی هم نشسته بودیم با هم فاصله یی نداشتیم می تونستم ضربان تند قلبش رو بشمرم چشم هامو بسته بودم هرم نفس هاشو احساس می کردم کاش پیراهنش رو عوض نمی کرد پیراهنش عطر بهار نارنج داشت هر چند از جویدن ادامس نعناش دل خوشی نداشتم
می خواستیم یه بازی عجیب کنیم حالا نوبت من بود چشم هامو ببندم تا با صدای اتیش برام یه داستان بگه
تو بد جوری تب کردی خیس عرق شدی آهسته آهسته نفس می کشی با این که بهت می گم برگردی به تختت، رو به روم نشستی از سرما این پا اون پا می شم نوک بینی تو هم قرمز شده و پتو رو می ندازم روی شونه هات اتفاقی دستم می خورده به گونه ی سردت آخ دستای من از دست های تو گرم ترن... تو مجبورم می کنی هیزم بشکنم تا کنار آتیش بشینی اما به چشم هات که نگاه می کنم می دونم شب آخره فایده نداره باید امشب کنار این اتیش بشینی کاش این اطراف تخم لاک پشت پیدا می شد تا صبح انتظار بکشی به دنیا اومدنش رو ببینی و اون لحظه که می ره سمت دریا
ازم می خوای سوت بزنم ولی من یادم رفته چون تو داری گریه می کنی فکر می کنم باز درد داری موهاتو کنار می زنم تا ببینم تب داری که می زنی زیر خنده و بهم می گی این جوری بیشتر تب می کنم
قرمز شدی همون لحظه سوت می زنم آتیش رو روشن می کنم اولش رو به روی همیم دور از هم اما تعادل نداری کنارت می شینم و به شونه هام تکیه می کنی برات از لحظه یی می گم که یه لاک پشت از تخمش در می یاد و ازم می پرسی تا حالا دیدم یه لاک پشت درست لحظه یی که به دریا برسه دمر بشه یا یه مرغ دریایی شکارش کنه
ازت رومو بر می گردونم به این فکر می کنم تا چند ساعت دیگه فرق نداره چشم هات باز باشن یا نه با این که ازت چشم بر نمی دارم درست کنارم بی خبر می ری دیگه گرمی نفس هات رو روی گردنم احساس نمی کنم و دست بی جونت از دور بازوم انگشت به انگشت سست می شه و اما هنوز شاید احساس کنی انگشت هام لای موهای خرماییته یه جورایی شبیه شاخه درختی شدی که توی بهار جوونه داشته اما الان داره خاکستر می شه
چشم هامو باز می کنم با این که دیگه رویا تموم شده اما هنوز صدای دریا و آتیش رو می شنوم یک کم عصبانی ام که توی این داستان می میرم ازش می پرسم دوست داره توی واقعیت این اتفاق بیفته ادامسش رو باد می کنه و می ترکونه می گه گاهی بی رحمانه باید خیال کنی تا توی واقعیت کم نیاری 

 

داستان گنجشک های مرده 

یوسف، بیشتر از خودش نگران درختی بود که گنجشکها در لابلای شاخه هایش جا خوش کرده بودند
چرا چشم بند نداشت وگرنه در آخرین روزهای اسفند جوانه های بهاری درخت را نمی دید
تفنگی در دستی می لرزد نباید به چشم های یوسف نگاه می کرد وگرنه از جوخه ی اعدام اخراج نمی شد
یوسف به جای لوله های تفنگ به ابر های آسمان نگاه می کرد با دیدن ابری به شکل خانه لبخندی بر لبش نقش بست
نخ بادبادکی را با چشم دنبال کرد شاید گنجشک زیادی شلوغ کرده بودند چون صدای ماشه های تیر باران را نشنید
پیش از آن که فرمان صادر شود طبق دستور با چشمانی بسته باید قلب یوسف را نشانه می رفتند
یوسف چشم دوخته بود به ده ها گنجشک هراسان که بر فراز آسمان پرواز می کردند وقتی که گلوله های سربی به جانش می نشستند نگران بود آیا گلوله یی گنجشکی را زخمی کرد
بر زمین افتاد مثل همه ی شکوفه های صورتی درخت راستی چند گنجشک جیک جیک کنان و زخمی بر زمین بال بال می کردند
هنوز نیمه جان بود که طنابی دار به گلویش افکندند و او را از درخت آویزان کردند
سرباز چهارم که تفنگش پر بود ماموریت یافت گنجشک های زخمی را بکشد اما پیش از آن که ماشه را بکشد باز چشم های یوسف میخکوبش کرد بادبادک کودک لابلای شاخه ی درخت گیر کرده بود و آسمان ابری بود
از درخت بالا رفت و چشم های یوسف را بست گنجشک ها مرده بودند باید لاشه شان را در خاک همان درخت دفن می کرد
با اولین رگ بار باران زمین خونی شسته می شد و نامه یی که در جیب های سرباز خیس می خورد حکم حبس ابد مردی بود که چندی پیش تیر باران شده بود
یوسف را گم نام در قبرستان دفن می کردند و اگر سالها بعد در قبرستان کودکی لی لی کنان می گذشت و از پدرش می پرسید چرا قبر اسم ندارد پدر تنها بر سر قبر بذر به جا می گذاشت
یوسف شاید سربازی بود که فشنگ هایش را گم کرده بود و برای جنگ زیادی سر به هوا بود
اما سرباز چهارم یک بار گفته بود یوسف زندانی بود که به جز نامه های عاشقانه ،فکر آزادی را به قلب داشت و به جرم فرار تیر باران شد
یوسف شاید منم که این روزها نگفته ها مثل تیرباران یا مثل خفگی طناب دار خونین و مالینم کرده
شبیه آدمی هستم که در بند اعدامی ها هر شب در انتظار شنیدن اسم خودش در لیست مرگ به زندگی التماس می کند
در این نگفته ها خرافاتی هست که هر بار رویایی در قلبی بمیرد روز بعد گنجشک مرده یی را خواهی یافت که شاید فقط سرما به قلب کوچکش رحم نکرده
با این حساب من ،سه رویای مرده و نگفته دارم که در باغچه چال شدند

 

معنی اه و دم 

  • ای کاش هیچ وقت به دنیا نمی اوردمت
    -وقتی فهمیدی می تونستی سقطم کنی
    -می خواستم ولی به دنیام اومدی توی بغلم بودی و توی بغلم اروم گرفتی -خوب یه روز که خیلی زجر می کشیدم می تونستی من رو بکشی -مگه تولدت دست من بود که مرگت هم باشه -مامان،من چرا باید باشم جز تو کی معنی نگاهمو می فهمه -اگه حرف زدن به فهمیدن شدنه بابات می فهمید می موند و ولمون نمی کرد -دلم می خواد یه بچه معمولی باشم اگه بودم تو الان می خندیدی می شه این قدر گریه نکنی -وقتی خون ریزی کردی دست هاتو گرفته بودم و خفه می شدی یه آن گفتم کاش بمیری دیگه درد نکشی ولی همون لحظه فهمیدم من تو رو هر طوری که هستی دوست دارم و می خوام کنارم بمونی -برام قصه بگو -یکی بود یکی نبود یه پسری از سه سالگی بستری بیمارستان بود یه لوله به گلوش وصل بود همه فکر می کردن خیلی ساکته ولی مامانش می دونست با چشم هاش حرف بزنه -قصه ی خودمون رو نگو یه قصه ی جدید -اه راستی این هفته دوازده سالت می شه -خوب چه ربطی داشت -می دونی قصه ی جدید زندگی یت شروع می شه -نه تا وقتی که زنده ام -بذار بهت بگم اون بیرون دور از تختت چه خبره یه جایی که من و تو نمی دونیم کجاست داروی این بیماری پیدا شده یا شاید یه دستور زبان اختراع کردن تا شما حرف بزنین یا این که وقتی می خوابی یه دستگاه به مغزت وصل می کنن صبح روز بعد می تونی بلند شی و بدویی
    -دکتر چی می گه ؟
    -می خوای چی کار ؟
    -می خوام برگردم خونه توی اتاق خودم و غذاهای تو رو بخورم دلم برای گربه ام تنگ شده -به خونه هم بر می گردیم فقط باید صبر کنی -بدم می یاد وقتی نمی دونم کی بر می گردیم -یه چیزی بگم اگه یه روز حرف زدی باز هم با چشمات با من حرف بزن -دوباره گریه کردی می دونستی می ترسم وقتی گریه می کنی چون نمی تونم اشکت رو پاک کنم -قلقلک شد حالا گریه مو با بازوت پاک کردم -خوشحالم که به دنیام اومدی -چرا حرفت دو تا شد؟
    -چون من هم ترسیدم وقتی لوله رو دوباره کار می ذاشتن گریه کردی -نمی دونم مردن دقیقا چه شکلیه یا حتی سقط رو از مادربزرگ شنیدم -
    -پس به خاطر همین گریه می کردی ببین منو شاید زود باشه بفهمی اما گاهی درد باعث می شه از زندگی سیر بشی -پس چرا هست؟
    -تا بیشتر قدر زندگی رو بدونی -اوهوم گاهی فکر می کنم ازم بدت می یاد به خاطرم درد می کشی -
    -هی هی نه اصلا اگه گریه می کنم اگه گاهی عصبانی ام فقط به خاطر بیمارته ولی وقتی می بینم این قدر شجاعی و باهاش می جنگی اروم می شم -یادته یه بار گل کاشتیم و گذاشتی کنار پنجره ام هر روز بهش آب می دادی خوب یادم رفت بگم خوشحالم می کرد
    @the.52.hertz.alone1

     

  •  

    the.52.hertz.alone1

    این گفت و گو واقعا تلخ بود مخصوصا برای خلق بهتر باید تلاش می کردم خودم را جای شخصیت ها قرار بدهم و البته کمی هم پیش داوری داشتم در حین نوشتن خوب اگر من مادر همچین فرزند بیماری باشم چه واکنشی خواهم داشت یا اگر به جای پسر بچه قرار بگیرم یک عمر با همچین بیماری هولناکی بزرگ شوم لوله یی در گلو که با آن نفس می کشم و این که نمی توانم حرکت کنم
    حین نوشتن مفهوم آدمی در ذهنم زیر سوال رفت ما تا زمانی که صحیح و سالم هستیم آدمیِم یا این که اگر احساس کنیم درد بکشیم عاشق شویم هنوز آدمیم
    شاید بیماری یا معلولیت زندگی را تحت شعاع قرار بدهد اما با این شرایط متفاوت هم می توان معمولی بود
    یک دو روزی حرص می خورم چرا نرم افزارهای گویا که برای افراد نابیناست باید ماشینی و موتوری باشد اگر مثل نرم افزار های گویا خارجی شبیه صدای طبیعی انسان را داشت
    دوستان نابینا به راحتی کتاب هایشان را اسکن می کردند و نرم افزار های گویا متن کتاب را برایشان می خواند
    این تنها یک مثال کوچک است که تکنولوژی به جز این که ما را وادار کند برده های معتاد او باشیم می تواند به افراد با شرایط متفاوت کمک کند تا زندگی معمولی داشته باشند
    زیر سایه معلولیت یا بیماری خود عذاب نکشند
    گویا در جهان پیشرفته آن سوی مرز ها مبلغی بودجه اختصاص می یابد به اختراعاتی که شرایط این افراد را بهبود ببخشند و این یک حق انسانی ایست که دولت مردان آن سوی مرز ها ادا می کنند
    اما امان از دولت مردان و مردمان ما که افراد معلول و افراد بیمار با شرایط خاص را طرد می کنیم قضاوت می کنیم کم لطفی می کنیم
    باید مفصل تر در موردش بنویسم چون وظیفه ی انسانی یم ایجاب می کند
    بیان گر این درد های ناگفته باشم که ناشی از ضعف فرهنگ سازی در جامعه ماست 
    • فاطمه توحیدی منش ؛)(=
    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

    سلام

     تقریبا مسخ شدم احساس می کنم هیچ قلب یا مغزی ندارم با تمام وجودم امیدوارم اما خوب یک کم ساده لوح هم هستم به خودم می گویم زیاد هم بد نشد الان در قرطینه استراجت می کنم دیگر لازم نیست دو ساعت تا دانشگاه با اتوبوس قراضه در راه باشم  یا به خاطر فعالیت های فرهنگی و داوطلبانه نا ساعت هفت شب بیرون باشم الان می توانم با خیال راحت گوشی را خاموش کنم تا هر وقت که بخواهم بخوابم 

     

    اما رویای نوشتن لحظه یی رهایم نمی کند تمام وجودم را فرا گرفته نمی توانم بی خیالش باشم حتی این ماه ها که بیشتر از هر زمان دیگری بی خیال کتاب خوانی های متدوال و نوشتن شده ام اما این رویای من است نمی توانم بدون ان زنده باشم 

     

    کاش تمام قلبم را تسلیمش می کردم چند سال باید بگذرد اه خسته نشدی تا کی باید بنویسی تمام زندگی من بدون نوشتن هیچ معنی برای من ندارد تا کی باید بترسی این ترس را بگذار کنار 

     

    دختر جان بنویس بنویس 

    مرگ در یک قدمی ات ایستاده چرا خودت را گول می زنی شاید زندگی تو هم به پایان برسد مهم نیست چه می شود اما حداقل می توانم به تو افتخار کنم که نوشتی بالاخره نوشتی 

     

    شاید باید تمامی کتاب هایم را بخوانم این یک فرصت برای من است دیگر نه دانشگاهی هست نه کانونی 

    این یک شروع دوباره است برای زندگی با رویاهایی که همیشه می خواستم واقعی باشند 

     

    • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

    من رسما هیچ چیز ننوشتم این روزها به زندگی هنری خودم نگاه می کنم بیشتر شبیه یک تنگ ماهی ایست که فقط از اب پر است اما هیچ ماهی در ان شنا نمی کند

    اصلا مجموعه یی منسجم ندارم نوشته هایی که گمان می کنم داستان هستند اصلا داستان نیستند رمان هایم معمولا دو صفحه اند ان قدراز فضای داستان فاصله گرفته ام که حالم از کتاب بهم می خورد با این که می دانم ته کشیدم باید دیوانه وار کتاب بخوانم

    شاید راه را اشتباه امدم من ساخته نشدم برای نوشتن اما نمی توانم رهایش کنم نمی دانم شاید شبیه قلبم شده باشد اگر ان را دور بندازم برای همیشه خواهم مرد صدای کیبوردم برایم خوش طنین ترین رویای زندگی   است ولی  خسته ام

    حتی با این که در قدمی من مرگ کمین کرده و در برابرش کم مانده زانو بزنم انگاری محسور لحظات پوچی شدم که فقط می خوابم و سرگردان در فضای مجازی دنبال گمشده ی خودم می گردم

    خلاصه من در یک جزیره به وسعت اتاق خودم اسیرم و در تاریکی اتاقم مبهوت رویاهایی هستم که به نظرم محالند پس نباید به انها فکر کنم من خودم سرابم

     

    شاید یک برهه ی کوتاه باشد و من تمام کتاب های داستانم را بخوانم جزوه برداری کنم بنویسم بنویسم

    شاید از امروز شروع کنم به نظرم باید عناصر داستان را یک بار برای همیشه یاد یگیرم و بار دیگر از صفر شروع کنم هر چند با صفر هیچ تفاوتی ندارم

    سعی می کنم به این زندگی حبابی در این جزیره پایان بدهم و خودم را نجات بدهم پس  به فرکانس پنجاه و دو هرتز می نویسم این بار باید با خودم بچنگم

    • فاطمه توحیدی منش ؛)(=