The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۸ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

جامعه ما با حقوق کودک بیگانه است و نمی دانم چرا خود من در این سن این سوال برایم مطرح می شود در جامعه ما در چه مواقعی و توسط چه کسانی حق کودک نقض می شود؟
اگر بخواهم از چند نمونه اش مثال بیاورم می توان به پدیده سو استفاده ابزاری از برخی از کودک سلبریتی ها اشاره کرد که والدین یا سرپرست آنها از قبل این کودکان درآمد کسب می کنند متاسفانه اثرات روحی و روانی این استفاده ابزاری قابل جبران نیست و اگر از این کودکان به عنوان کودکان کار یاد شود جای تعجب نیست حالا برخی از تولید کنندگان محتوا در یوتیوب نمی دانم به چه هدفی بدون اجازه تصاویر و فیلم های برخی از این کودکان را در کانال خود می گذارند و آن را مسخره می کنند بدون آن که متوجه پیامد کارشان بر روح و روان این بچه ها باشند. حتی صورت این بچه ها شطرنجی نیست که نقض حقوق کودک است.متاسفانه وقتی نظرات کاربران را می خوانم هیچ کدام به نقض حقوق کودک و رفتار این افراد اعتراض نمی کنند .با این که یوتیوب سیاست خاصی برای محافظت از کودکان در پیش گرفته است اما جای سوال است که چرا ویدیوهای این افراد روز به روز بیشتر بازدید می خورد . خلاصه به معنای واقعی کلمه عصبانی هستم وقتی نظرات را می خوانم که صرفا از لودگی این فرد برای سرگرم کردنشان که حتی به قیمت نقض حقوق یک کودک است راضی به نظر می رسند با خودم فکر می کنم نکند من اشتباه می کنم شاید حق با آنهاست.
این افراد به نظرم با اخلاق حرفه ای که هر یوتبری باید داشته باشد آشنا نیستند هویت و انسانیت کودکان و نوجوانان نسل جدید را در ویدئوهای خود به رسمیت نمی شناسند به حریم کودک و نوجوان تجاوز می کنند چون بدون اجازه آنها ویدئو و عکس های این کودکان و نوجوان در کانال خود به هدف تحقیر و تمسخر می گذارند به بهانه آن بازدید و لایک می گیرند چه بسا درآمد کسب می کنند.

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

شاید خودم نمی دانستم دلم می خواست جیغ بکشم به نحوی خشمم را بروز بدهم دلم می خواست بگویم در یک جاهایی بسته زبانم و تلنبار کلمات را پشت گلویم احساس می کنم انگار که به سمت بیرون روی بالا می آیند اما من سد راهشان می شوم کلماتم نه راه پیش دارند نه راه پس همان جا در قلبم تقلا می کنند انگار که در برابر زوال فراموشی یا فرورفتگی یک  مرداب انسان نما  مقاومت می کنند 

طبق یک قول که هر روز مهم نیست چه طور به چرت و پرت می گذرد باید حداقل یک کتاب بخوانم در حال خواندن کتاب تشابه ها و  تناقض ها از ادوارد سعید و دنیل برنییم بودم که با خودم گفتم حالا که در این کتاب در مورد موسیقی کلاسیک از منظر فلسفه و جامعه شناسی حرف می زنند چرا همزمان موسیقی گوش ندهم به جاست موزیک سر زدم لیست آهنگ ها پشت سر هم بخش می شد تا این که به این قطعه  رسید قطعه ای که اکثرا آن را شنیده ایم در سکانس هایی که یک نوع جیغ خفه و تعقیب و گریز داشتند

نا خواسته کتاب را کنار گذاشتم با موسیقی همراه شدم انگار که داشتم جیغ می کشیدم خشمم را سر سکوتی که بیخ گلویم را گرفته بود خالی می کردم به گلویم اشاره می کردم صدا ندارم اما صدایم یک فریاد شد من بعد از شنیدن این قطعه حس روزهایی را داشتم که فریاد کشیده بودم حالا چه فریادی و چرا ماجرایش مفصل است الان می خواهم به جیغ کشیدنم ادامه بدهم بدون آن که صدایش شنیده شود 

 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

نمایشنامه دوزخ نوشته ژان پل سارتر 
 
از زمانی که دلیل آمدن  به جهنم را بازگو کردند  تا پایان داستان منتظر بودم که شاهد تحول انها باشم و  از همان ابتدا  امید داشتم بتوانند  از  جهنم همدیگر  رها شوند  اما به ماهیت شکنجه گر خود ادامه دادند درست  به همان  شیوه ای   که در زمان حیات   آدم‌های  اطرافشان  را شکنجه کرده بودند 

شاید این رنج و عذابی که در زمان حیاتشان باعث شده بودند  به آنها هویت و معنا داده بود. به خاطر همین  تا زمانی که جلاد درون   خودشان  را  نپذیرند  و  انکارش  کنند  تا ابد  در  جهنم یکدیگر  اسیر باقی می مانند.   یکی از شخصیت های نمایش این را  فهمیده است  شاید   در دقیقا  زمانی  باز می شود که او  به آن  پی برده  است اما  شجاعت پذیرفتنش را ندارد.

نمایش را  سر فرصت یک بار دیگر  باید بخوانم  تا بفهمم چه طور جلاد یکدیگر  می شوند  اما چیزی که برایم  بارز بود یک مثلث برزخی بود :
ضلع اول: گارسن کسی که وقتی زنده بود نمی توانست یا بلد نبود یا اصلا نمی خواست کسی را  دوست داشته باشد  حتی بعد از مرگش هم این شکنجه را ادامه داد یعنی با بی  اعتنایی کردن به بقیه 

ضلع دوم: استل  کسی که متقابلا می خواهد دوست بدارد و دوست داشته شود به نظر معمولی به نظر می آید  اما   انگار این دوست داشته شدن به او هویت و معنی می دهد به خاطر همین وقتی متوجه می شود  به خواسته اش نمی رسد هویت و معنای زندگی را  از بقیه سلب می کند  و به حریم  شکل گیری هویت سایرین  تجاوز می کند تا خلا درونش رو پر کند. 

ضلع سوم: اینس کسی که به نظرم در  این نمایش خیلی پیچیده است نمی توانم ابعاد مبهمش را  واکاوی کنم اما یک  مانع  بین استل و گارسن  است اینس می خواهد آنها  را کنترل کند هویتشان را معنی کند بیشتر از آن  دو به وضعیت جهنم آگاه هست حتی در  یک دیالوگ می گوید   برای ادامه زندگی اش  به عذاب دادن دیگران محتاج است  تا بتواند وجود خودش  را  تحمل کند  یعنی اینس خودش را  دوست نداره از خوش متنفر است  بنابراین  بخیلانه نمی گذارد که انسانها خودشان  یا همدیگر  را دوست داشته باشند.

آدمهای  این نمایشنامه بر اساس شباهت  شکنجه هایشان  بهم نزدیک می شدند و ارتباط برقرار می کردند مثلا استل و اینس هر دو سلطه گر بودند پس از این نظر بهم نزدیک می شدند  یا گارسن و اینس به دلیل عدم توانایی در دوست داشتن با هم ارتباط برقرار می کردند.

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

تمساح نوشته داستایفسکی
امروز بعد از تماشای اتفاقی تلویزیون و شنیدن بعضی از تحلیلهای ان خواندن این داستان مسکن بود نمی دانم چرا یاد آن شبح غمیگن انیمه شهر اشباح افتادم که همه چیز را می بلعید یا داستان یک گرگ یک اردک یک موش کتاب تصویری  که در آن شخصیت هایش از ترس گرگ به شکم خود گرگ پناه می برند خلاصه بگذریم این بلعیدن و هضم کردن بد جوری ذهنم را مشغول کرده است.

در این داستان بلعیدن و هضم شدن دو کلید واژه اساسی بودند. به گونه ای که بعد از اتمام کتاب کنجکاو شدم که در ادبیات داستانی چه پیشنه ای دارند و به جز این نویسنده چه افرادی از آن استفاده کردند. شاید به مناسبت ذات بشر در جهان امروز انتخاب این دو واژه هوشمندانه باشند.

من به نیت مولف در این داستان کاری ندارم و نظری هم نمی دهم چون باید در مورد شرایط اجتماعی و سیاسی که نویسنده از آن متاثر بوده است آگاهی داشته باشم متاسفانه در حال حاضر علم آن را ندارم اما در این شک نیست از نظر تکنیک استخوان بندی داستان فدای زبان نمادین نویسنده شده است.



اگر بخواهم خوانش خودم را از تمساح از نو خلق کنم بگمانم تمساح می تواند نمود خیلی چیزها باشد در جهانی زندگی می کنیم که در خطر بلعیده شدن توسط تمساح ها هستیم حالا فکر کن تمساحی تو را بلعیده باشد تو هنوز زنده باشی اما تمساح داران و شرکا تو را مقصر بدانند و حتی بگویند اگر اتفاقی برای تمساحشان افتاد تو مقصر هستی این در حالی ایست که روح و جسم تو خوراک این تمساح می شود و در خطر هضم شدن قرار گرفتی.

در این شرایط ممکن است یک عده برای رهایی تلاش می کنند اما عده ای مانند شخصیت داستان خود را می بازند به گونه ای که این اسارت را یک نوع امتیاز به شمار می آورند از وقاحت تمساح داران و شرکا گله ای ندارند بلکه کاملا آن را حق خودشان می دانند حتی در قبال این رفتار انتظار پاداش و اجر دارند.

هیچ چیز غم انگیز تر از آن نیست که شاهد باشی این افراد با رضای خاطر به کام این افراد می روند. ظالم حق به جانب خود را قربانی جا می زند و قربانی واقعی بی خبر از حقیقت یا شاید با انکار حقیقت زنده بودن خود را منکر می شود بی آن که از جهان بیرون خبری داشته باشد شاید فکر می کند تنها راه این است که هویت را آن طور که می خواهند به او دیکته کنند.

واقعا عصبانی و خشمگین هستم طرح این داستان را در واقعیت دیدم که زندگی می کنند یعنی بلعیده شدند اما تمساح داران و شرکا اجازه نمی‌دهند آزاد شوند چون امنیت تمساح در الویت است این افراد بی خبر از این سرنوشت وحشتناک خود ارزش وجودی شان را با این معیار تعریف می کنند حتی می خواهند با این طرز فکر شناخته شوند و با افتخار سایرین را به این طرز فکر دعوت می کنند.

باز هم یادآوری می کنم با نیت مولف کاری ندارم و فکر می کنم در جهان امروز این هضم شدن و بلعیده شدن توسط تمساح می تواند نمودی از هر وضعی باشد. این را هم نوشتم تا از خودم بپرسم چگونه می توان آدمها را از پدیده نوظهور تمساح نجات داد؟ راستش این سوالی ایست که در داستان تمساح به جوابش دست نیافتم.

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

your body is yours 

 

چه قدر از حریم بدن اطلاع داریم؟ چه قدر در این رابطه فرهنگ سازی می کنیم؟ آیا فرق لمس امن یا نا امن را می دانیم؟ اگر کسی مرا لمس کرد و از آن لمس احساس خوبی نداشتیم چه واکنشی باید نشان بدهیم؟
این کتاب در مورد همه اینهاست برای حرف زدن در مورد حریم بدن و حقوق آن کاش خودمان را محدود به رده سنی نکنیم من فکر می کنم برای همه آشنایی با این مقوله ضروری ایست.
تا چند سال پیش این موضوع دغدغه من نبود یا حتی در مورد آن اطلاع نداشتم فکر کنم در تعامل های فردی و اجتماعی برایم جا نیفتاده بود چرا ما آموزش نمی بینیم تا به حریم بدن آدمها احترام بگذاریم.
امروز این یادداشت را می نویسم تا به خودم یادآوری کنم برای برقراری ارتباط حتما نباید همدیگر را نوازش کنیم تا محبت خودمان را نشان دهیم بلکه ما باید حلقه ارتباط هر کس را یاد بگیریم.
نمی دانم چرا به محضی که همدیگر را می بینیم روبوسی هایمان گل می کند اما فکر نمی کنیم شاید یک نفر در آن لحظه از دست دادن به ما یا گرفتن دستش، به آغوش گرفتنش، یا بوسیده شدنش حس خوبی نداشته باشد. وقتی دیدیم معذب است اما حرفی نمی زند یا وقتی گفت حسی خوبی ندارد کاش به انتخابش احترام بگذاریم لطفا از دوست یا فردی که صمیمی هستیم پیش از ابراز محبتمان اجازه بگیریم مثلا از او بپرسیم : اگر از نظر تو ایرادی نداشته باشد من اجازه دارم تو را بغل کنم؟
فکر می کنم با این پرسش به دوست یا آشنایی که با او صمیمی هستیم نشان می دهیم به حریم بدنش احترام می گذاریم.

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

نویسنده کتاب بهتره با یه نفر حرف بزنی توی  یکی از فصل ها در مورد تجربه هاش به عنوان  یه دانشجو پزشکی می گه برام جالب بود که هنگام تشریح اجساد   استادشون  تاکید داشته حتما به احساساتشون توجه کنن و حتی در این برهه برای این که مجالی برای توجه به احساساتشون باشه جلسات مراقبه می گذاشتن یا فعالیت های داوطلبانه برنامه ریزی می کردن  تا دانشجویان به خاطر دلخراشی  ذاتی که این درس داره کمتر آسیب ببین

حالا خودمونیم  ما حالا نه تنها در رشته پزشکی در رشته های دیگه چه قدر به سلامت روان دانشجو اهمیت می دیم و توی مسیر تحصیل بهش تاکید می کنیم به احساسات خودش توجه کنه تا جایی که من به عنوان دانشجو یکی از  رشته های علوم انسانی پیش رفتم دانشگاه به دانشجو به چشم یه شی نگاه کرده ، دانشگاه به عمد از دانشجو خواسته اصالت فردی خودش رو سرکوب کنه ، تا نهایت ممکن یه کاری کرده دانشجو  احساساتش رو انکار کنه ، دانشگاه به حق پوشش، انتخاب  و همه ی تمامیت دانشجو  تجاوز می کنه  و  در یک کلام در تحقیقات علمی  و هر چیز دیگه  از دانشجو بهره کشی می کنه

یادمه یه روز یکی از اساتید که خوشبختانه دانشجو مهمانش بودم وگرنه نمی دونستم چه طور می شه در طول ترم تحملش کرد با خنده و تمسخر  از خودکشی معروف اون دانشجو دکتری می گفت وای باورتون می شه دوباره با تاکید  می گم  با خنده و لحن سرزنش بار  تعریف می کرد هیچ کس هم بهش نگفت مرد حسابی این شوخی بردار نیست تو باید به عنوان استاد  به خودت بیای مسیر دکتری و اون چالش هاش یه دانشجو رو از پا در آورده کاش  از خودت بپرسی دانشگاه و اساتید چه قدر مقصر بودن تا  این سو استفاده ها و نگاه ابزاری رو کمتر کنین خلاصه مات و مبهوت توی رو درواسی با یه استاد دیگه که ما رو به کلاس ایشون آورده بودن اون روز رو سر کردیم داغش به دلمون موند 

 

به بهونه این کتاب از همین تربیون اعلام می کنم من زخم خورده نگاه ابزاری سیستم آموزشی دانشگاه هستم و کمی دیر فهمیدم که شی انگاری وحشتناکی در سیستم آموزشی دانشگاه وجود داره که اگه حواست نباشه همه چیز رو می بازی حقیقتش  دانشگاه یه دانشجو می خواد که به اعتبار علمی خودش اضافه کنه پس این جا می فهمیم دانشگاه بدون دانشجو معنی نداره پس دانشجو با توجه به اهمیتش باید حق و حقوقی داشته باشه اما در عوضش موضوع پژوهشی و قوانین اجرایی اون طبق موازین قرون وسطاست  

 خلاصه من اگه دوباره دانشجو شدم این قرون وسطا رو به قول بچه ها قهوه ای می کنم و نمی ذارم باهام مثل یه برده رفتار کنن

 

با عرض معذرت بردگان علم  بله وجود داره بعضی از  دانشجویان ارشد و دکتری که تمامی اعتبار کارشون به اسم دانشگاه تموم می شه روح و روانشون به بازی گرفته می شه توی این مسیر به جز هزینه جانی هزینه مالی هم پرداخت می کنن دیگه براتون نگم که نگاه از بالا به پایین این دانشگاه کوفتی به دانشجو چه طوریه خودمونیم به نظرتون معجزه نیست که دانشجو از دانشگاه  زنده بیرون می یاد 

 

 پی نوشت: 


توی این کتاب برخوردی که به عنوان پزشک  با اجسام اهدایی داشتن واقعا انسانی بود و همچنین  تاکیدی که در سیستم آموزشی می شد که این اجسام برای پیشرفت علم جسمشون رو اهدا کردن فرقی نداره مرده باشن  به هر حال انسان هستن  و باید باهاشون مثل یه انسان محترمانه  برخورد بشه برام جالب بود 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

 

 

عنوان و توضیح کتاب توجه ام را جلب کرد پیش از شروع کتاب می خواستم با داستان واقعی کودکی آشنا شوم که در پایان یک دیکتاتوری تازه می فهمد هر آنچه که باور داشته دروغی بیش نبوده است و برای فهمیدن حقیقت باید روایت زندگی اش را از نو باز تعریف کند. 

از طرفی برای نوشتن داستان جدید به منبع الهام جدیدی نیاز داشتم داستانم در مورد پسری ایست که زاده یک حاکمیت دیکتاتوری ایست در دوران کودکی و نوجوانی تحت تاثیر ارعاب و تبلیغات رسانه و مدرسه بزرگ می شود .

 خانواده اش با وجود دانستن ماهیت دیکتاتور و مخالفت با آن سعی می کنند برای زنده ماندن پسرشان با شیوه هایی چون دروغ ،سکوت و انکار با مدرسه و رسانه شریک جرم شوند.در نتیجه پسر به دلیل عدم آگاهی از جانب افراد مطلع طرد و تحقیر می شود حتی مورد خشونت قرار می گیرد گاهی از جانب حامیان دیکتاتور مورد سو استفاده قرار می گیرد و خود را به خطر می اندازد بنابراین به مرور زمان می فهمد چیزی در زندگی اش درست نیست انگار بخشی از زندگی اش ناقص است و انگار هر بار که حقیقت را فهمیده کسی یا کسانی آن را تحریف کردند خلاصه برای پسر چرایی این همه تناقضی که در اطرافش می بیند سوال است به همین دلیل از همان کودکی و نوجوانی دچار بحران هویت و عدم اعتماد می شود تا این که در سال اول دانشگاه بالاخره پدرش اعتراف می کند:تمام حرف هایی که زدیم دروغ بوده است حالا خودت برو حقیقت را پیدا کن.

پس از شنیدن این حقیقت بحران هویت پسر بیشتر از قبل می شود احساس نا امنی می کند فکر می کند امین ترین انسان های زندگی اش به او خیانت کردند با این که دلیل تناقض ها و نکات مبهم زندگی اش را فهمیده است از دست همه ی اطرافیان فرقی نمی کند چه کسی باشد عصبانی ایست و از همه دوری می کند تا حقیقت را خودش پیدا کند اگر پیدا کردن حقیقت مساوی با ...

 

راستش بعد از خواندن این کتاب راحت تر توانستم شخصیت داستانم را درک کنم نویسنده این کتاب از دورانی صحبت می کند که پدر و مادرش یواشکی رادیو گوش می دهند یواشکی وقایع سیاسی کشور را تحلیل می کنند در برابر دروغ هایی که جامعه و مدرسه به کودکشان تزریق می کنند اکثرا بی تفاوت و خنثی رفتار می کنند یا این که اگر بخواهند بخشی از حقیقت را بگویند با پرخاش و خشونت رفتار می کنند به گونه ای که کودک دچار ترس و بی اعتمادی می شود بنابراین به عنوان یک کودک محکوم به نادیده گرفته شدن است او باید به تنهایی جواب سوال هایش را پیدا کند جهان او پر از نا امنی و تناقض است همه فکر می کنند او به عنوان کودک متوجه دروغ هایشان نیست اما کودک آگاه است او می داند بخشی از حقیقت را از او پنهان کردند او به نوع خود حقیقت را در می یابد اما نمی تواند بیانش کند او خشمگین است که چرا کسی او را به عنوان کودک به رسمیت نمی شناسد. 

در پایان برایم سوال است فعالین کودک و متخصصان در این زمینه چه پیشنهادی می دهند یک والد در زمانه دیکتاتوری چه جوابی می تواند به سوال های کودکش بدهد؟ آیا فجایع خونبار دیکتاتور را بی پرده بگوید بدون آن که ملاحظه روح و روان کودک را داشته باشد دائما مقتضای سن و درک او را نادیده بگیرد یا این که بر حقیقت سرپوش بگذارد و حقیقت را برای مراقبت از کودک پنهان کند آیا این رفتار می تواند از کودک مراقبت کند آیا این رفتار باعث بحران هویت و بی اعتمادی کودک نمی شود.

کاش به کودک زمانه دیکتاتوری توجه می شد کاش دنبال راهکارهایی گشت که کودک زمانه دیکتاتوری به رسمیت شناخته شود حقیقت به کودک گفته شود اما بر اساس تفاوت فردی و ویژگی های روانشناختی کودک بازگو شود کودک زمانه دیکتاتوری بیاموزد چگونه از سلامت روح و جسمش مراقبت کند امنیت جسم و جانش را در الویت قرار بدهد در مبارزه های خشونت بار گاه مسلحانه هر دو طرف کودک سرباز نباشد از حقوق فردی خود آگاه باشد خلاصه به جای این که به کودک بگویند بزرگ می شوی خودت می فهمی یا هنوز سنت برای درک این چیز ها قد نمی دهد به جای دروغ گفتن و دیکته کردن جواب های پیش پا افتاده با کودک همراه شد کودک در مسیر پیدا کردن جواب هایش بداند تنها نیست کسی او را می بیند کسی همراه اوست کسی در کنار اوست تا با هم جواب را پیدا کنند. جان کلام این که بحران هویت کودک زمانه دیکتاتوری شوخی بردار نیست

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=