The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۱۹ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

یک سوال اگر معشوق به سامان شد تا باد چنین بادا 

بوسیدن های یواشکی توی اردیبهشت شیراز زیر درخت بید مجنون هاش  هم آره هم نه 

دویدن بین سرو های سر به فلک توی یک روز بارونی توی باغ ارم هم آره هم نه 

بی قراری برای بازی کردن با انگشت هاش موقعی که موهات رو می بافه هم آره هم نه 

به خواب رفتن روی زانوهاش موقعی که آخرین ایستگاه چهار راه حافظیه هنوز نیومده هم آره هم نه 

 

ولی نصیحتی کنمت و خوب گوش کن یه روزی یکی می یاد که قابلیت دیوانه کردنت و پروندن عقل از سرت رو داره 

اولاش شاید پیش خودت بگی باید ازش دوری کنم این بشر خطرناکه ممکنه به خاطرش جوری از دست برم که دیگه صد تا عاقل هم نتونن نجانم بدن 

فقط از دور که می یاد حتی سایه اش هم می تونه با  ذره به ذره وجودت کاری کنه که نتونی مثل یه آدم هوشیار بایستی مست بشی تلو تلو بخوری 

حوالی اون دچار جنون می شی فکر می کنی زمان در عین کند گذشتن داره زود می گذره حرف که می زنه فقط می خوای سر تا سر چشم بشی 

اگه زمان به عقب بر می گشت صد دور نگاهش می کردی تا بالاخره بفهمی داره بهت چه می گه چون همزمان نگاه کردن و شنیدن صداش  خیلی دل می خواد 

 

فکر کنم فرشته الهام داستان ها و شعر هایی می شی که هیچ وقت نخواستم بنویسم باید خون تو رو آزمایش کنن چه طور قبل از تو می شه عاقل بود و  بعد از تو باید عاقل بودن رو بوسید گذاشت کنار 

 

بذار بگم فرق تو با بقیه چیه آره خیلی هاشون اوف خیلی خوب بودن از همه نظر ولی نه به این اندازه که بخوام به خاطرشون خطر کنم شازده کوچولو چی می گفت آها یادم اومد زیبایید ولی توخالی  

 

یعنی شاعر می گه دیگران آیند و روند تو همچنان که هستی فقط در وصفتت نیست تو شاهکار یه هنرمندی یعنی دیدی وقتی داری گذر می کنی یهویی یه منظره می بینی قسمتی از روحت رو نوازش می کنه که تا حالا کسی نتونسته و در ضمن تو  بهش اجازه ندادی 

 

به نظرت انصافه منی که تونستم جونم رو بردارم از همه فرار کنم حالا تو می شی مثل یه خونه امن و مخفی براش اگه یه روز بخوای از این خونه تبعیدم کنی آواره می شم دیگه هیچ جای دنیا وطنم نمی شه 

 

حرف بیشتری ندارم جز این که بین کسادی نوشتن و حالم از داستان نوشتن بهم خوردن فراری بودن از کتاب خوندن وقتی فکر می کنم باید برات بنویسم همه کلمات به مغزم هجوم می یارن می دونی چی می گن دیوانه که به ماه نگاه کنه دیوانه تر می شه اگه من برات بنویسم همچین حکمی داره 

 

لطفا سریع  تر بیا همه ی کارهات رو روی زمین بذار فقط بیا خوب باشه حتی توی رویا هم باشه کافیه برای من 

هر چند که دیوانگی همیشه تاوان داشته و داره ولی چه اشکالی داره این همه عمر عاقل بودم مگه چی شد باز یه قسمتی از وجودم می دونستم همیشگی نیست یکی هست که معادلات عاقلانه مو بهم می زنه نمی تونم در برابرش بگم بی خیال و ازش بگذرم اتفاقا برعکس هر چی دور بشم باز بر می گردم 

 

بهت بگما برای هیچ کس این جوری به جز من اول و آخر نیستی شما...

حالا از من گفتن بود راستی الان خیلی عصبانی ام  و خودم هم نمی دونم چرا 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

اه امروز انیمه دیدم 

کتاب های نویسندگی خلاقم را نخواندم 

امروز زبان تمرین نکردم ولی به جایش رانندگی کردم  در عوض نا داستانی که در مورد کره شمالی بود را دارم تمام می کنم 

 

از فردا شروع می کنم به نوشتن و مطالعه منظم ولی شاید هم بخواهم باز استراحت کنم فیلم ببینم و ...

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

https://castbox.fm/vd/413833794
 

غرق شدن در کتاب چه بلایی سر مغزتان می آورد؟

 

قرار شده هر شب قبل از خوابیدن پادکست گوش بدهم  اگر بی حوصله نبودم لینکش را با شما به اشتراک می گذارم

 

اگر یک وقت خواستید در این باره با هم تبادل نظر داشته باشیم ایمیلم گوشه صفحه هست 

 

آقا خانم من با قاطعیت پادکست ترجمان را پیشنهاد می کنم خلاصه بشتابید تا عاقبت به خیر شوید فرزندانم   مخصوصا این قسمت پادکست برای کتابخوانی بیشتر قلقکتان می دهد 

 

اگر درست فهمیده باشم کتاب خواندن فرصت همدردی را به ما می دهد طبق تحقیقات انجام شده بخش های عصبی مغز که مربوط به همدردی ایست بیشتر فعال می شود متاسفانه در جامعه امروزی به دلیل پیشرفت فناوری کتابخوانی به حاشیه رانده شده حس همدردی هم به طبع کاهش یافته 

 

مثلا من بگویم آن لحظه ای را تصور کن که آناکارینا  خودش را روی ریل قطار پرت کرد در واقع اگر کتاب را خوانده باشی واقعا انگاری خودت همراهش پرت شدی ‌جالب است که  نورون های حرکتی ات فعال می شود منظورم این است برای مثال اگر در متن کتاب وصف دامن پف اما را بخوانیم آن قسمت از مغز که مربوط حس لامسه است فعال می شود 

 

  در کل  کتاب خواندن باعث می شود افکار و احساس دیگران  را راحت تر بفهمیم  از تعصب های شخصی خودمان فاصله بگیریم

 

به تعریفی دیگر کتاب خواندن باعث می شود دیگری بودن را تجربه کنیم زندگی هایی را احساس کنیم که در طول حیات فرصت و امکان تجربه اش را نداشتیم 

 

به قول پادکست هنگام کتابخوانی خودمان را ترک می کنیم دوباره به خودمان برمی گردیم در نهایت دید وسیع تری نسبت به دنیا داریم تفاوت ها گونه ی دیگری از شرارت نیستد حقیقتا  با دیگری شدن قابل فهم می شوند 

 

سوالی که برای من پیش آمد مگر فیلم ها نمی توانند مثل کتاب به حس همدردی قوت بخشند جوابی که به خودم می دهم شاید کتاب از فیلم درونی تر باشد ما در کتاب خودمان بازیگر صحنه می شویم ولی در فیلم به جایمان بازی می کنند 

 

موقع کتاب خواندن هم تنها هستید هم تنها نیستند یعنی ما در انزوا کتاب می خوانیم ما هنگام کتاب خواندن زندگی دیگران را مشابه سازی می کنیم از دریچه دیگری جهان را تماشا می کنیم    

 

من خجالت هم کشیدم اگر موقع خواندن  داستان هایم  یا بعضی از خاطراتم آدم‌ها وارد افکار و احساساتم می شوند از من عبور می کنند فاطمه بودن را تجربه می کنند آخ معمولا زیاد برایم راحت نیست به طرز مرگ باری کشنده است  ولی می نویسم دوست دارم که بنویسم خودم را مجبور می کنم که بنویسم   

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

احساسش خاص بود رگ های قلبم از خون  باد کرده بود می خواستم تمامی کتاب های تخصصی نویسندگی را بخوانم  که در طی این سالها خریده بودم اما داشتند خاک می خوردند 

 

کتاب ها را یک گوشه جمع کردم اتاقم را بعد از مدت ها مرتب کردم با جارو برقی به جان اتاق افتادم گرد گیری کردم  خودم از این احساس قدرتی که در جانم دویده بود خوشم می آمد دوست داشتم ادامه داشته باشد حقیقتا خودم برای خودم کافی باشم رویاهایم مثل یک سکانس خیالی از پس چشم هایم می گذشتند 

 

به نوشتن به شکل شغل نباید نگاه کنم مدت هاست فهمیدم که نوشتن داستان و رمان  فقط سرگرمی نیست  یا شاید  به عبارتی دیگر انرژی سوخت من است می خواهم حرفه ای تر بنویسم ذوقی نوشتن کار را به جایی نمی رساند 

 

این سرخوردگی عصبی ام کرده بود همش فکر می کردم پس کی باید این کتاب ها را بخوانم پس کی باید نوشتن داستان و رمان را تمرین کنم پس کی باید زبان یاد بگیرم داستان هایم را به انگلیسی بنویسم پس کی باید نقاشی کردن را شروع  کنم پس کی باید در زمینه کودکان و زنان مطالعه اختصاصی داشته باشم تازه بعد از فارغ التحصیلی پاک ادبیات را فراموش کردم برای من بین متمم و فاعل فرقی نیست پس کی باید ادبیات خوان باشم 

 

فعلا دل کندن از انیمه یا فیلم و سریال کار راحتی نیست این که برای رسیدن به رویاهایم باید تمام روز کتاب بخوانم و بنویسم دیوانه کننده است از الان مضطرب شدم تنبلی دست تکان می دهد لامصب از من می خواهد کنارش لم بدهم فقط فیلم نگاه کنم  اما می دانم این اعتیاد دیوانه وار  شبانه روزی به فیلم دیدن و انیمه دیدن به معنی پشت پا زدن به رویاهایم است 

 

نمی خواهم یک روز یقه ی فاطمه را در آینده بگیرم و تشر بزنم توی کوفتی چرا زندگی ات را حرام کردی تف به رویت 

در عوض می خواهم یک روزی از خودم تشکر کنم بابت روزهایی که از خستگی سر کتاب خوابم برد آن قدر در طی روز نوشتم که دست هایم درد گرفت ولی ارزشش را داشت 

 

فعلا فهمیدم باید برنامه داشته باشم و بشوم شبیه دونده المپیکی که تا آخرین ذره جانش برای رسیدن به مقصد می دود مهم هم نیست نفر چندم باشم من نیاز دارم برای زندگی و رویاهایم یک کاری کنم

 

با اجازه هر شب گزارش می نویسم تا بعدا متوجه شوم چه قدر پیشرفت داشتم  یا گاهی چه طوری از زیر کار در رفتم 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

یک انیمه بود به اسم دفترچه مرگ که هیچ وقت ندیدمش ولی تعریفش را زیاد شنیدم الان در این لحظه می خواهم اسم چند نفر  را بنویسم نحوه ی مرگشان را هم توضیح بدهم والا چه قدر  نفهم چه قدر نچسب چه قدر بی شعور چه قدر تو عوضی هستی الاغ  ...

 

دارم یک موسیقی بی کلام هشت ساعته گوش می دهم و همزمان کتاب زنان نامرئی را می خوانم کتاب در مورد سلطه مردانه و  جهان شمولی آنهاست این که در طول تاریخ  جنس زن به صورت زیرکانه حذف می شود همه پیش فرض ها چه در ادبیات یا هر جای دیگری  مردانه است 

 

شایعه شده ماشین را بر اساس فیزیک مردانه ساخته اند اگر فرض کنبم فیزیک زنانه را در نظر نگرفته اند  خوب  احتمال تصادف های وحشتناک  و عدم تسلط بر ماشین  هست یا این که گفته شده وقتی باستان شناسان با وجود این که استخوان لگن زنانه بوده و سالها بعد  ثابت شده که دی ان ای هم متعلق به یک زن است باز  ادعا   کردند شاید استخوان این زن قاتی ابزار های حنگی شده گویی تصور جنگجو بودن زن برای آنها خیلی دشوار بوده یا خود من در یکی از کانال های تلگرام می خواندم مردان اکثرا داستان ها یا رمان هایی که شخصیت نقش اول زن هست نمی خوانند 

 

چند وقت پیش داشتم با یکی از دوستانم داستان بازی طراحی می کردیم من پیشنهاد دادم شخصیت نقش اول زن باشد گفت می دانم چه قدر به این موضوع اهمیت می دهی ولی مردها بیشتر دوست دارند شخصیت بازی مرد باشد تا یک  زن 

 

یا این که همیشه تصور می کردیم  تصاویر شکارچیان  انسان های اولیه هنر دست مردان  بوده ولی بعدها  اثبات شده که بیشترشان را زنان به تصویر کشیده اند در برخی از آزمایش های علمی وقتی از داوطلبان خواسته اند تصویر یک محقق را بکشند اکثرا محقق را مرد کشیده اند 

 

خلاصه کتاب همین جوری پیش می رود در مورد داده های آماری یا حتی درمورد جنسیت زده بودن زبان حرف می زند من هم کیفور می شوم چرا زودتر با این مفاهیم آشنا نشدم چه قدر به مطالعات جامعه شناختی  زنان علاقه مندم 

 

 وقتی یادم می آید در اجتماع من نوعی را مورد خطاب قرار داده اند از من سوال پرسیده اند خیلی اوقات اجازه دادم به جای من  کس دیگری جرف بزند جواب بدهد  و من هم با تصور این که یک دختر خوب خودش حرف نمی زند جیکش در نمی آید  خودش تصمیم نمی گیرد  ابراز وجود نمی کند از دست خودم خیلی  کلافه ام  این دختر خوب انسان هم هست درست می گویم پس چرا اجازه داده با او شبیه عروسک خیمه شب بازی برخورد کنند 

 

دارم شعار می دهم وگرنه بارها در عمل ثابت کردم در برابر سلطه گری های قلدرانه قابلیت لال شدن و انکار کردن داشتم ما با دختر ها بازی نمی کنیم  اه چه جالب چرا امسال این  قدر دبیر زن داریم دخترها نمی توانند خلبان شوند من نمی دانم شما زن ها چرا گواهینامه می خواهید نباید به زن خیلی رو داد اگر به زن رو دادی شاخ غول می شکند همه ی جنگ های دنیا به خاطر فتنه ی یک زن شروع شده فاطمه شما دختر ها خیلی سوسول هستید  ...

 

سکوت کنم با کسی بحث نکنم راه خودم را بروم در عمل ثابت کنم یا اتفاقا برعکس جواب دندان شکن بدهم از خجالت طرف در بیایم  هنوز تکلیفم مشخص نیست از یک طرفی وابستگی کوفتی به تو  دارم وقتی عاشقت می شوم نمی دانم چرا از خودم هویت مستقل ندارم خودم را گم می کنم

 

انگاری معشوق حان اصل وجود می شود دیروز   این داستان معروف به ذهنم رسید روزی روزگاری  یک عالم مشهور بود که از سر تا سر دنیا شاگرد داشت خیلی معتبر بود سر اسمش قسم می خوردند اقا نا غافل  یک روزی معشوق ازلی اش را پیدا کرد معشوق ازلی همان اول کار  به او گفت باید برای اثبات ارادتت به من بروی از میخانه شراب بخری عالم هم بدون تعلل جلوی چشم همه به بدنام ترین مکان شهر رفت کسی باور نمی کرد که اوست   درست لحظه ای که می خواست شراب را سر بکشد معشوق ازلی کوزه را از دستش گرفت 

 

از این عالم به خاطر معشوق ازلی کارهایی سر زد که قبلا نکرده بود کم کم پیروانش را از دست داد و البته برخی فکر می کردند معشوق ازلی عالم خوش نامشان را چیز خور کرده می بینی این قابلیت عشق است یعنی در گذشته بود من و تو که این قدر اسطوره ای نمی شویم یعنی می شویم  می ترسم با تو خودم را فراموش کنم به هر چیزی که برایم اهمیت داشت پشت پا بزنم  از من کارهایی سر بزند که حتی یک بار هم قبل از تو جرات انجام دادنش را نداشتم تا هبوط پیش بروم ...

 

بی خیال نباید یک داستان عاشقانه را جدی بگیرم این چند وقته همش فکر کردم خوب به هر حال انکار نمی کنم احساس قشنگی هست ولی قرار نیست طرف مقابل آن قدر پیش برود که به خاطرش هویت مستقل و رویاهایم را از دست بدهم من آزادی عمل و حق تصمیم را نباید به کس دیگری دو دستی تحویل دهم من برای خودم اصول و قاعده یی دارم  

 

به خاطر این  حتما باید یک مدتی  در تجرد کامل فکر کنم معنی هویت مستقل من به عنوان یک انسان  چیست چه چیز هایی خط قرمز من هست اگر آنها را از دست بدهم دیگر خودم نمی شود چه رویاهایی دارم و به کدام یکشان حتما باید برسم 

 

راستی اگر در طول روز هزار بار به خاطر استرس و حس اضطراب عملا سر پا کشته شدی دوباره برگشتی تا زندگی کنی  تبریک می گویم ما بازماندگان قرنطینه کورنا ویروس و رکورد مرگ هستیم 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

توی کتاب زنان نامرئی یک کلمه یی هست به اسم معیار انگار مردان از هر قشری کاملا معمول هستند اما زنان موجودات اسمش را نبر به شمار می آیند  طبق این معیار در یک برهه از زمانی اگر اشتباه متوجه نشده باشم که حتما اشتباه برداشت کردم خودتان یک دور کتاب را مطالعه بفرمایید  زنان اهنگساز  به سختی می توانستند آهنگشان را ثبت کنند  تا بعدها در تاریخ یادشان باقی بماند از  طرفی  حرفه ی این زنان به عنوان آهنگساز محدود  بود مکان به خصوصی برای بروز استعداد و توانایی هایشان نداشتند به آثار این زنان  آهنگ های کوچک گفته می شد یا حتی در زمان حیات و البته پس از مرگشان اثرشان  به نام مردان ثبت می شد از این دست قضایا در تاریخ زیاد هست به نام شوهر به نام برادر ...

 

پس اگر سال گذشته سیستم آموزشی جنسیت زده ایران عکس دختر بچه را از جلد کتاب ریاضی  حذف کرد این طرز برخورد یک پدیده جهانی ایست چناچه که در تاریخ ادبیات و کتاب ادبیات فارسی آموزش و پرورش به ندرت  از زنان تاثیرگذار و جریان ساز نامی به میان برده می شود یا هنرستان دخترانه  سوره که عمریست  در حوزه نمایش فعال است حذف می کنند

مدت هاست  در صدا و سیمای مقدس هم به قاب کشیدن یک زن با سازش حرام است در یکی از کنسرت ها  طبق فرمایشات حضرات زن  با سازش حق حضور در صحنه ندارد او را به پایین می کشند

 

احتمالا چند روز آینده از این کتاب زیاد نوشتم 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

نمی دانم حدس می زنم بعد از مامان بزرگ به تو نزدیک بودم باز هم تو جسارت  و بی پروایی که در حرف زدنم داشتم خیلی  دوست داشتی آخر به ندرت این ویژگی مرا دوست دارند پس مجبور می شوم مراعات کنم ولی تو اتفاقا یک کاری می کردی وقتی با هم حرف می زنیم راحت تر  باشم 

 

تو مرا خفه نمی کردی   حرف زدنم  برایت شیرین بود نمی دانم شاید خوشت می آمد من این قدر در به کار بردن کلماتم کله شق و صادق هستم زیاد به عواقبش فکر نمی کنم باکی هم ندارم البته الان گاهی این جوری ام برای زنده ماندن در ایران باید حواست به زبانت باشد  ولی فقط همین نبود یک جورایی گاهی تشویقم می کردی بیشتر بلند پرواز باشم مثلا می گفتم می خواهم مسابقه نویسندگی شرکت کنم تو می گفتی فاطمه تو از عهده اش بر می آیی باورم داشتی وقتی که هیچ کس مرا عددی حساب نمی کرد

 

در دوران سخت نوجوانی که مامان و بابا درکم نمی کردند  تو یک کاری می کردی یک جوری حرف می زدی که انگاری فاطمه من قبولت دارم حتی یک بار به مامان و بابا گفتی فاطمه اشکالی ندارد همان رشته یی را بخواند که دوست دارد 

 

ببین تو فقط می گفتی اشکالی ندارد وگرنه همه می گفتند من اشتباه می کنم بابا بزرگ دلم برای شوخی هایت تنگ شده برای حرف زدن هایمان راستش با تو بیشتر حرف می زدم چه در نوجوانی ام چه در کودکی ام کسی مثل تو این قدر مشتاق نبود به حرف هایم گوش بدهد در کتار تو همانی بودم که هستم بدون این که سرزنش شوم 

 

گاهی که زیادروی می کردم چون من اخلاق به شدت تند و زبان به شدت رکی داشتم تو می خندیدی در آن سالها باز هم می گویم فاطمه واقعی را پذیرفته بودی همین فاطمه را دوست داشتی 

 

بابا بزرگ یادت می آید عصر های زمستانی با مامان می آمدیم قبل از خبر بی بی سی کلی می خندیدیم و با هم حرف می زدیم من در مورد مدرسه و دوستانم می گفتم در مورد آینده یا حتی یادم می آید ان قدر بچه پرو بودم یک بار گفتم اگر پسر می شدم از آن دختر باز هایش می شدم که به همه شماره می داد 

 

فکرش را بکن من همچین حرف هایی به تو می زدم بابا بزرگ الان یادم می آید شیرین ترین لحظاتمان وقتی بود که دور هم جمع می شدیم شام می خوردیم الان باز هم مثل مامان بزرگ بهترین و خوشبخت ترین روزهایم را فراموش می کنم چون عذابم می دهد چون قرار نیست همه چیز مثل قبل شود 

 

می ترسم پارسال مامان گفت حالت خوب نیست باید برای هر اتفاقی آماده باشیم سعی کردم پیچ مغز هایم را ببندم مثل بچه یی بودم که زیر پتو قایم  می شود چشم هایش را می بندد و گوش هایش را می گیرد تا از هیولاهای زیر تختش فرار کند ولی فایده ای ندارد 

 

بابا بزرگ وقتی به دیدنت می آییم سکوتت و این که روی تخت دراز کشیدی اذیتم می کند خودت هم متوجه شدی هر دو سعی می کنیم بهم نگاه نکنیم من کاملا مغزم از کار می افتد نمی دانم چه طور مثل قبل باید حرف بزنم باید شوخی کنم چون غمگینم ولی حقیقت این است  خودم را گم کردم فاطمه شاد و سرخوش یک زمانی وجود داشت 

 

بابا بزرگ به خاطر همین فکر می کنم اگر دیر به دیر بیایم بهتر است اما یک قسمتی از وجودم به نوه کوچکترت که یاد گرفته با این شرابط تو کنار بیاید با تو ارتباط برقرار کند رفاقت کند  به حد زیادی حسادت می کند فکر می کنم خوش به حالش ولی من بلد نیستم چه طور حرف بزنم چون لال می شوم احساس خفگی دارم همین قدر که گریه نمی کنم  همین قدر که سعی می کنم صورتم غمگین نباشد ...

 

بابا بزرگ ببخشید یک روزهایی هست که فکر می کنم اگر بگویند تو مردی باید چه کار کنم یعنی دقیق نمی دانم فقط به واکنش مامان فکر می کنم به این که چه طور می توانیم بعد از مرگت عادی باشیم یعنی بعد از مرگ مامان بزرگ یاد گرفتم فکر کن هنوز زنده است تو وقت نداری به دیدنش بروی هنوز هست خوب ادامه بده اره ادامه بده 

 

فکر می کنم باید خودم را نابود کنم باید گریه کنم باید غذا نخورم در را روی خودم ببندم کلاس هایم را نروم  ولی بعد از سکته کردنت زندگی همان زندگی بود باید ادامه می دادم با این تفاوت که قرار بود یک خروار دلم برای گذشته برای زندگی سابقم تنگ شود برای این که سعی می کنم ادامه بدهم شاد به نظر برسم عذاب وجدان دارم از خودم بدم می آید 

 

 الان حرفش نیست خدا راشکر که حالت خوب است اما اگر مثل سکته ات یک هویی نه خدا نکند بابا بزرگ این فکری ایست که باید  از ان فرار  کنم کسی را ندارم که در موردش حرف بزنم کمکم کند کمتر بترسم راحت تر تحمل کنم 

 

یک راه پیدا کردم انکار کردن  و خودم را مشغول کردن طفره رفتن در مورد تو فکر نکردن ولی همیشه از مامان حالت را می پرسم مامان و بقیه خیلی قوی هستند ولی من نیستم سه سال شده که تو سکته کردی ولی قدرت من وقتی که هر روز به بیمارستان قلب می آمدم تا به تو سر بزنم واقعا ته کشیده 

 

بابا بزرگ ببخشید نمی خواهم صدایت را به یاد بیاورم این که قبلا چه طوری بودی الان چه اتفاقی افتاده واقعا قلبم را می شکند دست و پایم را گم کردم مثل پرنده پر شکسته به شیشه می خورم سرم خونی می شود هیچ راه رهایی ندارم 

  واقعا نمی دانم چه طور باید رفتار کنم با تویی که خیلی راحت بودم همه چیز را به تو می گفتم در شیرین ترین خاطرات نوجوانی و جوانی نقش اول را داشتی این غریبه شدن از توان من حارج است می دانم قرار است حسرت بخورم خودم را سرزنش کنم 

 

بابا بزرگ امروز ظهر یاد تو افتادم بعدش یک جوری بودم یک جوری که این سه  سال نبودم با خودم آشتی کردم یقینا هم فاطمه بودم هم نبودم چون تو به من برگشته بودی ولی فایده ای نداشت باز همان مکانیزم بقا فکر کن برای بابا بزرگ اتفاقی نیفتاده خودت را گول بزن 

 

چرا این چهار سال گدشته زندگی یک بار هم دل رحم نبوده تو یک سال بعد از مرگ مامان بزرگ این جوری شدی حتی روزی که سکته کردی یادم هست فیلمی که نگاه کردیم صدای مامان که می گفت چیزی نیست ولی دروغ می گفت شب که آمد مجبور شد حقیقت را بگوید من روز بعدش به بیمارستان رفتم بیمارستان را بلد نبودم از بقیه پرسیدم بابا بزرگ قبل از این که از آسانسور بیرون بروم شبیه دلقکی که بودم باید بخندد ولی دلش می خواهد گریه کند حوصله ی خوشحال بودن ندارد کاش واقعا دروغ مامان راست بود تو چیزیت نیست قرار است حالت بهتر شود 

 

مدت هاست واقعا خوشحال نیستم حالم خوب نیست پشت سر هم اتفاقات بد می افتد علنا دو نفر که صادقانه از ته قلب مرا می فهمیدند و دوستم داشتند از دست دادم نسبت به همه چیز بی اعتماد شدم وقتی همه چیز خوب پیش می رود می ترسم بابا بزرگ خوبم حرف بزن یعنی می شود یک روز از تخت بلند شوی حرف بزنی همه در این مورد رویا می بینند 

 

من خسته شدم از تو همش دورتر شوم من بدم می آید انکارت کنم بابا بزرگ طاقتم تمام شده کسی را ندارم بگویم این چهار سال فارغ التحصیلی فاطمه یک معجزه بود اصلا نباید این اتقاق می افتاد 

 

کاش ماشین زمان داشتم به شبی می رفتم که حالت بد شده بود بابا بزرگ می گویند آن شب حالت خوب نبوده چه اتفاقی آن شب افتاد چشم هایت را دوست دارم عصبانیت را دوست دارم ابرو های پر پشتت را دوست دارم مرسی که زنده هستی با این که خیلی سخت است خیلی سخت 

 

بابا بزرگ همه به تو نیاز داریم حتی منی که ماه به ماه خبری از او نیست یعنی با خودم می جنگم این درد بزرگ را فراموش کنم چون اگر بخواهم زیاد به آن فکر کنم این حس بیچارگی مرا خواهد کشت اره بابا بزرگ زندگی کردن بدون تو راحت نیست ادم همش عذاب وجدان می گیرد دلش می خواهد به روزهای گذشته برگردد این سکوت را عوض کند این وضع را 

 

بابا بزرگ می شود مثل گذشته با تو حرف بزنم ولی این بار این جا می نویسم چون تو به موفقیتم اهمیت می دادی دوست داشتی توی رویاهایم موفق باشم سعی می کنم خوب زندگی کنم سعی می کنم باعث افتخارت شوم نمی گویم قول می دهم چون آدم بد قولی هستم 

 

 

پی نوشت:

امشب دیگر به ته خودم رسیدم مرگ مامان بزرگ و سکته بابا بزرگ و خیلی از اتفاقات این چهار سال که در موردش  دم نزدم توی خودم ریختم تحملش راحت نبود باید می نوشتم باز هم می نویسم

 

خواهش می کنم اگر آشنا هستید یا حتی اگر غریبه از این وضع روحی ام سو استفاده نکنید امیدوارم دوباره مثل آن ایمیل کذایی نشود ...  حالا قدرتش را ندارم وجودم توخالی شده ولی باز ادامه می دهم امشب یک نفر گفت فاطمه تو باعث آرامش زندگی من هستی بر عکس  همه که  خیلی رو مخ هستند

  با این که خودم تعجب کرده بودم چه طور یک نفر با وجود شخصیت غد و خودمحورم همچین فکری دارد بعدش فهمیدم توی زندگی خیلی ها مهم هستم اگر به خاطر خودم نمی توانم باید به خاطر آنها  باید دوام بیاورم زندگی کنم 

 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=