بدترین شکل رو مخ بودن
به اندازه ی یک جانی خسته ام یک جورایی می شود گفت فضای این جا رو مخ من است از نظر خشونت در سطحی هستم که می توانم همزمان چند تا آدم بکشم از ریختن خون سیر نشوم خودم نمی دانم چرا عصبی ام به من یک چیزی بدهید خراب کنم فقط لطفا زندگی نباشد کارم توی گند زدن به زندگی حرف ندارد حیف است پس از دسترس من دور نگه دارید
وای بر کسانی که مسائل کاری را به خانه می آورند ماست را قاتی قیمه می کنند واقعا من از درست کردن سالاد شیرازی و چایی دم کردن بیزارم اعتراف می کنم الان نمی خواهم همسر آینده و نمونه کسی باشم کاش یک نفر عمیقا می فهمید
راستی امروز این جمله کتاب جزیره ناشناخته به جانم چسبید:
دوست داشتن احتمالا بدترین شکل مالکیت است و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن
احمقانه است روانشناسی انگیزیشی فکر می کند تا زنده ای به زندگی که می خواهی دست پیدا کن که موقع مرگ نگویی من حسرت کارهایی را دارم که هرگز در زندگی جرات انجام دادنش را نداشتم
اگر نظر مرا بخواهید این پیرمرد یا پیرزن محترم فقط به یک دلیل این همه عمر کرد چون دقیقا همین کارها را انجام نداد واقعا اگر پی آنها را می گرفت عمرش کوتاه می شد به جایی رسیدیم که هزینه ی زندگی که می خواهیم مردن است
اه عصبی ام از این همه چرت بافی مثبت ولی باور می کنم چون اگر امید نداشته باشم بگو چی کار کنم در اتاقم منتظر باشم مثل شخصیت داستان کشتار همینگوی آدمکش ها پیدایم کنند و مرا بکشند
آدمکش های بی شعور جای مرا که بلدید قبلش مرا با ماشین بگردانید ببرید بام شیراز حنما دم صبح بکشید اصلا به طرز شاعرانه بکشید فکر کنم بین شما کسی پیدا شود که شاعر مسلک باشد آخر من نیاز دارم با لطافت و شاعرانگی به قتل برسم
- ۰۰/۰۸/۱۵