The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۲۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

 

ساعت یازده و نیم گوشی یم زنگ خورد نفسم بالا نمی اومد شماره  ناشناس   بود به خاطر همبن رفتم بالکن تا جواب بدم اما صدام در نمی اومد منتظر بودم تا اون جواب بده نمی شناختمش تا این که خودش رو معرفی کرد 

نزدیک بود دستم بخوره به گلدون شمعدونی و بندازمش

انگاری توی چشم هام خاک رفته باشه یا خفه شده باشم این قدر گفت گفت تا بغضم ترکید و زدم زیر گریه 

ترسیده بود پشت سر هم اسمو صدا می زد تا جوابش رو دادم نه خوبم فقط انتظارش رو نداشتم تو باشی 

نمی تونستم از خودم براش بگم هیچ چیز خوب نبود دو روزی می شد که  جای گوشواره هام درد می کرد چون که ...

نه بهش راستش رو نگفتم و گفتم همه چیز رو به راهه تو چرا گوشی یت خاموشه و کلاس هارو هم یکی در میون می یای؟

بهم گفت فردا با هم حرف  می زنیم و می خواد که حضوری همدیگه رو ببینیم می خواد وسایلش رو از خوابگاه برداره 

نمی تونستم بگم نمی تونم بیشتر حرف بزن حداقل صدا رو بشنوم اما واقعا  می خواستم ببینمش و هنوز گریه می کردم سعی می کردم که صدام نلرزه 

همسایه  کناری با بچه هاش توی حیاط بازی می کرد یکی هم بود توی کوچه تلو تلو می خورد و آواز می خوند هر از گاهی ماشین هم رد می شد هنوز پشت خط منتظر بود تا جوابش رو بدم 

بهش گفتم بهت خبر می دم  یک کم خورد توی ذوقش ولی بهم گفت پشت فرمونه تو راهه حالا دیگه تا صبح خوابش نمی بره منتظره 

قبلا چهار نفری روی مبلی می نشستیم که فروختیمش  فیلم می دیدیم اما حالا  حالا هر کس یه جا نشسته بود سرشون توی گوشی بود 

به جای گواشواره ام دست کشیدم که زخم شده بود  در یخچال رو باز کردم طبق معمول مامان گفت دنبال چی می گردی هیچی نیست 

راست می گفت برای صبحونه فردا نون نداشتیم 

وقتی رفتم اتاقم خواهرم هنوز بیدار بود زورم نمی رسید بهش بگم چراغ رو خاموش کنه تا بخوابیم و رفتم زیر پتو در حالی که خواهرم روی زمین چهار زانو نشسته بود و دور تا دورش جای پایه های کمد بود خواهرم آهنگ گوش می داد

وقتی چراغ خاموش شد به صفحه ی موبایلم زل زده بودم که شاید بهم پیام داده باشه تموم این سه ماه وقتی بیدار می شدم اولین کاری که می کردم به

گوشی یم  سر می زدم تا شاید کسی بهم پیام داده باشه 

هیچ کدوم از عکس  هاشو نداشتم وسوسه می شدم بهش پیام بدم فردا می بینمت اما آخه چه طوری  خواهرم که چراغ خاموش می کرد که کنارم روی زمین بخوابه اروم گفت بیداری؟

خودم زدم به خواب اما بازومو مشت و مالی کرد دوباره پرسید بیداری 

گفتم ها چیه ؟ اونا نمی ذارن بخوابم تو هم که ...

گفت برای طرف مثل فنر از جات پریدی تازه ممنونم هم باشی خراب کاریت رو جمع و جور کردم 

راست می گفت وقتی گوشی یم زنگ خورد بدو خودمو به بالکن رسوندم و بابام گفت اوی چه خبرته 

وقتی برگشتم تا جوابش رو بدم خواهرم خوابیده بود هنوز اهنگ گوش می داد برای اولین بار هم می خواستم صبح بشه هم نمی خواستم چون چه فرقی می کنه 

تازه چشم هام گرم شده بود که با دینگ گوشی   از خواب پریدم با دستای  صدای گوشی رو خفه کردم خودش بود نوشته بود بیداری؟چی شد فردا ببینیم همو؟

نوشتم تو فعلا حواست به جاده باشه من قبل از ساعت ده بهت خبر می دم 

قلبم شروع کرد به تپیدن و دست هام یخ زده بود بر عکس خواهرم که اگه صدای خر پفش نمی اومد فکر می کردم مرده 

می خواستم بنویسم نمی یام اما نه به قیمت شکستن قلبش 

حتما اون هم به اندازه ی من دل تنگ یود اوردن وسایلش از خوابگاه فقط بهونه بود تا همدیگه رو ببینیم چه طور نفهمیده بودم این قدر بهش وابسته ام در حالی که روز اخر که ازش فرار کرده بودم تا خداحافظی نکنم چون عصبانی بودم نمی خواستم بهش چیزی  بگم 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

هیجان زده ام تازه فقط به بدبختی تونستم مقدمه ی کتاب زنان سیبلو مردان بی ریش رو پیدا کنم و فقط با دهانی از تعجب باز بخونمش سوالاتی که توی ذهنم داشتم گذر از سنت به جریان مدرنتیه بوده 

سخته برام بخشی از یه جریان فکری باشم که نمی دونم از کجا شکل گرفته و در واقع هر فکری که به ذهنم رسیده 

متاثر از این جریان هاییه که خودم خبر ندارم و نا خواسته پذیرفتمش شاید هیج نقشی هم ایفا نکنم برای تثبیت یا تغییرشون 

چون روحم خبر نداره تار و پودم رگ و پی ام از چی تشکیل شده اصلا من اختیاری دارم  

بهت می گه چه اتفاقی افتاده که بیش از این اگر در جوامع سنتی ایرانی رابطه مرد و زن بر اساس بقای نسل بوده ازدواج فقط برای تولید مثل معنا داشته حالا در دوران مدرنیته  جنبه ی رمانتیک و عاشقانه  پیدا کرده 

مطمئنا انتخاب نویسنده هوشمندانه است از زیبایی شروع کرده همین مبحثی که من در این مطلب بهش توجه نکرده بودم و راستی یه سری بهش بزنین تا قشنگ قضیه دستتون بیادعشق ممنوعه اون زمانا  

زیبایی که الان تصورات ما بر اساسش شکل گرفته کاملا بر اساس جنسیت تفکیک شده مطمئنا تصوراتمون درباره مرد زیبا  با زن زیبا فرق می کنه اما در گذشته هیج تفاوتی بین زیباشناسی زن و مرد نبوده هر دو به یه شکل بودن

یعنی زلف پیچ پیچ درازی موی یا کمر باریک و لب های کوچک شکرین برای معشوق مرد هم در ادبیات به کار رفته ولی حالا همین مولفه هارو به یه بچه ی ده ساله بگی بهت می گه تو داری در مورد یه زن حرف می زنی   

‌واای شگفت انگیزه فقط منتظرم کتابش بدستم برسه چه طور می شه با گذشت زمان تمایل های هم جنسی دوستی ایرانیان به دگر جنسی خواهانه تغییر کنه  و در ایران گرایش غالب باشه 

این وسط تفکیک جنسیتی چه ها که نمی کنه فکر کن غربی که الان ازدواج همجنس گرایان قانونی شده یه زمانی ایرانیان رو به خاطر گرایش همجنس دوستی عقب مونده می دونسته و جوری می شه که زن غربی به خاطر آزادی پوشش بهشت مردان ایرانی می شه  

مقدمه  رو با شوق سرسری خوندم سر فرصت باید در موردش فکر کنم عجب موجودات پیچیده یی هستیم ما آدما هر چی می گذره بیشتر از آدمی و پیچیدگی هاش خوشم می یاد 

صد در صد نمی شه راست و دروغ نویسنده رو فهمید ولی واقعا با یه جهان نسبی رو به رو هستیم راست یه زمانی دروغه و صد سال بعدش راسته 

 

دریافت زنان سیبلو مردان بی ریش

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

تا حالا یه شکلات عجیب رو توی عمرت نخورده باشی با شوق و ذوق به همه نشونش بدی که می خوای برای اولین بار طعمش رو بچشی تا این که یه نفر 

  قبل از این که به شکلات گاز بزنی  مزه اش رو برات توصیف کنه اما تو دیگه همون شوق و ذوق رو نداری به طور مته وار اون صدا رو بشنوی من قبلا این شکلات رو خوردم مزه اش این جوریه که...

این جریان شکلات به طعم هری پاتره 

همین اتفاق امروز افتاد  از پریروز شروع کردم با حرص و ولع هری پاتر می خونم تازه رسیدم به جلد سومش ، یه کلام گفتم چه خوبه که مشنگ باشی و بری دنیای جادوگرها...

جوحوی فیلم باز خونه مون که چند دقیقه پیش اذیتش کردم شروع کرد از قسمت اول تا آخر هری پاتر هر چیزی رو که نباید می فهمیدم  با خنده های شیطانی یش برام توضیح داد و شیطنت هامو تلافی کرد 

بدم هم نمی اومد زودتر از خیلی از حقایق باخبر بشم از این رولینگ با هوش که من می دیدم نمی شد حرف کشید باید تا تموم مجموعه هری پاتر رو می خوندم تا   برسم به جواب سوال ها 

با کنجکاوی که من داشتم تا سه روز دیگه طاقت نمی اوردم پس ضمیر ناخوآگاهم ترغیبم کرد به جوجو بگم چرا دو روز گذشته اصلا توی خونه آفتابی نمی شدم و جیکم در نمی اومد 

انگار از مدرسه جادوگری اومده باشم تعطیلات و پیش دورسلی ها باشم 

منظورم اینه که خودمو توی دل قصه جا کردم و فکر می کنم یکی از شخصیت هاش هستم اگه می تونستم از جادو استفاده کنم  که غیر قانونیه حتما حتما یه دوچرخه ظاهر می کردم   اهنگ مورد علاقه ام رو می ذاشتم توی گوش هام که مدت هاست نمی تونم از درد آهنگ گوش بدم  و می رفتم بیرون از این قرنطینه 

جوجو می گفت دیشب ماه رو از پشت پنجره هال دیده و می خواستم خفه اش کنم چرا بهم نگفته بود ماه پشت پنجره است خیلی کم پیش می یاد ماه رو پشت پنجره ببینم چون اتاق خودم پنجره نداره 

داشتم می گفتم بله  با دوچرخه ام نامرئی می شدم و باد بین موهام می پیچید شاید با دوچرخه پرواز می کردم و می رفتم کوه مرموز 

یه کوهی حوالی خونه مون هست که همیشه دوست داشتم برم قله اش رو فتح کنم اما هیچ وقت پیش نیومده شاید توی خیالم امکانش باشه 

نمی دونم روزی می رسه تا من هم بتونم مثل رولینگ امید بخش بنویسم چون همش توی نوشته هام به چیزای منفی فکر می کنم خیلی درد اور و تاریکن هر وقت می خوام داستانی بنویسم که امید  بدم اما نمی تونم 

یه جاهایی توی ضمیر ناخواگاهم دنیا خیلی بی رحمه و هیچ راه نجات نیست 

اکثر شخصیت هام تنها توی این دنیای بی رحم گیر افتادن و از همه طرف زخم خوردن خیلی درمونده هستن 

داستان به جایی می رسه که شاید نجات پیدا کنن اما دیگه من  ادامه اش نمی دم 

اگه این عکس بخشی از آینده  باشه چه طور یادم بمونه ؟؟

نشون به اون نشون که یه پروانه توی این عکس هست که من عینش رو دارم وقتی هم عکس رو دیدم به خودم گفتم وای توی همچین اتاقی با این منظره چه خیالها که به ذهن آدم نمی رسه و یه شب خوابم ببره روز بعد با این منظره رو به رو بشم 

زیاد حسرت نمی خورم که الان توی یه اتاق بدون پنجره کسل کننده  رو به روی لپ تاپ نشستم تا روزی که توی خیالم همچین تصویری دارم  هیچ مشکلی نیست 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

دو هفته از آخرین باری که به پناهگاهش  رفته بودم می گذشت کم کم فراموشش کرده بودم سعی می کردم سرم را گرم چیزهای دیگری بکنم مثل این که چرا نصف هیچ کدام از همکلاسی هایم شعر حفظ نیستم و اگر یک آدم مشهور ادبی درست از یک قدمی ام بگذرد او را نخواهم شناخت 

اگر همزادم نمی خواست ما با هم باشیم پس من هم اصراری نداشتم از اول هم اشتباه از من بود که سر آن میز نشسته بودم و الان حق را به او می دهم من خل و چل بودم 

هیج دلیلی نداشت دو نفر که شبیه همند مثل هم فکر کنند اصلا چرا چه لزومی دارد من از دیدن کسی هم شکل خودم خوشحال شدم مثلا فکر کنیم من و او در خصوصیت های اخلاقی  مان هم شبیه باشیم 

جه لذتی می تواند داشته باشد من که خودم را دارم یعنی خودم برای خودم کافی نیستم 

همه چیز به روال سابقش برگشته بود من و او به طور اتفاقی در سلف دانشگاه همدیگر را پیدا نکرده بودیم نمی توانستم به  توالی اتفاقات فکر کنم این می توانست یک تصادف ساده باشد اما روزی که از دستشویی بیرون آمدم و پشت سر دختری ایستادم که ارایش‌ می کرد 

‌طفلکی رنگش پرید و گفت:«ببین ما منظوری نداشتیم که در مورد خواهرت حرف زدیم ...»

دوستش به میان حرفش پرید و گفت:«بیشتر نگران خودتیم بعد از مرگ خواهرت منزوی شدی زیاد هیچ کس رو تحویل نمی گیری ...»

انها مرا با کسی که بی نهایت به خودم شبیه بود اشتباه گرفته بودند من هم تظاهر کردم آنها را بخشیدم و در را محکم پشت سرم بستم 

نیاز داشتم به صورتم آبی بزنم اما هنوز پشت سرم ببخشید پشت سرش پچ پچ می کردند

 این برای زندگی یکنواخت زندگی من عجیب بود دو سال بود که هر دو در دانشگاه های مجزا درس می خواندیدم حتی روحمان هم از شباهت دیگری خبر نداشت و هیچ وقت پیش نیامده بود ما را با هم اشتباه بگیرند 

اما چه اتفاقی افتاده بود 

 مطالب مشابه 

 سلول های خاکستری قلبش/1

سلول های خاکستری قلبش/2

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

دو دقیقه یی می شه که اینترنت گوشی یم رو خاموش کردم و اصلا نمی تونم واتس اپم رو باز کنم ببینم پیام جدیدی اومده یا نه 

تحمل شنیدن این حقایق رو ندارم 

امروز سر کلاس ، بوستان  می خوندیم تا  رسیدیم به جایی که سعدی در باب اصلاح زنان می گفت  

تو فکرش رو بکن استاد بعد از خوندن هر بیت از ما معذرت خواهی می کرد که شرایط اون زمان این جوری بوده مرد سالارانه ،ما هم می تونیم نپذیریمش سعدی یا بعدی که بت نیست اما من دیگه جوش اورده بودم نمی تونستم سکوت کنم خوب طفلکی من، شنبه ها که غزلیات سعدی داریم فکر می کردم اخی سعدی چه قدر قشنگ عاشقه کاش معشوق سعدی بودم  پس از استاد پرسیدم  در  بوستان سعدی برعکس غزلیات عاشقانه اش  داره زن رو می کوبونه این کجا اون کجا

منظورم این بود که در غزلیات داره این قدر لطیف در مورد زن می گه تا این که امروز  چیز فهمم کردن که  در نود و نه درصد مواقع داره به معشوق مردش دل و قلوه می ده 

شاید اگه اولین بارت باشه مثل من هنگ کنی چون وقتی داشتم برای مامانم توضیح می دادم گوش هاشو گرفته بود و می گفت نمی خوام بشنوم 

استاد که درست و حسابی جواب نداد یکی از همکلاسی هام  توی واتس اپ  محبت کرد برام یه کتاب فرستاد و به طور خلاصه در مورد معشوق حرف زد 

بهم گفت حق داری تعجب کنی به مرور زمان برات عادی می شه ...

ولی نه اصلا عادی هم نمی شه ببین به زن می گفتن ناموس پس درست نمی دونستن با زن هم بستر بشن و  نیاز جنسی خودشون رو یه جای دیگه برطرف می کردن با غلام بچه هایی که شکل زنانه داشتن 

زن اصولا همین که بچه به دنیا بیاره و کارهای مطبخ رو کنه کافی بوده نه نیاز های طبیعی یش رو در نظر می گرفتن نه این که به وجودش اهمیت می دادن موجود   پس مانده مطبخ بوده 

خلاصه این غلام بچه ها یعنی برده های جنسی تا زمانی ارج و قرب داشتن که به بلوغ نرسیده بودن ولی روزی که صداشون کلفت می شده و ریش در می اوردن به حال خودشون رها می شدن و دیگه جذابیت جنسی نداشتن این قضیه که به شاهد بازی معروف بوده از زمان حمله ی ترک ها به ایران شروع می شه

وقتی شنیدم روزی که صداشون کلفت می شه یا ریش در می یارن می خواستم جیغ بکشم و بگم یا  حضرت صبر  این کودک ازاری محض  بودهین

فکرش رو بکن پسر بچه هایی که هنوز به بلوغ جنسی هم نرسیدن  مورد آزار و اذیت عشق بازی  این موجودات عجیب و غریب قرار بگیرن فقط به خاطر این که زن ناموس بوده و زن رو موجود حقیر بیچاره یی می دونستن...

دق و دل ابیات بوستان با این حقیقت تاریخی با هم جمع شدن تا کل خونه قدم بزنم و نفسم بالا نیاد به خودم گفتم توی وبلاگم بنویسم تا اروم بشم 

من که متخصص نیستم از ما بهتران دانند  راستش می تونی توی کتاب شاهد بازی شمیسا در موردش بخونی البته یکی از کتاب های ممنوعه است  می شه به راحتی در سوراخ و سنبه های اینترنت پیداش کنی 

تموم خوشبختی یم اینه که خدارو شکر در زمان سعدی زندگی نمی کنم درسته الان زندگی برای منی که زن باشم گل و بلبل نیست اما عشق به من ممنوعه نیست در ادبیات و هنر زیبایی های زن و عواطفش توصیف می شه در ادبیات و هنر شخصیت واقعی زن به تصویر کشیده می شه و منی که زن باشم یه تابو نیستم که در پستو های ناموس پرستانه شون قایمم کنن 

پی نوشت :یکی از دوستان در نظرات خصوصی به نکته ی جالبی اشاره کردن باعث شد که من این نکته رو اضافه کنم که این پست جنبه ی علمی قابل استنادی نداره و صرفا بر اساس احساسات  خشمگینانه ام نوشتم  دیگه نود و نه درصد اغراقه در اکثر مواقع معشوق مرده برای اطلاع بیشتر می تونین به کتاب شاهد بازی شمیسا سرکی بزنین تا آگاهانه تر و بی غرض با این پدیده ی تاریخی آشنا شین 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

دو روز پیش خواب دیدم که یه نوازد رو به دستور یه زن کشتم و باید جسدش رو بندازم دور 

توی خواب عذاب وجدان نداشتم فقط می ترسیدم گیر بیفتم هیچ کس توی خوابم عذاب وجدان نداشت همین شد که من نوزاد رو انداختم توی سطل اشغال جلوی چشم همه و جالب این که دوست نابینام توی خواب می دید

بیدار شدم این اولین باری بود که خوابم یادم می اومد یعنی من اصلا شب ها خواب می بینم اگه خوابی یادم باشه یه چیز معمولیه ولی نه مثل این پر از سیاهی و تاریکی 

دیروز می خواستم شیرجه برم توی لپ تاپ ، استاد می گفت که گلشیری از مکتب داستان نویسی اصفهان رشد پیدا کرد و نویسندگان موفق بسیاری به جامعه تحویل داد

این مکتب نقش بسزایی در داستان داشته  

نه بابا لفظ قلمم به هر حال توی شیراز که من ارزو به دل موندم یه انجمن با حال پیدا کنم

یه جورایی دیگه نا امید شدم یه جایی باشه که بهش احساس تعلق کنم و داستانم رو بخونم

 

استاد خوش خیال مارو باش می گفت هنوز هم می شه همچین انجمن تاثیرگذاری در دانشگاه ادبیات باشه و منو بگی داغون شدم از حرفش

چه قدرخودمو به آب و اتیش زدم تا همچین خانواده یی داشته باشم یه خانواده که فارغ از جنسیت با هم رفقیم و سعی می کنیم بهم کمک کنیم تا داستانی خلق بشه 

خدایا ای جانم جاهای عجیب و غریب شهر قرار بذاریم و همدیگه رو ببینیم کتاب بخونیم با هم بحث کنیم اما تنها چیزی که از دانشگاه ادبیات عایدم شد تنهایی بین نویسنده هایی بود که می خواستم سربه تنشون نباشه 

همین استادم شاهد بود چه قدر دنبال یه دبیر بودم برای شکل گیری انجمن داستان و هنوز که بهش فکر می کنم انگار کورنا  می گیرم زود تسلیم شدم خودمو دست کم گرفتم می تونستم از دانشگاه ادبیات حق واقعی یم رو بگیرم خوب  یه کانون ادبی داره و هزار سودا ولی چه فایده که انجمن داستان سالهاست که نیست  

‌داستان بیشتر از این حرف ها تخصص می خواد و بودجه یی که به کانون ادبی می دن صرف گونه های گوناگون ادبیات می شه 

تازه اگه محفل داستان بذارن مگه کی می گردونه یه مشت آدم از خود راضی و خود شیفته که انگار از ناف امریکا اومدن داستان تحلیل کنن و بنویسن 

من هیچ احترام و تقابل نظری احساس نمی کنم با این که جلساتشون رو هیج وقت شرکت نکردم همیشه دورا دور زیر نظرشون داشتم ولی حقیقت محضه

داشتم می گفتم اسم گروه داستان رو با همکلاسی هام گذاشتم شهرزاد قصه گو که متاسفانه دانشگاه نپذیرفت گفت شمولیت نداره 

همین شد که اسمش رو به خواست اونها عوض کردیم 

  همکاری کردن تا جلسات داستان شکل بگیره اما دیگه ادامه ندادن چون هدف و برنامه نداشت البته بیشتر براشون صرفه نداشت باید به کسی که جلسات رو می گردوند پول می دادن و ایشون هم لطف کرد پول نگرفت جلسه رو همون ساعت اداری خودش برگزار می کرد

یادم نمی ره یه بار  همین اقا تا یه ساعت مارو کاشت و رفت فهمیدیم اصلا از ساختمون خارج شده به ما هم نگفته 

‌دانشگاه هم قربونش برم براش مهم نیست جلسات داستانی نباشه بعد همین استاد با حفظ سمت معاون  فرهنگی  می گه شما هم می تونین

و من سال آخرم یه بار این راه رو رفتم هنوز بی سرپرستم خانواده با حال داستانی رو پیدا نکردم 

دارم از آرزویی حرف می زنم که خوابش رو هم نمی بینم 

اخ از دست همسایه های روانی مون یعنی وقنی صدای جارو برقی و آهنگ هایده شون پایین می یاد ،می شه صدای من هم از پایین  به بالا برسه خیلی بی شعوری این موقع جارو می کشی

به هر حال زندگی یعنی کنار اومدن با بی شعوری هاش  

من ول کن این آرزومون نیستم بالاخره بهش می رسم یه روز بال بال بزنم برای دوست های نویسنده یی که عاشقانه کنار همیم بهم حسادت نمی کنیم که هیج بلکه کمک می کنیم تا رشد کنیم 

یعنی اگه یه دلیل باشه که ناراحت باشم از جهان سومی بودنم همینه

توی بهترین دانشگاه های دنیا داستان نویسی و نویسندگی خلاق یه رشته ی مستقل دانشگاهیه 

تازه محاله که شرایط جور بشه زبان انگلیسی رو بهتر از زبون مادریم بنویسم و دقیقا بدونم کدوم دانشگاه یا کشور آینده ی شغلی مو تضمین می کنه 

از روزی که فکرش افتاده توی سرم نمی تونم به درش کنم و یقین دارم زندگی یم به این رشته بنده اما کیه که بفهمه از استاد هام پرسیدم یکی شون سرش نشد درست راهنمایی یم کنه

واقعا تصمیم سختیه می دونم خانواده ام باهاش مخالفن اما باز هم می شه از منابع موجود دست و پا شکسته مبانی  تئوریک داستان چیزی فهمید فقط اگه من بخونمشون

هر جا می رم می گه زیاد بنویس زیاد بخون هر چند حق با اونهاست ولی اخه هیچی بی خیال 

حیف که دیوارمون جن نداره یا نمی تونم سوسک مرده جلوی اتاقم رو زنده کنم تا زن همسایه رو بترسونه تا  آهنگ گوش دادن و جارو زدن یادش بره 

بدجنس نیستم خوابم می یاد کل شب رو داشتم برای نوشتن داستان جدیدم توی اینستا عکس پیدا می کردم تا یه شکل و رویی بهش بدم و شروع کنم 

ولی حالا تصمیم گرفتم تا یه ماه به اینستا گرام سر نزنم 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

 

#فکاهیات ذهن خسته 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=