The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۳۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

+پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی ایست 

_خوب ؟

+معنی کردنش دشواره اما اگه ظاهر رو در نظر بگیری داره می گه عمل پرواز مهم تر و و ابدی تر از پرنده است 

_قبول ندارم این حرفت  رو اگه پرنده نباشه پروازی هم در کار نیست 

+پرنده ها برای پرواز به دنیا می یان جوجو ، پرواز علته پرنده معلوله

_ ولی فاطمه ...

+اما راست می گی اگه پرنده نباشه پرواز هم به خاطر نمی یاد ولی شاید پرنده باید به خاطر پرواز به خاطر سپرده بشه مثل همون گنجشکی که آوردیمش خونه و مرد 

 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

کتاب-فروشی-نیم-های-گم-یکم

کتاب-فروشی-نیم-های-گم-دوم

پنج سال بعد  ...

افسرده شدم کی کجا اره به مرگ فکر می کردم همه چیز برای من بی معنی بود از مطب دکتر بیرون آمدم هوای لعنتی هنوز ابری بود ماشین ها پشت سر هم پارک کرده بودند انبوه آدم ها در رفت و آمد بود مردی بستنی لیس می زد 

بس است باید چیز های بهتری برای دیدن یا شنیدن باشد سردم بود  نمی توانستم دکمه های پالتویم را ببندم لبه ی پاتوی مشکی ام را بهم نزدیک کردم و دست هایم زیر بغلم عرق کرده بوده و بوی متعفن عرق می داد 

اسمان ابری بود اما نمی بارید درست مثل خودم که با بغض داشتم لیست داروهای ضد افسردگی را می گفتم که مسئول داروخانه از من پرسید بدون دفتر چه نمی شود تازه یادم آمد که دارو هایم را دکتر با خود نویس شیکش در دفترچه نوشت ورقه های دفتر چه را با سر انگشتانش آغشته به ترشحات نوک زبانش کرد 

چندم شد دفتر چه را روی پیشخوان پرت کردم به مسئول فروش بر خورد چون پیشانی اش چین برداشت با سر انگشتانم ضرب گرفتم از مواد ضد عفونی بیزار بودم کف دارو خانه برق می زد اما زن چاق همچنان پا مرغی راه می رفت و طی می کشید 

حتی تصویر کودک چشم آبی بر روی قرص که به زنی می فروختند با کودکی در آغوشش برای من نوعی تو دهنی بود آب دهانم را قورت دادم دستم سرد بود وقتی که دارو را حساب کردم و پرتش کردم لا به لای آت و آشغال کیفم 

 

آن طرف خیابان تصادف شده بود مرد و زنی به جان هم افتاده بودند مرد موهای زن را می کشید و زن به او سیلی می زد آن طرف از سر پسر بچه یی خون می آمد به جای این که به پسر بچه پارچه یی بدهند که خونش بند بیاید مرد و زن را از هم جدا می کردند 

 

خدای من چه قدر سر و صدا این شهر مثل آدم هایش سکوت بلد نیست بچه گربه یی دمش را به من مالید و چرخ زنان میو میو می کرد بغلش کردم فیشی کرد از بازویم بیرون جهید به طرف در شیشه یی فرار کرد به در می زد اما مردی قلمو در قوطی می زد و رقص کنان دیوار را رنگ می کرد 

 

گربه میو میو می کرد مرد پیشانی اش را با دستمالی پاک کرد برای گربه دست تکان داد بعدش پنجره را باز کرد و به من گفت اگه زحمتی نیست بیارنیش داخل ولی نذارین از دستتون در بره 

 

بوی رنگ باعث می شد گلویم بسوزد گربه در آغوشم با چشمانش غمزه می فروخت و چشم بر هم گذاشته بود خمیازه یی کشید بدون هیچ تقلایی به خواب رفت 

مرد با نوک انگشتانش بر روی دیوار طرح و نقش می کشید وقتی می خندید خط لبخندش عمیق تر به نظر می رسید موهای فر بلندی داشت چشم به زمین دوختم و به کفش هایی که پایم را می زد متاسفانه هیچ صندلی نبود 

 

بچه گربه به خواب عمیقی فرو رفته تا به حال هیچ گربه یی را لمس نکرده بودم آن روز اولین بار و آخرین بارم بود مرد نسبتا قد بلند بود اما دستان ظریف و کوچکی داشت پاردوکس قابل توجهی بود 

 

زیر لب آواز می خواند حضور مرا فراموش کرده بود یعنی این جوری فکر می کردم چون که در حالی می رقصید از من پرسید به نظر می رسه زیاد اهل معاشرت نباشین؟

 

من:بستگی داره مصاحب کی باشه راستی خوابش برد کجا بذارمش این جا همش رنگه 

 

به پله ها اشاره کرد اما این بار مثل بار قبل به چشمانم خیره نشد پله های چوبی جیر جیر صدا می دادند به نرده دست نزدم یا حتی به دیوار با کفش روی مخم تعادلم را حذف کردم بچه گربه را در قفس گذاشتم و درش را بستم 

 

طبقه دوم مرتب شده بود گویی از قبل اماده شده بود شبیه یک خانه بود بوی عطر تندی استشمام  کردم پالتو را برداشتم و یقه اش را بویدم به صورتم کشیدم وقتی پایین آمدم تا بروم روی زمین نشسته بود گره ی روسری اش را کور تر می کرد باز نگاهم نکرد زانوانش را به آغوش گرفته بود بگمانم تا عصر کارش تمام می شد اما شب باید به جای دیگری می رفت 

 

می خواستم   بروم اما صدایی در قلبم می گفت نرو چرا دیگر نگاهت نمی گند  کاش حرفی می زد ،همه اعمالم و افکارم دست خودم نبود هیچ اراده یی نداشتم جادوی خاص آن مرد مرا میخکوب کرده بود 

 

صدایم زد بانو و سرگران نگاهش کردم به من گفت دوست دارین توی رنگ کردن دیوار کمکم کنین راستش لباس کار هم هست خوش می گذره به دو تا دست نیاز دارم برای سرزمین تخیلم 

 

منظورش از سر زمین تخیل قسمتی بود که پر می شد از دستانی که نقش و نگار های خاصی را خلق کرده بودند چند میز و صندلی آن گوشه قرار می گرفت برای نویسندگانی که می خواستند بنویسند 

 

بله آنجا کتاب فروشی بود من لباس رنگا رنگی را پوشیده بودم و روسروی ام را از پشت سر بسته بودم لباس هایم را کنار آن پالتو با عطر عجیب گذاشته بودم و همچین کیفم کنار قفس بچه گربه بود 

 

اسم کتاب فروشی را از مرد پرسیدم و گفت کتاب فروشی نیم های گم 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

به خانم ها و آقایان به  تمام کسانی که مرا می شناسید و نامم را می دانید راستش از شما خواهشی داشتم "باید  مرا فراموش کنید طوری که از اول نبودم "

روزی که فراموشم کردید با من تماس نگیرید حالم را نپرسید اصلا هم  نگهم ندارید برای روز مبادا که کارتان به من افتاد 

این خواهش من از  شماست تنها فراموشم کنید و خاطراتم را از یاد ببرید 

#فکاهیات ذهن خسته 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

بهم برگرد بهم برگرد 

تنها جمله یی بود که روز پنج شنبه پشت اون در لعنتی توی سرم تکرار می شد آخه در بسته شده بود و ازش خداحافظی نکرده بودم حتی خودش هم  ندید براش دست تکون دادم 

#فکاهیات ذهن خسته 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=