The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

 

صدای پنجاه و دوهرتز تنهایی 

وال پنجاه و دو هرتز با این فرکانس همیشه تنهاست چون صدایش فراتر از فرکانس های دیگر وال هاست هیج والی صدایش را نمی شنود عجیب تر آن که مسیر مهاجرت این وال بر خلاف وال های دیگر است این وال همیشه تنهاست به خاطر همین به او می گویند تنها ترین وال دنیا ولی با این حال او  آوازش را می خواند در پهناوری اقیانوس 

چه قدر تنها تنها تنها 

تو را نمی دانم اما من رویایی دارم که تنهایی می خوانمش حتی اگر کسی آن را نشنود رویای من این است نوشتن نوشتن نوشتن 

 

می دانم شاید کسی نخواند شاید کسی مرا نفهمد شاید هیچ وقت آواز تنهایی واژه هایم شنیده نشود  اما من به مسیرم ادامه می دهم حتی اگر فراتر از پنجاه و دو هرتز باشد 

 

من تنهایی واژه هایم را یه آغوش  کشیدم عیب از فرکانس من نیست که نمی شنوند از خودشان است می خواهند در حد و اندازه توانایی شان بشنوند می خواهند من سکوت کنم و ذره ذره بمیرم نابود شوم به من باور ندارند اما من به خودم ‌‌تنهایی ام  ایمان دارم  آن قدر بنویسم آن قدر وال پنجاه و دو آواز بخواند در سفر تنهایی اش تا کسی ما را دریابد کسی از جنس صدای خودمان آز جنس سفر خودمان 

 

نمی شه توصیفش کرد ولی دقیقا من و این وال همزادیم من همیشه تنهایی نوشتم درسته گاهی نا امید شدم ولی از روزی که با این وال آشنا شدم تا امروز به خودم گفتم باشه خیلی ها باشن که بهتر از توئن باشه به تو نیازی نباشه چون تو یه آدم معمولی هستی چرا می خوای بنویسی گاهی می بینم چاره یی جز نوشتن ندارم حتی نقاشی کشیدن 

 

چون با آدمایی زندگی می کنم که صدای قلبم رو نمی شنون باز خوبه من این نوشتن رو دارم ولی وال پنجاه و دوهرتز چه طور فرکانس قلبش رو والی بشنوه 

 

ولی خوب باز هم بنویسم اعتراف می کنم با نوشتن و به اشتراک گذاشتن نوشته هام می خوام فراموش نشم می خوام آدمایی سر راهم قرار بگیرن که من و واژه هامو مسخره نکنن تحقیر نکنن نادیده نگیرن نخوان تغییرش بدن بلکه  درک کنن من چه دردی دارم یا چه قدر خوشحالم یا چه قدر عاشق 

 

شاید با آدمایی هم آشنا شدم که عقیده شون با من یکی نباشه ولی باز بخوان در کمال احترام دنیای خودشون رو بهم نشون بدن و من باهاش اشنا بشم  

 

من این جوری با آدما رفیق می شم فعلا تنهام خیلی هم دوستش دارم اما می نویسم تا در کنار رفقایی تنها باشم که من رو از بودن در این دنیا پشیمون نکنن بهشون اعتماد کنم خلاصه نوشتن تنها راهه اگه خدا بخواد تا روزی که زنده آم 

 

خدا کنه مجبور نشم داستان و رمان هامو بدم به یه انتشارات دیگه خدا کنه انتشارات خودمو داشته باشم یعنی انتشارات خودگردان خودمو 

 

کتاب های کاغذی خودم با امضا مخصوص نویسندگی یم 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

در سکوت شرقی اتاق خورشیدی نمی دمد در جسم متلاشی پنجره 

می دانی مدت هاست با کشتار رسمی دستانت و انکار نفرت انگیز مرداب چشم هایت 

در تروریسم جدایی و وصل قربانی گیسوان پریشان قیچی سر بریده تمامی لمس عاشقانه را قایق شکسته سربند های انگشت  در گریه های گلی به لنگر نشسته  

باشد ساحل عاقبت دریا گریز شد صخره سرگردان  رحمی به حال زمین گیری ام  نکرد چرا نفس مسموم ماهی مرده شدی در ورق های قرص  کسی چه می داند آیا تا صبح دوام خواهم آورد 

پشت در چوبی بسته اتاق با لب های دوخته 

 

به تاریکی عادت نکردم مهتاب را خون بها بردند در عزای لحظه های بی پایان  فاصله ی من تا تا یک تو است همه ی تو سرم آوار می شوند 

دست دراز می کنم از خرابه هایت اما هر بار بیشتر از قبل فرو رفته ام در توی لعنتی  

به بازیچه می گیری آرامش پنجره یی را که طوفان حقش نبود می بندی و باز‌ می کنی سر پنجره را می کوبی  تا از کوره در رود هزار تکه شود من به درک با این تله های خونی ات کاش زیر آبش می کردی رهایش می کردی در کویر روز بعد دق کند از 

رها کن غوغا نکن چه افتخار دارد فتح خراب آبادی که با چشم خودش دید ریشه های تنش زنده به گور شد و درختی اسیر در دل خاکی بی وفا 

جان بکن بکن  به سختی  تا با تبر برای دید بیشتر مرداب و کشته ها قطعت نکرده تا صخره انتقام ساحل تا ابد کویری را از تو نگرفته تا از نفس مسموم ماهی به در شوی 

 

کاش از زیر آوار خودم در می آمدم کاش همه ی خودم‌ را به ابری مسافر می‌ دادم می باریدم می باریدم تا بهشت پیدا شود یک سیب می شدم آدمی دوباره می خوردش به زمین دیگری می رفت 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

دارم فراموشی می گیرم مثلا وسط حرف زدنم همه چیز یادم می ره جوری می شه که  نمی خوام حرف بزنم یه وقت کلمات رو بریده بریده یگم ابروم بره  گاهی می ترسم نکنه یه وقت واقعا واقعا فراموشی بگیرم خوب ختی اگه یادم بره یه جمله رو تا زمانی که می تونم می نویسم من می خوام بنویسم من می خوام بنویسم 

 

شاید این فراموشی به خاطر این باشه یه مدتیه کم کتاب می خونم نمی دونم اگه کتاب های فرهاد حسن زاده نبود برای همیشه با کتاب خونه و کتاب قهر می کردم اخرای کتاب می دونستم قراره بغضم بگیره در حالی که قبلش  کلی باهاش خندیده بودم روی یه نیمکت زیر یکی از درخت های دانشکده ادبیات 

 

وووی تا حالا زیر یه درخت کتاب نخونده بودم و اما نوشتن باید برای خودم جایزه در نظر بگیرم اگه تنبلی کردم یه تنبیه وحشت ناک داشته باشم مثلا حرف زدن با یه ادم خاصی که باهاش قهرم 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

سخته احساس قلبت رو با کلمات بنویسی چون تو احساسش می کنی ولی برای ادمایی که از قلبت خبر ندارن باید توضیح بدی باز سخته نوشته باشی نگران باشی چی فکر می کنن درباره ات هنوز دنده ام اون قدر پهن نشده هر چیزی خواستم بنویسم عواقبش رو هم بپذیرم 

 

فقط می دونم می خوام فقط بنویسم حتی دیگه حرف هم نزنم سکوت کنم و بنویسم چه خوشبختی   توی قلبم لونه می کنه نمی دونم ولی بعدش احساس بدبختی می کنم وقتی دیگه نمی تونم ادامه اش بدم یا از همون نوشته ی خودم بیزارم شبیه اینه دست کسی رو که دوست داری برای اولین بار می گیری گرماش می ره زیر پوستت کیفور می شی اما بعدش هیچی به هیچی یهو می بینی دیگه نیست 

 

از طرفی می ترسم ایده هامو هدر بدم اگه ننویسم ولی نبودن حق کپی رایت

 

بگذریم این روزا تنها رفیق ناب و بی کلک برای من تا همیشه نوشتنه

 

چه با حال دارم با اسم واقعی خودم می نویسم دیگه توی پستوی ذهنم تنها نمی نویسم شاید این وبلاگ یه میراث برای من باشه برای بعد از مرگم

زندگی که ادمو خبر نمی کنه بعدش واقعا یه بار بیشتر زندگی نمی کنم حالا هیچ کس رو ندارم به جز نوشتنم  به جز دنیای خودم همون دنیایی که دور از همه ی ادم ها برای خودم نگه داشتم و با کلمات می نویسم برای ادمای مهربونی که می فهمنش  به نظرشون مسخره نیست خود عشقه

 

 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

غول بی اهمیت درون 

توی ذهن هر نویسنده یه غول زشت و بدترکیب هست که نمی ذاره بنویسه اون رو می ترسونه ولی یه راهکارهایی هست مثل شهرزاد از این غول فرار کنیم یه داستان بنویسیم اول باید به خودم بگم قضاوت هارو فراموش کن اگه خوب ننویسی بی خیال بدون هیچ ترسی بنویس 

نگارش انی یعنی تصمیم می گیریم بدون هیچ نقشه بنویسیم هر جا احساس کردیم کم اوردیم بنویسیم من می نویسم از نظر روانی کمک خوبی به نویسنده می کنه 

باز هم می گم کتاب راهنمای عملی نمایش نویسی رو بخون ازت نویسده می سازه 

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۸ ساعت 14:26 توسط فاطمه توحیدی منش  | نظر بدهید 

ادم ها نترس خلاق ترن پس نگران تمرین پنجم نباش

تمرین پنجم 

اول به نظرت خودت چه طوری به نظر می رسی 

من به نظر خودم یه دختر شاد و شنگولم که می خواد از زندگی لذت ببره ولی زندگی هم همش گل و بلبل نیست پس باید یاد بگیرم بخندم بهترین هدیه ی خدا از نظر من خندیدنه 

من همه جای دنیا رو مثل یه شاعر می بینم برام دیدن ماه پشت کاج قشنگه زندگی بدون حس شاعرانه برام معنا نداره 

دوست دارم زیاد مهربون باشم نمی خوام کسی رو ازرده خاطر کنم و تنهاش بذارم پس تا جایی که می تونم  کمک می کنم

دیگه این که زیادی زود رنجم از این تمرین این که به نظر خودم چه طور هستم این ها به ذهنم می رسه فکر می کنم یک کم شخصی می شه اگه بخوام بیشتر توضیح بدم که امکانش نیست فقط به خودم می گم دوست دارم مهربون و شاعر و شاد باقی بمونی 

دوم هوای امروز رو توصبف کن البته بعد از این که تا بیست شمردی 

هوای امروز مثل جهنمه اصلا نمی تونم بنویسم دارم از گرما می پزم اگه خوردنی بودم حتما من رو می خوردن کولر چه قدر فداکاره توی این هوای گرم تابستونی خونه رو خنک می کنه تازه پنکه هم روشنه ولی جواب گوی گرمای خونه نیست خورشید داره اخرین انتقام های خودش رو می گیره چرا این قدر گرم ادم هوس می کنه بپره توی اب و توی یخچال اردو بزنه یکی بزنه پس گردن کولر 

سوم خوب تا پنجاه شمردم حالا می نویسم دیروز چی کار می کردم 

خوشبختانه یا بدبختانه رفتم دانشگاه باید کتاب هامو می خریدم چند تا کتاب از کتاب خونه گرفتم تو دانشگاه کتاب خوندم به سلف دانشگاه رفتم عصر هم مجبور شدم برم درمونگاه 

از همه خسته کننده تر اتوبوس و پیاده روی تا درمونگاه بود 

سخت تر از همه اینه که گرسنه و خسته بودم ولی نتونستم طاقت بیارم برای یه بچه شکلک در اوردم تا بخنده 

چهارم تا صد شمردم تا بعدش بتونم مکانی که در اون هستم توصیف کنم 

پایه های مبل از زیر ملافه ی گلی معلوم هستن دیگه از پشت پرده نور داخل خونه نمی یاد انگار بیشتر بهم چسبیدن صفحه ی تلویزیون سیاه چون کسی روشنش نکرده روی فرش دراز کشیدم به اشپزخونه نگاه می کنم چهار تا صندلی جلوی اپنه بهشون لباس اویزون شده از اشپزخونه فقط کابیت های بالایی یش رو می بینم و مامان که داره اشپزی می کنه اشپزخونه بیشتر کرمی و قهوه ییه حال هم ابی اصلا همه ی رنگ ها دیده می شن به نظر من چینش مبل ها شبیه یه چند ضلعی بهم ریخته است همه جای حال مبل چیده شده رو به روی تلویزیون اشپزخونه است در ورودی حیاط  کنار اشپزخونه است سقف خونه برام همیشه شبیه یه کشتی بوده پز از چراغ دیوار ها سفیدن سیاهی تلویزیون رو بهتر نشون می دن پنکه خسته نشده بین دو تا مبل قرار گرفته دراه همه جا با صدای خش ویز سرد می کنه فرش همه جای سالن رو نپوشونده پاهام روی موزایک سرده 

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۸ ساعت 13:59 توسط فاطمه توحیدی منش  | نظر بدهید 

تمرین دوم شکار صدا و سکوت 

تمرین دوم کتاب دراز کشیدن و گوش دادن به صدای اطراف بود باید در مورد شدت و ضعف صدا ها توضیح می دادم صدای درونم رو می شنیدم  یک کمی سخت بود 

چشم هامو بستم صدای تلویزیون بلند بود و صدای پنکه می اومد با این که سه نفر ادم توی یه خونه بودیم دیگه هیچ صدایی نمی اومد سعی کردم همزمان به چند تا صدا گوش بدم ولی گوش چپم سوت می کشید صدای گفت و گو بازیگر و موسیقی متن فیلم صدای قدم زدن هاشون فکر می کردم توی سه زیر زمین تاریک و نمور هستن منتظرن همکارشون براشون غذا بیاره  

 

ولی از همه عجیب تر بعد از دو دقیقه از بیرون خونه شاید هم طبقه بالایی ها یه صدایی شبیه انفجار بود برام ترسناک بود صدای پنکه هم مزاحم بود هم وحشی می خواستم بیشتر بفهمم یعنی ممکن بود صدای انفجار کوه رو بشنوم یه بار هم کلاسی هام شنیده بودن اصلا انتظارش رو نداشتن مثل این که زنگ ورزش بوده همه داشتن لباسشون رو عوض می کردن توی کلاس صدای انفجار می یاد همه در وضعیتی که بودن از جا می پرن ایده ی خوبی برای درس طنز نویسی مه 

 

بیشتر شبیه بستن در بود یا راه رفتن یه ادم عصبانی 

 

اما تنها صدایی که توی درونم می شنیدم یعنی پنج دقیقه شد چرا این خونه ساکته تازه مامان هم گفته بود تلویزیون رو کوتاه کن نشنیده بودم تقصیر شیشه های دوجداره است می شد صدای گربه یی که قایم شده زیر تخت ریز یا اروم مویه می کنه یا شاید صدای ماشین ها رو می شنیدم مثل نمی دونم به هر حال از صداشون خوشم نمی یاد یا دعوای مادربزرگ و نوه رو می شنیدم گاهی اروم حرف می زدن گاهی بلند  الان هم صدای تیک تاک ساعت رو می شنوم یکی از همسایه در کابینت رو بهم کوبید مثل این که پسر بچه طبقه دوم می دوئه اخه طرفدار پرپاقرص فوتباله

با این که قراره در مورد کیفیت و نوع صدا ها حرف بزنم اصلا متوجه نمی شم منظورش از نوع صدا چیه یا بلندی کوتاهی 

نوع صدا بگم فیزیکی بگم درونی فکر کنم اشکال از مترجمه ولی بیشتر از من به نظرم گنگه 

ولی خوب به طور اصولی پیش می ره توی توصیف می تونه صدا کمک کنه به تاثیرگذاری 

قراره تمرین کنم اما با هر تمرین یه خاطره یادم می یاد

احساس ترس یا احساس نگرانی یا تنهایی بین این همه صدا داشتم

+ نوشته شده در چهارشنبه بیستم شهریور ۱۳۹۸ ساعت 13:48 توسط فاطمه توحیدی منش  | نظر بدهید 

تمرین اول قدم بزن تا تا کلمات توی مغزت زنده بشن بببین بشنو احساس کن بپرس

تمرین اول کتاب نمایش نامه نویسی قدم زدن بود

قرار شد برم توی حیاط یا هر جایی که می تونم برم چی کار کنم قدم بزنم به صداهایی که می شنوم دقت کنم با دقت اطرافم رو ببینم از همه عالی تر احساس کنم اجازه بدم کلمات توی مغزم شکل بگیرن حتی به زبون بیارمشون

حالا که برگشتم حس خوبی دارم نمی دونستم این همه صدا هست که می شه شنید البته بیشتر صدای ماشین می شنیدم متاسفانه جیرجیرک هارو به خاطر گل های افتاب گردونم دونه به دونه هر وقت که دیدم ترور کردم پس جای صدای جیرجیرک ها خالی بود صدای یه عصا می اومد یه بچه داشت بازی می کرد یه بچه جیغ می کشید همسایه بغلی پرده ی مورد علاقه ی حصیری مو پایین می کشید احساس می کردم می تونم صدای باد رو هم بشنوم چون باد بین لباس ها می وزید طناب رخت می رقصید 

پنج صدایی که شنیدم

 صدای رد شدن  ماشین از مانع ،صدای پرده،بازی بچه ها،صدای عصا،صدای باد

ده چیزی که دیدید

وقتی در رو باز کردم پشت نرده های اهنی حیاط خارستون رو دیدم یه جورایی سپر دفاعی حیاطه بعد از نرده بند ها رخت تکون می خوردن هنوز چند تا لباس روی بند های رخت بود مخصوصا لباس گل گلی یه پرنده فکر کنم طوقی بود پرواز کرد و رفت راستی صداش بین صدای ماشین هایی که می اومد گم شده بود فکر کنم روی دیوار خونه رو به رویی نشسته بود ماه توی اسمون بود اسمون ابی کامل نبود هیچ ابری نمی دیدم باغچه مون تازه شده بود چون تازه بهش اب داده بودم وقتی داشتم اب می دادم نفهمیدم فلیچ داره تماشام می کنه بچه گربه یی که فکر می کنم داره نوجوون می شه سفید و قهوه ییه تموم مدتی که توی حیاط قدم می زدم من رو می دید تازه باهاش حرف زدم چشم هامو می دیدم که مذاشت روی هم فکر کنم گریه کرده نمی دونم ولی چشماش روی هم فشار می داد با مزه می شد من رو می خندوند بعد فهمیدم خونه های کناری هر کدوم بالکن های پر از گل دارن یکی از بالکن ها شبیه بهشت می شد توش کتاب خوند و خسته نشد همسایه مون پشت بومش نرده داشت یعنی اولین پشت بومی هست که نرده داره عجیبه بقیه پشت بوم ها بلنده کناره هاشون با اجر دور تا دورش امن و امان شده راستی همیشه فکر می کردم چراغ های دایره یی ساختمون برای خاموش کردن ابن نه روشن کردن چه طور بگم شبیه سیستم هشدار حریق بود

سه احساسی که تجربه کردید

فکر کنم تونسته باشم ده تا چیزی رو که دیدم بنویسم ولی احساس زیاد دارم فقط سه تاشون رو می گم احساس می کردم فلیچ می فهمه من چی می گم پس بهش می گفتم بهتره نیاد حیاط فقط روی لبه ی دیوار لم بده اون لحظه دوست داشتم بغلش کنم موهای سفیدش رو نوازش کنم چون خیلی نرم به نظر می رسیدن احساس شادی همراه غم یا شاید احساس ارتباط با یه موجود که فقط به چشم های هم نگاه می کردیم فلیچ چشم هاشو روی هم می ذاشت بامزه می شد می خندیدم من هم حرف میزدم اون متوجه حرف هام نمی شد فقط شاید حس می کرد مهربونه و چون نمی رفت نمی ترسید من هم فکر می کردم حالت چشم هاش از خجالت و محبته هر دومون یه جور فکر می کردیم توی دنیایی که صدای ماشین نمی ذاره صدای پرنده رو بشنوی جنس این رابطه فرق داشت مثل روزی که یه پرنده رو توی دست هام گرفته بودم تا برگردونمش به خونه اش وقتی ازم می ترسید بغضم می گرفت ولی وقتی اروم می ش تیو دستم می ذاش نوازشش کنم قدرتمند بودم ولی عاشق این که حالش خوب باشه یه جای امنی برسونمش خوب معلوم شد چرا بعضی ها حامی حقوق حیوانات هستن اگه حس لحظه یی من شبیه حس اونا باشه یک کمی پس حق دارن بجنگن برای حقوق سگ های خیابونی که متاسفانه مدت ها پیش با اسید کشته شدن  نمی دونم احساس هست یا نه ولی وقتی پرنده رو دیدم پرواز می کنه من هم همراش پرواز کردم یا حتی همراه ماه نصفه شدم انگاری ابی یواش سفید بودم یادم نمی ره تا سرمو برگردوندم فلیچ رو دیدم داره نگاهم می کنه تا حالا برام پیش نیومده مشغول خودم باشم بعد بفهمم یکی داره نگاهم می کنه من واقعی رو من هم نقش بازی نمی کنم خودم هستم یه بار شاید وقتی روی چمن های دانشگاه نشسته بودم یهو یکی ازم پرسید کافه کجاست احساس کردم همون لحظه سر نرسیده ولی قضیه فلیچ فرق می کنه اون بامزه است اوایل پشت دیوار قایم می شد من هم چشم دیدنش رو داشتم ولی نباید می ذاشتم به حریم امن حیاط نزدیک بشه حتی اگه لم دادن روی دیوار خونه باشه من دمپایی پرت می کردم اما جوری که نخوره به فلیچ لی لی می کردم فلیچ تکون نمی خورد با تعجب نگاهم می کردم پشت نرده یا دیوار خونه بغلی قایم می شد فکر می کرد من نمیبینمش من هم لی لی می رفتم دمپایی مو بر می داشتم می خندیدم می گفتم برو دیگه برای رفتنش صدامو خشن می کردم تا می رفت نمی خواستم فلیچ بترسه فلیچ رفیق گربه یی من هنوز شاید روی دیوار لم داده امیدوارم قلمرو گشایی نکنه گربه باهوشیه می دونه من نمی تونم اولین ادم بد زندگی یش باشم

 

خوب باید یه سوال بپرسم بر مبنای دیدنی ها یا شنیدنی ها یا حس کردنی هام توی چند دقیقه یی که قدم زدم

برای اولین بار بود صدای پایین اومدن یا بالا رفتن پرده ی حصیری رو می شنیدم پرده پارچه رو هم کشیده بودم نفهمیدم شاید صدا ی حصیر نبود صدا از یه جای دیگه بود کارگر های ساختمونی یا کوبیدن یه چیزی اهنی یا باز کردن یه در

ولی چرا می خوام صدای پرده ی حصیری باشه چرا می خوام بفهمم صحب اون پنجره کیه چرا می خوام بفههم به فلیج که توی حیاط شون زندگی می کنه غذا می ده یا نه من رو می شناسه چون من زیاد می یام حیاط به گل هام اب بدم

 

چه تمرین خوبی ادم احساس سرزندگی می کنه مدت ها بود تا این حد راحت ننوشته بودم متنی رو واقعا خاطرات می تونن کمک کنن به ادم دیگه نمی ترسم از کیبورد این منم با اعتماد به نفسم تازه یکی باید جلو بگیره بیشتر از این ننویسم دارم اواز خوشبختی می خونم درود بر انتشارات خودگردان پنجاه و دو هرتز تنهایی

 

 

+ نوشته شده در دوشنبه هجدهم شهریور ۱۳۹۸ ساعت 18:59 توسط فاطمه توحیدی منش  | نظر بدهید 

سخن گوی خوش تیپ خودم که می گی بنویس خوب باشه 

سلام سلام 

صدای آدم توی کوه می پیچه به خودش بر می گرده خوب در نظر بگیر اگه واقعا وقتی داریم فکر می کنیم فکر هامون هم انعکاس  پیدا کنه تا به خودمون بر گرده پس من فکر می کنم می تونم به اون چه که توی ذهنمه برسم 

یعنی نوشتن تا ابد تا روزی که زنده ام البته من نقاشی کردن رو هم دوست دارم یعنی بیشتر کودک درونم اهل نقاشی کشیدنه 

 

اممم می خوام برای اولین قدم برای نویسندگی بهت بگم که باید کتاب راهنمای نمایش نویسی رو شروع کنی تمرین های خوبی داره می تونی نکته برداری هم بکنی 

تمرین هاشو یا این جا یا توی توییتر بنویسی

در موردش حرف بزنی یعنی بنویسی 

واقعا راست می گفت آدم باید یه نفر رو در نظر بگیره براش بنویسه داستان بگه من می گم اون یه نفر حالا ها حالا ها خودتی  

دیکه این که خوشحالم می خوای شروع کمی خبر دارم یه رمانی توی ذهنته ولی مشکل اساسی تو نداشتن آگاهی از علم نوشتنه تو می خوای اصولی شروع کنی ولی خوب باید بنویسی 

می گم به خودت بگو با نوشتن زنده یی اگه رمانت رو ننویسی یه مرده ی دو پایی 

فعلا می دونم باید کم کم شروع کنی من بهت ایمان دارم خوب ازت می خوام شروع کنی به خوندن کتاب سه ماهی می شه که کتاب نخوندی 

با خودت خلوت کن یه برنامه برای همه ی این خودگردان های مجازی که گذاشتی بذار الویت نوشتنه باشه تمرین می کنی می نویسی 

دوستت دارم نویسنده یا هر چیزی که دوست داری باشی 

تو می تونی به رویات برسی به خودت به حقت 

تنبلی رو بذار کنار منتظر اولین تمرین تو هستم باید بهم بگی که می خوای روزی چند صفحه رمان بنویسی این به جز تمرین های نوشتن و خوندن کتابه

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

هجدهم شهریور نود و هشت | دوشنبه 

 

 

 

عباس کیا رستمی

تنهایی خیلی باشکوهه به‌نظرم. یعنی احساس تنهایی. اگر تو بفهمیش و این‌که درکش کنی.. و این‌که تنهایی به تو امکان حضور در هر جایی که می‌خوای رو می‌ده، با تخیل. ولی تو چه‌قدر می‌تونی مطمئن باشی که کنار یکی دیگه این فرصت رو به خودت بدی که قدرت تخیل.. یعنی این امنیت رو برای خودت فراهم کنی، یا دیگری برای تو فراهم کنه یا تو برای دیگری فراهم کنی که قدرت تخیل خودت رو - هروقت بخوای بهش فرصت بدی - اون رو به حرکت دربیاری و هرجایی دلت بخواد باشی.

 

در تنهایی با هر آدمی می‌تونی گفت‌وگو کنی، هروقت دلت بخواد. هر جوابی از جانب او می‌تونی به خودت بدی.. امتیازاتش که داری. می‌تونی تنها به قاضی بری و خوشحال برگردی. ولی چه‌جوری می‌تونی با یک آدم دیگه این کار رو بکنی؟

 

...آره خیلی امتیاز داره واقعاً... فقط معناش این نیست که آدم خودخواهه، خودپسنده، خودشیفتگی داره، دیگران رو قبول نداره... هیچ‌کدوم این‌ها نیست. هیچ‌کدوم این‌ها رو که می‌گم قابل دفاع نیست) می‌تونم همه‌ش رو در یک تعریف بگم: من در تنهایی آدم بهتری‌ام. همون‌طور که درخت در تنهایی درخت‌تره، به‌نظر من آدم در تنهایی آدم‌تره. اون‎‌جایی که آدم در جمع قرار می‌گیره ناچاره منافع جمع رو حفظ بکنه، و وقتی که به منافع جمعی فکر می‌کنیم، ما ناچاراً از اون خلوص خودمون جدا می‌شیم و ناچاریم که یک مقداری هم به منافع دیگران فکر کنیم و آدم از اون وقت که موجود اجتماعی می‌شه، به‌هرحال یک چیزهایی به‌دست میاره مسلماً، ولی خیلی چیزها رو هم از دست می‌ده. یکیش هم همونه که به‌نظر من یک درخت در جنگل از دست می‌ده. در جنگل یک دیگه یک درخت، درخت نیست. آدم در جمع.. آدمه، ولی.. ولی آدمی که به منافع جمع فکر می‌کنه.

 

من به نظرم میاد من خودم در تنهایی آدم بهتری‌ام. می‌دونم که من در تنهایی دلیلی برای دروغ گفتن ندارم و می‌دونید که چه‌قدر شانسه.. یکیش؛ و مهم‌تر از اون در جمع لزومی نداره از منافع جمعی دفاع کنم که با من متفاوتند و ما نظر مشترک باهم نداریم. اون‌جاست که باز می‌گم «من خودمم.»‌‌

 

گوش بنوازیم به صدای تنهاترین  نهنگ  دنیا

 

 
 
 

 

"تنهاترین نهنگ دنیا؛
عنوانی بود که نیویورک تایمز در سال ۲۰۰۴ به یک وال آبی داد! ، قضیه از این قرار بود که تنهاترین نهنگ ، نهنگی بود که دانشمندان او را از سال ۱۹۹۲ تحت نظر داشتند تا بالاخره علت تنهایی‌اش را کشف کردند!
نهنگ ۵۲ هرتزی ، نامی بود که دانشمندان پس از ضبط صدایش برای او در نظر گرفتند . محدوده صوتی آواز وال‌های آبی بین ۱۵ تا ۲۰ هرتز است در حالی که آواز این نهنگ فرکانسی معادل ۵۲ هرتز داشت ، در نتیجه توسط هیچ نهنگ دیگری قابل شنیدن و شناسایی نبود ...این نهنگ که به خاطر فرکانس صدایش «52 هرتز» نیز نامیده می‌شود، تنهاترین نهنگ دنیا خوانده می‌شود که هیچ پاسخی برای نغمه‌های عاشقانه‌اش دریافت نمی‌کند. «52 هرتز» نه تنها در فرکانسی به مراتب بالاتر می‌خواند، بلکه بسیار کوتاه‌تر و به دفعات بیشتری نسبت به دیگر گونه‌های نهنگ می‌خواند، تو گویی به زبانی صحبت می‌کند که تنها خود آن را می‌فهمد و عجیب‌تر آنکه در انتخاب مسیر مهاجرت خود هم هرگز مسیر سایر نهنگ‌ها را انتخاب نمی‌کند!

این داستان شاید حکایت تنهایی خیلی از ما باشد ، سخن گفتن و زیستن در آواها ، رویاها و دنیاهایی که توسط دیگران قابل دیدن، شنیدن و درک کردن نیست.

گروه iday که یک گروه موسیقی روسی می‌باشد با الهام از زندگی این نهنگ یک قطعه ساخته‌است که از صدای ضبط شده همین نهنگ تنها هم در این قطعه استفاده شده است.
صدای پس زمینه آهنگ آوای تنهاترین نهنگ دنیاست."

 

 

 

 

 

 

 

 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=