The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

داشتم از رو به روی کتابخانه  رد می شدم توجهم به موتورخانه جلب شد البته تا قبل از آن که تعمیرکارش به نزدیکی میله ها بیاید و به آن لم بدهد که به حساب خودش جذاب تر به نظر برسد نمی دانستم موتورخانه است تاریکی   و سایه ی موتورهای عظیم  تخیلم را قلقک می داد از مرد تعمیرکار که نمی دانم از کجا متوجه کنجکاوی ام شده بود پرسیدم آیا تا حالا این جا اتفاق جالبی افتاده  است ؟

نیش خند کج کوله ای تحویلم داد و گفت نه بابا فقط آدم جالب زیاد دیدم 

گفتم می شود بیشتر توضیح بدهید 

دریغ از یک ذره تخیل حتی به اندازه ی  قبرکنی که صبح در راه دانشگاه  گذرم به او افتاده بود  دروغگوی خوبی   نبود بنابراین  گفت مثلا می گفتند در موتور خانه   جن دیده اند 

من هم که معمولا فرض را بر این اساس می گذارم آدم ها راست می گویند باورش کردم و خواستم بیشتر توضیح بدهد الان احساس می کنم  دستم انداخته بود چون به بدنش کش و قوس می داد تا زمانی که به چشم هایش نگاه نمی کردم حرف نمی زدبعد  به من  زل زل نگاه می کرد از نگاهش خوشم نمی آمد نمی دانم  احساس خوبی به من دست نمی داد حتی الان که دوباره دارم در موردش می نویسم از دست خودم عصبانی ام من امثال این آدم را زیاد دیده بودم چرا برای پیدا کردن سوژه باید این قدر وقتم را هدر می دادم اگر همان لحظه با دست فروشی که وانمود می کرد شل است یا با نوازنده خیابانی حرف می زدم برای داستان  سوژه تپل تری پیدا می کردم 

به هر حال آقا می گفتند در طول روز وقتی ماشین ها رد می شوند سایه اش روی زمین می افتد سایه و نور باعث می شوند این ها توهم بزنند 

خوب به نظرش چیزی مهمی نبود ولی خوب اگر کمی دقت کنیم می شود داستان موتورخانه ی دانشگاهی را نوشت یکی از تعمیرکارانش فکر می کند جن دارد اما همکارانش او را دیوانه صدا می زدند  ...

اقا من اعتراف می کنم  شب که آمدم خانه به دو دلیل حالم خوش نبود با استرس خوابم برد  اول این که صبحی برای پیدا کردن سوژه به قبرستان رفته بودم و قبرکن محترمش تا توانسته بود  هلم داده بود به سمت قبرها و به شانه ام دست زده بود خوشبختانه دوستم همراهم بود وگرنه بی خیال شاید دارم زیادی شلوغ می کنم  دوم این که   برای پیدا کردن سوژه داستانی باز   در موتور خانه نگاه های این بشر حسابی  اذیتم کرد 

دوشنبه برای اولین بار به شکار سوژه داستانی رفتم با آدم هایی که نمی شناختم حرف زدم و سعی کردم آنها را به عنوان  شخصیت داستانی تصور کنم مثلا اگر این تعمیر کار در دنیایی زندگی می کرد که در گوشی های هوشمند برنامه ای نصب شده بود که همه چیز را اسکن می کرد   حتما با آن برنامه سر تا پای بدن خانم ها را حتی با لباس اسکن می کرد و آنچه را که نباید...:|

بله در این دنیا این آقا همچین برنامه ای طراحی می کرد در مورد قبرکن هم باید بگویم در رمان نوجوانم از الان یک نقش منفی برای او در نظر گرفتم 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

 دریافت فوران یک آتشفشان خاموش

 

سفری ناخواسته  به دل روایت های خاموش دو زن دست فروش در شیراز 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

 

"چه قدر ما را می کشید و چه قدر ما دوستتان داریم شگفتا از این که چگونه ما کشننده خود را دوست داریم"

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

چرند بهم نباف  اگر یک روز نداشتمش چه طور ؟ حتما دیگر دوستم نخواهی داشت  متاسفم تجربه ثابت کرده است کسی  که عاشق  خصوصیت  یک زن  شد پس از مدتی که تغییر کرد  پای حرفش نماند زن را دیوانه وار می خواست اما یک روز صبح خیلی زود  گم و گور شد

 تضمینی نیست هر چیزی که از من دوست داری روزی حتما از دست خواهد رفت به خاطر همین  نه واقعی نیست  نمی توانی تا ابد این احساس را داشته باشی شاید در جوابم  همین فردا بگویی ببخشید تا دیروز دوستت داشتم خوب فاطمه عزیزم  دیروز دیروز بود اما امروز یک روز دیگر است   من  و تو از این لحظه به بعد تمام شدیم 

 

نه آغازش مهم است نه پایانش فقط در همین لحظه تا هر زمانی که احساسم می کنی پیشم بمان به تا ابد حساسیت شدید دارم چون  احساسات متغییر هستند قلب آدم ها نوسان دارد زودتر از تصورت عوض می شوی امروز از نظر تو من بهترین کسی هستم که  وجود خارجی دارد اما فردا کسی می آید مطمئنا کسی می آید می ترسیم به آن فکر کنیم چی کار کنم حقیقت دارد چرا تو  خجالت می کشی قرار است از من مهمتر شود  خیلی به من لطف کنی فقط  به یاد خواهی آورد یک روزی دوستم داشتی اما یادت نیست دقیقا چه طور احساسم می کردی 

 

مثل ستاره دنباله دار یا رنگین کمان برای چند لحظه در زندگی ام ظاهر  می شوی غافل گیر کننده و نفس گیر شاید  ابدیت برای ما کلیشه ی عوام پسند است از کجا معلوم من این حرف را به تو زدم  پس می خواهم همین لحظه تو را کنار خودم  نگه دارم مهم نیست چه قدر باشد یک دقیقه دو دقیقه 

 

در قلبت چه من باشم چه زن  دیگری اگر به تو گفت تا ابد به احساسش شک کن لطفا بفهم در دنیایی زندگی می کنی که هر لحظه ممکن است هر اتفاقی بیفتد  مثلا بمیری یا حتی آسمان به زمین بخورد 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

  می خواستم داستانی بنویسم که خودم یکی از شخصیت هایش بودم در پایان داستان راهرو آتش می گرفت همه ی ساکنین ساختمان برای زنده ماندن  باید به پشت بام می رفتند اما من در راه پله منتظر آتش می ماندم  تقلایی نمی کردم شاید چون  مبهوت آتش شده بودم یا بین این همه آدم تنها من یکی امی... 

او از کجا پیدایش می شد ناگهان  مرا همراه خودش می برد می دویدیم   آتش را پشت سرمان رها می کردیم با این که  نجات پیدا می کردیم  او  نه تنها دستم را نگه می داشت بلکه مرا به آغوش می کشید  من  هم  نگاهش نمی کردم  یا حتی  نمی خواستم  ببینم چه شکلی ایست  می ترسیدم کسی که  نباید  باشد پس همین طوری می ماندیم  چون گاهی  نمی خواهم باور کنم که شاید  خودش نیست 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=