The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۹ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

 

 

کابوسی که هرگز دوست نداشتم در واقعیت ببینم برای من  شبیه  این سکانس  بود

اسامی کودکان و نوجوانانی که در این چند ماه  کشته شدند:
مونا نقیب  ۸ ساله
سارینا اسماعیل‌زاده
نیکا شاکرمی
امیرحسین بساطی ۱۵ ساله
یاسر شاهوزهی۱۶ ساله
دانیال شه‌بخش، ۱۱ ساله
محمد امین گمشادزهی ۱۷ ساله
سدیس کشانی۱۴ ساله
سامر هاشم زهی۱۶ ساله
امید صفر زهی، ۱۷ ساله؛
متین قنبرزهی۱۸ ساله
علی براهویی ۱۴ ساله
امید سارایی۱۳ ساله
محمد رخشانی ۱۲ ساله
ستاره تاجیک ۱۷ سال
اسرا پناهی
زکریا خیال ۱۶ ساله
کیان پیرفلک ۱۰ ساله

و این فهرست تا کی تا کجا می تواند  ادامه پیدا کند...

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

جایی از اعماق وجودم احساس می کنم   باید  مدتی از نوشتن در  فضای مجازی   فاصله بگیرم  فعلا ذهنم خیلی خیلی  در هم بر هم  است قوه ی تشخیص را از دست دادم    نیاز دارم در زمینه های جامعه شناسی،تاریخ، سیاست و فلسفه مطالعه مستمر داشته باشم چون مسئولیت انسانی ام ایجاب می کند از روی نا آگاهی قلم به دست نگیرم  

 

 

پی نوشت :

من می گم همه ی اینا مفهوم هست فقط در یه شخص نمی بینمشون در تو هست در من هست در اون هم هست تو می پرسی چه طور برای مثال همین تروریسم یا دیکتاتوری  از آدم به آدم منتقل می شه شاید از نفر به نفر ظاهرش عوض بشه اما در باطن همشون الگوی یکسانی می‌بینم اگه می خوایم انسان بی گناهی کشته نشه کاش در هر زمان و مکان  خرد جمعی به سمتی پیش بره که الگوی تکراری این مفاهیم غیرانسانی رو بشناسه و باهاش مقابله کنه 

مدت هاست سوگوار همه ی مردم ایران هستم با هر تفاوتی در عقیده در پوشش در مذهب در قومیت می خواستم بدونی حق زیستن داری و جانت برام ارزشمنده 

 

این جمله می تونه خطاب به هر  کودکی باشه که این روزها  از هر خشونت مرگ باری جان سالم   به در برده ببخشید که به تنت گلوله خورد با چشمای خودت کشته شدن آدما رو دیدی ببخشید دیگه بعد از این حادثه زندگیت مثل قبل نمی شه کاش از ذهنت پاک می شد کاش هیچ وقت در معرض همچین خشونتی قرار نمی گرفتی

 

در حوالی شیراز

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

امروز دومین روز تدریسم در مدرسه بود آخرین باری که سر کلاسشان رفته بودم دو هفته ای گذشته بود تا وارد کلاس شدم بجه ها با ذوق گفتند خانم انشا آمده است 

هیچ وقت در بیست و پنج سال عمرم  فکر نمی کردم خانم انشا کسی  بشوم خیلی نگران هستم که معلم   خوبی برایشان نباشم و از نوشتن دل زده شان کنم خانم انشا کسی بودن مسئولیت سنگینی دارد باید با این عدم تمرکز و بی حوصلگی بیشتر مطالعه کنم کتاب های  روانشناسی رشد  را قورت بدهم 

از روز قبل    حالم خوش نبود چرا این همه پنهان کاری آقا  دوباره  افسردگی ام عود کرده است نمی توانم شدتش را برای کسی تعریف کنم فقط یک نفرین لعنتی ایست که از زمان دبیرستان گریبانم را گرفته است  ول کن ماجرا نیست  گاهی از پس یک کار ساده بر نمی آیم حالا هم   به خاطر مسائل روز کشورم حالم بدتر شده است   شاید کابوس می بینم البته گاهی یادم نمی آید خلاصه دلم می خواست همه چیز را کنسل کنم و نروم 

بعدش با خودم گفتم خوب که چی فقط مختص الان نیست فاطی این حس پوچی و غم دیگر مهمان امروز  فردا تو نیست این غم مثل بختک از زمان دبیرستان از تو دست برنداشته است  

 با همه ی این اوصاف  مدرسه به نظر من مثل یک عبادتگاه مقدس است اصلا در مدرسه خودم را فراموش می کنم کافی ایست وارد کلاس بشوم بچه ها را ببینم حالم از این رو به آن رو شود سر و صدای بچه ها گاهی مثل آیات کتاب مقدس آرامم می کند هر چند که گاهی خسته می شوم می گویم کاش شغل دیگری داشتم  نمی دانم چه طور توضیح بدهم وقتی  کنار بچه ها هستم فرقی ندارد پریود باشم یا یک افسرده چندین چند ساله کودک درونم تازه وقت می کند نفس بکشد اصلا  زنده می شود سر شوق می آید 

 

مرسی انجمن حقوق کودک  بالاخره کسی پیدا شد تا والدین را از قوانین  با خبر کند خدای نکرده اگر کودکشان در این جوادث اخیر در مدرسه  مورد کودک آزاری قرار گرفتند بدانند که می توانند  از نظر قانونی پیگری کنند  از عاملین این آزار چه کلامی باشد چه فیزیکی  شکایت کنند 

 

   نسل امروز فرقی ندارد  در چه سن و سالی باشند  یا حتی  چه جنسیتی داشته  باشند آنها   کم کم دارند با حقوق زنان آشنا می شوند و به اهمیتش پی می برند  کسی این تحول  را نمی تواند در نطفه خفه کند این فکر حق انتخاب بر بدن  و  ابراز سایر حقوق زنانه  با اسپری های  سیاه خط خطی نمی شوند  

 

 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

بهش می گم کی آخرین بار جیغ کشیدی؟

می گه وقتی سوار موتور بوده 

از من می پرسه تو چه طور 

بهش می گم آخرین باری که جیغ کشیدم دم سال تحویل بود روشویی رو پر از آب کردم تا می تونستم زیر آب با صدای بلند جیغ کشیدم تخلیه شدم اما انگار یه چیزیش گم  بود انگار موقع جیغ کشیدن حتما  باید صدا شنیده بشه تا بتونی  در نهایت  از خشم درونت خلاص بشی زندگی ماها شده شبیه این جیغ های زیر آب کسی نمی شنوه به خاطر همین  متوجه عمق دردش  نمی شه 

 

توی ایستگاه ایستادیم طبق معمول شلوغ پلوغه بین زمین و هوا رها شدم انصراف بدم یا  ادامه بدم نیام یا  بیام  

می گم دلم می خواد یه روز بهار آزادی  بیاد از درحت های دانشگاه بالا بریم میوه بچینم 

یه پسره که کنار دوستش نشسته زیر لب می گه این جا نمی شه 

منتظر می مونم بقیه حرفش رو بزنه اما بقیه ی حرفش رو می خوره 

من از سکوتش می شکنم کاش می گفتم  بگو به زبون بیار حداقل این نشدن رو پیش من  فریاد بکش 

 

 

 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

فقط برای خودم متاسفم و هیچ وقت خودم را نمی بخشم

 

  گفت جوری شده که برای بقا برای زندگی کردن  باید بدزدیم بچاپیم فاسد باشیم بکشیم  تا به یه جایی برسیم تا جای پامون رو محکم کنیم  شرافت و انسانیت جواب نمی ده 

گفتم چون بقیه این شکلی می شن دلیل نمی شه که ما هم این شکلی باشیم اره انسان بودن خیلی سخت شده ولی حیوون شدن قدر انسان بودن سخته  اگه تو شکل بقیه نباشی داری تغییر ایجاد می کنی داری اعتراض می کنی جلوی این چرخه معیوب رو می گیری 

گفت ماها توی یه صف پشت سر هم ایستادیم اگه یه نفر هل بده ماها هم به ناچار تسلیم این حرکت می شیم 

 

جوابی نداشتم اگه می گفتم از صف بیرون می زنم منطقی نبود  چون این بازی کثیف  مشخص نیست چه زمانی به من می رسه  شاید همین لحظه پشت سر من  ایستاده باشه و بخواد این حرکت رو به زندگی بقیه منتقل کنه من چه قدر تا کی می تونم جلوش بایستم تا به زندگی  جلویی ها نرسه نمی دونم نمی دونم نمی دونم 

 

 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

 الان مثل دو تا آشپز دربار ضحاک شدم که خوشحال شدند خوراک مار نشدند   اما بعد عذاب وجدان   گرفتند چرا از شکار شدن معز جوان دیگری به جای خودشان نفس راحتی کشیدند   ذهن عافیت طلبم  دوست دارد عادت کند اما وجدانم اجازه نمی دهد 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

از دو دسته آدم این روزها فراری هستم کسانی که زیادی امیدوار و خوش باور هستند کسانی که زیادی نا امید و انرژی منفی هستند دوست دارم واقعیت را بپذیرم معلوم نیست به کجا می رسیم هم اتفاقات خوبی رح داده است و هم این که حوادث تلخ و فراموش نا شدنی شاهد بودیم 

ذهن من و تو از همه طرف مورد حمله قرار می گیرد گاهی از تغییر و تفاوت ها می ترسد گاهی وحشت دارد به وضعیت قبل برگردد  مثلا دیروز  چهره رنگ پریده و خسته مردی را دیدم که موهایش را بنفش رنگ کرده بود او یک انسان متفاوت بود خدا می داند چه قدر به خاطر تفاوتش به او خیره شده بودند 

دیروز قسمتی از دانشگاه برق نداشت انگار فقط ما در دانشگاه بودیم  حالا جالب تر هم می شود وقتی من برای شما تعریف کنم داشتم برای پسر بچه کلاس دومی که تازه در اتوبوس با هم آشنا شده بودیم کتاب انتخاب می کردم در این هاگیر واگیر گفت برای من کتاب چگونه در فیلم ترسناک زنده بمانیم را بخوان 

از همه عجیب تر به کتاب های وحشتناک علاقه بیشتری داشت می توانستم درکش کنم چون خودم من هم وقتی داشتم در راهرو تاریک قدم می زدم همین احساس را داشتم انگار که باید در یک فیلم وحشتناک  زنده بمانم اما چگونگی اش را هنوز بلد نبودم  

 می گفتند در خواب حمله های عصبی داشتم می گفتند کابوس می دیدم ولی از خواب بیدارم نکردند

احتمالا فقط برای دیشب نبود چند شبی هست که من کابوس می بینم و خودم یادم نمی آید چگونه در یک کابوس وحشتناک زنده ماندم 

برگردیم به اصل مطلب اهالی اتوبوس را دیوانه کردم مخصوصا یک خانم جلو نشسته بود اصلا حوصله نداشت نمی دانم چرا قصه خواندم شاید خود کودک ارتباط برقرار کرد 

هنوز چهره ی متعجب و چشم های گرد شگفت زده اش باعث می شود لبخند بزنم هنوز بازیگوشی اش قلبم را آب می کند بگمانم این سومین تجربه ی قصه گویی من است همگی آنها اتفاقی و بدون قرار قبلی پیش آمدند چه خوب چه بد باعث شدند من بفهمم از شاخه از ادبیات کودک بیشتر خوشم می آید و می خواهم در آینده امتحانش کنم 

 

 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=