The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۳۳ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

  فقط یه بار  سگ مرده دیدی کنار همون  درخت مریض  همسایه   خونی و مالی افتاده اصلا معلوم نشد چرا صداش رو نشنیدی یعنی کار تک تیرانداز شهرداری بود 

صاحب خونه  زنگ زد بیان سگ رو ببرن اما نه خودتون زنگ زدین کلی هم حرف باز شهرداری کردین که اگه می کشین چرا نمی برینش 

همون حین  اخبار می گفت داعش چند تن آدم کشته 

 به گوینده اخبار که  تو رو نمی دید  گفتی کسی که می تونه آدم بکشه حتما یه روزی با کشتن سگ شروع کرده 

شبش می خواستی برای شهردار بنویسی اگه برای کنترل زاد و ولد   دستور می دادن آدم بکشی به تک تیر اندازت چند می دادی مردا رو بیشتر می کشتین یا زنا رو 

خدای من چه سوالبه معلومه که برای اجرای این قانون زنها مناسب تر هستن از طرفی حقوق زن رو شما برابر با حقوق سگ می دونین و بار ها باهاش مثل سگ برخورد کردین 

از روزی  که پدر می تونه دخترش رو بکشه و مجازاتش چند سال خوردن آب خنک حبس باشه  اه نمی دونستم   زن کشی رو محول کردین به پدراشون 

اصلا الان که وام ازدواجتون بالا رفته  طبق قانون   شما دختر ده یازده ساله رو شوهر می دن  درسترش اینه که  برای پول وام ازدواج می فروشن و هنوز  توی مجلس کذایی رد می کنن لغو کودک همسری رو 

 

در نهایت نامه رو پاره می کنی و می سوزونی یادت می یاد احمق شهردار که کاره یی نیست اون فقط می تونه دستور کشتن سگ های ماده رو صادر کنه 

 

 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

خطابیه آدم بزرگ ها 

اگه واقع بینی  همونیه که ازش می ترسی رویا بافی  راه حل کودنای کوره 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

آدم های بد دو دسته هستن

یا  واقعا  بد بدن  یا این که  برای خوب به نظر رسیدن دروغ می گن 

باور کن  همه این روزا  راستش رو نمی گن  و شاید خودم هم ...

#ننه غرغرو پست مدرن 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

+چرا نداشته ها بیشتر از داشته ها به چشم می یاد؟

_خوب از بس که حریص و طماعیم

+شاید   با نداشته هامون بیشتر از داشته هامون خوشبختیم می دونم حماقته اما چیزی که همیشه نبوده بیشتر به چشم می یاد 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

من آدم خوبی نیستم  اما سعی می کنم آدم خوبی باشم این موضوع خیلی برای من اهمیت دارد که هیولا نباشم یا حداقل کاملا هیولا نشوم 

هیولا شدن برای من یک کابوس است اکثرا با عذاب وجدان زندگی می کنم گاهی وجدانم را خاموش می کنم اما  بابت همه ی قلب هایی که شکستم بابت همه احساساتی که جریحه دار کردم شرمنده ام  کاش زمان به عقب بر می گشت تا جبران کنم 

چه طور می شود  دردی را که خودم یک بار متحمل شدم برای دیگری بخواهم من می دانم چه قدر وحشت ناک است که نادیده ات بگیرند چه عذابی دارد که تحقیرت کنند و از همه خون بار تر قلبت را بشکنند 

کاش می شد جوری زندگی کنی  که آزارت حتی به یک مورچه هم نرسد کاش می شد در پیله ی خودت بمانی برای کسی هم دردسر نسازی 

امروز بیشتر از همیشه نیاز دارم به خودم قول بدهم برای زندگی کردن و نفس کشیدن حق ندارم هیچ کسی را قربانی کنم من زندگی هیچ بی گناهی  را نابود نمی کنم من برای موفقیت از ویرانه های یک آدم  برای خودم کاخ نمی سازم 

کاش هیولا نباشم کاش 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

قبل از این که ببینمت توی سرد خونه ام همه می دونن که مردم اما بعد از این که می بینمت معجزه می شه چون تو زنده ام می کنی کافیه تا فاصله بگیری دیگه نبضم نزنه ،قلبم بایسته 

وقتی می گم آخیش بالاخره دارم زندگی می کنم به خاطر همینه، مرده ام رو  روی دست این آدما نذار

تو که می دونی کسی عادت نمی کنه یه مرده زنده بشه

فراموش نکن از مرده یی که  زنده شده بیشتر از زنده یی که مرده می ترسن 

 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

اگر یک روز قادر مطلق بودم دستور می دادم تمامی مردانی که به تبعیض و نا برابری دامن می زنند فقط بیست و چهار ساعت جایشان با منی که زنم عوض شود تا بتوانم تمامی این فرمایشات شان را سر خودشان بیاورم و  ببینم اگر آنها به جای من بودند  چه می کردند 

یعنی داستانش به ذهنم می رسید مثلا روزی که همه ی مردان زمین پریود می شوند اگر حق طلاق مرد  به دست زن ها بود اگر مرد فقط با اجازه ی زنش می توانست از کشور خارج شود یا این از دست خیال ها اما هیچ کدام از خیال های من به پای این فیلم فرانسوی نمی رسید طنز سیاهی که نمی دانی بخندی یا گریه کنی 

شخصیت مرد داستان یک روز در جهان موازی بیدار می شود که همه کاره آن زنان است و در این جهان زن سالار از مرد انتظار می رود که جذاب باشد توجه زنان را جلب کند در برابر تبعیض هایی که علیه مردان در جامعه است سکوت پیشه کند 

کارگردان به زیرکی تمام بازی را عوض  کرده  این بار مردان باید شاهد زنانی باشند که غالبا دروغگو و سو استفاده گرند زنانی که شخصیت انسانی مردان را زیر سوال می برند و اظهار قدرت می کنند 

به طبع زندگی در  این دنیای زن سالار برای مردی که در جهانی قد کشیده که به مرد حق هر کاری را می دهد چالش بر انگیز است مردی که خودش تا چندی پیش زن را تحقیر می کرد به او بر چسب می زد حال باید سزای اعمال خود را بچشد 

پیش از این فیلم را لو نمی دهم اما برای آشنایی بیشتر من  با بغرنج بودن عصر حاضر نقش بسزایی داشت اعتراف می کنم در طول فیلم فهمیدم که چه قدر از حقوق انسانی و زنانه  خویش بی خبرم و خود را حقیر می پنداشتم 

 

دریافت

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

در گلو استخوانی هست که من  می گویم استخوان در گلو 

گریزی نیست از آنهایی که به خودم اجازه دادم دوستشان بدارم  تا این که همچون استخوانی بی فایده در گلویم گیر کردند و به من خفگی آنی  دست داد چه کنم دیگر  باید تفشان می کردم بیرون 

اما بعضی از استخوان ها نامرئی و گردن کلفتند از خودند بخشی از گلوی مند ، به خاطر همین حنجره ام را در آورده ام حالا هیچ صدایی ندارم جز همین کلمات که دست از سرم بردارید می آیید کنارم از من ماهی صید می کنید کنار آتش برشته اش می کنید 

ماهی که از وجود شما نیست تا جان کندنش را به تماشا بنشنید باید چند بار شکنجه شوم که بخشی از وجودم  کشته صید شما شده و حالا گوشتم را به نیش  بکشید نوش جانتان اما استخوان هایم را در گلویم دور نیاندازید 

من طاقت دل تنگی و دلیل نبودن شما را ندارم تا کی استخوان به گلو ، تا چند به جان خریدن خزعبلات  

کنارتم ، دوستت دارم ،تو برایم ارزشی و سایر مهملات منفعت طلبانه  

من دیگر نمی کشم در جواب فاطمه تو مهربانی 

سکوت کنم و بگویم لطف داری 

اما در درونم غوغایی باشد که به من هم امیدی نیست می شوم یکی از این لنگه ی آدم ها که ...

شاید هم تا الان شده ام مثلا شروع کردم تمامی استخوان ها را یکی یکی از گلویم بیرون بکشم چون راه نفس کشیدنم را بسته اند دیگر کسی را به کنارم راه نمی دهم دیگر به خودم اجازه نمی دهم که ...

هی حواس خودم را جمع کردم این بار به تور آدم ها نیفتم اما این استخوان های گلو مدرک است که من زود آدم ها را باور می کنم 

بعضی کس  ها دوره اش تمام شده و باید توی قصه ها پیدایش کرد هر کس ادعا کرد وجود دارد به صداقتش شک کنید  می خواهید مثال بزنم 

دوست 

عاشق

 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=

سلام سلام 

الان تازه داستانم را برای استاد داستان نویسی خواندم  معلوم نیست چرا استاد به هر داستانی که خوانده می شد می گفت دست مربزاد خوشم آمد آشکار است  که دستی به قلم داری، نثر داستانت را دوست داشتم و....

این استاد داستان نویسی بر عکس استاد قبلیم با ملاحت و مهربانی نقد می کند به جزئی نگاری اصرار دارد به ما می گوید که باید داستان را خلق کنیم کنش و واکنش را خلق کنیم نباید روایت کنیم وظیفه ی داستان نویسی خلق است نه گزارش لحظه به لحظه، به شدت با صفت و قید دشمنی دارد 

استاد قبلی یم اصرار داشت که کلیشه ننویسیم و داستانمان متفاوت باشد ، امروز به جوجو گفتم به نظرت چی می شد که سال دیگر همین موقع   نویسندگی خلاق می خواندم این جا نبودم ، من و خودم یک جای دور 

بیشتر هم دوره یی هایم به  من دل گرمی دادند که  از صدایم موقع خواندن لذت بردند ، خدایش قند در دلم آب شد هزاران پروانه رنگارنگ در دلم پرواز کردند یک سر به آسمان رفتم و برگشتم  

تصویر استاد را می دیدم که پشت میز جا به جا می شد نمی دانم سیگار می کشید یا نه ولی زیاد با داستان من راحت نبود 

خودم هم زیر زمین رفتم هی توی سرم وجدانم داد می کشید که این داستان سخفیف و غیر اخلاقی را چرا جلوی جمع می خوانی ذره یی هم خجالت نمی کشی در داستانم مردی به اغما رفته است مردی که زن شده و به او تجاوز می شود مردی که پدرش می خواهد او را بکشد 

خلاصه داستانم را خواندم زیاد هم از داستانم خوش نمی آمد وسوسه شدم  که این   داستان را نخوانم ولی به خودم زور گفتم که داستان را بخوانم نمی خواستم فکر کنند ترسوام نمی خواستم شرمنده خودم باشم 

این خوان رستم را پشت سر گذاشتم از تابستان تا الان سرخ و سفید شدم مبادا استاد صدایم بزند امروز قید ترس را زدم و تمام 

  • فاطمه توحیدی منش ؛)(=