The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

طفل دلبند درونم:)(؛

سه شنبه, ۲۵ آبان ۱۴۰۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ

استاد چند هفته پیش تاکید کرده بود اگر بچه ها حرفی زدند یا کاری کردند به مذاق آدم بزرگ درونمان خوش نیامد به دل نگیریم آنها متفاوت فکر می کنند باید از دیدگاه کودک درون به جهان نگاه کرد آخ گفت یک بار رفته بود بچه هایش را در فرنگ ثبت نام کند مدیر مدرسه چهار زانو روی زمین نشسته بود

بعدها که دلیلش را از مدیر پرسیده بود ایشان گفته بودند وقتی روی صندلی می شینی از بچه ها بلندتری ولی وقتی روی زمین می شینی با بچه ها هم قد می شوی ...  

توی اتوبوس دخترک سرپا بود مادربزرگش روی آخرین صندلی کنار من نشست بلند شدم یادم رفت اول از دخترک بپرسم دوست دارد روی صندلی بشیند یا نه 

جانم برایتان بگوید می خواستم ثواب کنم کباب جوجه شدم به هر حال من که نمی دانستم قرار است ضایع شوم با خوشحالی بلند شدم تا کل مسیر سر پا نباشد مادر بزرگش گفت بشین  هر دو نفر همزمان به دخترک گفتیم بشین 

دخترک به من که سر پا ایستاده بودم گفت نمی خواهد بشیند اما نه بد جوری سرم داد کشید جوری که  برق سه فاز از سرم پرید ...

 ما هم چیزی نگفتیم  مادر بزرگش در حالی که سعی می کرد نگاهم نکند با یک لبخند زورکی و کمی مهربان گفت نمی خواهد بشیند

چند دقیقه بعد که اتوبوس حرکت کرد معلوم شد دخترک می خواهد هواپیما شود  دست هایش را به عرض شانه باز کرد به هیچ جایی تکیه نداشت هر از گاهی که تعادلش را از دست می داد میله را می گرفت 

پرسیدم الان داری فرود می یای ؟

چیزی نگفت حتی نگاه هم نکرد تا وقتی که از اتوبوس پیاده شویم و به قسمت بار برویم تا چمدان را تحویل بگیریم نگاهش کردم واقعا توی ذهنم قالی می شستند من کجای کار اشتباه کرده بودم آهان یافتم اول باید از خودش می پرسیدم بعد بلند می شدم ولی من که نمی دانستم او می خواهد هواپیما شود غافلگیرمان کرد نتیجه گیری اخلاقی هیچ وقت به جای کودک تصمیم نگیرید  

 

رشته یی که برای ارشد انتخاب کردم به ادبیات کودک و نوجوان ربط دارد الان به جای توجه به بزرگسال به بچه ها نگاه می کنم و قصه ی آنها را در ذهنم می نویسم 

توی فرودگاه یک پسرک کلاه قرمز بود سه سال سن داشت به سمت مردی که شاید بابایش بود راه رفت پاهای بابایش را بغل کرد یادم آمد جوجو هم در این سن عادت داشت پاهای چشم عسل را بغل کند 

بابایش سرگرم صحبت بود به او توجهی نداشت پسرک پای پدرش را دوباره بغل کرد این بار پدرش دست پسرک را گرفت 

من به جای پسرک حوصله ام سر رفته بود پدرش همچنان داشت حرف می زد مادر پسرک آمد اما پسرک همچنان دوست داشت پای جناب پدر را بغل کند دست های او را بکشد 

می دانید پسرک آخر موفق شد پدرش برای پیاده روی اطراف فرودگاه با او همراهی کرد  انگار پسرک می خواست چیزی را کشف کند به سمت درهای اتوماتیک رفت اما در باز نمی شد دوباره پا کوبید در باز نشد

پسرک دیگر سوار کالسکه اش بود داشت با چشم های خواب آلود آبنبات می لسید و پدرش او را می گرداند چشم های پسرک گرم می شد اما شیرینی آبنبات نمی گذاشت 

دخترک دیگر که شاید هشت ساله بود موقع راه رفتن شروع کرد به رقصیدن  پدر و مادرش تذکر دادند کاش هر سه نفر می رقصیدند 

راستش دیروز خودم را به جای بچه ها قرار می دادم گاهی موفق می شدم گاهی هم نه 

در این مدت فهمیدم هنوز با بزرگ شدنم کنار نیامدم راه رفتنم و زمزمه کردن های  دیروز نشانه این بود که من هنوز کودکم ولی فقط قد کشیدم نمی دانید چه طور خودم را وادار می کردم از اسباب بازی های فرودگاه خوشم بیاید به قول آن شعر می  دویدم همچون آهو پاهایم را روی زمین می کشیدم تا سرسره بازی کنم یا حوصله ام که سر می رفت آوازی را زیر لب زمزمه می کردم با خانم بودن با بیست و سه سالگی خیلی فاصله داشتم 

اگر دیروز حوصله داشتم حتی همراه آن دخترک هواپیما هم می شدم  هوس آبنبات هم می کردم موقع راه رفتن می رقصیدم و می چرخیدم هیچ کس جز خودم نمی داند چه قدر کودک درونم قرتی و سر خوش است دیروز تا جایی که شئونات اجازه می داد دستش را باز گذاشته بودم 

پدر سوخته قدر چند ماه شیطنت داشت از نظر کودک درون من همه چیز عجیب و زیباست او به جای این که غر بزند چرا ساعت پرواز دیر شده از ترکیب رنگ نارنجی و آبی آسمان خوشش می آید دنبال خلبان است تا بفهمد چه شکلی ایست موقع سوار شدن سرک می کشد تا اتاق هواپیما را ببیند 

فاطمه بزرگ سال و فاطمه کوچک زیاد میانه شان خوب نیست اما من راهش را پیدا کردم یعنی به کودک درونم گفتم اگر می خواهی جلویت را نگیرد به او بگو برای نوشتن داستان این کار را می کنی مطمئن باش اذیتت نمی کند با تو راه می آید 

فاطمه بزرگسال با انتخاب این رشته برای ارشدش مخالف بود اما فاطمه کوچک درونم خوشحال است که به خاطر این رشته مجبورم کودکانه باشم کتاب داستان کودک برایش بخوانم انیمیشن کودک برایش بگذارم به جای راه رفتن بدوم برای پیدا کردن چیز های قشنگ مثلا آسمان نارنجی یا پرواز پرنده ها  به هر جایی سرک بکشم 

دیروز کنار پنجره هواپیما نشسته بودم برای یک لحظه خوابم برد بعد که بلند شدم دیدم که بالای ابر ها هستیم ماه هم آنجاست تصورش را بکنید در حالی که شما به آسمان نگاه می کنید ماه را پشت ابر می بینید من کنار ماه بودم بالای ابرها 

نمی دانم شاید به خاطر درس ادبیات دینی کودک توی ذهنم افتاده بود اگر حضرت سلیمان بود روی ابر راه می رفت چی می شد  نه بچه جان حضرت سلیمان قالیچه پرنده  داشت

تا حالا تاریکی محض ندیده بودم زمین شبیه به مداری درخشان بود چه قدر حیف که نمی توانستم بچه هایی  را ببینم که برای هواپیما دست تکان می دهند و کنجکاو هستند که هواپیما کجا می رود  

فاطمه کوچولو حسابی عشق می کند ولی فاطمه بزرگسال کمی نا خوش احوال است چند بار باید به او بگوییم ولی کن دختر تو خیلی دنیا را جدی می گیری شاد باش بازی کن بخند برقص من و تو اگر وسط جهنم هم باشیم به یخ در بهشت فکر می کنیم هر هر می خندیدیم 

خوب دیگر ماندانا دیروز غصه اش گرفته بود هر کسی جفت است فقط من جفت ندارم من شیطنت کردم گفتم نه خیر من جفت خودم هستم 

فقط هنوز نمی دانم چه طور می شود جفت خودت باشی راستی دیروز یک خلبان دیدم که تیپ نبود شخصیت داشت منظورم از منظر داستانی ایست 

فکرش را بکنید کچل بود چاق بود و به نظرم کمی کوتاه قد داشت با ‌پروسنل پرواز می رفتند سمت در

یک مرد سپاهی که بعد ها سوار هواپیما ما شد در را از راه دور برایشان باز کرد از پشت سر خیلی هماهنگ به نظر می رسیدند شبیه شروع یک فیلم بود از آن فیلم های اکشن و خفنی که خلاف کار ها خودشان را جای پروسنل پرواز می گذارند کسی نمی داند روح پروسنل پرواز تسخیر شده 

راستی هوس یخ در بهشت کردم دیشب هم خواب حافظیه دیدم دل تنگ شیرازم یعنی قرار است پنج روز از شیراز دور باشم همان شب اول خواب حافظیه دیدم فکر کنم حافظ حسودیش شده که می خواهم بروم فردوسی 

برای اولین بار است که به فردوسی می روم بچه که بودم بابا یک بار گفت کتاب قصه های شاهنامه را از فردوسی برایم خریده من حتی فکر می کردم پشمالو اسم گوزن سفیدم است او را هم از فردوسی خریده 

آن کتاب قصه های خیال انگیز در مورد دیو سفید و رستم را برای اولین بار برایم خواند کاش مزه اش یادم می آمد شاید به مزه یخ در بهشتی ایست که الان هوس کردم 

 تابستان بود تازه سواد یاد گرفته بودم بعد از خواندن آن کتاب ها کم کم علاقه مند شدم به خود شاهنامه و چشم عسل کمکم می کرد ابیات شاهنامه را بخوانم 

تقصیر خود چشم عسل بود که من دبیرستان شورشی شدم به جای پزشکی تصمیم گرفتم نویسنده شوم بعد از چهار سال دفاع مقدس در برابر تجربی نخواندن آخر کار کنکور انسانی دادم 

راستی من گفته بودم یک لیوان عجیب بزرگ دارم که همیشه جوجو کفری می شود که از عمد این لیوان را نگه داشتم تا بیشتر سهم نوشابه گیرم بیاید و صد البته جز خودم کسی نمی تواند لیوان را بشورد چون دستم کوچک است راحت دستم داخلش می رود بقیه نمی توانند حتما جوجو اگر الان چشمش به لیوان بخورد دلش برایم تنگ می شود 

چه جالب هر کسی که برای اولین بار برای دل کلمه تنگ را به کار برده دقیقا از احساساتش خبر داشته

 راستی الان ماندانا یادم انداخت این ماموران نظارت فرودگاه بدجور مرا گشتند جوری که به جای قلقک حس عذاب به من دست می داد با زندانی هایی که هر روز بازرسی بدن می شوند همذات پنداری کردم این جور موقع فقط نوشتن ارامم می کند می گویم بی خیال زیاد فکر نکن که چرا اتفاق افتاد بیا داستانش را بنویسم 

وقتی این را می گویم آرام می شوم و از یاد می برم چه قدر غمگین بودم چه قدر عصبانی بودم چه قدر جا خورده بودم کاش به جای حرف زدن با آدم ها فقط داستان می نوشتم ولی یک مدتی هست که حسش نیست 

  • ۰۰/۰۸/۲۵
  • فاطمه:)(: