مکانیزم آشغال فراموشی
نمی دانم حدس می زنم بعد از مامان بزرگ به تو نزدیک بودم باز هم تو جسارت و بی پروایی که در حرف زدنم داشتم خیلی دوست داشتی آخر به ندرت این ویژگی مرا دوست دارند پس مجبور می شوم مراعات کنم ولی تو اتفاقا یک کاری می کردی وقتی با هم حرف می زنیم راحت تر باشم
تو مرا خفه نمی کردی حرف زدنم برایت شیرین بود نمی دانم شاید خوشت می آمد من این قدر در به کار بردن کلماتم کله شق و صادق هستم زیاد به عواقبش فکر نمی کنم باکی هم ندارم البته الان گاهی این جوری ام برای زنده ماندن در ایران باید حواست به زبانت باشد ولی فقط همین نبود یک جورایی گاهی تشویقم می کردی بیشتر بلند پرواز باشم مثلا می گفتم می خواهم مسابقه نویسندگی شرکت کنم تو می گفتی فاطمه تو از عهده اش بر می آیی باورم داشتی وقتی که هیچ کس مرا عددی حساب نمی کرد
در دوران سخت نوجوانی که مامان و بابا درکم نمی کردند تو یک کاری می کردی یک جوری حرف می زدی که انگاری فاطمه من قبولت دارم حتی یک بار به مامان و بابا گفتی فاطمه اشکالی ندارد همان رشته یی را بخواند که دوست دارد
ببین تو فقط می گفتی اشکالی ندارد وگرنه همه می گفتند من اشتباه می کنم بابا بزرگ دلم برای شوخی هایت تنگ شده برای حرف زدن هایمان راستش با تو بیشتر حرف می زدم چه در نوجوانی ام چه در کودکی ام کسی مثل تو این قدر مشتاق نبود به حرف هایم گوش بدهد در کتار تو همانی بودم که هستم بدون این که سرزنش شوم
گاهی که زیادروی می کردم چون من اخلاق به شدت تند و زبان به شدت رکی داشتم تو می خندیدی در آن سالها باز هم می گویم فاطمه واقعی را پذیرفته بودی همین فاطمه را دوست داشتی
بابا بزرگ یادت می آید عصر های زمستانی با مامان می آمدیم قبل از خبر بی بی سی کلی می خندیدیم و با هم حرف می زدیم من در مورد مدرسه و دوستانم می گفتم در مورد آینده یا حتی یادم می آید ان قدر بچه پرو بودم یک بار گفتم اگر پسر می شدم از آن دختر باز هایش می شدم که به همه شماره می داد
فکرش را بکن من همچین حرف هایی به تو می زدم بابا بزرگ الان یادم می آید شیرین ترین لحظاتمان وقتی بود که دور هم جمع می شدیم شام می خوردیم الان باز هم مثل مامان بزرگ بهترین و خوشبخت ترین روزهایم را فراموش می کنم چون عذابم می دهد چون قرار نیست همه چیز مثل قبل شود
می ترسم پارسال مامان گفت حالت خوب نیست باید برای هر اتفاقی آماده باشیم سعی کردم پیچ مغز هایم را ببندم مثل بچه یی بودم که زیر پتو قایم می شود چشم هایش را می بندد و گوش هایش را می گیرد تا از هیولاهای زیر تختش فرار کند ولی فایده ای ندارد
بابا بزرگ وقتی به دیدنت می آییم سکوتت و این که روی تخت دراز کشیدی اذیتم می کند خودت هم متوجه شدی هر دو سعی می کنیم بهم نگاه نکنیم من کاملا مغزم از کار می افتد نمی دانم چه طور مثل قبل باید حرف بزنم باید شوخی کنم چون غمگینم ولی حقیقت این است خودم را گم کردم فاطمه شاد و سرخوش یک زمانی وجود داشت
بابا بزرگ به خاطر همین فکر می کنم اگر دیر به دیر بیایم بهتر است اما یک قسمتی از وجودم به نوه کوچکترت که یاد گرفته با این شرابط تو کنار بیاید با تو ارتباط برقرار کند رفاقت کند به حد زیادی حسادت می کند فکر می کنم خوش به حالش ولی من بلد نیستم چه طور حرف بزنم چون لال می شوم احساس خفگی دارم همین قدر که گریه نمی کنم همین قدر که سعی می کنم صورتم غمگین نباشد ...
بابا بزرگ ببخشید یک روزهایی هست که فکر می کنم اگر بگویند تو مردی باید چه کار کنم یعنی دقیق نمی دانم فقط به واکنش مامان فکر می کنم به این که چه طور می توانیم بعد از مرگت عادی باشیم یعنی بعد از مرگ مامان بزرگ یاد گرفتم فکر کن هنوز زنده است تو وقت نداری به دیدنش بروی هنوز هست خوب ادامه بده اره ادامه بده
فکر می کنم باید خودم را نابود کنم باید گریه کنم باید غذا نخورم در را روی خودم ببندم کلاس هایم را نروم ولی بعد از سکته کردنت زندگی همان زندگی بود باید ادامه می دادم با این تفاوت که قرار بود یک خروار دلم برای گذشته برای زندگی سابقم تنگ شود برای این که سعی می کنم ادامه بدهم شاد به نظر برسم عذاب وجدان دارم از خودم بدم می آید
الان حرفش نیست خدا راشکر که حالت خوب است اما اگر مثل سکته ات یک هویی نه خدا نکند بابا بزرگ این فکری ایست که باید از ان فرار کنم کسی را ندارم که در موردش حرف بزنم کمکم کند کمتر بترسم راحت تر تحمل کنم
یک راه پیدا کردم انکار کردن و خودم را مشغول کردن طفره رفتن در مورد تو فکر نکردن ولی همیشه از مامان حالت را می پرسم مامان و بقیه خیلی قوی هستند ولی من نیستم سه سال شده که تو سکته کردی ولی قدرت من وقتی که هر روز به بیمارستان قلب می آمدم تا به تو سر بزنم واقعا ته کشیده
بابا بزرگ ببخشید نمی خواهم صدایت را به یاد بیاورم این که قبلا چه طوری بودی الان چه اتفاقی افتاده واقعا قلبم را می شکند دست و پایم را گم کردم مثل پرنده پر شکسته به شیشه می خورم سرم خونی می شود هیچ راه رهایی ندارم
واقعا نمی دانم چه طور باید رفتار کنم با تویی که خیلی راحت بودم همه چیز را به تو می گفتم در شیرین ترین خاطرات نوجوانی و جوانی نقش اول را داشتی این غریبه شدن از توان من حارج است می دانم قرار است حسرت بخورم خودم را سرزنش کنم
بابا بزرگ امروز ظهر یاد تو افتادم بعدش یک جوری بودم یک جوری که این سه سال نبودم با خودم آشتی کردم یقینا هم فاطمه بودم هم نبودم چون تو به من برگشته بودی ولی فایده ای نداشت باز همان مکانیزم بقا فکر کن برای بابا بزرگ اتفاقی نیفتاده خودت را گول بزن
چرا این چهار سال گدشته زندگی یک بار هم دل رحم نبوده تو یک سال بعد از مرگ مامان بزرگ این جوری شدی حتی روزی که سکته کردی یادم هست فیلمی که نگاه کردیم صدای مامان که می گفت چیزی نیست ولی دروغ می گفت شب که آمد مجبور شد حقیقت را بگوید من روز بعدش به بیمارستان رفتم بیمارستان را بلد نبودم از بقیه پرسیدم بابا بزرگ قبل از این که از آسانسور بیرون بروم شبیه دلقکی که بودم باید بخندد ولی دلش می خواهد گریه کند حوصله ی خوشحال بودن ندارد کاش واقعا دروغ مامان راست بود تو چیزیت نیست قرار است حالت بهتر شود
مدت هاست واقعا خوشحال نیستم حالم خوب نیست پشت سر هم اتفاقات بد می افتد علنا دو نفر که صادقانه از ته قلب مرا می فهمیدند و دوستم داشتند از دست دادم نسبت به همه چیز بی اعتماد شدم وقتی همه چیز خوب پیش می رود می ترسم بابا بزرگ خوبم حرف بزن یعنی می شود یک روز از تخت بلند شوی حرف بزنی همه در این مورد رویا می بینند
من خسته شدم از تو همش دورتر شوم من بدم می آید انکارت کنم بابا بزرگ طاقتم تمام شده کسی را ندارم بگویم این چهار سال فارغ التحصیلی فاطمه یک معجزه بود اصلا نباید این اتقاق می افتاد
کاش ماشین زمان داشتم به شبی می رفتم که حالت بد شده بود بابا بزرگ می گویند آن شب حالت خوب نبوده چه اتفاقی آن شب افتاد چشم هایت را دوست دارم عصبانیت را دوست دارم ابرو های پر پشتت را دوست دارم مرسی که زنده هستی با این که خیلی سخت است خیلی سخت
بابا بزرگ همه به تو نیاز داریم حتی منی که ماه به ماه خبری از او نیست یعنی با خودم می جنگم این درد بزرگ را فراموش کنم چون اگر بخواهم زیاد به آن فکر کنم این حس بیچارگی مرا خواهد کشت اره بابا بزرگ زندگی کردن بدون تو راحت نیست ادم همش عذاب وجدان می گیرد دلش می خواهد به روزهای گذشته برگردد این سکوت را عوض کند این وضع را
بابا بزرگ می شود مثل گذشته با تو حرف بزنم ولی این بار این جا می نویسم چون تو به موفقیتم اهمیت می دادی دوست داشتی توی رویاهایم موفق باشم سعی می کنم خوب زندگی کنم سعی می کنم باعث افتخارت شوم نمی گویم قول می دهم چون آدم بد قولی هستم
پی نوشت:
امشب دیگر به ته خودم رسیدم مرگ مامان بزرگ و سکته بابا بزرگ و خیلی از اتفاقات این چهار سال که در موردش دم نزدم توی خودم ریختم تحملش راحت نبود باید می نوشتم باز هم می نویسم
خواهش می کنم اگر آشنا هستید یا حتی اگر غریبه از این وضع روحی ام سو استفاده نکنید امیدوارم دوباره مثل آن ایمیل کذایی نشود ... حالا قدرتش را ندارم وجودم توخالی شده ولی باز ادامه می دهم امشب یک نفر گفت فاطمه تو باعث آرامش زندگی من هستی بر عکس همه که خیلی رو مخ هستند
با این که خودم تعجب کرده بودم چه طور یک نفر با وجود شخصیت غد و خودمحورم همچین فکری دارد بعدش فهمیدم توی زندگی خیلی ها مهم هستم اگر به خاطر خودم نمی توانم باید به خاطر آنها باید دوام بیاورم زندگی کنم
- ۰۰/۰۷/۱۰