The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۱۹ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

سوالی که هیچ وقت به جوابش نرسیدم این بود که چرا همه می خواهند به کسی یک پایش دم گور است بگویند دوستت دارم 

مثلا این جمله معجره می کند و جبران همه روزهایی ایست که به او نگفتی آن قدر ها هم دوستش نداشتی یا وقت نداشتی دوستش داشته باشی یا  به او ثابت کنی دوستش داری حالا خیلی دیر است خیلی دیر 

دهانت را ببند و بگو متاسفم که نتوانستم بیشتر دوستت داشته باشم متاسفم فکر می کردم برای همیشه با هم هستیم متاسفم که حواسم نبود متاسفم که ...

آن لحظه فقط تاسف به ذهنم رسید ولی همان را هم نگفتم به پیرزنی که آلزایمر داشت نگذاشتند ببینمش روز خاک سپاری هم یکی کنارم کشید گفت چرا وقتی زنده بود ندیدیش 

واقعا چرا مامان بزرگ چون از دست تو عصبانی بودم فکر می کردم تو مقصری  نمی دانستم فراموشی داری  بعد مرگت فهمیدم نمی دانستم از تنهایی و تاریکی می ترسی بعد مرگت فهمیدم ببخشید همیشه بی خیال و بازیگوش بودم سر به سرت می گذاشتم ببخشید به خودم اجازه نمی دهم که بگویم تو مردی من فکر می کنم تو هنوز آن طرف خیابان زندگی می کنی پتو را به دور خودت می پیچی منتظر می مانی باز بیاییم به دیدنت چرت و پرت بگویم 

هیچ کس قدر تو بلند پروازی ها و جسارت های بچگانه مرا دوست نداشت تو جوری گوش می دادی که انگار باور می کردی ولی وقتی دانشگاه همان رشته ای که می خواستم قبول شدم نمی دانم چرا این قدر از هم فاصله داشتیم نمی دانم چرا نمی خواستم ببینمت با تو وقت بگذارنم چون از دست تو ناراحت بودم بیشتر شاید معذب بودم  بدون آن که بفهمم تو درگیر فراموشی هستی فکرش را بکن می دانستم فراموشی ات عود کرده  ولی فکر می کردم داری بازی می کنی برایم راحت تر بود  باور نکنم  خودم را گول می زدم با این که می فهمیدم با چه عذابی بار آخر که دیدمت تلاش می کردی اسمم را صدا بزنی 

مامان بزرگ من و تو خیلی شبیه هم هستیم بعد مرگت همه این را می گفتند ولی این مرا دل تنگ می کرد خیلی دل تنگم می کرد نمی خواستم شبیه تو باشم هیچ وقت نمی خواستم می دانی حتی قیافه ات را به یاد نمی آورم یا این که تو بخشی از زندگی ام بودی یک بخش مهمی از فاطمه نمی دانستم همان روزهای رومخ بودنت الان بهترین خاطرات من شده من چه قدر خوشبخت بودم ولی آدم ها تا وقتی که از آنها اکسیژن را نگیری قدر نفس کشیدن را نخواهند فهمید 

به عمد فراموش کردم بچه که بودم چه قدر فهر می کردم چه قدر با هم دعوایمان می شد تو برای آشتی پیش قدم می شدی همیشه تو اولین نفر بودی با این که اختلاف نظر هایی داشتیم گاهی به شدت رو مخ بودی ولی برای من بامزه بودی به کارهایت می خندیدم شوخی می کردم 

تو حق نداشتی بخشی از مرا با مردنت دفن کنی خواهش می کنم می خواهم مثل روزهایی که زنده بودی و به کارهای عجیبت می خندیدم از ته دل بخندم الان می خندم ولی می دانم توخالی و مسخره است  حتی نمی دانم چرا این لحظه  یا چرا همین دیروز یادت کردم به خودم آمدم شخصیت دو تا از داستان هایم بودی 

بخش ناشناخته یی از وجودم مادر بزرگش را می خواست ولی باز از او عصبانی بود کاش به جای کارهای عجیبت فقط حرف می زدی فقط می گفتی از تنهایی از مرگ ترسیدی تو همیشه برای بروز احساساتت کارهای عجیبی می کردی که اکثرا باعث دردسر می شد 

چرا زودتر نفهمیدم می خواستی نشانه بدهی چون نمی توانستی در موردش حرف بزنی برایت راحت نبود این مرا عذاب می دهد خیلی درد آور است می دانم که باید فراموش کنم موفق هم شدم اما گاهی واقعا نمی توانم 

می خواهم به آغوشت بکشم می خواهم دستت را بگیرم می خواهم در روزهای گرم تابستانی که بخاری روشن می کردی کنارت دراز بکشم می خواهم با تو در مورد آینده و در مورد خودم حرف بزنم یک حرف هایی که تو گوش می دادی مثلا دانشگاه قبول شوم نویسنده شوم کلی کار دیگر 

مامان بزرگ چرا فکر می کنم فقط تو قشنگ گوش می دادی تو قشنگ توجه می کردی چرا این احساس را دارم چرا این قدر از تو فاصله گرفتم چرا عصبانی شدم چرا بعد از مرگت فهمیدم دست خودت نبود تو فراموشی داشتی تو می ترسیدی تو حیلی تنها بودی مسبب خیلی از اتفاقات تو نبودی دردسر هایی ... 

چرا نمی توانم ببخشمت در حالی که صد در صد تقصیر تو نبود چرا بچه بودم فکر می کردم نباید شبیه تو باشم چون از تنهایی چون از رک بودنت چون از جسارت بیش از حدت واهمه داشتم می دیدم چه طور سرزنشت می کنند مامان بزرگ من شبیه تو این قدر خاص نیستم 

دلم می خواهد به روزی برگردم که داشتی نفس های آخرت را می کشیدی به من اجازه ندادند فقط گفتند مامان بزرگ مرد حالا هم نمی توانم از خودم غصبانی نباشم چرا نیامدم باید به هر قیمتی خودم را به تو می رساندم  من می خواهم صورتت را ببینم می خواهم بغلت کنم حتی ان روزها برای این که همه به من تکیه کرده بودند خودم شوکه بودم گریه نکردم ولی الان گریه می کنم 

آرام نمی شوم بعد از مرگت افسردگی ام بدتر شد از همه فاصله گرفتم متوجه چیزهایی شدم که نباید می شدم مامان بزرگ کاش بیشتر می ماندی همه چیز سخت شد ببخشید که همه ی روزهای مهم سال تنهایت گذاشتم متاسفم و ممنونم که دوستم داشتی ممنونم که باورم داشتی ممنونم که بامزه بودی می گذاشتی به تو بخندم ممنونم اخلاق گندم را تحمل می کردی و اولین نفر بودی که بعد از قهر و دعوایمان آشتی می کردی ممنونم که به من می فهماندی دوستم داری اره حتی بعد از مرگت می دانم هیچ کس این قدر صمیمانه فاطمه را دوست نداشت 

اخرین یادگاری ات را گم کردم نمی خواهم پیدایش کنم نمی دانم مهم نیست شاید چون فکر می کنم حق ندارم برای تو ناراحت باشم حق ندارم دوستت داشته باشم چون تو را آن طور که بودی نشناختم بعد از مرگت برای عذاب وجدان خودم درد می کشم 

 

پی نوشت:

دارم رمان بچه های خاص خانه خانم بریگرین را می خوانم در این صفحه شخصیت نقش اول پدر بزرگش را از دست می دهد دیگر من که نمی دانم چرا می آیم این جا تا بنویسم خیلی بدم خیلی بد از دست مادر بزرگ بی خودی هنوز غصبانی ام با این حال بیشتر از چیزی که خودم می دانم دلم می خواهد گریه کنم چون تمام این سالها به خودم اجازه ندادم گریه کنم در موردش حرف بزنم حالا وقتش شده 

  • فاطمه:)(:

اسم فیلم یادم نمی یاد پدر و دختره دور از بشریت سالها  توی یه جنگل زندگی می کردن و یه جورایی از آدمیزاد جماعت فراری بودن هر وقت مواد غذایی شون تموم می شد به شهر می رفتن تا خرید کنن بله  تا این که یه روز گیر می افتن دختره که مثل تارزان تموم عمرش رو توی جنگل در حال گشت و گذار بوده حالا باید با زندگی شهری کنار بیاد از طرفی از پدرش هم جدا افتاده 

 

راستش نوشتن این یه پاراگراف  ازم خیلی انرژی گرفت چون فکر می کنم من هر چه قدر حرف بزنم باز هم فرقی نمی کنه  چیزی که دوست دارم از حرفم برداشت نمی کنن  آدما اون مفهومی  که دلشون می خواد متوجه می شن وگرنه چرته که طرف می گه فاطمه می فهممت نه خیر تو فقط تا اونجایی درکم کردی که خودت  دوست داشتی عادت کن همین قدر ابلهانه است تو هیچ وقت قرار نیست اونجور که دلت می خواد درک بشی اصلا مگه درک شدن به منزله ی مراعات کردنه نه خیر اصلا نیست  

 

من هر چه قدر توضیح بدم باز هم بیهوده است دیگه تلاشی نمی کنم حداقل عاقل می شم تا یه مدتی سکوت می کنم بذار هر جور که دلشون خواست در موردم فکر کنن و حرف بزنن اما نه تا جایی که طرف با وقاحت  این جسارت رو به خودش بده برای شخصی ترین امور زندگیم تصمیم بگیره انگار که خودم این وسط مترسک سر جالیزم  

 

احساس می کنم باید گریه کنم با صدای ماورای صوت حالا وقتش نیست این گریه هارو نگه داشتم برای وقتی که همدیگه رو دیدیم لطفا تحملم کن خیلی خسته ام   بهم فرصت بده از پوست کلفتم در بیام من خیلی نازک نارنجی شدم همیشه احساساتی بودم  شاید تعجب کنی ولی از این که همه ی آدما اجازه نمی دن کنترل زندگیمو خودم به دست بگیرم به حد مرگ  ترسیدم

 

می تونم به هر کس دیگه یی بگم همین طور که این جا نوشتم آخه می دونی بعضی ها نباید بفهمن توی سرم چی می گذره  ولی فقط به تو باور دارم به فرض مثال دارم می میرم ولی اگه تو بگی هنوز امیدی به زنده موندنم هست روزای خوب تو راهه  با وجود این که همه قطع امید کردن حتی یه لحظه هم بهت شک نمی کنم   

 

وقتی نوجوون بودم فکر می کردم توی دهه بیست سالگیم ساکن شمال شدم و خودم تنهایی دور از همه زندگی می کنم فقط هر از گاهی برای خرید بیرون می یام تصورش رو بکن کل روز با طبیعت زیبای شمال تنها باشی هر لباسی که دلت بخواد به تن داشته باشی موسیقی بی کلام مورد علاقه ات رو گوش بدی توی خونه ات حیوون خونگی داشته باشی برای خودت آزاد آزاد ... 

 

نمی دونم چرا توی اون سن فکر می کردم آینده برای من یعنی دور شدن از همه ی بشریت و تعلقات ملال آورش ولی توی این بشریت یه نفر استثنا بود اون تو بودی درسته تنهایی مطلق با طبیعت و به خصوص با خودش  رو هر کس دوست داره توی این تنهایی مطلق بیشتر از همه ی عمرت  آزادی عمل داری ولی من فکر می کنم تو کسی نبودی که معذبم کنی 

 

چرا خوش باورم شاید اشتباه می کنم وقتی در موردت حرف می زنم و تعریف می کنم چه خیالاتی دارم بهم می گن فاطمه یه روز از این طرز فکرت آسیب می بینی قلبت حتما می شکنه همه چیز به این سادگی نیست تو زیادی احساساتی و حساسی دقت کن

 

اون لحظه که آینه ندارم حتما یه جوری هستم که برام احساس خطر می کنن بهم هشدار می دن خواهش می کنم من طاقتش رو ندارم تو یکی دیگه قلابی نباش کپی برابر های  اصل زیادی توی زندگیم دیدم ولی تو همون اصلی هستی که همیشه باورها و اعتقادهامو بر اساسش ساختم 

 

یه جورایی وقتی با چند تا کپی برابر اصل خاطره بد داشته باشی و بفهمی همه چیز بر اساس فانتزی های قشنگ تو نیست آدما صد برابر بیشتر از تصورت وحشتناک هستن از خودت می پرسی نکنه اصلش هم  پوچ  و هیج باشه 

 

نه خواهش می کنم این کار رو با من نکن تو خبر نداری چه قدر سخته من سالهاست که  نخواستم وارد رابطه یی بشم  خوب دلایل زیادی هم داشت ولی یکیشون این بود که همش به خودم می گفتم این آدم اون کسی نیست که از ازل منتظرش بودم 

 

می دونی طرف خوب بود نه این که بد باشه ولی من می ذاشتم به حساب کم و زیاد شدن هورمون یا شور و اشتیاق جوونی کنار هیچ کس احساس  نکردم روحم از شدت جنون در حال سوختنه و می خواد از تنم در بیاد چون تحملش رو نداره

ولی دروع نگم  گاهی برای یه لحظه  این جوری شد من  قلبمو  باور نکردم  اه قلب احمق درست فکر کن کار خوبی کردی  از اون موقعیت های عوضی  فرار کردی  من برای هیچ کس غرورم رو روی زمین نذاشتم ولی برای تو این کار رو می کنم من بودنمو بهت می دم تموم هویتی که یه آدم اگه از دست بده دیگه چیزی برای بودن نداره  

 

همه   به نطرم احمقانه و سطحی هستن ولی  تو اسطوره ای و افسانه هستی  آره باز هم دارم بی خودی خیال بافی می کنم من برای این وضعیت یه مثال  دارم می خوام مثل تار و پود های قالی باشیم اگه از هم جدامون کنن دیگه جز چند تا کلاف سردرگم ازمون  باقی نمونه کلاف هایی که بعد از هم گسستن  به کار نمی یان یا حتی ممکن نیست تار و پود یه نفر دیگه بشن تا وقتی کنار هم هستیم مثل طرح های خوش رنگ قالی معنی داریم ولی اگه از هم گسسته بشیم چیزی جز یه مشت کلاف نیستیم همین جور بی خود 

 

یعنی می شد این قدر جدا نشدنی باشی نه خیر باز خودت رو وسط کشیدی می خواستم بنویسم دلم می خواد از این لحظه تا یه مدتی یه جای سرسبز باشم که حالا فرقی نداره کی باشه  ورود همه رو ممنوع کنم هر کاری دلم خواست انجام بدم بدون ترس از قضاوت شدن و کنترل کردنم ولی بعدش فکر کردم خوب آخرش که چی محاله انسان بودن یعنی آزاد نبودن یعنی قضاوت شدن یعنی کنترل نداشتن روی شخصی ترین امور زندگیت انسان بودن یعنی تا روزی که زنده هستم شاید  هرگز تو رو نبینم  باید مجبورم کنن باهاش کنار بیام 

  • فاطمه:)(:

حتما چه قدر برای مجنون و لیلی سخت بوده قبل از این که   نامه هاشون بهشون برسه دست به دست بچرخه  همه مردم شهر خبر بشن  الان همین احساس عذاب رو  دارم یه سری ها هستن که نباید این نامه رو بخونن چون این نامه  برام به شدت مقدسه می ترسم با چشمهاشون لکه دارش کنن ولی اگه همین آدما این نامه رو به دستت برسونن من نمی تونم شکایتی داشته باشم به نطرت می تونم؟

 

حالا بپرس چی شده که می خوای برام بنویسی امروز اتفاقی چند تا کتاب خوندم باورت می شه  نامه مشاهیر به معشوقشون بود الان که می نویسم  یک کم ذهنم بهم ریخت حتما خودشون هم فکر نمی کردن  خصوصی ترین لحظاتشون رو یه آدم غریبه یی مثل من بخونه قبول داری بی رحمانه است ولی من که گفتم با این که به حریم خصوصی مون تجاوز می شه من هیچ چاره ای ندارم 

 

تا همین یه سال پیش دختر کوچولو بودم فکر می کردم دوست داشتن تو همه زندگی منه ولی الان می دونم تو فقط بخشی از زندگی من هستی شاید یه فصل جذاب که هنوز به اونجاش نرسیدم 

 

تازه فهمیدم همه چیز به خودم بستگی داره ولی من دست تنها از پس بعضی چیزا بر نمی یام مثلا همش دوست دارم مراقب یه نفر باشم خوشحالش کنم تا سر حد مرگ نگرانش بشم جونم رو بدم براش 

 

آره بخند آدم همه این کارا رو باید برای خودش کنه فکر می کنی امتحانش نکردم ولی این چند تا احساس  این چند تا احساس که تازه بیشتر از این حرف هاست فقط با یه نفر معنی می ده 

 

مخصوصا وقتی دارم آشپزی می کنم بیشتر شدت می گیره از اون آشپزای تازه کارم ولی نمی دونم چرا دوست دارم یه شب تا صبح نخوابم برات غذایی رو که دوست داری درست کنم اه تو نمی فهمی که آشپزی همون ابراز علاقه است منتهی با مواد غذایی و ادویه جات

 

این روزا  از دست قلب خودم بیشتر  عصبانی ام زده به سرش من همش می گم باید دنبال تو باشم خیلی وقته گمت کردیم  همش راه رو اشتباه می ره یعنی چه مرگش شده  دیگه دارم به نتیجه می رسم همه راست می گن من زیادی رمانتیکم ممکنه به خاطر این بیفتم توی دردسر 

 

ولی من اینو ضعف خودم نمی دونم یعنی نمی دونستم می خوام باور کنم توی واقعیت چیزی که من حس می کنم واقعا وجود نداره فقط توی خیالاتمه ولی گاهی وسوسه می شم باور کنم چی می شد واقعا وجود داشت به جایی برسی اگه توی یه موقعیت فرضی دستت رو گرفتم تا ته دره سقوط نکنی در شرایطی باشم که نتونم نجاتت بدم بهت بگم دستمو ول نکن منو هم با خودت پایین بکش 

 

البته این فقط در حد حرف قشنگه توی واقعیت تاوان سنگینی داره بیا زیاد بهش فکر نکنیم تو هم خودت رو به نشنیدن بزن یا حداقل تصور کن که خالی بستم تعارف کردم باهات 

 

متاسفانه رویا های یه آدم تحت تاثیر واقعیته وگرنه غیر از این بود می گفتم به رویای من بیا  مثل همون ستاره که لیلی و مجنون از خدا خواستن بهش تبدیل بشن تا بعد از مرگ کنار هم باشن 

 

توی رویا می تونستم فارغ از هر قانونی و قاعده ی دست و پا گیری فراتر از هر چیز کوفتی دیگه ای ...

  • فاطمه:)(:

زنگ عربی   ایست یا شاید هیچ کدام  اما به احتمال زیاد معلم وقت استراحت داده بدجوری کلاس را بوی نم باران برداشته دست جمعی نخورده مست شدیم  تقریبا اکثر بچه ها کنار پنجره جمع شده اند و به نوبت سرک می کشند پچ پج می کنند از  زوجی جوانی که به کوچه باغ می رفت چشم بر نمی دارند از بین حرف هایشان هوای دو نفره را می شنویم 

 

من دارم چیزی می نویسم و همزمان به حرف یکی از بچه ها که کنارم نشسته گوش می دهم او می گوید یک روزی حتما دلمان برای امروز تنگ می شود وقتی که کنار هم بودیم در این روز بارانی   به جای این که از لحظه لذت ببریم به فکر آینده بودیم آرزو می کردیم کاش با یار خیالی مان دست در دست هم  در خوش آب و هوا ترین جای شیراز که روزهای بارانی تبدیل به تکه ی گمشده یی از بهشت می شود قدم می زدیم قطعا حسرت می خوریم که چرا قدر  ندانستیم 

 

لازم نبود  در سرهایمان دوربین کار گذاشته باشد و  آنچه در سرمان می گذشت با صدای بلند به زبان آورده باشد دقیقا همین جوری بود فقط بچه ها خجالت می کشیدند به این صراحت اشاره کنند بنابراین  نخودی می خندیدند  کوتاه و مختصر می گفتند هوا دو نفره است  و با این که هوایشان چند نفره شده بود شوخی می کردند ...

 

پنج سال از آن روزهای بارانی  گذشته که با منظره درختان مه آلود و ابرهایی که کوه را پوشانده بودند به خیال می رفتیم هوای تازه را با حرص می بلعیدیم به سمت بوفه می دویدیم بستنی می خریدیم چون خیلی می چسبید 

 

راستش امشب یادم افتاد از آن دختران مشتاق کنار پنجره  چند نفرشان به وصال یار خیالی شان رسیدند اصلا همه چیز مثل خیالاتشان بود یا واقعیت از رویاهای فانتزی  آنها فاصله زیادی  داشت و آرزو می کردند اگر یک بار دیگر به ان روز بارانی برگردند فقط در لحظه زندگی کنند یار خیالی آنچنان هم آش دهان سوزی نبود 

 

همین جوری الکی کنجکاو هستم آیا با کسی آشنا شدند که به آنها حس خوب زن بدهد همان حس خوبی که توی افسانه ی شاهزاده  با اسب سفید  با پایانی   که به طرز اغراق آوری خوش است  پیدا می شود 

 

اما از دیروز دوست دارم حس خوب انسان بودن را داشته باشم حسی که فقط خودم در بدست آوردنش نقش موثر داشته باشم نه این که دست روی دست بگذارم منتظر باشم کسی این لطف را در حقم کند 

 

واقعا بعضی از ما این پتانسیل را داریم برای کسی که می خواهیم به آن تبدیل شویم و برای داشتن زندگی ایده آلی که آرزویش را داریم  معمولا هیچ تلاش خاصی نکنیم در به در دنبال کسی باشیم که باعث  این تغییر بشود

 

انگار کس دیگری باید به جای خودمان این کار را بکند  حتی من می توانم چشم بسته پیش بینی کنم که عاشق کسی می شویم یا می خواهیم عاشق کسی شویم  که دقیقا همانی باشد که همیشه حسرت به دل هستیم که کاش کمی شبیه اش بودیم 

 

جان کلام  برای کسی که می خواهم باشم لازم نیست مجوز از دیگری  بگیرم  عیبی ندارد آدم   بخواهد عاشق کسی شود ولی تقریبا  احمقانه است چون همیشه خودم مجال نداشتم آدمی  باشم که می خواستم  یا زندگی را که می خواستم داشته باشم  پس بیا  عاشق کسی شو  که همیشه دوست داشتی مثل او باشی  و شبیه او زندگی کنی 

 

از قدم گفته اند آدم وقتی کسی را خیلی دوست دارد شبیه او می شود یا یک احتمال هست که آدم ها بازتاب وجود خودشان را در دیگران می بینند یک قسمتی از وجودم مثل بقیه عمیقا می خواهد باور کند راست است  ولی یک قسمت دیگری از وجودم عمیقا می خواهد به این برسد که برای حس خوش انسان بودن یا حس خوش زن بودن نیاز به محرک بیرونی نیست 

 

به قول گاندی می خواهم همان تغییری باشم که دنیا به آن نیاز دارد بس است قایم شدن و چشم به راه بودن برای پیدا کردنم  با تمام وجودم می خواهم ناجی و قهرمان خودم باشم کلیشه های دیزنی را پس بندازم چون  در داستان مدرن تر شاهزاده خانم خودش خودش  را از قلعه نجات می دهد 

 

 

هنوز به خاطر سکوتم در برابر افسری که به من  گفت شما زن ها چرا رانندگی می کنید زن را چه به گواهینامه گرفتن  غرورم جریحه دار شده  واقعا دلم می خواست حقش را کف دستش بگذارم ولی به اجبار باید سکوت می کردم برای همین گواهینامه داشتن و حق رانندگی کردن 

 

دوست دارم برسم به حس خوب انسان بودن  واقعا از ته قلب لعنتی ام می خواهم ولی گاهی واقعا انسان بودن تنها کار سخت دنیاست 

 

در مورد حس خوب زن بودن نظری ندارم ولی مگر حتما یک نفر باید دوستمان داشته باشد متوجه شویم چه قدر با ارزش و دوست داشتنی هستیم؟ 

 

 

 

  • فاطمه:)(:

تقصیر من نیست که  در دنیای واقعی زندگی می کنم این زندگی حتما یک اسطوره نیست که من قهرمان سفید مطلقش باشم من فاطمه  همینم  خاکستری محضم با خفگی های تحمیل شده ام 

 امروز وقتی که گفت شما زن ها چرا می خواهید گواهینامه بگیرید رانندگی کنید اصلا به چه دردتان می خورد   باید از ماشین پرتش می کردم بیرون شما مردها چرا فکر می کنید در مورد همه چیز فقط خودتان حق دارید  

باید برای دفاع از خودم چیزی می گفتم خفه شدم لال ماندم توی خانه که خوب بلدم بلبل زبانی کنم اه واقعا توی رانندگی افتضاحم‌ شاید اگر بهتر بودم ثابت می کردم مهارت رانندگی ربطی به جنسیت ندارد این جا هم عربستان نیست که به تازگی به زنان اجازه رانندگی داده باشند برای تصمیم رانندگی کردن هم ایشان عددی نیستند برایشان توضیح بدهم 

لعنتی در نهایت این افسر جهنمی باید قبولم کند همین جوری سر زن بودنم با من لج هست چیزی هم بگویم تلافی می کند سکوت کردم مثل وقت هایی که توی دوران دبیرستان یا دانشکده کسی که در راس قدرت بود چرت و پرت می گفت نباید جیکم در می آمد  

نقش زن سنتی حرف گوش کن و در موضع ضعف را بازی کردم تا برای بار دوم راضی شود از من ازمون بگیرد بار دوم هم گند زدم کج دوبل زدم زیادی تند رفتم این همه حرف های توهین آمیزش و پرسیدن سوالاتش را در مورد زندگی شخصی ام نادیده گرفتم  تا قبولم کند

 

می دانم آن قدر ها هم رانندگیم خوب نیست ولی حق نداشت این را ربط بدهد به جنسیت و شخصیتم حق نداشت حداقل می گفت این همه سختگیری می کند تا از جان عابران پیاده مراقبت کند  بیشتر قبولش می کردم تا یک بند ربط بدهد به زن بودن و الخ  

الان از  خودم خوشم نمی اید فقط داشتم ادعا می کردم قوی شدم می توانم در برابر آدم های زورگو مثل این افسر از خودم دفاع کنم و صدایم را بالا ببرم 

 

تقصیر هیچ کس نیست خودم مقصرم امروز شکست خوردم اگر حرف حق را می گفتم بدون ترس از عواقبش آن وقت می توانستم همه ی حرف های قشنگم شعاری نیستند ثابت می کردم من به آنها واقعا باور دارم

 

خیلی روز بدی بود باید دوهفته آینده باز این آدم را از نزدیک ببینم برای آخرین بار امتحان شهری بدهم اگر این بار هم رد شوم  باید تا تابستان سال آینده از رانندگی خداحافظی کنم  از اول ثبت نام کنم  گذراندن  دوباره آیین نامه و جلسه های عملی که قاعدتا  با برنامه ی دانشگاه همخوانی ندارد خانم کل دقایق نود بار دیگر رکورد زد  

 

راستی می خواستم دوچرخه سواری یاد بگیرم ولی گویا از بالا مجوزش را ندادند می گویند شرایط جامعه و آدم هایش برای دوچرخه سواری آماده نیست شاید آنها راست می گویند من فقط دلم می خواهم قوانین بی خود و ناعادلانه را بشکنم ولی پتانسیل قانون شکن بودن را ندارم 

  • فاطمه:)(:

شما از کجا فهمیدند ممکن است هم فاطمه باشید هم فاطمه نباشید نمی دانم نظریه گربه شرو... را شنیدند دوگانه ورونیکا را دیدید 

هیچ کدام موضوع بحث من نیست خدایی کنجکاو هستم نسخه دیگر فاطمه در دنیای های موازی چی کار می کند همان فاطمه یی که تصادف نکرده یک سال عقب نیفتاده نقاشی را ادامه داده به هنرستان رفته از من ژیگول تر و عجیب تر لباس می پوشد سرتق و حرف گوش نکن تر است رقصش از من بهتر است چون یک سال تمام روی تخت نیفتاده که از مادرش بخواهد آهنگ بگذارد با بدن تا نیمه گچ برقصد

 

یا فاطمه یی که به جای تجربی از همان اول انسانی خواند چی کار می کند شاید دوران دبیرستان دوستان بیشتری داشته دوران نوجوانی بیشتر خوش گذرانده بین جماعتی که همه می خواهند دکتر شوند یک ادبیاتی مخ معیوب به نظر نمی رسیده  چهار سال آزگار شکنجه نکشیده 

 

بیشتر کنجکاو فاطمه یی هستم در جهان موازی دیگر هیچ وقت در دانشکده ادبیات با آن دوست شاعرش آشنا نشده که بفهمد گاهی همه چیز در ظاهر آدم‌ها نشان داده نمی شود بعضی از جنبه های وجود آدم ها تاریک و ناشناخته هست تا یک روزی غافلگیرت کند تو از همان ابتدا متوجه نمی شوی نقاب دارد چون طرف مقابل یه شدت  با ملاحظه و رو راست به نظر می رسد ولی یک روزی به خودت می آیی می فهمی در مورد بعضی چیز ها دروغ سر هم کرده تو در واقع هیچ چیز در موردش نمی دانی آن قدر هم با تو مهربان نیست   

 

چرا دوست دارم این جهان موازی را ببینم یا گاهی می خواهم کاش می شد بروم عقب جلوی خودم را بگیرم با این آدم آشنا نشوم چون بین همه ی آدم هایی که باعث شدند در یک برهه ی زمانی احساس بدی به خودم داشته باشم احساس کنم دارم هیولا می شوم از مسیر زندگی ام منحرف شوم این یکی  بدترین و مخرب ترین تاثیر را روی من گذاشته گاهی حتی جبران ناپذیر می شود 

 

شاید بخواهم فاطمه یی باشم در جهان موازی دیگر که دقیقا هرگز با آدم هایی آشنا نمی شدم که مجبورم می کردند خودم را سانسور کنم به خودم دروغ بگویم جلوی ابراز احساساتم را به خاطر آنها بگیرم طبق تعریف خودشان معقول و خوب باشم 

 

به قول رمان کتابخانه نیمه شب میلیون ها زندگی احتمالی هست که دوست داریم تجربه کنیم ولی همه ی این زندگی ها به اندازه ی زندگی واقعی مان نقص دارد هر زندگی نواقص خاص خود را دارد خوبی و بدی منحصر به خودش را دارد 

 

یعنی ما خیال می کنیم اگر فلان تصمیم را می گرفتیم زندگی مان بهتر می شد خوشبخت می شدیم ولی  واقعا نتیجه ی تصمیم گیری های ما دست خودمان نیست گاهی آن طور نمی شود که تصور می کردیم 

 

گاهی حسرت بعضی از زندگی های نکرده ارزشی ندارد بعضی از حسرت ها توهمی بیش نیستند به تعریف خودمانی تر بعضی از زندگی های نکرده من و تو حکمتی پشتش هست همان بهتر که پیش نیامدند یعنی به فرض که امکانش بود این جوری زندگی کنی ولی می توانی صد در صد تضمین می کنی همه چیز حل می شد  احساس خوشبختی می کردی 

 

نه خیر زندگی زندگی ایست با هزاران احتمال هر لحظه ممکن است اتفاقی بیفتد که توقعش را نداری در تمامی جهان های موازی قرار است تنهایی ،درد از دست دادن،درک نشدن ،پشیمانی و حسرت  در کل هر احساس دیگری را تجربه کنیم شاید شدت و ضعفش با هم فرق داشته باشد 

 

رمان کتابخانه نیمه شب را تمام کردم فهمیدم بعضی از زندگی ها و رویاهایی که می خواستم تحت تاثیر دیگران بوده من می توانم فراتر از خودم پیش بروم شاید اشتباه کنم شاید مسیر را غلط بروم اصلا کسی در دنیا کامل نیست همین ناقص بودن هم بخشی از زندگی ایست 

 

خیلی خوب شعار دادم ولی الان پشیمان نیستم از این زندگی

جهان موازی دیگری را  نمی خواهم که در ان دوست صمیمی ام به اعتمادم خیانت نکرد و سال‌های آخر دانشکده ام تبدیل نشد به جهنم 

 

چون با این وجود که بدجوری زخمی شده بودم تمام تلاشم را برای بقا کردم و نتیجه اش را هم دیدم به خاطر جان سختی آن روزهایم حالا در چند ماه آینده دانشجوی رشته ی ارشد هستم قبلش فکر می کردم شاید شرایط موجود در دانشکده مرا بشکند اصلا ممکن است با قلبی که به یک هزار میلیون تکه شده مشروط شوم ولی مشروط نشدم درسی نیفتادم حتی در کمال ناباوری فارغ التحصیل شدم  با این که بعضی روزها اصلا نمی خواستم به کلاس بروم به کلاس رفتم با ترس ها و دردهایم رو به رو شدم خیلی به خاطر این از خودم ممنونم 

 

به تو افتخار می کنم با این که بعضی روزها واقعا همه چیز بر ضد تو بود به تلاش کردن ادامه دادی به تو افتخار می کنم با این که احساس می کردی کسی درکت نمی کند احساس توخالی بودن داشتی با این مزخرف ترین ها برای رویاهایت جنگیدی  یا حداقل سعی کردی فراموششان نکنی 

 

هنوز یادم هست روز های بارانی که به خانه برمی گشتی شب هایی از شدت خستگی خوابت می برد باید ساعت شش بیدار می شدی دو ساعت برای رسیدن به دانشکده شاید توی اتوبوس شلوغ سر پا می ماندی با وجود ترس از ماشین به خاطر تجربه ی تلخ تصادفت از خیابان می گذشتی  

 

فاطمه من خودتم هر کسی نیستم که می گویم دختر معرکه یی تا این جا با بدترین فاجعه ها خودت را تا این جا رساندی شاید گاهی زندگی جانت را به لبت  برساند  ولی در کنارش احتمالات خوب هم هست 

 

 

 

 

 

 

  • فاطمه:)(:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(:

فردا ساعت نه باید سر کار باشم ساعت یازده خیر سرم باید پشت فرمان دوبل بزنم تا ساعت سه آزمون دارم چشم افسر را در بیاورم
ساعت دو نصفه شب است اما با این که روز شلوغی در پیش دارم هنوز نتوانستم کتاب عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست روی زمین بگذارم
مدام با خودم کلنجار می روم آخر قبلا یک بار با فرشته مرگ اتمام حجت کردم اگر قرار است مرگ یکی از نزدیکانم را به چشم ببینم
ترجیح می دهم خودم از قبل مرده باشم به همین اندازه بی درک و منطق هستم او می تواند به سراغم بیاید تمامی روزهای نزیسته ام را بزند به حساب نزدیکانم

چون یک بار خواب دیدم مرده بودی
همش می خواستند گریه نکنم عادی باشم خیر ندیده ها وانمود می کردند اتفاقی نیفتاده من هم رو به روی عکست گریه می کردم واقعا باور داشتم اگر آنجا بایستم و از تو بخواهم تو زنده شوی من به جایت بمیرم واقعا این اتفاق می افتد
وقتی تصور می کردم دیگر تو را نباید داشته باشم تو وجود نداری نمی توانم صدایت را بشنوم یا ببینمت
دل تنگی سراغم می آمد حتی الان از شدت ضعف نفسم درست جا نمی افتد

زیادی دل خوش کردم به قرار و مداری که با مرگ بستم هر چه قدر از عمرم مانده به عزیزانم بده جانم را بگیر با بقیه کاری نداشته باش  

 

من بدجوری وابسته ام به این که وقتی جوجو صبح ها مثل فرشته ها خوابیده نگاه کنم
بدجوری غذاهای ماندانا را دوست دارم و می خواهم در مورد همه چیز با هم حرف بزنیم توی دنیا به اندازه ی ماندانا با هیچ کس حرف نزدم و جز او نمی خواهم کس دیگری به حرف هایم گوش بدهد


بدجوری دیدن دیو پشت قاب آیفون با نمک است و این که در را باز می کنم منتظر می شویم از پله ها پایین بیاید

بدجوری هوس سیر می کنم وقتی سر ظهر چشم عسل بهانه سیر می کند و گاهی سر تقسیمش با هم کل کل داریم

به قول یک نفر یک میلیون چیز ساده هست که الان نمی دانم بعدا ممکن است دل تنگش شوم و به سادگی از کنارش گذشتم اهمیتی هم ندادم 

 معمولا توی سرمان انداختند آدم‌ها  دل تنگ چیزهای باشکوه می شوند نه خیر حتی صدای رومخ انار خوردنش یا توضیحات ریاضی پیچیده اش یا غرغر هایش سر ظرف نشستن بعدا بلای جان می شود می خواهی حتی در همان لحظه بارها تماشایش کنی هیچ وقت متوقف نشود 
راست می گفتند سر این کتاب زیادی حساس شدم و هیجان نشان می دهم

فرشته مرگ قبول که کورنا هست مدام  جهش یافته تر و خطر ناک تر از قبل شده  ولی بیا با هم توافق کنیم فعلا با ما کاری نداشته باش تا توی این کشور مجمع دیوانگان حداقل  برای یک روز رنگ خوشی ببینم خیلی مفت و بی مقدار نمیریم 

  • فاطمه:)(:

من ساکتم و تو فقط گریه می کنی کلماتت بریده بریده اند احساس می کنی بین خیال و کابوس گم  شدی 

 

من چه طورم کاملا در مانده ام نمی دانم چگونه  می توانم به تو بفهمانم  به خاطر از دست رفتن پاره ی جانت و مرگ عزیز ترینت متاسف هستم 

 

اعتراف می کنم که نمی توانم احساست را کاملا درک کنم چون جای تو نیستم اما با این وجود می خواهم باور کنی کنارت هستم تو در این غم تنها نیستی …

 

شاید یک زمانی من از آن دسته آدم ها بودم که فقط پیام تسلیت می فرستادم که خالی از عریضه نباشد و دیگر حال طرف را نمی پرسیدم  

 

ولی این بار فرق داشت واقعا نمی خواستم با یک تسلیت خشک و خالی یا وانمود کردن این که وای نفهمیدم از کنارش بی خیال عبور کنم 

 

بحث فانوس دریایی رفیقم در میان بود توی سایت های مختلف گشتم از ماندانا هم راهنمایی گرفتم و دل را زدم به دریا 

 

یعنی طبق توصیه ها باید سکوت می کردم به طرف مقابل اجازه می دادم احساساتش را بروز بدهد 

 

نمی دانم چه قدر موفق بودم ولی یقین داشتم نابلدم حس این که واقعا کاری از دستم بر نمی آید ولی نمی توانم فانوس دریایی در همین حال رها کنم دیوانه ام می کرد 

 

حالا یک روز در میان پیام می دهم خوبی؟بهتر شدی؟با من حرف بزن من هستم 

 

توی دلم هم بهش می گویم تو واقعا تنها نیستی  همه کنارت هستیم ….

 

تا این که به لطف طاقچه بی نهایت امشب این کتاب را پیدا کردم برایش فرستادم 

 

قبلش به خودم گفتم حتی اگر‌ دم مرگ هم باشی باید این کتاب را تمام کنی 

 

حالا اگر خودتان کسی را از دست دادید یا اگر در بین اطرافیان کسی هست که به تازگی داغ دار شده این کتاب به سهم خودش می تواند مرهمی باشد بر درد ….

 

آخ خواندنش از نان شب هم واجب شده در زمانه ای زندگی می کنیم که آمار مرگ و میر را در تلویزیون جار می زنند

 

@The52HertzLonely

  • فاطمه:)(: