The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۲۲ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

این مکالمه دو زندانی در شرف اعدامی ایست که درست دو ساعت قبل از مرگشان ضبط شده امیدواریم در تحقیقات شما اثر گذار باشد 

شبنم:یکی دو باری توی هوا خوری دیده بودمت ولی فکر نمی کردم با هم بمیریم 

رزی:تا حالا بهت گفتن که یه روز اون قدر سرت گیج می ره که بی هوش می شی چی بهش می گن آها کما بعدش زندگی یت به یه چیزایی بنده که اگه ازت بگیرن تو می میری حالا قبلا نیمه جون بودم دارن زحمتش رو می کشن فرقی  هم نداره با کی می میرم 

  • فاطمه:)(:

#آنچه در اینستاگرام گذشت 

این را به دُری بدهکارم چون دیشب در پیرامون عشق در نگاه اول بحثمان شد شما که مرا می شناسید طبق معمول با وجود عواطف شعر گونه با منطق بد قلقم گفتم:عشق در نگاه اول فقط برای آدمای خیلی تنهاست که حوصله شون نمی شه منتظر بمونن یه تیر توی تاریکی می ندازن اگه گرفت ادامه اش می دن...

  • فاطمه:)(:

حالا فقط برای یک بار اینستاگرام به جز افسردگی ، به من شادی وصف نشدنی   داد هنوز به  فضا نرسیده زد وسط برجکم

فکرش را هم نمی کردم که توی اینستاگرام سه تا پست در مورد رمان هستی فرهاد حسن زاده بگذارم و نویسنده گران قدرش  با آن همه عظمتی که در ادبیات کودک و نوجوان دارند عنایت کنند به ما ، سه  قلب قرمز ...

وای یعنی من را بگویی هنگ کرده بودم اصلا نمی دانستم جیغم را کجا بکشم کل اتاق رژه رفتم دهانم را بهم دوخته بودم

داد نکشم  لایککککککک  

  

 ولی بعدش یک غصه یی توی دلم هوار شد آخ کاش در مورد احساسم در مورد  رمانش نوشته بودم چرا جا انداختم چرا فقط معرفی اجمالی کردم حیفش شد کاش می گفتم با هستی گریه کردم با هستی تا یک هفته زندگی کردم کاش کاش می نوشتم از کجا می دانستم

آقا حسن زاده لایک می کند و می خواند تو بگو به من ، از کجا می دانستم 

 

بعد یک کم بغضم گرفت کاش سیمین دانشور هم زنده بود پست هایی را که در مورد او گذاشته بودم  می دید نه اصلا  انتظار نداشتم لایکم کند فقط  فقط می دید

 

از من به شما نصحیت اگر طرفدار یک آدم معروف با حال هستید یک دل سیر از او تعریف کنید قربان صدقه اش بروید تگش کنید تا ببیند شاید لایک کرد و کامنت گذاشت شما هم سعادت مند شدید 

این طور موقع ها وقتی یک آدم محبوب که خیلی خاطره خواهش هستی لایکت می کند باید استوری کنی و پست بگذاری  ولی چون من شرم حضور دارم به همین جا اکتفا می کنم 

بیشتر می خواهم مثل من صد لیتر آب یخ روی سرتان نریزد چون من به کل یادم رفته بود که درباره ی احساسم بنویسم اصلا خیال نمی کردم این لایک خوش یمن اتفاق بیفتد 

کاش سیمین هم زنده بود ولی به نظرتان سیمین صد خورده یی ساله اینستاگرام نصب می کرد من که فکر نمی کنم 

به هر حال خوش به حال آقای حسن زاده چهار بار نامزد هانس کریسین شده کاش من هم نامزد  می شدم بعدش کلی کلی مبارک 

این هانس خودش یک نوبل غول آساست در ادبیات کودک و نوجوان 

نه خیر من باید تلافی کنم می توانم در مراسم دریافت جوایز هانس بگویم که آقای حسن زاده لایکم کرده و پشت میکرفون با جایزه زرقی برقی  بسی مشعوف شوم 

 

  • فاطمه:)(:

چرا یادم نمی ماند  اول سال به خودم قول داده بودم یک لیست از کار های رویایی درست کنم 

دیروز اتفاقی گذرم افتاد به بلاگر خوش قلمی که در شیشه مربا قاصدک ها را جمع می کرد و بعدش آرزو می کرد یعنی من را باید می دیدی از ظرافت و قشنگی این بشر ذوق مرگ شدم پیش خودم گفتم من چرا تا روز تولدم در شیشه مربا قاصدک جمع نکنم و در روز تولدم در حافظیه طی یک مراسم تشریفاتی به جای فوت کردن کیک قاصدک به باد ندهم 

 

دومین کار رویایی که بعد از قرطینه می خواهم حتما  انجام بدهم دو روز در هفته با یک مقوای کاملا گولولی در جاهای شلوغ شیراز اتراق کنم و مثل نویسنده های خوب بشینم بر اساس نوشته ی مقوا هر کس که داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد پنج هزار تومانی مهمانش کنم  می دانم ارزش هر داستانی بیشتر از این جرف هاست اما وسعم در همین حد است تازه شم چند نفر پیدا می شوند که داستانشان را برایم تعریف کنند خیلی کم 

وای هر چه زودتر منتظرم در حوالی حافظیه و طرفای غروب در ملاصدرا من و داستان های شنیدنی 

 

باید چند آهنگ اسفند روی آتش  انتخاب کنم آن قدر گوش بدهم تا فوت آبش بشوم بعدش با هدست جوجو جان بروم بیرون ، آهنگ هایی را که دوست دارم لب خوانی کنم پیش در آمد علی عظیمی در صدر لیست است 

 

مخصوصا آن قسمتش که می گوید حیف از این روزا که من به ... زدم چه حالی دارد لب خوانی اش کنی یعنی باید در تنگ آغوش کلماتش شب را به سحر کرد یک سلفی با او به جبر جغرافیا بدهکارم 

 

راستی راستی می خواهم بروم کتاب فروشی بین صفحات چند تا کتاب ، نامه یواشکی بگذارم دیوانگی ایست اما دلم بد جوری می خواهد 

 

دیگر چیزی به ذهنم نمی رسد چرا پس این جوری ام من ، نکند زندگی ام کابوس گذشته بوده و رویای همین لحظه ام  واقعیت آتچه که یادم نیست بر من گذشته 

شبه واقعیت خیالی 

  • فاطمه:)(:

بعضی از آدم ها در زندگی هستند که اصلا نمی خواهم در موردشان با کسی حرف بزنم چون آن قدر برایم مقدس و بکرند که نمی خواهم در وسعت نا چیز  آدمی و کلمات آلوده شوند 

انگاری اگر در مورد آنها حرف بزنم در آنی خواهند مرد لذت داشتن بعضی ها را در قلبم نگه می دارم جز به خودشان نمی گویم که ...

گفتم نمی توانم راز عاشقی فاش کنم چون رهایم خواهند کرد و از خیالم خواهند رفت 

به خاطر همین می خواهم رمان معشوق سورئال را بنویسم برای همین هایی که خودم فقط می شناسمشان و لذت داشتنشان از آن خودم است 

ّآخ کاش می شد فقط برای همین ها نوشت و خواند نمی دانم اما شاید یک روز فقط برای یک نفر نوشتم 

آدم ها استاد خراب کردن رویاهای حبابی هستند آدم ها شاهکار به گند کشیدن حال خوش هستند آدم ها هر چیز شگفت انگیزی را عوضی می کنند 

اه خودم از همین آدم ها هستم و حیفم می آید مقدس ترین خیال و رویا را با آنها سهیم شوم 

امروز یک میلیون رویای قشنگ پیدا کردم و وقتی داشتیم آش می خوردیم به مامان و بابا و البته جوجو رازم را گفتم مامان استقبال کرد در کل می خواهم در خیال وصال این رویا روز و شب را بگذرانم 

چرا زود تر نفهمیدم زندگی یعنی رنج اما رنجی که برای خودت کشیده باشی برای رویایت زمین خورده باشی شیرین است 

می خواهم زنده بمانم دیگر نمی توانی مرا بکشی نه تو نمی توانی جلوی درخشش مرا بگیری من خاموشی نا پذیرم رویا پردازم 

فعلا یکی از بزرگ ترین رویاهایم نوشتن و گسترش دادن انتشارات است طوری که جهانی اش کنم 

هر روز یک شروع تازه برای زندگی ایست 

دیگر نگران گم کردن خوشبختی نیستم چون من خوشبخت هستم امروز فهمیدم مامان با زبان بی زبانی می خواهد بگوید خوشبختم چون مرا دوست دارد چون عاشقانه دوستم دارند 

از چشم هایش نا امیدی را می خواندم که مبادا باور نکنم اما من یک ساعت بعد منظورش را فهمیدم شاید فردا دیر باشد که اعتراف کنم من هم خوشبختم چون عاشق زندگی و دنیایی هستم که مادرم مرا به آن آورد 

ّآخ چرا می خواستم دنیایی نباشد در حالی که بی اندازه عاشق زندگی و قشنگی هایش هستم من بهترین رویاها و عشق روی زمین را دارم 

اتاقم با این که پنجره ندارد شبیه یک قرارگاه  مخفی ایست که دست هیچ دشمنی به آن نمی رسد 

هیچ کس نمی تواند مرا بکشد قلبم را بشکند با احساسم بازی کند به خاطر حسادت نابودم کند نه تا وقتی که خودم نخواهم 

در من زن بی نظیری ایست که بی باکانه رویا می بافد و می خواهد بهترین نویسنده دنیا باشد 

اهمیتی نمی دهم به من بگویی خودشیفته چون که دقیقا در همین نقطه من همان کسی هستم که باید در این دنیا باشد چون هر کجا باشم به قول سهراب آسمان و زمین و هوا هر چیزی مال من است

حالا هر کسی جرات دارد به زندگی من نزدیک شود پیش خودش خیال کند که من به کسی نیاز دارم که خوشبختم کند و خوشحالم کند نه خیر من این خوشبختی و خوشحالی نه تنها در درونم دارم بلکه به همه ی دنیا می دهمش 

بعد از دوست داشتن خودت باید آدم ها را دوست داشته باشی چون قدر دوست داشتن خودت شیرین است 

هر روز به نوشتن فکر می کنم و هر ثانیه با ترس رو به رو هستم اما چه کسی اهمیتی می دهد وقتی قرار است همین یک لحظه را خوش باشم 

بی خیال زمان شده ام تنها چیزی که دارم همین لحظه است 

دیگر به هیچ کس اجازه نمی دهم بانوی خیال و تخیل را آزرده خاطر کند ذره ذره زنده به گورش کند زندگی را به او تحمیل کند و به کامش زهر مار 

 

  • فاطمه:)(:

برای خوشحال کردنت یه بار یه شمع خریده بود کجاست؟

  • فاطمه:)(:

 خوب دقت کنید من به شما آدرس عجیب ترین کتاب فروشی دنیا را می دهم که در آن می توانید با شبح اپرا تانگو برقصید و نخستین بوسه خود را با گوژپشت نتردام تجربه کنید 

جسارت نباشد آنه شرلی راهنمای شما خواهد بود برای شناختن بخش مختلف کتاب فروشی اما می دانم پر حرف است ولی خوش خواهد گذشت 

حتما قهوه جودی و بابا لنگ دراز را امتحان کنید یک مبل گرم و نرم داریم که می توانید در حین مطالعه سهراب را تماشا کنید که پرتره شما را می کشد 

البته در قسمت اشعار فروغ را داریم که بی نظیر ترین کتاب های شعر را معرفی می کند حواستان به مسخ کافکا باشد نمی توانیم ضمانت کنیم که سوسک نشوید 

در قسمت مسابقه گابریل جان شما را شگفت زده خواهد کرد 

در شگفت انگیز ترین کتاب فروشی دنیا همه شخصیت های داستانی زنده هستند هر کتابی وارد قفسه های کتاب فروشی شود زنده می شود و در این کتاب فروشی هیچ کدام از نویسنده ها نمردند 

می توانید با سالینجر ناهار بخورید با شاملو در مورد آیدا خانم گپ و گفت کنید خلاصه این که در این کتاب فروشی شما عاشق می شوید و بی مراد دل بیرون نمی روید 

اگر دختر مورد علاقه تان اهل کتاب و ادبیات است او را با هزار دوز و کلک به کتاب فروشی ما بیاورید در قراری عاشقانه با نوای سه تار کلهر و کمی لطافت اشعار بپژن نجدی با چشمانی کاملا بیدار و خمار از عشق بگویید به او که خیلی می خواهمت 

من با مرد سبز در همین کتاب فروشی آشنا شدم بین خودمان بماند تازه به شمال آمده بودم دانشجو ادبیات کودک بودم در به در دنبال گروه تئاتری بودم که برای نقش مگی عاشق مترسک بازیگر می خواست 

ایشان مترسک بودند و گویا من برای نقش مقابل انتخاب شدم بعدا اگر فرصت شد می گویم چه شد که من و مرد سبز تصمیم گرفتیم یک کتاب فروشی در سر سبزترین نقطه شهر داشته باشیم که صدای دریا از دور دست ها تو را فرا می خواند 

مرد سبز من شبیه گلدان پیچکم است آخ در دنیای خیالی غزل ها و داستان هایش می توانم قدم بزنم و تا صبح چشم روی هم نگذارم هی قدم بزنم در کوچه و پس کوچه های تخیلش  

هیچ کس قدر او نمی داند که چه قدر دوست دارم شب ها با زمزمه های شعر گونه پل الوار به خواب بروم و صبح ها مثل شازده کوچولو از خانه بیرون بزنیم که از پشت بام کتاب فروشی طلوع خورشید را از فراز دریا ببینیم 

 

پی اندر نوشت:امروز اصلا خوب پیش نرفت سر و کله زدن با استادی که دانشجو را نمره و عدد می بیند نه روح و روان که قهوه ایش کرد  حرصی شدن از خودشیرینک  کلاس در نهایت یک خوره ی روانی چند ساعته این خیال نوشت آب بود بر داغ عصبانیتم 

خدای من چه طور پانصد صفحه خلاصه نویسی تاریخ ادبیات بنویسم و با این تاریخ ادبیات مزخرف صد صفحه بیشتر هم بخوانم 

بعضی از اساتید آیا موری را می شناسند که از خوبان روزگار است  و هر سه شنبه دانشجویش یعنی میچ را می بیند با هم در مورد زندگی حرف می زنند 

مطمئنا   موری همچین کاری با داشجویانش نمی کرد قدر ارزنی عطوفت و شعور داشت 

امروز فهمیدم ورودی مان دست پشت پرده دارد که به جای اکثریت نظر می دهد استاد نور چشمی دارد خود شیرین ها کمین کرده اند خودی نشان بدهند و نمره بگیرند 

بی خیال کتاب فروشی جان را دریاب و مرد پشمالو سپیذ سبز مرا که اگر رومئو بود خودم را می کشتم تا ژولیتش شوم 

  • فاطمه:)(:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(:

اگر تمام کلمات باشند و ادبیات 

اگر تو نباشی که هی بخوانی و حالت جا بیاید 

مفت نمی ارزد به تنهایی 

به شاخه حافظ قسم 

باید خرد و خمیر شوند به درک

  • فاطمه:)(:

من نمی دونم چند نفر توی خونه زندونی شدن اما .یه جورایی شبیه زندونه مخصوصا این که اتاقم پنجره نداره اه باید خونه بعدی مون هر اتاقش سه تا پنجره داشته باشه 

 یک کوچولو دیوار بلتد حیاط مون با نرده ها ی دیلاق تیزش من رو می ترسونه نکنه راستی راستی زندانی شدم  ولی می دونم یه جادویی در من هست که هیچ کورنایی دستش نمی رسه 

من خیال پردازم دو میلیون تا رویا توی سرمه مثلا امروز با هدستی که یواشکی از وسایل جوجو برداشتم رفتم حیاط 

این موقع هوا واقعا خوبه بیشتر به خاطر این که  یک کم خلوته راحت می تونم برقصم با این که بیشتر شبیه شلنگ تخته انداختنه اما کسی بیدار نیست که از پنجره اش ببینه 

واقعا این حال رقصیدن هم داره پرستو ها همه ی آسمون رو برداشتن قمری های عاشق رو روی هر پشت بوم می بینی که آواز می خونن دوست های عزیز من یعنی زنبور ها یعنی عنکبوت یعنی پروانه هم هستن شاهد رقصیدن من هستن 

شانس آوردم که زمین نخوردم همش سر به هوا بودم قشنگ انگار یکی از پرستو ها بودم که اوج می گرفت مثل دیدن زمین از پنجره یه هواپیما 

قسمت با حال ترش هنوز کندوی عسل سر جاش بود فکر کن یه دنیای متفاوت از من خیلی خیلی کوچولو بین برگ های درخت تصورش رو بکن که چه قدر خوشبختم که کلنی زنبور ها درخت نارنج ما رو انتخاب کردن 

البته شب ها کنار پنجره می شینم و پروانه جان هم اونجاست هی چرا ذوق مرگم چه قدر می تونه همه چیز شاعرانه باشه  این همه زیبایی و شگفتی از کجاست 

باشه بخند بهم اما تو اگه ساعت سه شب مثل من منطق طیر عطار بخونی با صدای مخملی بهترین استاد جهان این جوری می شی فکرش رو بکن خدای هر کس بر اساس شناختشه هر کس خداش رو مثل خودش می بینه 

پس خدای اه وقتی می گم خدا یه جوری می شم بهش می گم عشق آره عشق من باهام این وقت صبح رقصید و گفت همین جوری عاشق بمون ترس به دلت راه نده اگه بخوان من رو ازت بگیرن غلط کاری کردن چون  تا همیشه با منی 

خوب قرار بود به دنیا بیای  یه گشتی بزنی اما خیلی طول کشیده یک کم دلم هم تنگ شده ولی خوب همه چیز داره خوب پیش می ره تو بر می گردی به خونه ات 

اگه حال من رو درک کنی پیشنهاد می کنم به جای خندیدن به من و مسخره کردنم عطار رو بخونی چون می فهمی چه حسیه تموم عمرت دنبال کسی باشی  که همه ی زیبایی ها و شگفتی ها رو برای تو...

من یه بانوی فوق العاده خوشبخت توی یه تابلو نقاشی هستم که نقاش اثرم می دونه یه مدتیه توی تابلو اسیرم صدام زد که باهاش هفت صبح زیر آسمون پرستو ها عاشقونه تانگو برقصیم 

من زندونی این روزهای قرنطینه ام اما مثل مامان که باغچه اش رویاهاش و امیدشه من هم وقت های آزادی دل خوشی های خودم رو دارم 

تازه بر گشتم اتاقم فکر کردم چی می شه یه روزی معلم شده باشم توی یه روستای محروم هر روز صبح از بین مناظر قشنگ روستا به کلاس درس برم با یه لبخند گشاد به همه ی بچه ها بگم صبح قشنگ تون به خیر 

ازشون بخوام هر روز قبل از کلاس در مورد چیزای قشنگی بگن که دیدن 

راستش دلم می خواد قرنطینه تموم بشه به همکلاسی هام بگم صبح تون به عاشقی خوشحالم که می بینمتون اگه بی حال ترینشون گفت چرا سر خوشی بهش بگم چون که یه روز دیگه زنده ام کنار کسایی هستم که از همه بیشتر دوستشون دارم قشنگ ترین و پر احساس ترین رشته دنیا رو می خونم یه روز دیگه برای رویاهام فرصت دارم 

با این که زندونی ام و اون بیرون هیچ اتفاقات خوبی نمی افته ولی من امیدم رو از دست ندادم بیشتر از همیشه عاشق خودمم بیشتر از همیشه می خوام رویاهامو دنبال کنم 

و رقص دم صبح رو همچنان ادامه می دم اون موقع کسی بیدار نیست که دیدم بزنه اگه هم باشه برام مهم نیست کار بدی که نمی کنم راستش چرا رقصیدن رو زودتر شروع نکردم 

یه چیزی بگم من قبل از این که هفت سالگی  عاشق رقصیدن بودم اما یه تصادف بد داشتم دیگه از صرافتش افتادم بعد از تصادف توی یه عروسی رقصیدم پسر عمو محترم مسخره ام کرد بد خورد توی ذوقم 

به خاطر همین خودم رو باختم تازه پارسال هم با یه استاد سخت گیر ایروبیک برداشتم بیشتر خورد توی ذوقم ولی امروز فهمیدم من همیشه عاشق رقصیدن بودم فراموش کرده بودم امروز  به افتخار دومین روزی که عاشق خودم شدم رقصیدم 

این راز این کوچک منه قراره توی هوای آزاد یه زندونی وقت استراحتش صبح خیلی زود برقصه مطمئنا خدای من رقصیدن با آهنگ های الکساندر رو حلال می دونه و خودش هم همراهم می رقصه اگه کسی هم از پنجره دید که بهتره من نفهمم چون از خجالت آب می شم یه امیدی به زندگی پیدا کنه که خودش بهتره از من می تونه برقصه البته همسایه هامون اهل دلن هر از گاهی دم ظهر آهنگ می ذارن وای خدا چه قدر ضد حال بودم قبلا غر می زدم به خاطر بهترین حرکت افتخاری زمین 

برای من همه چیز روزی مزخرف می شه که همه چیز و همه کس رو داشته باشم تازه شم روزگار خوش باشه باهام ولی حقیقت اینه که تا وقتی عاشق خودم نباشم هیچ چیز خوب نیست 

اشکالی نداره روزی هزار بار این جا بنویسم این دختری که می خواد یه روز بهترین نویسنده دنیا باشه جه موجود شیرین و خیال پردازیه با یه قلب آهنگین و مهربون که تکه 

چرا خجالت بکشم به خودم  هر دقیقه هزار بار  بگم تو فوق العاده یی تو شگفت انگیزی تو لایق بهترین هایی 

دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم 

کاش می تونستم به همه ی زندونی های قرنطینه بگم چه قدر زیبا و مهمن فراتر از تصور می دونم همه چیز داره بد بدتر می شه می دونم شاید اوضاع  هیچ خوب نباشه اما دوست داشتنی و عزیزیم می شه امید داشت می شه دل بست می شه عاشق بود یا حتی می شه رقصید و آواز خوند 

به سادگی می گم که می شه خندید و خوش بود ولی حداقل تلاشم رو می کنم ذوق زده ام خوشحالم 

مثل یه نوزانده یهودی برای آخرین بار ویالون می زنه  برای رقص تا نهایت عشق با این که قراره تا یه ساعت دیگه توی کوره بسوزه 

راستی می دونی آخر عشق سال های وبا چی می شه دو تا عاشق بعد از نیم قرن بهم می رسن برای این که تا ابد با هم باشن تصمیم می گیرن سوار یه کشتی با پرچم وبا بشن که همه فکر کنن ساکنین این کشتی وبا دارن  خوب  این یه دروغ محضه  برای دست به سر کردن آدم های فضول 

چه قدر دلم همیچین کشتی برای کلمات و داستان هام می خواد یه پرچم بزنم سر وبلاگم قرنطینه اش کنم هر چی عشقم کشید بنویسم فقط اونایی به کشتی بیان که دوست دارم بخونش نه هر کسی 

این تقدس نمایی حال و احوالم از کجا می یاد بعضی چیزا رو فقط برای خودم و پناه بر ایزد منان مقربین درگاه می خوام مثل حال امروز صبحم 

خیلی وسوسه ام که این پست رو رمزی کنم اما یه چیزی می گه حال خوبت رو به اشتراک بگذار و به یکی شاید نا امیده شور و حال بده که می گذره اما یادت باشه  همه چیز به زوایه دید خودت بستگی داره 

  • فاطمه:)(: