بی دلیل احساسمو فریاد زدم حیف از این روزا که من به ... زدم پیش در آمد علی عظیمی
چرا یادم نمی ماند اول سال به خودم قول داده بودم یک لیست از کار های رویایی درست کنم
دیروز اتفاقی گذرم افتاد به بلاگر خوش قلمی که در شیشه مربا قاصدک ها را جمع می کرد و بعدش آرزو می کرد یعنی من را باید می دیدی از ظرافت و قشنگی این بشر ذوق مرگ شدم پیش خودم گفتم من چرا تا روز تولدم در شیشه مربا قاصدک جمع نکنم و در روز تولدم در حافظیه طی یک مراسم تشریفاتی به جای فوت کردن کیک قاصدک به باد ندهم
دومین کار رویایی که بعد از قرطینه می خواهم حتما انجام بدهم دو روز در هفته با یک مقوای کاملا گولولی در جاهای شلوغ شیراز اتراق کنم و مثل نویسنده های خوب بشینم بر اساس نوشته ی مقوا هر کس که داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد پنج هزار تومانی مهمانش کنم می دانم ارزش هر داستانی بیشتر از این جرف هاست اما وسعم در همین حد است تازه شم چند نفر پیدا می شوند که داستانشان را برایم تعریف کنند خیلی کم
وای هر چه زودتر منتظرم در حوالی حافظیه و طرفای غروب در ملاصدرا من و داستان های شنیدنی
باید چند آهنگ اسفند روی آتش انتخاب کنم آن قدر گوش بدهم تا فوت آبش بشوم بعدش با هدست جوجو جان بروم بیرون ، آهنگ هایی را که دوست دارم لب خوانی کنم پیش در آمد علی عظیمی در صدر لیست است
مخصوصا آن قسمتش که می گوید حیف از این روزا که من به ... زدم چه حالی دارد لب خوانی اش کنی یعنی باید در تنگ آغوش کلماتش شب را به سحر کرد یک سلفی با او به جبر جغرافیا بدهکارم
راستی راستی می خواهم بروم کتاب فروشی بین صفحات چند تا کتاب ، نامه یواشکی بگذارم دیوانگی ایست اما دلم بد جوری می خواهد
دیگر چیزی به ذهنم نمی رسد چرا پس این جوری ام من ، نکند زندگی ام کابوس گذشته بوده و رویای همین لحظه ام واقعیت آتچه که یادم نیست بر من گذشته
شبه واقعیت خیالی
- ۹۹/۰۴/۰۵