The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

#آنچه در اینستاگرام گذشت 

این را به دُری بدهکارم چون دیشب در پیرامون عشق در نگاه اول بحثمان شد شما که مرا می شناسید طبق معمول با وجود عواطف شعر گونه با منطق بد قلقم گفتم:عشق در نگاه اول فقط برای آدمای خیلی تنهاست که حوصله شون نمی شه منتظر بمونن یه تیر توی تاریکی می ندازن اگه گرفت ادامه اش می دن...
دری پشت تلفن جیغ کشید و گفت:فاطمه مثل همیشه بی شعوری تا حالا برات پیش نیومده یکی رو ببینی بدون این که بشناسیش احساس کنی خیلی خیلی دوستش داری »
من که از عشق تب سوز دری خبر داشتم ترجیح دادم سکوت کنم اما وسوسه شدم کمی اذیتش کنم چه کنم به دری بیچاره که می رسم کرم دارم بنابراین گفتم:اونی که تو ذهنته خوب من هم دیدمش برای اولین بار ازش خوشم اومد اما دلیلش عشق نیست جذابیت بیش از حده
دری نفس عمیقی کشید و گفت:نه اون بازیگر معروفه رو نمی گم اون مرده رو می گم که سه ماه پیش توی پایانه نمازی دیدیمش
مگر می شد فراموش کنم من و دری محو شباهتش به واکین رافائل فینیکس خیلی خوب به قول دُری ،جوکر شده بودیم اما نه انگار تازه از سر صحنه فیلم her برگشته باشد
چون به طرز خارق العاده یی قهرمان آن فیلم با لباس چرم را به یادمان می آورد البته خیلی هم جذاب به نظر می رسید تا این که با باز شدن ناگهانی عصای سفیدش تمامی تصوراتمان به باد رفت
عصا را طوری به دست گرفته بود که انگار برای اولین بار  بود چند بار با عصا به دور خودش چرخید من و دری آب دهانمان را قورت دادیم یک اتوبوس درست از کنار گوشش رد شد تا این که نیروی کمکی از راه رسید دستش را گرفت اما آخ دری همیشه به این جای خاطره می رسم بغضش می گیرد
پیرمرد که دستش را گرفته بود و مرد زیبا را به دنبال خودش می کشاند رهایش کرد که تا خط را نگه دارد کاش نمی دیدیم مرد زیبا که از همه جا بی خبر بود با عصای سفیدش بی هدف به دنبال پیرمرد می گشت پایش به لبه ی جدول گیر کرد و با زانو زمین خورد
پیرمرد که نفس نفس می زد بلندش کرد مرد زیبا را در ایستگاه اتوبوس نشاند و عصایش را به دستش داد بدون هیچ حرفی رفت اما می شد فهمید تمام صورتش از خجالت قرمز شده بود
مرد زیبا در ظاهر تنها بود اما با وجود این که اتوبوس مان  آمده بود همچنان گیج و منگ به مرد زیبا نگاه می کردیم که عصایش را جمع می کرد سرش را از پشت به دیوار ایستگاه می کوبید و شانه هایش می لرزید
دری بغض کرده بود و من هم هنگ کرده بودم با آمدن زنی ،مرد زیبا خودش را جمع و جور کرد می شنیدیم که از او خواهش می کند اگر خط آمد کمکش کند سوار خط شود
من و دری باز هم برای رسیدن نیرو کمکی نفس عمیق کشیدیم اما تا اتوبوس آمد زن سوار شد و مرد زیبا را به کلی ازیاد برد

رد زیبا با عصایش لبه جدول را از سر گذراند
دری آماده شده بود که برود کمکش کند اما همان زن از اتوبوس پیاده شد به مرد زیبا کمک کرد سوار شود
دری و من هم با این که مسیرمان با مرد زیبا یکی بود نمی دانم چرا سوار خط ۷۴ شدیم تا به دانشگاه ارم برویم و با اتوبوس دانشگاه برویم چهار راه ادبیات
تمامی مسیر دری سرش را به شیشه اتوبوس چسبانده بود و چشم هایش را بسته بود
حالا انتظار داشتم بپرسد که چرا کمک نکردیم اما در عوض گفت: به نظرت چشم هاش چه رنگی بود آخه عینک سیاه داشت فکر می کنی گریه کرد
گفتم:فکر کنم اگه کمکش می کردیم این اتفاق نمی افتاد
دری گفت:«آخه چه طوری ؟ راستی تو رو یاد کسی نمی انداخت ؟
گفتم:آخ آره واکین توی فیلم herخیلی شبیهش بود
دری گفت:حالا به جز این من فکر می کنم ازش خوشم می اومد تا وقتی که عصاش رو باز کرد به جای روی زمین بکشه توی هوا تکونش می داد
گفتم:می گم می دونم الان جاش نیست ولی به جای من اگه یکی دیگه بود باز هم می گفتی این حرف هارو؟
دری گفت:نمی دونم شاید ،می گم تو اون عکس رو که برات فرستادم هنوز داریش؟
گفتم:حالت خوبه کدوم رو می گی من که علم غیب ندارم
گفت:همونی که واکین با دوست دخترش بعد از اسکار همبر می خورد
گفتم:اه رسیدیم این دفعه من حساب می کنم
دری خودش را گم کرده بود دستش را گرفتم و جان پناهش شدم تا به آن طرف خیابان رسیدیم دستش حسابی یخ کرده بود و خودش هم بکر بود
گفتم:چرا دمقی تقصیر منه نه تو ، با این که می دونستم چه طور بهش کمک کنم اما صبر کردم یکی دیگه بیاد یعنی پیش خودم چی فکر کردم من...
دری گفت:یه چیزی بگم مسخره ام نمی کنی ؟
گفتم:اگه به واکین و شام بعد از اسکارش ربط داره بهت قول نمی دم که نخندم
دری گفت:یعنی تا چشمم افتاد بهش چه قدره دوست داشتم بهش بگم اگه دوست داشته باشه باهم بریم آب انار بخوریم
گفتم:آرزو بر جوانان عیب نیست ولی تا وقتی که پیش خودشون نگه دارن
گفت:ها چی گفتی
گفتم:هیچی تو فقط فکر کن  چون مرد نابینا بود کمکش نکردیم
گفت:آره دلیلش می تونه فقط همین باشه اما به جز این من خیلی توی ذوقم خورده بود
گفتم:یعنی دری من با روابط اجتماعی فوق العاده باز الان بهم می گه که چون نابینا بود نرفتی سمتش
گفت:اه با این که دوست دارم دروغ بگی راسته خیلی به اون چیزی که می خواستم نزدیک بود ولی بعدش..
گفتم:بیا دو تا فرض رو برای خودمون در نظر بگیریم اگه اون یه زن بود باز بهش کمک می کردم یا این که اگه اون شبیه واکین نبود تو باز ازش خوشت می اومد
گفت:بیا بهش فکر نکنیم
گفتم:اگه تو تونستی من هم می‌تونم نگاش کن چشماش چه برقی می زنه

دری گفت:اه بد جنس سر به سرم نذار ...
دیگر در مورد مرد زیبا بحثی پیش نیامد تا دیشب که دری یکی از فیلم های واکین را برایم فرستاد
دوباره بحث مان گل کرد دری فکر می کرد اگر حس آنی که به مرد زیبا داشته عشق باشد چه غلطی کاری کرده که از دستش داده یعنی ممکن است یک بار دیگر او را ببیند اما این بار نابینا بودنش اهمیتی نداشته باشد
دری عاشق احتمال های نا ممکن است بی خود نیست که ریاضی می خواند و دری تنها کشته و مرده ریاضیات است که می شناسمش
نمی دانید خودم را کشتم تا خانم رضایت بدهند خاطراتمان را و نقل و قول هایمان را برای شما بنویسم
دری اگر می خوانی مرا ، یک حرف هایی هست که دیشب جا انداختمش کاش از قلم نندازم
خلاصه دری می گفت که شاید او فرصت را از دست داده و چه قدر بی رحمانه است که ما خبر نداریم عشق یک بار اتفاق می افتد
خوب تقصیری هم نداریم چون برای عشق آمادگی نداریم از کف می دهیمش
راستش من فکر می کردم این حس دری زود گذر است به هر حال مردزیبا به خاطر شباهتش به واکین سلبریتی هالیوودی اهمیت پیدا کرده و چون دری طرفدار سینه چاک اوست این جوری فکر می کند
البته نگذریم شرایط مرد زیبا باعث شده که ترحم دری را بر انگیزد وگرنه استادی داشتیم که می گفت عشق اساسش شناختن است هر چند که به این راحتی ها هم نیست مگر حافظ نمی فرماید که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
دری به این راحتی ها قانع نمی شد مجبورم کرد که به روش بی رحمانه یی متوسل شوم از دری پرسیدم اگر واکین نابینا شود به نظرت چه اتفاقی می افتد؟
بله هی دری گفت و من هیچی نگفتم تا شارژ گوشی ام تمام شد و باز ما دو تا به یک نتیجه نرسیدیم
حرف های نگفته ام به تو این است که فرض بگیریم واکین نابینا شود اما به قول تو هیچی تاثیری نخواهد داشت به روی شاهکار های بی نظیر این بشر چون ممکن است دوباره اسکار بگیرد
بله دقیقا محدودیت در جسم و فیزیک بشر نیست محدودیت اصلی در ذهن بشر است
دری خوشحالم که من و تو از دو دیدگاه متفاوت به این قضیه نگاه می کنیم ولی می دانی دردم من از کجاست
قلبم می گیرد وقتی که فکر می کنم به خاطر جبر جغرافیا و بستر تربیتی خانواده از همه گندتر فضای حاکم و شوم بالا دستی ها چه محدودیت ها در ذهنم هست که از آن بی خبرم
می دانی نوجوان که بودم همیشه فکر می کردم چه قدر خوب می شد فرای جنسیت انسان بود اما در عمل به من ثابت شد ذهن تفکیک زده ی ما برای محافظت از خودش ناچار است که انسانیت را نادیده بگیرد همه به ما سرکوب می زنند که چه قدر ما عقبیم از کل دنیا اما من فکر می کنم کل ساکنین زمین عقب مانده هستند

رفیق  شفیق می دانی اصلا خوش ندارم حرفم را پس بگیرم
ما آدم ها ادعا می کنیم که خیلی می فهمیم اما در واقع فلیسوف همه چیز فهمش با زبان بی زبانی اعتراف می کرد که نادان است و هیچ چیز نمی داند
پس چرا نمی رسیم به آنجایی که بدانیم نادانیم
دری ببخشید ذهنم آشفته است کمی عصبانی ام
محدودیت ها امانم را بریده اند این لعنتی های گور به گور اگر نبودند
آن روز می فهمیدم مرد زیبا فراتر از هر چیزی انسانی ایست که به کمکم نیاز دارد و من نباید به خاطر جنسیتش کمک را از او دریغ کنم
چرا همیشه باید برای یک کار درست منتظر باشم کس دیگری از راه برسد  
درک نمی کنم چرا خودمان را به بی تفاوتی می زنیم چرا سعی نمی کنیم شرایط یک دیگر را درک کنیم
چرا همیشه وانمود می کنیم خیلی حالمان می شود و می ‌دانیم به یک نفر چه می گذرد
چرا این قدر ساکتیم چرا برای نزدیکی بهم کاری نمی کنیم
دری من موجود وحشتناکی هستم آن روز فکر می کردم کار درست نیست دست یا بازو آن مرد نابینا را بگیریم اما راه دیگری نبود
خوب می شد گوشه کتش را بگیرم یا این که او از دسته ی کیفم می گرفت با من همراه می شد
  شاید مرد زیبا تازه نا بینا شده بود و هنوز با شرایطش کنار نیامده بود
بنا براین او نیاز داشت که کسی شرایطش را درک کند کسی در نهایت احترام و عاری از ترحم کمکش کند
من آن روز نسبت به آن مرد نابینا فقط حس ترحم داشتم در حالی که او یک مرد کاملا شیک پوش و خوش چهره بود
چرا نکات مثبت قضیه را ندیدم از ویژگی های ظاهری بگذریم 

مدتی که در کانون    نابینایان  بودم لحظاتی اندکی بود که فکر می کردم در همه ی ما یک عشق مشترک است که با وجود تفاوت های رنگ به رنگمان ما را بهم وصل می کند
دری هنوز خیلی راه مانده تا بفهمم کجا هستم اما از من در مورد عشق پرسیدی
تو را می سپارم به فیلم میان ستاره ای نولان
بعدش می فهمی عشق وابسته به زبان و مکان نیست عشق جسم نیست خاک نیست
عشق فراتر و برتر از همه ی این حرف هاست
چرا هنوز عاشق کسانی هستیم که مرده اند چرا سعدی جان می فرماید که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
بر می گردم به بحث مشترک مرد زیبا می دانی ما به خاطر عدم فرهنگ صحیح رفتار اکثرا آنها را طرد می کنیم اکثرا به آنها با ترحم یا بی تفاوتی ظلم می کنیم
پرسیدم اگر واکین نابینا بود چه اتفاقی می افتاد گفتی او همچنان خودش باقی می ماند
اما متاسفانه در مدتی که خودت در جریان هستی در کانون نابینایان بودم
در معاونت فرهنگی ،دوستان عزیزی بودند که در ظاهر ادعا می کردند که دل سوز افراد نابینا هستند که محبت باد کرده شان هم بیشتر از سر ترحم بود تا احترام به حقوق انسانی یک فرد نابینا
ولی در مابین حرف هایشان نا دانسته ثابت می کردند
آنها باور نمی کنند که یک نابینا می تواند بازیگر توانمندی باشد
آنها نمی پذیرند که یک نابینا مجری مراسم باشد
البته آنها حق دارند چون که به خاطر ضعف فرهنگی یک فرد نابینا را محکوم می کنیم که به خاطر محدودیت فیزیکی اش خود را در سایر موارد هم محدود بگمارد
اما در دنیا بودند نابینایانی که اورست را فتح کردند
پزشک شدند
عاشق شدند ازدواج کردند بچه دار شدند
متاسفانه ما به خاطر خیلی از دلایلی که من وقت نکردم اشاره کنم
باعث می شویم یک فرد نابینا احساس کند که به خودی خود ناتوان است
وا مصیبتا شگفتی و شکوه درونش را نادیده بگیرد
بزرگان حرف جالبی می زنند محدودیت در افکار وذهن ماست
بیا فکر کنیم تو یک لحظه خیال کردی اما
اگر احساس می کنی نه به خاطر ترحم یا به خاطر شباهت او به واکین به او احساس داشتی یا به قول خودت عشق در نگاه اول
پس نا امید نشو عشق مثل پست چی سه بار درد می زند
به هوش باش
با عشق ،فاطمه
ممنونم که اجازه دادی بنویسم و البته فکر نمی کردم کلی نصیحت کنم حرف شعار گونه بزنم

  • ۹۹/۰۴/۰۶
  • فاطمه:)(: