The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

تا بی نهایت خودت برقص زندونی شماره 22

يكشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۷ ق.ظ

من نمی دونم چند نفر توی خونه زندونی شدن اما .یه جورایی شبیه زندونه مخصوصا این که اتاقم پنجره نداره اه باید خونه بعدی مون هر اتاقش سه تا پنجره داشته باشه 

 یک کوچولو دیوار بلتد حیاط مون با نرده ها ی دیلاق تیزش من رو می ترسونه نکنه راستی راستی زندانی شدم  ولی می دونم یه جادویی در من هست که هیچ کورنایی دستش نمی رسه 

من خیال پردازم دو میلیون تا رویا توی سرمه مثلا امروز با هدستی که یواشکی از وسایل جوجو برداشتم رفتم حیاط 

این موقع هوا واقعا خوبه بیشتر به خاطر این که  یک کم خلوته راحت می تونم برقصم با این که بیشتر شبیه شلنگ تخته انداختنه اما کسی بیدار نیست که از پنجره اش ببینه 

واقعا این حال رقصیدن هم داره پرستو ها همه ی آسمون رو برداشتن قمری های عاشق رو روی هر پشت بوم می بینی که آواز می خونن دوست های عزیز من یعنی زنبور ها یعنی عنکبوت یعنی پروانه هم هستن شاهد رقصیدن من هستن 

شانس آوردم که زمین نخوردم همش سر به هوا بودم قشنگ انگار یکی از پرستو ها بودم که اوج می گرفت مثل دیدن زمین از پنجره یه هواپیما 

قسمت با حال ترش هنوز کندوی عسل سر جاش بود فکر کن یه دنیای متفاوت از من خیلی خیلی کوچولو بین برگ های درخت تصورش رو بکن که چه قدر خوشبختم که کلنی زنبور ها درخت نارنج ما رو انتخاب کردن 

البته شب ها کنار پنجره می شینم و پروانه جان هم اونجاست هی چرا ذوق مرگم چه قدر می تونه همه چیز شاعرانه باشه  این همه زیبایی و شگفتی از کجاست 

باشه بخند بهم اما تو اگه ساعت سه شب مثل من منطق طیر عطار بخونی با صدای مخملی بهترین استاد جهان این جوری می شی فکرش رو بکن خدای هر کس بر اساس شناختشه هر کس خداش رو مثل خودش می بینه 

پس خدای اه وقتی می گم خدا یه جوری می شم بهش می گم عشق آره عشق من باهام این وقت صبح رقصید و گفت همین جوری عاشق بمون ترس به دلت راه نده اگه بخوان من رو ازت بگیرن غلط کاری کردن چون  تا همیشه با منی 

خوب قرار بود به دنیا بیای  یه گشتی بزنی اما خیلی طول کشیده یک کم دلم هم تنگ شده ولی خوب همه چیز داره خوب پیش می ره تو بر می گردی به خونه ات 

اگه حال من رو درک کنی پیشنهاد می کنم به جای خندیدن به من و مسخره کردنم عطار رو بخونی چون می فهمی چه حسیه تموم عمرت دنبال کسی باشی  که همه ی زیبایی ها و شگفتی ها رو برای تو...

من یه بانوی فوق العاده خوشبخت توی یه تابلو نقاشی هستم که نقاش اثرم می دونه یه مدتیه توی تابلو اسیرم صدام زد که باهاش هفت صبح زیر آسمون پرستو ها عاشقونه تانگو برقصیم 

من زندونی این روزهای قرنطینه ام اما مثل مامان که باغچه اش رویاهاش و امیدشه من هم وقت های آزادی دل خوشی های خودم رو دارم 

تازه بر گشتم اتاقم فکر کردم چی می شه یه روزی معلم شده باشم توی یه روستای محروم هر روز صبح از بین مناظر قشنگ روستا به کلاس درس برم با یه لبخند گشاد به همه ی بچه ها بگم صبح قشنگ تون به خیر 

ازشون بخوام هر روز قبل از کلاس در مورد چیزای قشنگی بگن که دیدن 

راستش دلم می خواد قرنطینه تموم بشه به همکلاسی هام بگم صبح تون به عاشقی خوشحالم که می بینمتون اگه بی حال ترینشون گفت چرا سر خوشی بهش بگم چون که یه روز دیگه زنده ام کنار کسایی هستم که از همه بیشتر دوستشون دارم قشنگ ترین و پر احساس ترین رشته دنیا رو می خونم یه روز دیگه برای رویاهام فرصت دارم 

با این که زندونی ام و اون بیرون هیچ اتفاقات خوبی نمی افته ولی من امیدم رو از دست ندادم بیشتر از همیشه عاشق خودمم بیشتر از همیشه می خوام رویاهامو دنبال کنم 

و رقص دم صبح رو همچنان ادامه می دم اون موقع کسی بیدار نیست که دیدم بزنه اگه هم باشه برام مهم نیست کار بدی که نمی کنم راستش چرا رقصیدن رو زودتر شروع نکردم 

یه چیزی بگم من قبل از این که هفت سالگی  عاشق رقصیدن بودم اما یه تصادف بد داشتم دیگه از صرافتش افتادم بعد از تصادف توی یه عروسی رقصیدم پسر عمو محترم مسخره ام کرد بد خورد توی ذوقم 

به خاطر همین خودم رو باختم تازه پارسال هم با یه استاد سخت گیر ایروبیک برداشتم بیشتر خورد توی ذوقم ولی امروز فهمیدم من همیشه عاشق رقصیدن بودم فراموش کرده بودم امروز  به افتخار دومین روزی که عاشق خودم شدم رقصیدم 

این راز این کوچک منه قراره توی هوای آزاد یه زندونی وقت استراحتش صبح خیلی زود برقصه مطمئنا خدای من رقصیدن با آهنگ های الکساندر رو حلال می دونه و خودش هم همراهم می رقصه اگه کسی هم از پنجره دید که بهتره من نفهمم چون از خجالت آب می شم یه امیدی به زندگی پیدا کنه که خودش بهتره از من می تونه برقصه البته همسایه هامون اهل دلن هر از گاهی دم ظهر آهنگ می ذارن وای خدا چه قدر ضد حال بودم قبلا غر می زدم به خاطر بهترین حرکت افتخاری زمین 

برای من همه چیز روزی مزخرف می شه که همه چیز و همه کس رو داشته باشم تازه شم روزگار خوش باشه باهام ولی حقیقت اینه که تا وقتی عاشق خودم نباشم هیچ چیز خوب نیست 

اشکالی نداره روزی هزار بار این جا بنویسم این دختری که می خواد یه روز بهترین نویسنده دنیا باشه جه موجود شیرین و خیال پردازیه با یه قلب آهنگین و مهربون که تکه 

چرا خجالت بکشم به خودم  هر دقیقه هزار بار  بگم تو فوق العاده یی تو شگفت انگیزی تو لایق بهترین هایی 

دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم 

کاش می تونستم به همه ی زندونی های قرنطینه بگم چه قدر زیبا و مهمن فراتر از تصور می دونم همه چیز داره بد بدتر می شه می دونم شاید اوضاع  هیچ خوب نباشه اما دوست داشتنی و عزیزیم می شه امید داشت می شه دل بست می شه عاشق بود یا حتی می شه رقصید و آواز خوند 

به سادگی می گم که می شه خندید و خوش بود ولی حداقل تلاشم رو می کنم ذوق زده ام خوشحالم 

مثل یه نوزانده یهودی برای آخرین بار ویالون می زنه  برای رقص تا نهایت عشق با این که قراره تا یه ساعت دیگه توی کوره بسوزه 

راستی می دونی آخر عشق سال های وبا چی می شه دو تا عاشق بعد از نیم قرن بهم می رسن برای این که تا ابد با هم باشن تصمیم می گیرن سوار یه کشتی با پرچم وبا بشن که همه فکر کنن ساکنین این کشتی وبا دارن  خوب  این یه دروغ محضه  برای دست به سر کردن آدم های فضول 

چه قدر دلم همیچین کشتی برای کلمات و داستان هام می خواد یه پرچم بزنم سر وبلاگم قرنطینه اش کنم هر چی عشقم کشید بنویسم فقط اونایی به کشتی بیان که دوست دارم بخونش نه هر کسی 

این تقدس نمایی حال و احوالم از کجا می یاد بعضی چیزا رو فقط برای خودم و پناه بر ایزد منان مقربین درگاه می خوام مثل حال امروز صبحم 

خیلی وسوسه ام که این پست رو رمزی کنم اما یه چیزی می گه حال خوبت رو به اشتراک بگذار و به یکی شاید نا امیده شور و حال بده که می گذره اما یادت باشه  همه چیز به زوایه دید خودت بستگی داره 

  • ۹۹/۰۴/۰۱
  • فاطمه:)(: