#شبه واقعیت خیالی
ربات شدم دارم احساسات را وانمود می کنم اما یک چیز در من هست که هیچ وقت بازی نبوده من همیشه سرگردانم در دایره یی که مرا همه می چرخانند سرگیجه گرفتم دنبال مرکز توقفم اما وقتی می ایستم دنیا دور سرم می چرخد همه چیز به من نزدیک می شود تا مرا از درون متلاشی کند
جاناتان سرخ پوسته اگر دوستم داری همین الان بلند شو دور خودت بچرخ تا لحظه یی که از پا در بیایی بعدش چشم هایت را نیند حتما می خواهی همه چیز دست از حرکت بردارد و آرام شود
دوباره بلند شو باز هم با چشم های باز بچرخ ببین همه چیز به طرز دیوانه واری باز حرکت می کند تو آرزو می کنی برای یک لحظه توقف کنند به تو مهلت بدهند اما به تو بستگی دارد که بایستی باز همه چیز به طرز آهسته یی می چرخد تو با انواع اقسام احساسات که مطمئنا ترس یکی از آنهاست به سختی آرام می شوی
گردونه زندگی از این بازی بی رحم تر است باید بچرخی اگر یک لحظه توقف کنی نه تنها آرام نخواهی شد بلکه بدون تو ادامه خواهد داد تو دوست داری این گردونه رحمی به بیچارگی ات کند در عوض سرعت را بیشتر می کنند باید دختر خوب باشی نمی دانم چه طور تعریفش کنم
جاناتان سرخ پوسته من درمانده ام به تلخی می دانم اگر نباشم باز بدون من ادامه می دهد طوری که انگار از اول نبوده ام اغلب اوقات در این گردونه بی رحم بی قرارم کاش دستم را می گرفتی بین بازوهایت آرامم می کردی و من چشم هایم را روی همه چیز می بستم خیلی وحشت زده ام و نمی توانم درباره اش با کسی حرف بزنم جز این که الان نوشتمش
در دور باطل که زندگی هر بار تکرار می شود باید جایی باشد شکل تو که برایم به معنای تمام خوبی هایی یک فرمول پچیده ام که کسی از آن سر در نمی آورد
جاناتان من خیالت می کنم و وقتی می خواهم بنویسم می ترسم فکر کنند واقعی هستی چیزی که خودم به آن باور ندارم چرا کسی که وجود خارجی ندارد آرامم می کند چرا واقعا چرا
دیرور در خیالم از دفتر کانون عصای سفیدی را قرض گرفتم با عینگ آفتابی که بر چشمم بود سوار اتوبوس شدم در ایستگاهی که نمی شناختم پیاده شدم بعدش یک منطقه امن پیدا کردم عصایم را در آوردم در نقش یک نابینا منتظر ماندم
منتظر شنیدن صدای آشنای تو بودم تا وانمود کنم نمی شناسمت بعدش به من کمک کنی به گل فروشی بروم تو هم خودت را به آن راه بزنی دست هایم را بگیری شاید برای دومین بار
من گر بگیرم من داغ کنم بخواهم زود تر همه چیز تمام شود چون قلبم تحمل این همه نزدیکی با شکوه را ندارد از تو بخواهم توصیفم کنی تو هم بدون رو در واسی برای زنی که خودش را ندیده بگویی چه شکلی ایست اما نه بیشتر برای تو چه شکلی ایست
وقتی به گل فروشی می رسیم عینکم را بر می دارم عصایم را جمع می کنم تو را برق می گیرد دستم را رها می کنی من می خندم نگاهت می کنم و می گویم دارم داستان می نویسم در مورد زنی که می بینه ولی در واقع هیچ چیزی رو نمی بینه من توش موندم چرا همیشه وقتی می خوام برای نوشتن داستان توی نقش فرو می رم کمکم می کنی در حالی که همه اینو برام قدغن می کنن
تا همین جا توی خیال ساختمت بعدش می خوام سوار آسانسور بشم تو رو می بینم که داری نزدیک می شی خجالت می کشم با هم توی یه آسانسور باشیم منتظرت نمی مونم دکمه رو می زنم همون لحظه آسانسور خراب می شه برق رفته
من آب دهن مو قورت می دم به لکنت افتادم ممکنه هنوز پشت در ایستاده باشی نمی خوام بفهمی خون سردیمو از دست دادم ازت می خوام کمک بیاری در حالی که می گم می ترسم تنها بمونم بهم می گی بر می گردی برام آهنگ جز محسن چاووشی رو می ذاری به قول خودت آدم با صدای ارغوانی یش تنها نمی مونه بیست دقیقه طول می کشه تموم پلی لیست گوشی یت برام پخش می شه و جالب تر از همه صدای خودته داری از اون روزی می گی که من وانمود کردم نابینام از این که هنوز نفهمیدی چرا همیشه با این نفس نفس می زنم از دویدن دست بر نمی دارم حتی راه رفتنم هم شبیه دویدنه
تو بالاخره بر می گردی در آسانسور رو باز می کنن بهم یه چهار پایه می دن تا روش بایستمو بیرون بیام ولی باز قدم نمی رسه باید دست یه نفر رو بگیرم سه تا دست جلوم دراز شده اما من به تو نگاه می کنم که دست هات توی جیبته قرمز شدی وقتی می بینی من دست هیچ کس رو نگرفتم بالاخره دستت رو دراز می کنی دستت رو می گیرم و...
من اون روز این دست رو عبادت می کنم ممکنه توی زندگی دست ها و آغوش ها و یا حتی نگاه های زیادی به سمتت باشه اما عشق مثل مرد شنی می مونه گرد جادو یی شو روی سر مبارک یه نفر می ریزه فکر کنم بین میلیون ها من جذب جادوی تو می شم هر چند به نظر بقیه معمولی باشی
می خوام تا اخرین لحظه سال99 هر چی فیلم و انیمه هست ببینم به محضی که 1400 شروع شد فقط تمرکزم رو بذارم روی نوشتن و کتاب های داستان نویسی و یادگیری زبان انگلیسی
به نظرت از پسش بر می یام دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه اه راستی دیروز عصر چشم به راه ظاهر شدن اولین ستاره بودم چون شنیده بودم دیدن همین ستاره ها توی بعضی شهر آرزوئه تهش خورد توی ذوقم چون فهمیدم همه ی مدتی که توی حیاط مسخره بازی در می آوردم و آسمون رو دید می زدم شاید همسایه نگاهم می کرده من هم جلوی پنجره اش ایستادم تا صاحبی که فقط دستش معلوم بود پرده رو کشید تصدق سرت معلوم نیست رقص آدم خواری و حرکات نمایشی من وسط حیاط چند تا تماشاگر داشته
آخه یکی بپرسه مگه خودشون با هندزفری از خود بی خود نمی شن فکر کنم دیگه حیاط نرم تا روزی که پرستو ها دوباره به آسمون برگردن