The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۳۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

دیروز در حالی که داشتم کباب شامی ها رو سرخ می کردم با جوجو سر این که شامی برنداره نبرد تن به تن داشتم هی هلش می دادم و می گفتم خدات داده یکی برداری دیگه بهت نمی دم 

 

جوجو لب ور می چید و می گفت مامان دخترت واقعا   آشپز بد جنسیه 

 

خوب که عصبانی یم کرد و گاردم رو پایین آوردم یکی از شامی ها رو برداشت  طفلکی اون قدر هول بود دستش  سوخت می خواستم غر بزنم به جونش من می دونم و تو  تا این که به طور ناگهانی نصفه ی دیگه ی شامی رو گذاشت توی دهنم 

 

خیلی کم پیش می یاد غذاش رو با من تقسیم کنه خوب من هم همین طوری ام  بین ما دو تا تقسیم غذا یه جورایی به معنی ابراز عشقه وقتی می خوایم معذرت بخوایم برای اون یکی غذا مورد علاقه اش رو می خریم با این حال  هر دومون به شدت خوش خوراکیم تحت هیچ عنوان از غذا نمی گذریم  از ابتدای خلقت آدم  سر غذا با هم دوئل می کنیم اغلب اوقات  هم توی جنگ  جوجو می بره به خاطر این که ماندانا از افزایش وزنم دل هراسه در سمت یه داور غنیمت های جنگی من رو به جوجو بر می گردونه 

 

بنابراین  جوجو زیاد  براش مهم نبود که به  شامی کمتر گیرش بیاد  چون به هر حال مانداتا یکی بهش می داد بعد از این که خوشمزه ترین شامی عمرم رو خوردم  بهش گفتم خیلی خوب حالا که منم شریک جرمم سهمت رو می گیری   

 

واقعا دیروز ظهر جو آشپزی منو گرفته بود و کل آشپزخونه رو قلمرو خودم می دونستم بعد از ناهار وقتی داشتم سفره رو جمع می کردم جوجو لبخند ملیحی زد  و گفت همیشه  آدم باید هوای آشپز رو داشته باشه 

 

یادم نمی یاد بهش چی گفتم ولی خوب جوجوی من این جوریه کاریش نمی شه کرد باید بعدا مفصل ادبش کنم خوب من  هنوز داشتم به اون حرف عجیبش فکر می کردم بهش گفتم کاش پاندا کونگ فو کار ادامه داشته باشه 

 

جوجو گفت فکر نکنم دوباره بسازنش چون بعضی از آدما دوست دارن یه چیز خوب فقط برای یه بار اتفاق بیفته و دوباره تکرارش نکنن 

 

واقعا همچین آدم های عجیبی  هستن ؟ جوجو اولین کسیه که توی زندگیم می خواد من رو ذوق زده کنه در مورد همه چیز با من حرف می زنه بیشتر در مورد فیزیک و ریاضی که چه طوری توی زندگی کاربردی هستن یا یه مشک چه طور از زمین بلند می شه 

 

من هم روم نمی شه بهش بگم عزیزم من با دو تا  تجدید در درس ریاضی و فیزیک ثابت کردم به خونشون تشنه ام ملوسکم کانالت رو عوض کن ولی باز بد نمی دونم که بفهمم توی فضا چه خبره شاید یه روز به کارم اومد 

 

#دردانگی حافظانه 

  • فاطمه:)(:

 چه طوری ؟

بهش گفتم مثل روحی شدم که بالای سر جنازه اش ایستاده و باورش نمی شه مرده 

***

باهات مخالفم دوست داشتن بر اساس منفعت ها و نیاز هامون نیست احمقانه است  تا روزی که برات سود داشت دوستش داشته باشی به نظرم دوست داشتن یعنی توی یه نفر یه ویژگی خاصی رو پیدا کنی  و عاشق چیزی بشی که هیچ وقت برات تموم نمی شه 

توی دل خودم گفتم منظورت از ویژگی خاص چیه فانتزی که هیچ وقت برام اتفاق نیفتاد

***

فکر کنم باید یه مدتی با هم حرف نزنیم  یه مدتی بهتره تنها باشی نمی خوام وانمود کنی به دوست داشتنم  و خودتو  این جوری اذیت کنی لازمه که تنهایی  خودت رو پیدا کنی 

یادم اومد نیاید کسی بفهمه دوست داشتن یادت رفته چیزی به جز نفرت نمی  شناسی یه بار دیگه به  یه نفر دیگه همین هارو گفتم  دیگه از اون روز  با هم حرف نزدیم  همه چیز بین مون  تموم شد 

***

ببین باید  ریشه دردت رو بزنی یه درد اصلی  هست که اذیتت می کنه چون می خوای بهش توجه نکنی انتخاب می کنی با زخم های کوچک تر خودت رو آزار بدی در حالی که تو واقعا داری از اون درد اصلی  زجر می کشی هر محرکی پیش می یاد و تو عصبانی می شی از اون درده 

نمی خوام یادم بیاد اون درد چیه چون  می ترسم باهاش رو به رو بشم من دفنش کردم من فراموشش کردم 

***

اعتماد چه طور بوجود می یاد ؟

  اعتماد   بعد از دوست داشتن  یه نفره  بعدش تو کنارش  احساس امنیت داری چون بهش اعتماد داری وقتی اعتماد نداشته باشی احساس امنیتی هم نداری با این که شاید هنوز دوستش داشته باشی 

***

 

#تمرین گفت و گو نویسی

  • فاطمه:)(:

مغرور باش!!! 
تا تمام مردهای ضعیف از سر راهت کنار بروند
سرد باش
کاری نکن مردی کارهای کوچکی برایت انجام دهد تا در درونت امور بزرگی را تحریک کند
حالگیر و طلبکار و خودخواه و بدخلق باش
تا هیچ کس تو را تحمل نکند
جز آن مردی که عشقت او را در مقابل حالگیری‌هایت کور کرده است

 نزار قبانی

 

#فکاهیات ذهن خسته 

 

 

  • فاطمه:)(:

#شبه واقعیت خیالی 

ربات شدم دارم احساسات را وانمود می کنم اما یک چیز در من هست که هیچ وقت بازی نبوده من همیشه سرگردانم در دایره یی که مرا همه می چرخانند سرگیجه گرفتم دنبال مرکز توقفم اما وقتی می ایستم  دنیا دور سرم می چرخد همه چیز به من نزدیک می شود تا مرا از درون متلاشی کند 

 

جاناتان سرخ پوسته اگر دوستم داری همین الان بلند شو دور خودت بچرخ تا لحظه یی که از پا در بیایی  بعدش چشم هایت را نیند حتما  می خواهی همه چیز دست از حرکت بردارد و آرام شود 

 

دوباره بلند شو باز هم با چشم های باز بچرخ ببین همه چیز به طرز دیوانه واری باز  حرکت می کند تو آرزو می کنی برای یک لحظه توقف کنند به تو مهلت بدهند اما به تو بستگی دارد که بایستی باز همه چیز به طرز آهسته یی می چرخد تو با انواع اقسام احساسات که مطمئنا ترس یکی از آنهاست به سختی آرام می شوی 

 

گردونه زندگی از این بازی بی رحم تر است باید بچرخی اگر یک لحظه توقف کنی نه تنها آرام نخواهی شد بلکه بدون تو ادامه خواهد داد  تو دوست داری این گردونه رحمی به بیچارگی ات کند در عوض سرعت را بیشتر می کنند باید دختر خوب باشی نمی دانم چه طور تعریفش کنم 

 

جاناتان سرخ پوسته من درمانده ام به تلخی  می دانم اگر نباشم باز بدون من ادامه می دهد طوری که انگار از اول نبوده ام اغلب اوقات در این گردونه بی رحم بی قرارم کاش دستم را می گرفتی بین بازوهایت آرامم می کردی  و من چشم هایم را روی همه چیز می بستم  خیلی وحشت زده ام و نمی توانم درباره اش با کسی حرف بزنم جز این که الان نوشتمش 

 

در دور باطل که زندگی هر بار تکرار می شود باید جایی باشد شکل تو که برایم به معنای تمام خوبی هایی  یک فرمول پچیده ام که کسی از آن سر در نمی آورد 

 

جاناتان من خیالت می کنم و وقتی می خواهم بنویسم می ترسم فکر کنند واقعی هستی چیزی که خودم به آن باور ندارم چرا کسی که وجود خارجی ندارد آرامم می کند چرا واقعا چرا 

 

دیرور در خیالم از دفتر کانون عصای سفیدی را قرض گرفتم با عینگ آفتابی که بر چشمم بود سوار اتوبوس شدم در ایستگاهی که نمی شناختم پیاده شدم بعدش یک منطقه امن پیدا کردم عصایم را در آوردم در نقش یک نابینا  منتظر ماندم 

 

منتظر شنیدن صدای آشنای تو بودم تا وانمود کنم نمی شناسمت بعدش به من کمک کنی به گل فروشی بروم تو هم خودت را به آن راه بزنی دست هایم را بگیری شاید برای دومین بار 

من گر بگیرم من داغ کنم بخواهم زود تر همه چیز تمام شود چون قلبم تحمل این همه نزدیکی با شکوه را ندارد از تو بخواهم توصیفم کنی تو هم بدون رو در واسی برای زنی که خودش را ندیده بگویی چه شکلی ایست اما نه بیشتر برای تو چه شکلی ایست 

 

وقتی به گل فروشی می رسیم عینکم را بر می دارم عصایم را جمع می کنم تو را برق می گیرد دستم را رها می کنی من می خندم نگاهت می کنم و می گویم دارم داستان می نویسم در مورد زنی که می بینه ولی در واقع هیچ چیزی رو نمی بینه من توش موندم چرا همیشه وقتی می خوام برای نوشتن داستان توی نقش فرو می رم کمکم می کنی در حالی که همه اینو برام قدغن می کنن 

 

تا همین جا توی خیال ساختمت بعدش می خوام سوار آسانسور بشم تو رو می بینم که داری نزدیک می شی خجالت می کشم با هم توی یه آسانسور باشیم منتظرت نمی مونم دکمه رو می زنم همون لحظه آسانسور خراب می شه برق رفته 

 

من آب دهن مو قورت می دم به لکنت افتادم ممکنه هنوز پشت در ایستاده باشی نمی خوام بفهمی خون سردیمو از دست دادم ازت می خوام کمک بیاری در حالی که می گم می ترسم تنها بمونم بهم می گی بر می گردی برام آهنگ جز محسن چاووشی رو می ذاری به قول خودت آدم با صدای ارغوانی یش تنها نمی مونه بیست دقیقه طول می کشه تموم پلی لیست گوشی یت برام پخش می شه و جالب تر از همه صدای خودته داری از اون روزی می گی که من وانمود کردم نابینام از این که هنوز نفهمیدی چرا همیشه با این نفس نفس می زنم از دویدن دست بر نمی دارم حتی راه رفتنم هم شبیه دویدنه 

 

تو بالاخره بر می گردی در آسانسور رو باز می کنن بهم یه چهار پایه می دن تا روش بایستمو  بیرون بیام ولی باز قدم نمی رسه باید دست یه نفر رو بگیرم سه تا دست جلوم دراز شده اما من به تو نگاه می کنم که دست هات توی جیبته  قرمز شدی  وقتی می بینی من دست هیچ کس رو نگرفتم بالاخره  دستت رو دراز می کنی دستت رو می گیرم و...

 

من اون روز این دست رو عبادت می کنم  ممکنه توی زندگی دست ها و آغوش ها و یا حتی نگاه های زیادی به سمتت باشه اما عشق مثل مرد شنی می مونه گرد جادو یی شو روی سر مبارک یه نفر می ریزه فکر کنم بین میلیون ها من جذب جادوی تو می شم هر چند به نظر بقیه معمولی باشی 

 

می خوام تا اخرین لحظه سال99 هر چی فیلم و انیمه هست ببینم به محضی که 1400 شروع شد فقط تمرکزم رو بذارم روی نوشتن و کتاب های  داستان نویسی و یادگیری زبان انگلیسی 

به نظرت از پسش بر می یام دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه اه راستی دیروز عصر  چشم به راه  ظاهر شدن اولین ستاره بودم  چون شنیده بودم دیدن همین ستاره ها توی بعضی شهر آرزوئه تهش خورد توی ذوقم چون فهمیدم همه ی مدتی که توی حیاط مسخره بازی در می آوردم و آسمون رو دید می زدم  شاید همسایه نگاهم می کرده  من هم جلوی پنجره اش ایستادم تا صاحبی که فقط دستش معلوم بود پرده رو کشید تصدق سرت  معلوم نیست رقص آدم خواری  و حرکات نمایشی من وسط حیاط چند تا تماشاگر داشته 

 

آخه یکی بپرسه مگه خودشون با هندزفری از خود بی خود نمی شن فکر کنم دیگه حیاط نرم تا روزی که پرستو ها دوباره به آسمون برگردن 

 

 

  • فاطمه:)(:

+ کلاه قرمزی پروفایلت بامزه بود  یعنی  من  امروز که دعوات کردم   آقای مجریت بودم 

_ اوهوم 

  • فاطمه:)(:

 سرم داد نکش چون  من گریه می کنم   می دونم حق داری گاهی عصبانی بشی کیه که نشه اما تو باز سرم داد نکش چون  من خیلی ازش   می ترسم می تونی کیسه بوکس بخری عصبانی یت رو سر اون خالی کنی اما هیچ وقت عصبانیتت رو سر من خالی نکن  

 

من محکم نیستم ببخشید شکننده ام زود رنجم دیگه در برابر تو صد برابر بیشتر از همیشه بی دفاعم   به دست هام نگاه کن اگه مشتشون کنم قدر مشت یه دختر بچه ده ساله است قلب به این کوجکی رو نشکن 

 

اغلب اوقات به چشم هام نگاه کن اونا حرف هایی رو بهت می زنن که معمولا به زیون نمی یارم اگه روزی روزگاری از عصبانیت اختیارت رو از دست دادی روی من دست بلند نکن البته اگه نمی خوای روحم رو بکشی و ازت متنفر بشم 

 

خودم می دونم نمی شه همیشه مهربون بود آدم گاهی بی اعصاب می شه همین  خود من بد اخلاق بی اعصابم ولی با این وجود  ازت می خوام صبور و مهربون باشی اگه حتی با تموم دنیا بدی وقتی که به من می رسی خوب من خوب باش باهام

 

نذار کنارت احساس تنهایی کنم    کاری کن که احساس کنم برای تو فوق العاده ام هر چند که از ما بهترون ریخته باشه این دور و بر 

 

وقتی باهات  قهرم تا روز قیامت یه جوری از دلم در بیار که از خوشحالی گریه کنم بیا دنبالم در حالی که یه کلاه گیس بد قوراه زرد سرته  و  یه کاپشن صورتی جیغ تنته به ماشینت اشاره کن من کینه یی  رو برگردونم به روی خودت نیار  پشت سرم بایست دست هامو بگیر و کنار گوشم زمزمه کن من هاولم از آشنایی با شما خوشبختم الان می خوام تا قلعه متحرکم با شما پرواز کنم اینی که زیر پاتونه ابره شهر چه قدر از این پایین کوچیکه 

 

با این که هاول ضایعی می شی ولی باز من هم سوفی  تو می شم همیشه دلم می خواد شخصیت های رویایی  بعضی از انیمه ها و کتاب ها واقعی بشن  منو بخندون با همین کلاه گیس وسط خیابون وقتی که همه بهت اشاره می کنن برای من  داستان کتاب و انیمه رو بهم بریز بیا دوباره از نو  خودمون خلقشون کنیم 

 

می تونم ببینمت  هرم نفس هات روی گونه مه باهات هم قدمم روی آسفالتی که فکر می کنیم آسمونه ماشینت قلعه متحرکه باهاش می ریم بلند ترین نقطه شهر تا کایت سوار شیم غروب خورشید رو تماشا کنیم 

 

دفعه دوم که ازت دلخور می شم پیتر پن باش همراه  با پیتزایی که منتظرمه  تا توی چمن های پارک همراه گربه ها با هم بخوریمش من هی غر بزنم از سهم خودت بهشون بده تو هی کلک بزنی منو هم وادار کنی بهشون غذا بدم 

#شبه واقعیت خیالی

  • فاطمه:)(:

#شبه واقعیت خیالی 

 

نیاز به گفتنش نیست من و تو کنار هم عین دو تا  بچه یم هیچ خوشم نمی یاد شبیه این آدم بزرگا باشیم بیا از اول با هم بچگی کنیم نگران سن و سال نباشیم می خوام به خودمون عادت بدم اگه پنجاه ساله شدیم و رفتیم اقیانوس آرام دنبال وال پنجاه و دو هرتز روی عرشه کشتی سالسا برقصیم اون هم  توی یه شب مهتابی برای اولین بار 

 

من خوب نیستم ولی سعی می کنم خوب باشم یک کم ترسیدم اغلب اوقات خودمو گم می کنم باید تنهایی از پسش بربیام رویاهامو پس بگیرم توی خراب آبادی که نمی تونم توی خیابون هاش دوچرخه سواری کنم چون یه زنم 

 

مهم نیست من شورشی می شم بالاخره آزادی من هم می رسه می خوام اون روز یه زن اسیر رو نبینی با یه طغیانگر وحشی رو به رو بشی که به هیچ وجه نمی شه ساکتش نگه داشت اون روز حوالی باغ ارم هم قدم با توام پاییزه می دونی توی اون حوالی  پاییز چه قدر معرکه است 

 

می خوای یکی از آهنگ های نامجو رو برام بذاری من درست کنارتم ولی شروع می کنم به دویدن لعنت به من چون دویدن رو دوست دارم می خوام امتحانت کنم که دنبالم می دویی و چه قدر جدی هستی 

من بدو و تو بدو دست دراز می کنی شونه ام رو می گیری صدای نامجو توی سرم می پیچه داره تو کجایی رو می خونه  من این آهنگ رو قبلا رو شنیدم یه امتیاز منفی می گیری وقتی آهنگ تموم شد حالا نوبت توئه که بدویی و من بگیرمت 

به گرد پات نمی رسم باید زمان مدرسه به جای دروازه بان توی حمله می ذاشتنت التماست می کنم بایستی یه امتیاز از دست رفته رو بهت بر می گردونم می دونم تا حالا له یار رو نشنیدی ولی من هم شکست می خورم حتی داستانش رو می دونی وقتی بهمن بر می گرده به ایل می فهمه که همه ی زن ها رو به اسارت بردن و عشقش گلنار هم جز اونا بوده خودجوش این رو می خونه 

 

روی نیمکت می شینیم می خوایم مثل آدمای معمولی بقیه آهنگ هامو با هم گوش بدیم این یه مسابقه است باید آهنگ هایی رو بذاری که تا حالا اون یکی نشنیده آهنگ بعدی بلا چاو من قبلا چند بار  شنیدمش 

 

برات خیال می سازم هر دو سوار قایقیم و توی ونیز خورشید داره غروب می کنه من با ویالون بلا چاو می زنم چشم هامو بستم حواسم نیست داری نگاهم می کنی تو یه چهان گردی از اون سر قاره اومدی و من یه دختر نوازنده ام 

 

با بلاچاو یه خیال دیگه هم دارم اما چون سیاسی می شه بذار وقتی حضوری دیدمت دم گوشت بگم تا اتفاقی برامون نیفته 

 

نمی تونم داستان عاشقانه بنویسم چون عشق رو تجربه نکردم بهش اعتقاد  هم ندارم چون مغرور و خودخواهم شاید یه داستان عاشقانه برای من وجود داره که شروعش با توئه من به این داسنان با تموم قلبم اعتماد دارم وگرنه غیر از این تنهایی برام امن تره 

 

راستی یه زیان  ساختم که اختصاصی خودته برای هیچ کس  رمز گشایش نکردم من متوقف شدم مثل ساعتی که باتری تموم کرده وقتشه که دوباره با تو به حرکت بایفتم دیگه بسمه مرده متحرک بودن 

  • فاطمه:)(:

من وقتی به نقطه جوش می رسم  در حال زار زدن مثل ابر بهارم که ایده  داستان به ذهنم می رسه شاید گاهی بد نیست تا سر حد مرگ عصبانیم  کنن تا داستان بنویسم 

 

الان گریه ام بند اومده ولی چند ساعت دیگه رو به خودم قول نمی دم شاید باز هم گریه کردم نمی خوام به هیچ کس حالا به هر نحوی که شده نیاز داشته باشم غرورم این رو ضعف می دونه باید حتما به خودم متکی باشم در کل توی این دنیای مزخرف از مدیون موندن خوشم نیومده حالا هر طور که شده براشون جبران کردم فاطی شک نکن هیچ کس بدون قید و شرط کمکت نمی کنه همه در قبالش یه چیزی رو می خوان  

  

 به هر حال داستان بعدیم که قراره بعد از مرا گناهکار صدا کنید پادکستش منتشر بشه در مورد زنیه که شوهرش رو به قتل می رسونه توی دادگاه اصلا احضار پشیمونی نمی کنه و می گه اتفاقا شوهرش ازش تشکر کرده که خلاصش کرده 

 

هنوز انگیزه قتل مشخص نیست شاید پسر بچه هفت ساله راز رو فاش کنه که چرا مادرش دست به این قتل زده دقیقا  روزی که در جایگاه شهود وکیل مادرش از پسر بچه می پرسه چرا از پدرت متنفری  و مادرش التماس می کنه چیزی نگه ...

 

پیش خودتون نگین چرا توی داستان هات اکثرا مردا شخصیت منفی دارن چرا یه بار نقش قهرمان اصلی که زنه منفور نیست چون به جان خودم نمی دونم موقع نوشتن داستان به ضمیر ناخودآگاه رجوع می کنم و اون بهم الهام می کنه چی بنویسم 

 

اسم این داستان رو گذاشتم چون مادرمم بخشش لازم نیست اعدامم کنید 

 

 

احتمالا این داستانم رو پنجم فروردین منتشر کنم هنوز داستان قبلیم رو شروع نکردم اوخ تا بیست و ششم اسفند چیزی نمونده فاطی دست بجنبون:"( 

  • فاطمه:)(:

گاهی یه جوری غمگینم که تموم شدنی نیست  این توی داستان هام معلومه چند بار خواستم داستانی بنویسم که به آدما حس خوب بده بعدش بخندن ولی نتونستم نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم باید اون قدر بنویسم تا روزی که دست بردارم از این همه سیاهی و  دردی  که توی دل  داستانم هست 

 

بهم می گن چرت و پرت بهم می گن افسرده بهم می گن مریض اما هیچ کدوم از اینا تقصیر من نیست من دارم حقیقت رو می نویسم توی دنیایی زندگی می کنیم که کودک همسری وجود داره تجاوز وجود داره نبعیض جنسیتی وجود داره خشونت وجود داره من چرا باید چشم هامو ببندم چیزی ننوبسم همه ی این انگ ها رو به جونم می خرم هر چند که بد نامم می کنن 

 

مخصوصا تجاوز بیشترین درونمایه کارهام خواهد بود می خوام نشون بدم یه قربانی بعد از تجاوز چی به سرش می یاد  اصلا داستانی که بیست و ششم اسفند  قراره منتشر بشه در مورد همین موضوعه قرار نیست باهاش هم دردی کنین  یا حتی گریه کنین می خوام بدونین این درد هست  همینه که بی دفاع باشی التماس کنی دست از آزارت برداره بیشتر از این تحقیرت نکنه ولی به کارش ادامه بده چون گوشی برای شنیدن حرف هات نداره 

 

داستان مرا گناهکار صدا کنید برای همه ی قلب هایی  که توی اوج نا امیدی شکست   برای همه ی صدایی که توی گلو خفه شد برای تنی که حافظه داشت و  هیچ وقت فاجعه رو فراموش نکرد 

 

 

  • فاطمه:)(:

 

حواسم بود ولی باز هم  امروز ته کشیدم

 

  • فاطمه:)(: