همسران کوچک
اولین رمانی بود که بعد از یک سال به دست گرفتم و برای خواندنش هم خیلی بدبختی کشیدم شما که نمی دانید من در طی این دو سال چه قدر به سریال و سینما آسیا چسبیده بودم
این اعتیاد دو ساله را در یک شب باید ترک می کردم و خواندن کتاب را جایگزین می کردم کار راحتی نبود ولی آفرین با این که همسران کوچک جز رمان های کلاسیکی بود که نویسنده اش زیاد مثل قاشق نشسته وسط روایت می پرید باز هم خیلی خوب به خاطر شخصیت دوست داشتنی جو تحمل کردم حتی چندش بودن ایمی باعث نشد از خواندن رمان منصرف شوم
این رمان ادامه ی زنان کوچک است متاسفانه چون فیلم زنان کوچک را دیده بودم نمی توانستم شخصیت ها را به خواست خودم تصور کنم همش در مغزم تیموتی بلا نگرفته به جای لاری ظاهر می شد یا جو که خود سرشا بود
رمان در مورد سرگذشت خانواده مارچ است اگر دستم به گیس نویسنده برسد حتما کچلش می کنم دوست داشتنی ترین شخصیتم یعنی بت را کشت
من بین دختران خانواده مارچ عاشق شخصیت سرتق جو و مهربانی بت هستم وگرنه از ایمی و مگ خوشم نمی آید زیادی سطحی هستند در عوض جو با ویژگی های که به نظر نویسنده پسرانه است ولی به نظر من جسارت است به رمان گرمای خاصی می بخشد
به جز این که مثل خودم عاشق نوشتن است نمی خواهد آزادی و استقلال فردی اش را فدای عشق های کلیشه یی کند به شدت روی هدفش متمرکز است بگذریم که در جلد دوم رمان بند قلبش شل می شود
جو در عین احساساتی بودن عاقل است از کجا می فهمیم در جایی که نشان می دهد با وجود عشق آتشین لاری تسلیمش نمی شود و به او می گوید به درد هم نمی خورند جو از خودش شناخت دارد می خواهد در زندگی مشترک سانسور نشود و به خاطر شخصیت خاصش سرزنش نشود هر چند که نویسنده با یک ادبیات این ها را می گفت که باید خفه اش کنم لاری از خدایش هم باشد جو همسرش باشد
یعنی من از جو یاد گرفتم دوست داشته شدن توسط یک نفر کافی نیست بیاید خودمانی اعتراف کنیم ماها وقتی می شنویم کسی عاشقمان شده اختیارمان را از دست می دهیم و تحت تاثیر همین اعتراف عاشقانه علاقه مند می شویم واقعا فقط به خاطر این که دوستمان دارد بدون این که در نظر بگیریم خودمان پیش از این بل و بشو چه احساسی داریم اصلا به اندازه ی کافی از او شناخت داریم او می تواند گزینه مناسبی باشد
تجربه ثابت کرده عشق یک نفر صد در صد ضامن خوشبختی نیست متاسفانه این شیوه تفکر در لابلای رمانتیک های عاشقانه گم می شود فکر کن من یک روز تسلیم این تفکر شوم حالا که او مرا دوست دارد من هم باید دوستش داشته باشم
هیچ بایدی در کار نیست جو به خوبی توانست با این موضوع کنار بیاید که نمی تواند به صرف این که لاری عاشقش شده او هم همچین احساسی داشته باشد هر چند که لاری در ابتدای کار به جو زور می گفت
جو تا آخرین لحظه پای تصمیمش ماند مگر وقتی که بت را از دست داده بود از نظر روحی بهم ریخته بود نیاز به عشق و محبت داشت اگر لاری به ایمی علاقه پیدا نمی کرد و می دانست که جو سماجت همیشگی را ندارد می توانست با اعتراف دوباره عاشقانه اش قلب جو را بلرزاند
این صفحات نقطه درخشان رمان است نشان می دهد در لحظاتی که از نظر روحی بهم ریخته ایم به شدت ظریفت عاشق شدن داریم حتی اگر آن عشق اشتباه باشد صرفا نیاز داریم دوست داشته شویم تا دردمان تسکین پیدا کند
در سایت به شدت زردی می خواندم در این شرایط عاشق شدن اصلا عقلانی نیست به نظرم شبیه مواد مخدر است می خواهیم به طور موقت با دوست داشته شدن احساس اعتماد به نفس کنیم چون قادر به یادآوری این موضوع نیستیم که ارزشمندیم و دائما به مقتضای آن شرایط بغرنج از خودمان متنفر هستیم احساس تنهایی و بی کسی می کنیم
ای خودم در زندگی در همان لحظات که بی دفاع و بی روحیه هستی از همیشه دور از دسترس تر باش