The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۳۹ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی

به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی

 

ز تو دارم این غمِ خوش، به جهان از این چه خوشتر

تو چه دادی ام که گویم که از آن به ام ندادی؟

 

"هوشنگ ابتهاج"

 

به یاد دارم استاد وقتی می خواستد بیت پنجم غزل 35 صائب را معنی کنند  این دو بیت ابتهاج را   خواندند  و فرمودند عزیزانم  در جهان غم های بسیاری وجود دارد  اما چه غمی خوش تر از غم عشق 

 

حتما احتمال ندادند شاید یک عده پشت مانتیور  با میکرفون خاموش خطاب به استاد بگویند  shut up baby 

پی نوشت:

شما شعرا چه آدمهای عجیب و دور از ذهنی هستید بگمانم از مولانا کبیر هم همچین  بیتی شنیده بودم  ولی خدا شاهده در بیست و چهار سال عمری که خودش به من داده است حتی یک بار هم از مردم معمولی نشنیدم که بگویند خدا کند دچار غم عشق شوی جوون

همگی  متفق القول از من  خواستند حالا حالا ها  سراغ غم عشق نروم تازه می فرمایند بدبخت گاگول  هر کی هم بهت گفت  عشق حس خوبی داره  لابد خودش از نهایت پوست و استخوان  عاشق نشده  و پدرش در نیومده بچه جون این قدر  بی شعور  نباش اینا  یه سری ترفند هست برای قبضه کردن  گیشه   ...

 

  • فاطمه:)(:

همین پونزده دقیقه پیش بود که آخرین امتحان دوران کارشناسی رو دادم و یه نفس راحت از ته جونم کشیدم 

و صد البته پیش به سوی آینده و بی نهایت تر از اون :)(:

 

پنج شنبه بیست و چهارم تیر ساعت 11:00

 

 

  • فاطمه:)(:

متاسفانه یا خوشبختانه برای نوشتن شبیه ذره بین شدم گاهی کار دستم می دهد
مثلا روی یک لحظه به عنوان مرکز کانون آن قدر تمرکز می کنم و بزرگ کوچکش می کنم که می سوزد
به خاطر ذره بین درد  را صد برابر واقعیت درک می کنم تازه زنده ماندنم معجزه است چون به ندرت این شکلی می شوم
به هر حال به تشخیص من می توانند دیوانه یی را از تیمارستان مرخص کنند
به شرطی که او مشخصات زیر را داشته باشد :
داغ دار بند ناف بریده شده خود است او باور دارد موقع تولد باید تا آخر عمرمان با بند ناف به مادرمان...
شاید به همین دلیل دنبال بند نافی ایست که آن را به کسی وصل کند از طریق بند ناف با هم یکی شوند

به نظر من این دیوانه حق دارد  خیلی هم عاقل است اگر فرضیه اش ثابت شد به من هم بند ناف بدهد به یک آدم حسابی با حال وصل شوم
مثلا در قاره اروپا سوم مارچ در ایتالیا  پیتزا بخورد منی که ظهر کله پارچه داریم طعم پیتزایش را احساس کنم
بیست و ششم اپریل زیر درخت صد ساله در آمریکا به کودک سه ساله یاد بدهد چه طور قاصدک فوت کند منی که در خواب باشم لب هایم را غنچه کنم
  بعدا این پست را بخوانم عصبانی می شوم ولی برای یک بار می خواهم بند ناف داشته باشم به طول چند کیلومتر
بهتر از هر خط تلفن و ایتنرنتی

 وابسته به همین بند ناف نامرئی معلق در رحم دور  از دسترس اهالی زمین  ....

  • فاطمه:)(:

 همسران کوچک

اولین رمانی بود که بعد از یک سال به دست گرفتم و برای خواندنش هم خیلی  بدبختی کشیدم شما که نمی دانید من در طی این دو سال چه قدر به سریال و سینما آسیا چسبیده بودم 

این اعتیاد دو ساله را در یک شب باید ترک می کردم و خواندن کتاب را جایگزین می کردم کار راحتی نبود ولی آفرین با این که همسران کوچک جز رمان های کلاسیکی بود که نویسنده اش زیاد مثل قاشق نشسته وسط روایت می پرید باز هم خیلی خوب  به خاطر شخصیت دوست داشتنی جو تحمل  کردم حتی چندش بودن ایمی باعث   نشد از خواندن رمان منصرف شوم 

این رمان ادامه ی زنان کوچک است متاسفانه چون فیلم زنان کوچک را دیده بودم نمی توانستم شخصیت ها را  به خواست خودم  تصور کنم همش در مغزم تیموتی بلا نگرفته به جای لاری ظاهر می شد یا جو که خود سرشا بود 

رمان در مورد سرگذشت خانواده مارچ است    اگر دستم به گیس نویسنده  برسد   حتما کچلش می کنم دوست داشتنی ترین شخصیتم یعنی بت را کشت 

من بین دختران خانواده مارچ عاشق شخصیت سرتق جو و مهربانی بت هستم وگرنه از ایمی و مگ خوشم نمی آید زیادی سطحی هستند در عوض جو با ویژگی های که به نظر نویسنده پسرانه است ولی به نظر من جسارت است به رمان گرمای خاصی می بخشد 

به جز این که مثل خودم عاشق نوشتن است نمی خواهد آزادی و استقلال فردی اش را فدای عشق های کلیشه یی کند به شدت روی هدفش متمرکز است بگذریم که در جلد دوم رمان بند قلبش شل می شود 

جو در عین احساساتی بودن عاقل است از کجا می فهمیم در جایی که نشان می دهد با وجود عشق آتشین لاری تسلیمش نمی شود و به او می گوید به درد هم نمی خورند جو از خودش شناخت دارد می خواهد در زندگی مشترک سانسور نشود و به خاطر شخصیت خاصش سرزنش نشود هر چند که نویسنده با یک ادبیات این ها را می گفت که باید خفه اش کنم لاری از خدایش هم باشد جو همسرش باشد 

یعنی من از جو یاد گرفتم دوست داشته شدن توسط یک نفر کافی نیست بیاید خودمانی اعتراف کنیم ماها وقتی می شنویم کسی عاشقمان شده اختیارمان را از دست می دهیم و تحت تاثیر همین اعتراف عاشقانه علاقه مند  می شویم واقعا فقط به خاطر این که دوستمان دارد  بدون این که در نظر بگیریم خودمان پیش از این بل و بشو  چه احساسی داریم اصلا  به اندازه ی کافی از او شناخت داریم او می تواند گزینه مناسبی باشد 

تجربه ثابت کرده عشق یک نفر   صد در صد ضامن خوشبختی نیست  متاسفانه این شیوه تفکر  در لابلای رمانتیک های عاشقانه   گم می شود فکر کن من یک روز تسلیم این تفکر شوم حالا که او مرا دوست دارد من هم باید دوستش داشته باشم 

هیچ بایدی در کار نیست جو به خوبی توانست با این موضوع کنار بیاید که نمی تواند به صرف این که لاری عاشقش شده او هم همچین احساسی داشته باشد هر چند که لاری در ابتدای کار به جو زور می گفت 

جو تا آخرین لحظه پای تصمیمش ماند  مگر وقتی که  بت را از دست داده بود از نظر روحی بهم ریخته بود نیاز به عشق و محبت داشت اگر لاری به ایمی علاقه پیدا نمی کرد و می دانست که جو سماجت همیشگی را ندارد می توانست با اعتراف دوباره عاشقانه اش قلب جو را بلرزاند 

این صفحات نقطه درخشان رمان است نشان می دهد در لحظاتی که از نظر روحی بهم ریخته ایم به شدت ظریفت عاشق شدن داریم حتی اگر آن عشق اشتباه باشد صرفا نیاز داریم دوست داشته شویم تا دردمان تسکین پیدا کند 

در سایت به شدت زردی می خواندم در این شرایط عاشق شدن اصلا عقلانی نیست به نظرم شبیه مواد مخدر است می خواهیم به طور موقت با دوست داشته شدن احساس  اعتماد به نفس  کنیم   چون  قادر به یادآوری این موضوع نیستیم که ارزشمندیم و دائما به مقتضای آن شرایط بغرنج از خودمان متنفر هستیم احساس تنهایی و بی کسی می کنیم 

ای خودم در زندگی در همان  لحظات  که بی دفاع و بی روحیه هستی از همیشه دور از دسترس تر باش

 

  • فاطمه:)(:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(:

ارسال یکی از نوشته هایم به تلگرام همشهری داستان برای من  ژانر وحشت می شد  شک ندارم پشیمان می شوم هر وقت که احساس می کنم امکان دارد  نقدم کنند  این شکلی ام یک جورایی با مزه ی ترسو که من امروز به او گفتم خفه شو ایمی 

 

 با این که ایمی نمی گذاشت  سریع متن را می فرستم  تلگرام را پاک می کنم که همان لحظه نقد های احتمالی را  نخوانم یا این که بلافاصله بعد از فرستادنش برای همه حذف نکنم اینترنت را خاموش می کنم یا حتی مورد داشتم که گوشی را   زیر بالشت قایم کردم 

 

یعنی نقد ها را پیش از پیش می دانم سکوت می کنند فوقش یک عده خوششان  بیاید بعضی ها به قصد سازندگی تخریبش  کنند و  چرا من  به نوشته هایم حس مادر مغروری را دارم که هیچ کس حق ندارد به بچه ی لوسش ایرادی بگیرد 

 

چرا نوشته های من هیچ پدر منطقی و صبوری  ندارند که این مادر احساساتی را آرام کند  یادآوری کند عزیزم زدن واکسن برای بچه از واجبات است  تو که نمی  خواهی مریض شود   برایش اتفاق بدی بیفتد 

 

پدری که در عین مقتدر بودن و سخت گیر بودن با  انعطافش کمکم می کند که من لجباز به تربیت طرح اولیه بپردازم و این قدر برای بهتر کردنش کله شق نباشم 

 

حالا اگر من ماما باشم و بخواهم یک روزی به طور جدی به نقد شدن نوشته هایم  اهمیت بدهم بابای منتقدش کسی ایست که به سواد و شخصیتش کاملا اعتماد دارم هر چه قدر هم با من فرق داشته باشد من نوشته هایم را لخت و پاپتی به او می سپارم هر بلایی که لازم بود سرش بیاورد شلاق بزند نوازش کند حتی بکشد سلاخی کند 

 هر چه قدر هم بی قراری شوم از درد دوباره تغییر کردن عزیزکانم آنها را از بابای منتقد باز پس نگیرم چون همان قدر که مال مند به او تعلق دارند و من می دانم به نفع همه است 

 

من به شوخی اسم مامان و بابا را انتخاب کردم ولی در حقیقت شبیه مولانا یک شمس را می خواهم که همه ی کتاب هایم را دور بیندازد کمکم کند به درونم رجوع کنم و از اعماق قلبم بنویسم 

شاید به قول جوجو همچین کسی نیست در نهایت بعد از این همه گشتن از نفس افتاده متوجه شوم خودم همان بابای منتقدی هستم که به نوشته ام هم جان می دهم هم گاهی به خاطر فاجعه بودن جانش را می گیرم 

 

صد بار تلگرام را پاک کردم و دوباره نصب کردم هنوز خبری نیست اگر این جوری ادامه پیدا کند پاکش می کنم این جا حق با ایمی ترسو من است فعلا برای شنیده شدن پنجاه و دو هرتز تنهایی آمادگی ندارم آهسته آهسته باید پیش رفت 

 

ته این همه خیال بافی  پاک کردن نوشته از تلگرام همشهری داستان بود از اول مشخص بود به ایمی ترسو می بازم بی شعور وقتی فهمید در مورد بابای منتقد چه فکری می کنم ور دلم نشست و گفت صبر کردی بیست و دو نفر خوندن هیچی نگفتن باز هم منتظر بمونی پیداش نمی شه چشم به راهی تو   به این استرس نمی ارزه همین الان پاکش کن 

 

 قدر نوشتن داشتن همچین کسی برایم مهم است تو فکر کن در یک جزیرهام  نوشته هایم را در یک بطری شیشه ای می سپارم به  وال پنجاه و دو هرتز 

و می آورد این جا ولی تا وقتی که او را در خودم گم کردم نفرین شده ام 

ایمی خفه شو وگرنه زبانت را از حلقومت در می آورم 

  • فاطمه:)(:

وقتی  نا خودآگاهت باعث می شود  جنایت کنی و مکافات عذاب وجدانش ولت نمی کند :/

 

تازه او که گناهی نداشت دلم از جای های دیگری پر بود آخ حتما خیلی درد داشت ببخشید من که گفتم برو کنار ولی برایت صبر نکردم 

 

فاطی دقیقا برای این نفهمی چه کار باید کنم  ؟! این ترم آخری واقعا حسش نیست پشت سر هم خراب کاری می کنم  حوصله بحث ندارم می خواهم فقط خودم حرف بزنم ولی دل و دماغ آن را هم ندارم 

 

یک دیکتاتور به تمام معنام طعنه ام هم شده همینه که هست یا اصلا تو همیشه درست می فرمایی ولی یک مشت به کیسه بوکس می زنم  به خاطر همه ی خود سانسوری ها و به حاشیه رفتن هایم  ...

  • فاطمه:)(:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(:

  روز قبل ممکن بود در یک فرسخی اش بمبی منفجر شده باشد و شنوایی اش را از دست داده باشد اما به روی خودش نمی آورد آدم وراجی نبود ساکت و خنده رو   عادت نداشت با حرف زدن وقتش را تلف کند 

بیشتر می ترسید بفهمند چه طور زندگی می کند به زندگی بقیه کاری نداشت انتظار هم نداشت توی زندگی اش سر و کله بزنند من می فهمیدم خر که نبودم در آغوشش  جان داده بود  دو ساعت بعد با ما قرار داشت وقتی دیدمش اگر با چشمان خودم آن حادثه را نمی دیدم باور می کردم اصلا  اتفاقی نیفتاده 

 

ادامه دارد..

 

از فیلم ها کدام سکانس را دوست دارم ؟

همان  لحظه یی که قهرمان داستان بدترین اتفاق را پشت سر گذاشته تا دم مرگ رفته و برگشته  ولی دو ساعت بعد پیش کسایی که از زندگی اش خبر ندارند جوری حفظ ظاهر می کند که خوشبخت ترین آدم به نظر می آید   

 

می دانی  کدام سکانسش عجیب تر  به نظر می آید؟ 

آن جایی  که خودش را به مرگ  می سپارد تا غرق شود  یا توی یخ بندان چشم هایش را می بندد ولی آخرین لحظه تصمیمش عوض می شود  

 

شاید بر این باور است اگر زنده ماندن آسان نیست و ته خط باید بمیری حداقل به جای این که هیچ کاری نکرده باشی و  زود تسلیم شوی  همه ی تلاشت را برایش بکن   

 

پی نوشت:

حرفای ملاله توی ذهنم دائما می چرخه به خاطر طالبان در هر صورت ممکن بود کشته بشم دو راه داشتم یا سکوت کنم و هیچی نگم در نهایت  کشته بشم یا این که حداقل اعتراض کنم و از حقم دفاع کنم باز هم کشته بشم

 

به نظرتون به اون حد رسیدم واقعا نمی دونم ؟؟؟؟؟ من که قراره بمیرم حداقل دلیل پایان زندگیم به خاطر یه عقیده درست باشه اوف من دهنم برای انجامش بوی شیر می ده و براش زیادی بچه ام   

  • فاطمه:)(: