مامای نوشته در جست و جوی بابای منتقد
ارسال یکی از نوشته هایم به تلگرام همشهری داستان برای من ژانر وحشت می شد شک ندارم پشیمان می شوم هر وقت که احساس می کنم امکان دارد نقدم کنند این شکلی ام یک جورایی با مزه ی ترسو که من امروز به او گفتم خفه شو ایمی
با این که ایمی نمی گذاشت سریع متن را می فرستم تلگرام را پاک می کنم که همان لحظه نقد های احتمالی را نخوانم یا این که بلافاصله بعد از فرستادنش برای همه حذف نکنم اینترنت را خاموش می کنم یا حتی مورد داشتم که گوشی را زیر بالشت قایم کردم
یعنی نقد ها را پیش از پیش می دانم سکوت می کنند فوقش یک عده خوششان بیاید بعضی ها به قصد سازندگی تخریبش کنند و چرا من به نوشته هایم حس مادر مغروری را دارم که هیچ کس حق ندارد به بچه ی لوسش ایرادی بگیرد
چرا نوشته های من هیچ پدر منطقی و صبوری ندارند که این مادر احساساتی را آرام کند یادآوری کند عزیزم زدن واکسن برای بچه از واجبات است تو که نمی خواهی مریض شود برایش اتفاق بدی بیفتد
پدری که در عین مقتدر بودن و سخت گیر بودن با انعطافش کمکم می کند که من لجباز به تربیت طرح اولیه بپردازم و این قدر برای بهتر کردنش کله شق نباشم
حالا اگر من ماما باشم و بخواهم یک روزی به طور جدی به نقد شدن نوشته هایم اهمیت بدهم بابای منتقدش کسی ایست که به سواد و شخصیتش کاملا اعتماد دارم هر چه قدر هم با من فرق داشته باشد من نوشته هایم را لخت و پاپتی به او می سپارم هر بلایی که لازم بود سرش بیاورد شلاق بزند نوازش کند حتی بکشد سلاخی کند
هر چه قدر هم بی قراری شوم از درد دوباره تغییر کردن عزیزکانم آنها را از بابای منتقد باز پس نگیرم چون همان قدر که مال مند به او تعلق دارند و من می دانم به نفع همه است
من به شوخی اسم مامان و بابا را انتخاب کردم ولی در حقیقت شبیه مولانا یک شمس را می خواهم که همه ی کتاب هایم را دور بیندازد کمکم کند به درونم رجوع کنم و از اعماق قلبم بنویسم
شاید به قول جوجو همچین کسی نیست در نهایت بعد از این همه گشتن از نفس افتاده متوجه شوم خودم همان بابای منتقدی هستم که به نوشته ام هم جان می دهم هم گاهی به خاطر فاجعه بودن جانش را می گیرم
صد بار تلگرام را پاک کردم و دوباره نصب کردم هنوز خبری نیست اگر این جوری ادامه پیدا کند پاکش می کنم این جا حق با ایمی ترسو من است فعلا برای شنیده شدن پنجاه و دو هرتز تنهایی آمادگی ندارم آهسته آهسته باید پیش رفت
ته این همه خیال بافی پاک کردن نوشته از تلگرام همشهری داستان بود از اول مشخص بود به ایمی ترسو می بازم بی شعور وقتی فهمید در مورد بابای منتقد چه فکری می کنم ور دلم نشست و گفت صبر کردی بیست و دو نفر خوندن هیچی نگفتن باز هم منتظر بمونی پیداش نمی شه چشم به راهی تو به این استرس نمی ارزه همین الان پاکش کن
قدر نوشتن داشتن همچین کسی برایم مهم است تو فکر کن در یک جزیرهام نوشته هایم را در یک بطری شیشه ای می سپارم به وال پنجاه و دو هرتز
و می آورد این جا ولی تا وقتی که او را در خودم گم کردم نفرین شده ام
ایمی خفه شو وگرنه زبانت را از حلقومت در می آورم
- ۰۰/۰۴/۱۶