توی این هفته اگر اغراق نکنم یک در میان کابوس دیدم به خودم دلداری دادم مرض چرا می ترسی خوب شد که خواب بود
حالا یک نکته عحیب در موردم این است که نمی توانم بعد از کابوس فورا بخوابم چون به محضی که چشم هایم گرم می شود کابوسم را از همان جایی که از خواب پریدم دقیقا ادامه می دهم
آه خداوندا پناه می آورم به حافظه مقوی کابوس هایم
من خیلی خیلی دیر از لاک خودم بیرون اومدم و افسانه ها می گن که توی این شب مهتابی هنوز دنبال دریام
با صندلی که تازه یک پایه اش را شکانده همدردی می کنم گاهی آن قدر روی سر و کولت هوار می شوند که زیر بارش کم می آوری و می شکنی چون از کار می افتی مثل قبل به آنها خدمات نمی دهی دور انداخته می شوی
این هفته واقعا به این نتیجه رسیدم چه مزخرف فکر می کنیم بچه بزرگ کنیم روزی عصای دستمان شود ولی الان پدر و مادر های مسنی هستند که تنها ساعت ها در یک خانه اند روزی یک بار پوشکشان عوض می شود بیایید در مورد حمام کردن و تاریکی با هم حرف نزنیم
ولی گاهی اتفاقات ناغافل زندگی ام بی رحمانه شبیه همین صندلی است که یک پایه اش شکسته بی خبر از همه می شینم پخش و پلا می شوم
با این که به خاطر صدای خاصش زیاد به بیلی آیلیش گوش نمی دهم یک آهنگ جالب دارد در مورد این که مرده و حالا مرگ او برای هواخواهانش آنچنان مهم نیست هفته پیش بعد از این که از خواب بیدار شدم به این فکر کردم
اگر بعد از مرگ با این که بدنم سرد شده دیگر نفس نمی کشم با علائم حیاتی صفر هنوز روحم در بدنم باشد بالای سرم در موردم حرف بزنند به نوعی چه احساسی خواهم داشت که دستم از دنیا کوتاه است
داشتم تصور می کردم روحم پشت چشمان بسته ام فریاد می کشد من هنوز زنده ام چرا دقت نمی کنید یک لحظه صبر کنید من از این که زیر زمین دفن شوم می ترسم
می خواستم در موردش بنویسم گاهی فکر می کنند بعد از یک اتفاق تو حتما می میری دیگر زندگی نخواهی کرد اما یک بخشی از وجودت هنوز می خواهد زندگی کند چه کسی متوجه می شود هنوز زنده ای چه کسی به تو این فرصت را می دهد که ادامه بدهی متاسفانه هیچ کس
به قول استادم بچه ها توی زندگی سعی کنید زمین نخورید چون مطمئنا نمی توانید تحمل کنید که روی کمرتان پا می گذارند تا از شما رد شوند
فکر کن در ظاهر مردی اما هنوز زنده یی چرا همه می گویند در ظاهر زنده ایم اما در درون مرده ایم به نظر من مورد اول دشوار تر است شما جریان مرده هایی که در سردخانه زنده می شوند را شنیده اید
یادم افتاد فیلم نفس بکش ، این فیلم بر اساس داستان واقعی ایست که مردی به خاطر بیماری اش پس از مدتی بدنش از کار می افتد حتی به سختی نفس می کشد خوب این فیلم به شما اجازه نمی دهد فکر کنید این مرد با سرنوشت غم انگیزش محکوم به مرگ است
طبق فرهنگ غالب آن زمان فکر می کردند هر کسی که این بیماری را دارد محکوم به مرگ است در بیمارستان بستری اش می کردند تا وقتی که بمیرد ولی این مرد به همراه همسرش زیر بار کلیشه های زمان خودش نمی رو د کپسولی را خلق می کند که قابل حمل است فرصتی را برای بیمارانی با این شرایط فراهم می آورد که زندگی را به دور از زندانی شدن در بیمارستان تجربه کنند
راستی الان ماندانا زنگ زد و گفت که حنا مرده
عصبانی شدم اصلا چرا از اول باید می آمد به حیاط ما وقتی که قرار بود به این دردناکی بمیرد ماندانا هم می دانست می میرد با خودش برد که با آن وضع نبینمش من دلم می خواست قبل از مرگش یاد بگیرد پرواز کند و این قدر از پرواز کردن نترسد
به هم ریخته ام چون بی زبان بود بال بال می زد ما به سختی می فهمیدیم درد می کشد
به نظرتان عجیب است که می خواهم گریه کنم و غمگین باشم ولی نمی توانم چون باید به مرگ هایی که از این به بعد پیش می آیند عادت کنم سال سوم دانشگاه بودم توی کلاس خبر پیچید که یکی از دانشجویان دانشگاه به خاطر خفگی گاز مرده زیاد پچ پج می کردند ولی بچه ها حدس می زدند شاید ...
به هر حال سر کلاس مقاله نویسی استاد داشت در مورد داستان نویسی حرف می زد برای لحظه یی متوقف شد به یکی از بچه ها گفت اگر حالش خوب نیست می تواند از کلاس بیرون برود
داشت گریه می کرد بعد استاد گفت که ما باید با مرگ کنار بیاییم چون بخشی از زندگی ایست
من زیاد حرف های استاد به مذاقم خوش نمی آمد از کلاس بیرون رفتم همکلاسی ام را در حالی پیدا کردم که داشت برای دختری که عکسش را دیده بود و البته او را نمی شناخت مثل ابر بهار گریه می کرد بغلش کردم هول شده بودم نمی دانستم چه بگویم که آرام بشود
فقط به حرف هایش گوش دادم او می گفت دیروز توی نماز خونه کنارم نشست داشت درس می خوند گوشی یش زنگ خورد بچه ها دعواش کردن رفت بیرون فکر کن من دیروز کنار کسی نشسته بودم که امروز مرده نباید عکسش رو می دیدم دارم به مادرش فکر می کنم پشت گوشی بهش گفتن دخترش دیگه زنده نیست
برگشتیم به کلاس و استاد باز هم در مورد این حرف زد که این اولین مرگی نیست که ما با آن مواجه می شویم باید پوست کلفت تر از این حرف ها باشیم
ببخشید ذهنم آشفته است از این شاخه به آن شاخه می پرم شما رمان در بهشت پنج نفر منتظر توست را خوانده اید داستانش در مورد یک مرد نود ساله است که مرگ همه ی نزدیکانش را دیده و خودش هنوز زنده است
آن موقع زیاد توی فکرش نرفتم ولی الان صادقانه می نویسم فنا نا پذیر بودن هم یک نفرین است مرگ همه کسانی را که دوست داری می بینی به قول استیفن هر آنچه را که دوست داری از دست خواهی داد
من به مردن چهار نفر عادت نخواهم کرد اگر اتفاقی برای یکی شان بیفتد خودخواهانه ترجیح می دهم خودم قبل از آنها بمیرم
ببخشید نمی دانم چه مرگم شده همش غر غر کردم اگر اشتباه نکنم پارسال در شرح مثنوی معنوی به این بر خوردم ریشه انسان از فراموشی ایست و خدا فراموشی را به انسان داده که تحمل زندگی برای او راحت تر شود
وقتی که فقدان کسی یا چیزی رو به رو می شویم برای زندگی کردن نا چار هستیم که فراموش کنیم ولی بی آن که بدانیم عذاب وجدان داریم و برای کارهایی که می توانست انجام بدهد اما نا تمام ماند
بله تمام نا تمام برای کسانی ایست که از دست داده ایم و زندگی شان در تاریخی خاص متوقف شد ولی دنیا بدون آنها هنوز ادامه دارد
ببخشید اشکالی ندارد امروز خوب نباشم عصبانی باشم بترسم اصلا اشکالی ندارد در موردش بنویسم
از هفته پیش مهمان ناخوانده داریم یک کبوتر با بالهای حنایی رنگ که هنوز جوجه است نمی تواند درست پرواز کند همش گردنش را کج می کند از ترس می لرزد الان رسما انگاری من و جوجو پشت در اتاق عمل منتظر هستیم مسئله مرگ و زندگی ایست ماندانا برای این که ما جان کندنش را نبینیم امروز با خودش به بیرون شهر برد دم رفتن گفت سعی می کنم حنایتان را زنده برگردانم
من خودم را به خواب زده بودم نمی خواستم خداحافظی کنم تا واقعا با حنا برگردد
چون امروز صبح از نوک فوق العاده کوچولویش آبریزش بینی داشت به سختی نفس می کشید مثل روزهای پیش جنب و جوش نداشت ماندانا اجازه نمی داد نزدیکش شویم می گفت شما امتحان دارید اگر مریضی اش مسرعی باشد بدبخت می شوید تازه خود من هم می ترسم ولی مجبورم
خودش بیشتر از ما ناراحت بود غرولند می کرد چرا این قدر دل رحم هستیم با این خوش قلبی کارمان در آمده من صورتم مثل علامت سوال می شد یعنی بقیه اگر کبوتری جلوی رویشان بمیرد اگر کبوتری مادرش را گم کرده باشد و توی حیاط ما افتاده باشد ناراحت نمی شوند عجب
به هر حال من خوش خیال فکر می کردم این کبوتر از طرف تو آمده با شوق و ذوق ماندانا و جوجو را تماشا می کردم که هر عصر به حنا تمرین پرواز می دادند حنا هم از پرواز کردن می ترسید ما دنبالش می دویدیم وادارش می کردیم پر بزند
این عادت بد کوفتی ایست همگی مان به حنا عادت کردیم روزی چند مرتبه در حیاط را باز می کنیم که مبادا گربه حنا را برده باشد من که هیچ جوجو بیشتر از همه ناراحت است چون بیشتر کارهایش را جوجو می کرد
کاش در این دو سه روز آینده فرجی شود ماندانا دوا و درمانش کند ما با مرگ حنا خوشمزه مان هیچ وقت کنار نمی آییم هر چند می گویند حیوان را برای مرگ ساخته اند یک سوالی انسان را هم برای مرگ این چنین ساخته اند چرا به دنیا می آییم وقتی که قرار است روزی بمیریم ناعادلانه است حنا هنوز یاد نگرفته پرواز کند
این چند وقته چون می دانند من دارم وابسته حنا می شوم هر از گاهی یادآوری می کردند یک روزی پرواز می کند و می رود اصلا شاید صاحبش پیدا شد اما من با این که می گفتم حداقل در این چند روزی که با من هست کاش بداند چه قدر دوستش دارم اگر هم رفت دوباره برگردد ولی به این فکر نمی کردم شاید وقتی برسد که ممکن باشد بمیرد