سرخ پوست ها از تکرار هجا ها و کلمات برای ساختن صفات عالی استفاده می کنند در زبان های بومی یا لااقل در گواتمالا هیچ صفت عالی وجود ندارد آنها با گفتن سفید سفید سفید مرادشان بسیار سفید یا به غایت سفید است همچنانکه هجا ها را نیز تکرار می کنند مثلا در مورد دل فریب می گویند دل دل فریب تا تاکید بیشتری برساند
مردی که همه چیز چیز چیز را می دانست
#فکاهیات ذهن خسته
دیو عزیز تر از جانم از محل کارش برایم گل محمدی چیده آن همه راه پیاده تا خانه گز کرده تا غافل گیرم کند من خیلی یخچالی و قطب شمال طور تشکر کردم هیجان زده نشدم تازه به جای تشکر فکر می کردم این گل را چه طور دست بگیرم تا خارش در دستم نرود
دیو با ذوق زخمی و خونی اش گفته به هر حال گل را توی آب بگذار تا خشک نشود اتفاقا روی جمله آخر زیاد تاکید کرده من فیش فیش کنان به آشپزخانه رفتم با ماندانا بحث کردم ماندانا را نارحت کردم که شب تب خال زده آخرش هم حواسم نبوده دیو می شنود گفتم برایم مهم نیست گل بخشکد حالا که در آشپزخانه گلدانی نیست
به هر حال خود خدا می داند دیو من پکر رفت توی اتاقم بودم از آن فاصله حال گرفته اش را اجساس می کردم من عذاب وجدان گرفتم واقعا منظورم این نبود وگرنه چرا باید گل را توی لیوان خودم می گذاشتم شب منتظر می ماندم که دیو دوباره سر بزند و لیوانم را نشانش بدهم که من آن لحظه عصبانی بودم به جز احساس خشم هیچ چیز را نمی فهمیدم می گویند خون جلوی چشم هایم را گرفته بود خونم خون را می خورد
کاش به تنظیمات کارخانه بر می گشتم عصبانیت و احساس خشم این چند روز اخیر از من می گرفتند همه را آزرده خاطر کردم اصلا نمی شود نزدیکم راه رفت مثل بچگی ام که شیشه شیر را خودم تمام می کردم به بقیه گیر می دادم چون تو از این جا رد شدی شیشه شیر من ته کشیده
واقعا این بار تقصیر من یا هیچ کدام از عزیزانم نیست تقصیر این جبر روزگار و بعضی هاست من هنوز قبولش نکردم اگر گزینه یی وجود داشت که با این چهار نفر در کشور یا سیاره دیگری به دنیا می آمدم حتما انتخابش می کردم
اگز ماشین زمان داشتم بر می گشتم به آن روز هیچ وقت او را نمی دیدم یا کاری می کردم تا نشناسمش تا امروز با تلخ ترین ترین اتفاق زندگی ام رو به رو شوم خوب که نگاه کنی همه مان رقصنده با گرگیم منتهی چون مد بوده لباس میش پوشیدیم
ماندانا ، جوجو و دیو و چشم عسل سعی می کنم این چند هفته آینده کم تر از اتاق بیرون بیایم و آفتابی شوم تا بلکه این گاو زخمی خشمگین به آغل خودش هدایت شود اگر شما کاری هم نکنید بی گناه هم باشید این گاو جلوی چشمش خون است همه جا را قرمز می بیند و حمله می کند از بخت بد تماشاگر این مسابقه هم خودمانیم که تلافات می دهیم
از عصبانیت خودم می ترسم چون وقتی در این حالتم حرفی را می زنم که خودم آن لحظه متوجه نیستم چه قدر می تواند به بقیه آسیب بزند فقط وقتی آرام می گیرم می فهمم چی کار کردم از ته دلم می دانم نمی خواستم حرفی بزنم تا زخمی شوند تا خدای نکرده جای زخمش خوب نشود
داستانی من با خودم دارم من مار شدم یک مار با نیش زبانی که می زند و زهرش را می ریزد باور کنید یا نه این مار قلب مهربانی دارد اما از سوزن کوچکی که خودش نمی تواند در بیاورد رنج می برد حالا همه فکر می کنند او از عمد این کار را می کند نه جانم این سوزن نیم وجبی امانش را بریده کاش جایش را می دانستید و...
به نظرتان اگر برای بچه ها داستان این مار را بنویسم دوست خواهند داشت آنها می توانند به مار مهربان کمک کنند ؟؟
# ننه غر غرو پست مدرن
#نامه های ارسال نشده
به تو به شما به من بیست ساله کم تجربه پز می دادید ساده و معمولی ام مثل شما جذاب نیستم شاید آن قدر از یاد رفتنی ام که هیچ کس دوستم نخواهد داشت به درک به جنهم خوب که چی من دوست پسر یا نامزد یا شوهر نداشتم یک فلک زده مجرد دق مرگ بودم اما الان بعد از گذشت چهار سال در شروع 1400 به صورت غیر رسمی دوست خودم شدم نامزد و شوهر خودمم به خاطر این اتفاق مبارک شیرینی هم می دهم هی شما هم تبریک هایتان را سرازیر کنید
هر کس از شروع رابطه گفت واقعا جدی گفتم خوبی کدام شوهر یا در پرانتز دوست پسر چه شوهر یا بووق پسر بهتری از خودم ، اینجانب در این چند سال
پیش رو تمرکزم را روی خوشحالی و خوشبختی خودم می گذارم داشتن یک رابطه و ازدواج فقط بخش کوچکی از زندگی ایست همه زندگی نیست مگر دنیا به پایان می رسد
اول امیدوارم حالتان با یارتان در قرنطینه خوب باشد اگر حال مرا بپرسید بهتر از این نمی شوم چالش و درگیری های رابطه عشقولانه شما را ندارم کم کم شروع کردم دست از خیال پردازی های بچه گانه عاشقانه بکشم از نو متولد بشوم شما نگرانید که او را از دست بدهید نگرانی من از شما شیرین تر و با حال تر است من دائما دلم مثل سیر و سرکه می جوشد که خودم را از دست ندهم
چون یاد نگرفتم قربان صدقه خودم بشوم در تمامی سالهای نوجوانی به نحو احسن در نوشته هایم یار خیالی را لوس کرده ام حالا که نوبت به خودم رسیده کم آورده ام اما دارم سعی خودم را می کنم یادم باشد در طول روز هزار بار از خودم بپرسم خوبی اگر خوشحال نیستی برای بهتر شدن حالت چه کاری از من بر می آید می خواهی آینه بیاورم دلت برای صورت ماهت تنگ شده یا این که بلند شو برقصیم از بی حالی در بیای
کلیشه ها کاری به سرمان آوردند که اگر متاهل نباشیم یا به سبک امروزی تر دوست پسر نگرفته باشیم یک آدم بی معنی به نظر برسیم سنتی ها و مدرن ها تو را بر این اساس معنی می کنند خیلی بیچاره یی وقتی که فکر کنی حق با آنهاست
اگر شکلات قلب مخاطب خاص نصیبت نشد یا هفته یی یک بار چایی خواستگار را دم نمی کنی این به این معنا نیست که تو جذاب نیستی قابلیت نداری تو به نظر من خوشگلی با هوشی و کلی بلند پروازی که اگر حتی بالت را بزنند باید به آنها برسی
این نامه را دقیقا برای خودت می نویسم نه برای آنهایی که به خاطر تنهایی مسخره ات می کردند چون برایم مهمی و باید بدانی که چه فرصت طلایی داری که باید بقاپی و بی توجه به شر ور آنها موفق شوی
مخم دود می کند وقتی دختری می گوید کم آوردم چون کسی مرا نمی خواهد اولا چرا باید برای یک آدم بی خود کم آورد دوم این که تا وقتی که خودت را داری چه نیازی به یک غریبه است یعنی فکر می کنی او غول چراغ جادو یا عابر بانک توست تو را به آرزوهایت می رساند
غرورم اجازه نمی دهد که تو هم بخواهی مثل آنها آویزان یک نفر باشی تا به آرزوهایت برسی باورم کن تو آن قدر توانمند هستی که بتوانی موفق باشی قول بده هیچ وقت وابسته و نیازمند نباشی
تو را از این سبک زندگی می ترسانند می گویند هیچ زنی نمی تواند مستقل و آزاد باشد چه برسد که به تنهایی به اوج برسد ولی باز تو زنان بسیاری را خواهی شناخت که به افسانه شاهزاده سوار بر اسب سفید پشت کردند تنها منجی زندگی خودشان شدند چه بسا خودشان شاهزاده سوار بر اسب سفید را نجات دادند
دوره ی افسانه ها گذشته که زنان این افسانه های عامیانه دعا دعا می کردند دل یک شاهزاده خوش تبپ را برنند تا از گنداب زندگی در بیایند برای خودشان خانمی کنند
احساس می کنم من و تو باید برای خوشحالی و پیشرفت خوذمان کاری کنیم هر چند که راحت نیست همین من در این یک سال گذشته پیر شدم که برای هر کس نا کسی توضیح بدهم اگر می خواهم خودم همه کاره زندگی ام شود نیاز به آقا بالا سر ندارم آخر و عاقبتم یک زن بی سر پناه نیست که روی
دست خانواده اش باد می کند من به دانه دانه زیاده خواهی هایم خواهم رسید خودم پشتیبان و حامی خودم هستم تا کی می خواهید تحقیرم کنید که تو باید زیر چتر یک مرد باشی
طوفان به جانم بزند زیر این باران سیل آسا تلف شوم حتی به این قیمت زیر چتر کسی نمی روم باید به خودم و به شما ثابت کنم رویاهای من محال نیست می توانم نویسنده حرفه یی شوم می توانم کارهای بشر دوستانه یی که توی ذهنم هست عملی کنم می توانم سفر کنم یا حتی روزی برسد که شفق قطبی را ببینم می توانم برای نوشتن داستان هایم ماجرا جوبی کنم می توانم سقوط آزاد را تجربه کنم هر چند که می گفتید سکته می زنم
من عصبانی ام خواهشا حالم را بیشتر نقطه چین نکنید بگذارید با این سبک که بیشتر خوشحالم زندگی کنم توی سرم ندازید الان باید یار غم خواری بود ولی کدام یار همان یاری که هر بله و آهایی دارد سو استفاده می کند دروغ می گوید خیانت می کند تو زرد از آب در می آید از اولش دلش با تو نیست
اگر بخواهم تنها بمانم تا از احساساتم محافظت کنم به نظر شما یک آدم شکست خورده و رمانتیکم شما را به تصورات وهم زده تان وا می گذارم هر جور دلتان خواست قضاوتم کنید اما در موردش با من حرف نزنید نیازی به دانستنش ندارم من سخت مراقب خودم و احساساتم هستم
قلبی دارم که نازک و زود رنج است زود می شکند بین هفت میلیارد آدم فقط من دلم نمی آید زجرش بدهم به او قول دادم موفق می شوم پس موفق می شوم از او می خواهم از داشتن رویا های دست نیافتنی و محال واهمه نداشته باشد چون من از او استقبال می کنم
می ترسد تنهایی از عهده اش بر نیایم اگر پیش از ما توانسته اند پس برای ما هم غیر ممکن نیست
دور گردنت وسط یه کافه شلوغ برای تولدت گردنبند می ندازه من همون لحظه دارم توی فوق یا دکترای رشته یی که دیوانه وار عاشقشم فارغ التحصیل می شم ماندانا بند لباسم رو می بنده گوشه لباسم رو صاف می کنه صدام می زنن تا سخنرانی کنم هوا آفتابیه نخند بهم ولی ابرهاشو می بینم که شکل خوشحالی منن شاید از آسمون تو هم بگذرن
داری با موهاش بازی می کنی اون هم دست هاتو گرفته ولی من اون لحظه دارم با بازیگر و کارگردان نمایش نامه ام قبل از اولین اجرا حرف می زنم روی یکی از صندلی های ردیف اول می شینم تا برای اولین بار توی عمرم نمایش نامه خودمو تماشا کنم که روی صحنه به اجرا در اومده خوشحالی تو قشنگ هست اما من این لحظه رو نه با تو نه با هیچ کس دیگه عوض نمی کنم چون برام به طرز نفس گیری عظیمه
لب هاتو می بوسه وقتی که پشت ترافیک هستین و هنوز چراغ قرمزه به نظرت من اون لحظه کجام دارم با یه کارگردان قرداد می بندم تا از روی رمانم فیلم اقتباسی بسازه و قرار می ذاریم روز بعد توی یه کافه ی دنج با هم نوشتن فیلم نامه رو شروع کنیم
از پشت بغلت می کنه و بهت می گه امشب یه جا گیر آورده تا با هم خلوت کنین اما من اون لحظه دارم شفق قطبی رو تماشا می کنم قراره تا چند ماه آینده با یه تیم که همه شون نویسنده هستن از چند تا کشور بازدید کنیم تازه شنیدم که سوئیس هم جز اون کشور هاست من می رقصم می رقصم فکر می کنن مست کردم ولی از خوشحالی سفر سر مستم
توی فکری باهاش ازدواج کنی و زندگی مشترک رو تشکیل بدین خیلی براش لحظه شماری می کنی ولی من اون لحظه شنیدم که برای داستانم نامزد یه جایزه معتبر شدم منتظرم که بین حریف های کله گنده ام برنده بشم
بهت احترام می ذارم خوشبختی و دلیل بودنت این آدمه ولی برای من دلیل بودنم این موفقیت هاست که بهت گفتم شاید فهمیده باشی اگه اون تو رو به آغوش می کشه تو رو می بوسه دست هاتو می گیره غرق خوشی و لذت می شی من اون لحظه دارم رویای نویسنده حرفه یی شدن و روزی رو می بینم که می خوام برای کودکای کار مدرسه بسازم یا حداقل توی مدرسه کودکان کار معلم باشم همون قدر که تو از زندگی عاشقانه ات حال می بری من این جوری حال می کنم
اگه یه روز یه نفر بخواد توی زندگیم باشه از مهاجرت به آمریکا و اروپا کارش سخت تره چون به خاطرش از نوشتن و رویاهامو واقعی کردن دست نمی کشم حاضر نمی شم به خاطرش خودمو فراموش کنم تا تماما به اون فکر کنم و بهش عشق بورزم قرار نیست از درخشش خودم دست بردارم تا چشمای اون کور نشه
این آدم حالا چه بخواد چه نخواد باید بدونه من برای خودم و قلبم ارزش زیادی قائلم از یه روزی به بعد به هیچ کس اجازه ندادم باهاش بازی کنه اونو زخمی کنه اونو بشکنه چون قلب من ارزشمنده کمیابه خیلی سرسختانه مراقبشم
بهم ریختم چون گذشته و روزایی که به خودم بی توجه بودم یادم اومد ولی آروم شدم چون قرار نیست اشتباهاتم دوباره تکرار بشه ای خودم این بار بیشتر حواسم بهت هست من عاشقانه مراقبتم می دونم جای زخم هات خوب نشده ولی صبورم تا روزی که کاملا از بین برن اگه هنوز دل تنگ آدمایی هستی که الکی دوستشون داشتی هیچ عیبی نداره سرزنشت نمی کنم ولی باور کن با گذشت زمان حتی یادت نمی یاد وجود خارجی دارن چون اون قدر بالا رفتی به خودت مشغولی که وقت نمی کنی به پایین نگاه کنی
همین الان از رویاهات نترس از تنهایی که می گن هستی استفاده کن تا به کسی تبدیل بشی که همیشه آرزوش داشتی
داشتم نکات مهم منطق الطیر عطار را مرور می کردم به کلمه شش پنج بر خوردم یکی از اصطلاحات قدیمی بازی نرد است یعنی لحظه یی که قمار باز همه چیز خود را در معرض نابودی و تلف قرار می دهد تا جایی که یادم می آید این گونه معنی شده بود یا حالا من این جور برداشت می کنم
در کل برایم شیرین بود البته تا زمانی که در این قمار دو سر باخت اول کسی برای من همه چیزش را در معرض تلف و نابودی قرار بدهد نه این که فقط من به تنهایی برایش تا مرز نابودی و تلف شدن پیش بروم این جاست که من می گویم نخوردم مغز خر ولی دیدم دست مردم
اعتراف می کنم اگر تصمیم بگیری در قرن جدید خود محور باشی و دماغ راست کنی من برای زندگی به نیمه ی گمشده نیاز ندارم ولی باز یک لحظاتی مثل الان است خیال می کنی در دانشکده ادبیات هستی در کتابخانه پخش خوابت برده حالا یک نفری بالای سرت می ایستد سر خم می کند روی میز دو تا تاس می اندازد
تو از جا می پری چشم هایت را می مالی چون خوابت می آید چون آفتاب چشمت را می زند بلند می شوی بروی جای دیگری بخوابی او همچنان تاس می اندازد و تو می روی به سالن سعدی چراغ ها را خاموش می کنی پرده ها را می کشی
تازه برایت سوال می شود عجب آدمی بود چرا تاس می انداخت به هر حال تو حتی ریخت نحسش را هم ندیدی چون بد خوابت کرده می خواهی بخوابی صدای مخملی استاد واردی در سرت پخش می شود شش پنج یعنی ...
در صندلی جا به جا می شوی و می گویی حتما داشت شش پنج می انداخت ولی واقعا چرا اه به من چه مربوط باید تمرکز کنم برای داستان جدیدم اه شش پنج اسم بدی برای داستان نیست ...
نه خیر بر عکس پارسال نمی خواهم بگویم نقش اول خیالم به من می گوید می خواهم شش پنج شما باشم یا این که من بعد از دیدن شما شش پنج شدم یا حالم شبیه قمار بازی ایست که در دست آخر برای بدست آوردن دل شما شش پنج شد و همه ی وجودش را باخت
گویا در گذشته های دور قمار بازی خطرناکی بوده وقتی قمار باز دیگر اندوخته یی برای ادامه نداشته حتی ممکن بوده که سر دست هایش شرط ببندد به هر حال بگذریم راستش را بگویم من به کسی که زبان می ریزد نیاز ندارم بر عکس پارسال نقش اول خیال امسال باید به من این شش پنج شدنش را ثابت کند قلبم امنیتش را بالا برده به این راحتی به دست نمی آید
از شش پنج گفتن کجا و این که شش پنج را در عمل ثابت کنی کجا هیچ کس شبیه حرف هایش نیست همه دروغکی و الکی اند می خواهند باورشان کنم ولی من آنها را زندگی کردم دروغ هایشان را بلد شدم به رویشان نمی آورم و تا می توانم خودم و جانم را بر می دارم که از آنها دورتر باشم حتی اگر باز تنها شوم که شاعر می فرماد تنهایی به از یار بد
فکر می کردم همین که بگویند دوستت دارم کافی ایست و باید دوست داشته شوم تا وجود داشته باشم اما خوشحالم دیگر آن آدم سابق نیستم چون به جمله این فیلسوف بیشتر ایمان دارم من فکر می کنم پس هستم
دوست داشته شدن به قیمت چی واقعا به قیمت از دست اختیار و اراده ی عقلانی ام در این صورت ارزانی خودشان ترجیح می دهم هیچ وقت دوست داشته نشوم نه این که دوستت بدارند احساسات و شخصیتت را عقیم کنند برای زندگی و زنده ماندنم مجوز صادر کنند
سرسخت باش دختر تو خودت را به دوست داشتن های مسموم نمی فروشی که غرور و انسانیتت را می کشند در عوضش تو را تبدیل به زنی وابسته و نیازمند می کنند که برای کمی توجه و دیده شدن روز به روز بیشتر به تحلیل می روی
خواستم گفته باشم شده گاهی اوقات شش پنج باشم و از دست رفته باشم ولی به خودم ایمان دارم بر عکس همیشه نیاز به منجی ندارم که آرام و قرارم باشد من خودم قهرمان این زندگی ام و خواهم بود اگر کسی بخواهد از شش پنج نجانم بدهد فقط خودم هستم و بس
کاش می شد از این به بعد در جواب کسی که حالم را می پرسد حالا فرقی ندارد چه کسی بگویم گاهی حفت ششم و گاهی شش پنج ولی خودم برای خودم به شدت کافی هستم
کاش فاطمه هفده ساله می دانست که اگر دوست داشته نمی شود اشکالی ندارد فدای سرش همین که خودش را عاشقانه دوست داشته باشد کفایت می کند چون در زندگی بارها به او ثابت شده در سخت ترین و بی کس ترین لحظات در نهایت کسی که پشتش را خالی نکرد به او خیانت نکرد دلداری اش داد امیدوارش کرد کسی جز خودش نبوده
تا وقتی که من هستم تو به هیچ کس نیاز نداری این حرف ها را بار ها به خودم گفتم و می گویم تا باروم شود پخش جدا ناپذیری از وجودم شود روزی که به این باور برسم خوشبختم
من روزهایی بدبخت بودم که فکر می کردم حالا که مریض حالم باید دوستی آشنایی فامیلی به قول سعدی رفیق گرمابه و گلستانم باشد ولی پیش خودم فکر کردم چند درصد احتمال می دهی که اگر با آنها درد دل کنی تو را خوب بفهمند چه تضمینی هست که حالت را خوب کنند از کجا معلوم بد حال تر نشدی
قربان زندگی ام بروم بعد از چند حادثه پی در پی به خوبی چیز فهم شدم من متولد شدم تا همان زنی باشم که فریاد می زند به شدت برای خودش کافی ایست
کلیشه نباش تو با دوست داشتن خودت معنی می شی نه به تعداد آدم هایی که دوستت دارن اگه بهش می گن خودخواهی محض یه راه ایمن برای بقاست
#نامه های ارسال نشده
یعنی حتما باید سلام عرض کنم به بانوی سرزمین عجایب آلیس
خوب کسی رو نداشتم براش نامه بنویسم این شد که مزاحم شما شدم من تلاش می کنم اگه خرگوشی دیدم به دنبالش برم تا به سرزمین عجایب برسم نه این که حوصله ام از کتاب های بی تصویر سر رفته باشه راستش دوباره می خوام روی ملکه یی رو کم کنم که همه ی گل رزهای سفید رو قرمز می کنه و دم به دم سر آدما رو می زنه
می خوام از زورش کم کنم مردم شهر رو نجات بدم برای یه بار هم شده قهرمان باشم آلیس خانم شما که غربیه نیستی بچه تر که بودم خودمو یه قهرمان می دیدم که حرف زور توی کتش نمی رفت در برابرش می ایستاد اما توی سرزمین من که از عجایب هم عجیب تره اگه سکوت نکنی...
به راحتی آب خوردن ... به هر حال آلیس من احساس می کنم وسط قلبم یه سیاه چاله دارم که همه چیز رو به داخل خودش می کشونه این سیاه چاله هر از گاهی می یاد من نمی دونم با این خلا چه طور کنار بیام
چه طوره که امتحانش کنی به هر حال تو توی دنیای عجایب زیاد دراز و کوتاه شدی سیاه چاله ناغافل همه رویا ها و خوبی هاتو ازت می گیره شاید اون قدر توی تاریکیش فرو می ری که متوجه نمی شی وسط یه عالمه حس منفی هستی اولش همه چیز نا شناخته است شاید بعد از مدت نامعلوم می فهمی که توی چه بدجایی گیر کردی
آلیس من از این سیاه چاله بار ها بیرون اومدم تو هم می تونی نمی دونم به یکی از رویاهات فکر کن به رویایی که همیشه می خواستی بهش برسی بعدش تصور کن الان اون رویا واقعی شده تو بالاخره قدرتت رو به سیاه چاله نشون دادی و تسلیمش نشدی
آلیس من خیال می کنم به انگلیسی داستان هامو می نویسم توی نوشتن حرفه ای ترم به فیلم نامه و نمایش نامه و داستان و رمان مسلطم من به رویاها و آرزوهایی رسیدم که هیچ وقت توی وبلاگ در موردشون ننوشتم من آزاد و مستقلم خودم برای خودم کافی هستم دست تنها با زندگی و مرگ جنگیدم و پیروز برگشتم
آلیس تا حالا شده اون قدر خسته باشی که یه روز کامل نتونی از تخت خوابت بیرون بیای از بدن درد نتونی از جات جنب بخوری من دیروز این حال رو داشتم به هیچ کدوم از برنامه های روزانه ام نرسیدم
نمی دونم آیا این بی حالی فردا هم ادامه پیدا می کنه یا نه اما ابدا اجازه نمی دم به روزهایی برگردم که توی گذشته غرق بودم سرگرم کارهای مسخره می شدم تا گذشته رو فراموش کنم می ترسیدم با آینده رو به رو بشم خوب الان در زمان حال رویاهامو به دست گرفتم روی پای خودم ایستادم
جرات کردم که رویا داشته باشم تو جایی که با این سیاه چاله عوضی محکومم به خنثی و پوچ بودن آخ آلیس آلیس من روزی به سرزمین عجایب سفر می کنم عجایبی که تو نجاتش دادی تا اونجا رویا داشته باشم و نصفی از رویاهامو واقعی کنم
من تنهایی چه راه سختی رو برای ادامه پیدا کردم به هر حال از عهده اش بر می یام برف و بوران بشه از آسمون شهاب سنگ بباره این رهگذر سمج بالاخره به مقضدش می رسه
آلیس نیاز داشتم با یه رویا ساز حرف بزنم چون ته دلم خالی شده بود احساس کردم هر چه قدر هم تلاش کنم به جایی نمی رسم حتی اگه موقع رسیدن به رویاهام بمیرم غصه ام نمی گیره حداقل برای خودم یه قدم برداشتم و در اون حین مردم
آلیس برای دوری از عادت های اشتباه گذشته ام چه راه حلی رو پیشنهاد می کنی چه طور دور بندازمشون بقایا این گذشته سمی آزارم می ده طوری که عادت های جایگزین و مفیدم رو پس می زنه فرض کن من یکی از اعضای کار افتاده مو با عضوی به درد بخورتر جایگزین کردم ولی چون ناشناخته است وجودم اون رو دشمن شناسایی می کنه و می خواد از بین ببرتش
آلیس بی شک من این فاطمه رو دوست دارم می دونه از زندگی چی می خواد و نقشه مسیر رو خودش مشخص کرده به عقب بر نمی گردم تا برام تصمیم گرفته بشه صلاحم مشخص بشه در حقیقت من آزادم با اراده ی خودم تصمیم می گیرم
آلیس هیچ وقت از آدما عشق و دوست داشتنی رو نخواستم که خدا نکنه اون روزی بیاد که برای مراقبت از من و نگه داشتنم به دهنم پوزه بند ببندن دستم هامو قل و زنجیر کنن تهش یه قفس به اندازه تنم بسازن برای محض احتیاط پاهاشونو بذارن روی گردنم تا روزی که از بی نفسی و بدون هوای آزاد بمیرم اونا غم باد بگیرن چرا مردم در حالی که من حتی بعد از صد سال سیاه هم نمی تونم در برابر تحمیل های این اسارات دوام بیارم
#تمرین گفت و گو نویسی
+تو خوبی؟
_ چرا همش می پرسی آقا من از حال خودم خبر ندارم فقط می دونم یه چیزی این وسط اشتباهه
+مثلا چی؟
_همین که وانمود می کنی حال من برات مهمه
+بد جوری خط خطی هستی
_ نمی شه نباشم اگه همه ی این دروغ هات راست بودن حالم یه طور دیگه بود
+ببین من دروغ نمی گم واقعا مهمه که می پرسم
_توی دنیا دو نوع دروغ هست یه سری از این دروغ ها گفته می شه تا ازت محافظت کنن اما یه سری دروغ ها هم هست که به تو می قبولن حتی اگه به قیمت نابودت باشه تا به منافع خودشون برسن حالا تو توی کدوم دسته یی؟
+هیچ کدوم من فقط دارم به خودم دروغ می گم که برام راحته دیگه ازت در مورد حالت چیزی نپرسم ولی...
#نامه های ارسال نشده
به بادیگارد غیبی از همین جا سلام
همگی فاجعه ها در یک حد باقی ماندند چون هیچ وقت عملی نشدند شاید واقعا تو بادیگارد غیبی منی و مراقبمی
می خواستم با نقل وقایعی که ممکن بود فاجعه شوند از تو تشکر کنم که حواست به من بود و نگذاشتی بیشتر آسیب ببینم
اولی
ساعت هفت دانشکده ادبیات از کلاس بیرون رفتم تا آب بخورم مرد ... بیرون بود به کنار دیوار تکیه زده بود یک قدم برداشت من خطر را احساس کردم جز من و او کسی نبود چشم هایش منظورش را می رساند آب در گلویم پرید تا کلاس دویدم اتفاقا با همان ترسی که به وجودم چنگ انداخته بود داستانم را برای استاد خواندم و به لحنی رییس مابانه نقدم کرد
بعد از تمام شدن کلاس همان مرد که پرسیده بود کلاس ساعت چند تمام می شود هنوز بیرون منتظرم بود نگاه نکردم آیا دنبالم می آید فقط می دویدم در دلم دعا می کردم چشم عسل زودتر بیاید حالت خونین چشم هایش و چندشی سر کچلش اگر اتفاقی می افتاد نه آن موقع زیاد شلوغ پلوغ بود کاری از دستش بر نمی آمد
چشم عسل آن طرف پارک کرده بود شاید تو به دل دیو انداختی که از ماشین پیاده شود چون صبر نکرد خودم بیایم دستم را گرفت و گفت هوا بارانی ایست مثل آدم رانندگی نمی کنند کنار من راه بیا آبجی دستم را ول نکن
از اسفند روی آتش یا بیرون آمدن قلبم از دهانم خبری نبود پس داشتن حامی این شکلی ایست کسی که فقط کافی ایست باشد تا نترسی سوار ماشین شدیم از آنجایی که من حرف توی دلم نمی ماند از دیو تشکر کردم ولی نگفتم یک لاغر مردنی بی ریخت پشت سرمان ایستاده بود شاید به نقشه اش نرسیده حسابی حالش گرفته شده
روزهای بعد باز هم چشم در چشم شدیم من خودم و ترسم را قایم می کردم همه ما احساسی خوبی به او نداشتیم روزی که با پیکانش رفت و دیگر برنگشت بهترین روز دانشکده بود
یکی دیگر
موقع قدم زدن و حرف زدن شانه هایمان بهم می خورد من اولش باورم نمی شد گذاشتم به حساب این که راه باریک است مثل آن روز که داشتیم از راه پله پایین می رفتیم اتفاقی دست دراز کرد دستم را لمس کرد بعدش دستش را پس کشید باز شانه به شانه من از زیر بارش در می رفتم ان روز وقتی خداحافظی کردیم قبل از این خداحافظی من به عمد از او جا می ماندم یا جلو تر راه می رفتم با این وجود همش شانه ام می سوخت یعنی خودش متوجه شد
برگشتم خانه کاش جوجو زنگ نمی زد شهر غریب دانشجو بود بی خودی دل نگرانم شد تا پرسید صدایت یک طوری ایست تو حالت خوب است
بغض بیخ گلویم را گرفت خودم را کنترل کردم خدا را شکر چیز خاصی نبود اما من باورم نمی شد کسی که آن قدر به او اعتماد داشتم شبیه بقیه باشد اما فرصتش را نداشته نشان بدهد تازه دو نفر دیگر آن جلوتر همراهمان بودند من خیلی دیر متوجه حماقتم شدم روزهای بعد از او فاصله می گرفتم گزارش کار ها را می دادم ولی از احساس امنیت خبری نبود از این که او چه قدر آقاست حسم به من می گفت بعد از آن اتفاق جزئی باید فاصله مان را حفظ کنیم با این که نسبت به بقیه کسانی که می شناختم از نظر شخصیت و ادب یک سر و گردن بالاتر بود
باز در دانشکده
ساعت و مکان کلاس عوض شده بود باید به استاد اطلاع می دادم بین استان داری و دانشکده ایستاده بودیم بعد از چند دقیقه یکهویی موقع حرف زدن شاید به طور کاملا غیر ارادی دستش را دراز کرد تا بازویم را بگیرد اما بعدش دست پس کشید من جا خورده بودم ولی از این که در اتاقش نبودم از این که در محیط آزاد بودیم آن طرف نگهبانی بود در یک جای شلوغ ایستاده بودیم خیالم آسوده خاطر بود
شاید مسئله خاصی نباشد یک حرکت کاملا غیر ارادی اما من بعضی ها را از حس خفته چشم هایشان می شناسم از آن روز اگر حالا با این استاد چه با اساتید دیگر کار داشتم جلوی در دفترشان می گفتم یا این که وقتی کلاس هنوز خلوت نشده بود از آنها سوال می کردم
این یکی بیشتر از همه اعصاب خوردکن تر
توی معاونت فرهنگی دانشکده به نوعی همکار بودیم هم کانونی نبودیم عضو کانون دیگری بود پیش از این که کارم را شروع کنم گفته بودند ممکن است بعضی ها به مرد بودن و من بودن خودشان بنازند به هر حال تو قرص و محکم باش ولی من دقت نکرده بودم
زبان چرب و نرمی داشت در برخورد اول مجذوب همین شخصیت زبان بازش می شدی ولی بعد ها از این که آدم صادقی نبود باعث حالت تهوعم شد به خودت می گفتی یعنی این همان آدم روز اول است او که در بعضی موارد در جلسات طرف مرا می گرفت
من به شخصه از اعتماد به نفس و معلوماتش خوشم می آمد حالا نه تنها من هر کس دیگری هم بود تحت تاثیر قرار می گرفت اما به خاطر تازه کار بودنم و عدم اطلاعم از فضای معاونت یکی دو بار اشتباه جزئی کردم سایر کانون ها به خاطر همین تازه کار بودن و نا آگاهی از من سو استفاده می کردند حالا می دانم چرا سید می گفت دبیر وانمود کن در مورد همه چیز با خبری وگرنه امرت ختم است
پیش بینی سید درمورد ایشان و سایر کانون ها درست از آب در آمد وای اگر اشتباه می کردی چنان جلوی جمع ضایعت می کرد و من با سلام و صلوات گوشی را بر می داشتم چون پشت گوشی رفتار خشن تری داشت چرا این کار کردی چرا آن کار نکردی شما تازه کاری رفتار سازمانی بلد نیستی من که به شما گفته بودم نگفته بودم
بعضی ایراد گیری هایش به حق بود اما از عدم اطلاع من در بعضی از زمینه ها واقعا سو استفاده می کرد جوری که من همش عذاب وجدان داشتم در حالی اصلا مقصر نبودم یک روزی که واقعا تحت فشار بودم چون اصلا نمی توانستم پایم را به معاونت بگذارم قبل از این که فکر کنم باز این آقای محترم قرار است کجای کار ایراد بگیرد
حتی به خاطر این که برای اولین بار با همچین شخصیتی رو به رو شدم اشکم در می آمد به سید گفتم سید زیاد جدی نگرفت اما وقتی فانوس دریایی فهمید که برایم خط و نشان می کشند پیر شده بعضی از مسائل را که مطرح نکرده بود آن روز به من گفت استدلالش هم این بود که نمی خواست غیبت کند بعدا حتما باید به ایشان بگوید در موردشان چه فکری می کند
ببنید من نمی گویم چه شد که دیگر رییس مابانه نقدم نکرد باید نباید را برایم مشخص نکرد چون همه چیز را به کمک فانوس دریایی به او گفتیم که از این رفتارش خسته شدیم یک سری موارد مشترک که هر دو باید رعایت می کردیم مشخص شد ماجرا فعلا همن جا فیصله یافت ولی بعد از آن روز من دلم صاف نشد یادم می افتاد که جلوی جمع ضایعم کرده یک روز به من خوشه چین گفته با استرس جواب تلفنش را می دادم به خاطر همین من هر وقت در معاونت می دیدمش راهم را کج می کردم یا وانمود می کردم اصلا همدیگر را ندیدیم فقط گاهی که مجبور به سلام و علیک می شدم خودم را قانع می کردم تو در موردش قضاوت اشتباه می کنی مرد مودب و با معلوماتی ایست همین یک بار سلام بده
اول این که می خواهم نتیجه گیری کنم شاید هم جنسیت زده باشم ولی در محیط معاونت فرهنگی دانشکده که کمی شبیه ساز جامعه است با مردانی رو به رو می شوی که اولا طبق صدا و سیما مقبول فکر می کنی حتما باید آدم های خوبی باشند بعدش این گونه از بشر می داند چگونه چابلوسی کند و خودش را توجیه کند سرت را با پنبه ببرد نمونه بارز همان شعر فروغ که در ذهنشان طناب دار می بافند
من اوایل به خاطر ظواهر زیاد تحت تاثیر قرار می گرفتم ولی بعد کم کم که سرم به سنگ خورد شاید هم کمی دارم مغرضانه می نویسم ولی دیگر تحت تاثیر کسی قرار نمی گرفتم عملا بی تفاوت رفتار می کردم سرم توی کار خودم بود بله قرار بود در معاونت از گوشه گیری و توی خودم بودن فاصله بگیرم اجتماعی تر باشم آدم ها را دسته بندی نکنم با همه یکسان برخورد کنم ولی حالا چه رفتار ریاکارانه خانم ها چه آقایان مجبورم کرد خود رای تر و خود محور تر باشم دوست داشتم در حداقل ممکن مجبور باشم نقاب به صورتم بزنم و مثل خودشان نقش بازی کنم
یک نوع آزار هست که با یک نفر بر اساس جنسیتش برخورد کنی به نوعی دیدگاه نژاد پرستانه داشته باشی جنسیت خودت را برتر بدانی او را کم عقل بدانی برایش تعیین و تکلیف کنی وقتی می بینی در وجودش ترس انداختی او را مضطرب ساختی بیشتر تحت فشارش قرار بدهی او را احساساتی کنی ولی در قبال احساساتی که تو در درونش ایجاد کردی و مسببش بودی مسئول نباشی و ...
یک نوع دیگری از آزار هم هست که آدم نه از جنس مخالف بلکه از هم جنس های خودش می بیند نمی دانم چرا زن علیه زن می شود یک زن هم نوعت بدون دلیل به خونت تشنه می شود تا رویت را کم کند آرام نمی گیرد در مواقع مختلف جلوی جمع تو را ضایع می کند تا خودش را نشان بدهد و بیشتر توی چشم باشد
اگر از معاونت خاطرات تلخ داشته باشم به من بیست چند ساله بی تجربه خوبی یاد داد از آدم هایی که صادق نیستند آدم هایی که بلد نیستند محترمانه و مودبانه نظرشان را بگویند آدم هایی که واسطه می فرستند تا از حقشان دفاع کنند آدم هایی که شبیه خودشان نیستند نقاب به صورتشان می زنند تا موجه تر باشند از این که باید ریا کار باشم دروغ بگویم تا به منافع خودم برسم اصلا خوشم نمی آید شاید این مواردی که اشاره کردم گاهی در خودم بوده باید برطرفش کنم باید
در خیابان وهر جای دیگر
یک بار که توی پایانه داشتم قدم می زدم به نحوه راه رفتنم طعنه انداختند گویی دست انداختن من سرگرمی خوبی برای آنها بود باز نگاه کردم از رو بروند و متوجه اشتباهشان بشوند ولی پرو تر از این حرف ها بودند
دو بار در خیابان به من تنه زدند هر دو بار برگشتم به طرف مقابل که حالا یک مرد مسن بوده یا یک پسرک جوان خیره شدم تا معذرت بخواهند بگویند غیر عمد بوده اما آنها با نگاه وقیحشان به من لبخند زدند من هم واقعا وامانده ام که به یک زن به عمد تنه بزنی مریضی بودن تا کجا
یک بار هم به دستشویی کنسرت رفتم تا موهایم را مرتب تر کنم آرایشم را پر رنگ تر کنم حالا نسبت به قبل از این که موهایم بیشتر بیرون بود لب هایم پر رنگ تر بود ولی این ها برای ذهن متوهم کارمند سازمان دهی آنجا یک نشانه داشت که تا دم دستشویی بانوان مرا تعقیب کند و به من بگوید کوچولو
هنوز دیوار های خانه باغ کاملا کشیده نشده بود ماندانا همیشه می گفت فاطی بیرون که می روی یک چیزی بپوش اما من فکر می کردم مگر چه کسی هست وقتی داشتم قدم می زدم مردی کنار دیوار بود نگاهش هم طوری بود که بلانسبت هیچی بی خیال اگر من فقط خودم بودم و او با همین نگاه های وقیحش چی کار می کرد واقعا برایم سوال شده
خودم که تجربه نداشتم اما بار ها شنیدم که چه حسی دارد یک نفر به شما خیره نگاه کند و دست از این کارش بر ندارد شما زیر بار این نگاه های خیره و بی مورد آب شوید له لورده شوید چه حسی دارد که دنبالتان راه بیفتند در دلتان ترس راه بیندازند
یک اعتراف بکنم من بچه که بودم یک بازی داشتم آدم ها را تعقیب می کردم می خواستم امتحان کنم که چه قدر توی این کار واردم که طرف مقابل متوجه نمی شود بعدش یک روز که خودم را به جای طرف مقابل گذاشتم چون توی این کار خیلی هم ضایع بودم فهمیدم واقعا وحشت ناک است یک نفر دنبالت کند شاید همین باعث شد عذاب وجدان داشته باشم طفلکی ها نیستند که معذرت بخواهم به خاطر بازی احمقانه ام
یک گونه آزار هم هست زمانی که با حجاب بودم به خاطر حجاب از آقایان می شنیدم دوره چادر تمام شده مزدور کدام جناح سیاسی هستی امل نباش گرمت نیست زیاد سخت می گیری یعنی باید بزنی توی صورتشان به قول یک نا شناس اگر در مسائل شخصی یک نفر که به تو مربوط نیست و نخواهد نظر بدهی تو در رده متجاوزان هستی
خوب این ها موارد جزئی از آزار و اذیت در طی این سالها بود که من تجربه کردم یعنی می توانست بیشتر از این حرف ها باشد اما نمی دانم چرا تا الان در امان ماندم وقتی درد دل دوستانم یا سایر هم نوعانم را می شنوم آنها زخم های کشننده تر و جدی تری از من دارند که حتی من در کابوسم هم نمی توانم تحملش کنم
زخم دنبال کردنشان در یک شب خلوت و لمس کردن تنشان ،در حالی که داری در یک جای شلوغ راه می روی یک نفر بدنت را لمس کند وقتی اعتراض کنی انکار کند و به تو بد بیراه بگوید یعنی توی فرهنگ ما در دبیرستان و راهنمایی دخترانمان را کچل می کنیم ولی آیا به پسرانمان یاد می دهیم متلک انداختن و آزار جنسی نشان دهنده ی شاخ بودن و مرد بودن نیست
خسته ام این داستان جدیدم که در مورد تجاوز است در ذهنم تمام شده اما هنوز روی کاغذ تمامش نکردم هر شب به خودم قول می دهم بنویسم قرار بود بیست و ششم اسفند منتشرش کنم تازه به خودم قول داده بودم داستان دیگرم که باز هم این یکی هم درونمایه اش تجاوز است پنجم فروردین منتشر شود وای با این همه کار چرا این قدر خسته ام دوست دارم بخوابم بخوابم بخوابم
کتاب فیلم نامه نویسی برای پر مشغله ها آلساندارا
پیوست اولین نشست ده دقیقه ای فیلم نامه نویسی
#تمرین فیلم نامه نویسی
احساس+کنش=داستان
با طرح پرسش های زیر سفری احساسی و فعال را برای شخصیت اصلی تان آغاز کنید:
در شروع داستان من , این وقایع روی می دهد:
داره تنهایی تمرین می کنه اما لیز می خوره و پرت می شه پاش شکسته نمی تونه تکون بخوره در سالن رو قفل کردن مینا هنوز نمی دونه باید خودش رو به کیفش برسونه تا به یه نفر زنگ بزنه اما نمی تونه حرکت کنه بالاخره بلند می شه تا به یه نفر زنگ بزنه تازه اون موقع می فهمن که اون هنوز داره تمرین می کنه بعد از یه ساعت مشخص می شه سریدار بدون این که نگاهی به داخل سالن انداخته باشه در رو قفل کرده
این ها باعث می شود شخصیت اصلی چنین احساسی داشته باشد که :
وقتی نمی تونه راه بره مچ پاش پیچ خورده به همراه درد احساس نا توانی و عصبانیت داره نمی خواد بپذیره که پاش شکسته با این حال همچنان می خواد روی پای خودش بایسته وقتی فشار بدنش می افته روی پایی که سالم تره تا پایی که شکسته بهش فشار وارد نشه نفس راحتی می کشه که هر دو پاش نشکسته فقط پاش آسیب دیده متعجبه که چرا دست هاش سالمه
نمی دونم بیشترین احساسی که می تونه داشته باشه با توجه به شرایط احساس عجز و ناتوانیه به خاطر این که تنهاست ترسیده مخصوصا وقتی که می فهمه در رو قفل کردن وقتی دوستش جوابش رو می ده خیالش راحت می شه ولی خیلی براش سخته که برای دوستش توضیح بده پاش آسیب دیده
پس دست به این عمل می زند که:
به محضی که واقعا می فهمه پاش شکسته حتی به سختی می تونه باهاش راه بره خودش رو به هر بدبختی هست به کیفش می رسونه تا به دوستش زنگ بزنه تا بیاد دنبالش
خیلی براش سخته که بایسته لباسش رو عوض می کنه تعادلش رو حفظ می کنه به دوستش زنگ می زنه دوستش جواب نمی ده صندلی که پایه اش لقه می شکونه از یکی از پایه ها به عنوان تکیه گاه استفاده می کنه به سمت در ورودی می ره می فهمه که در قفل شده سریدار رو صدا می زنه کسی جوابش رو نمی ده به دوستش زنگ می زنه دوستش بهش می گه ده دقیقه است که منتظرشه مینا عصبانی می شه و به دوستش می گه پاش واقعا رگ به رگ شده به سختی سر پاست در هم قفل شده با این تفاسیر چه طور می تونه بیرون می یاد
این کار باعث می شود یک نفر دیگر دست به این عمل بزند که:
بالاخره دوستش به سریدار زنگ می زنه
آن کار باعث می شود این احساس را داشته باشد که:
مینا از این شرایط ناراحته از طرفی نمی تونه بایسته اگه هم بشینه دیگه باید به کمک یه نفر سر پا بشه چند قدم راه می ره هر بار پاش تیر می کشه هنوز باور نکرده هر ثانیه یی که می گذره عصبانی تره
پشیمونه که چرا به این دوستش زنگ زده چون با دیر اومدنش یا سر سری گرفتن حرف هاش ثابت کرده آدم بی خیالیه خودش رو سرزنش می کنه که چرا متوجه نشده در رو قفل کردن
پس شخصیت اصلی این کار را می کند که:
چند بار به در می کوبه باز سریدار رو صدا می زنه
شرمنده استاد دیگه از فرط خستگی برای ادامه ایده یی به ذهنم نرسید بعدا کاملش می کنم چون برای اولین بار انجامش می دم تکرار زیاد داشتم اما مخلص کلام در ابتدای داستان می مونه تا بیشتر تمرین کنه اما زمین می افته پاش آسیب می بینه هنوز باور نمی کنه که پاش شکسته به سختی می تونه راه می ره از دیوار باشگاه دست می گیره تا بره کیفش رو برداره به دوستش زنگ می زنه از دوستش می خواد دنبالش بیاد به جای این که بهش بگه پام شکسته می گه حالم خوب نیست دوستش خودشو می رسونه اما بیرون منتظرشه دوباره به دوستش زنگ می زنه این بار حقیقت رو می گه دوستش بهش می گه ماشین رو بد جایی پارک کرده تا چند دقیقه دیگه خودش رو می رسونه نزدیک تر پارک می کنه
مینا یه صندلی رو که پایه اش از قبل لق بوده می شکنه به عنوان تکیه گاه استفاده میکنه خودش رو به در می رسونه ولی در قفل شده دوستش الان سر رسیده باید سریدار رو پیدا کنن که در رو باز کنه
این سوال ها را مدام بپرس و ببین در ده دقیقه چه مقدار داستان می توانی از آنها بسازی.
خودمونی تر: