بی شعوری خفت بار
دیو عزیز تر از جانم از محل کارش برایم گل محمدی چیده آن همه راه پیاده تا خانه گز کرده تا غافل گیرم کند من خیلی یخچالی و قطب شمال طور تشکر کردم هیجان زده نشدم تازه به جای تشکر فکر می کردم این گل را چه طور دست بگیرم تا خارش در دستم نرود
دیو با ذوق زخمی و خونی اش گفته به هر حال گل را توی آب بگذار تا خشک نشود اتفاقا روی جمله آخر زیاد تاکید کرده من فیش فیش کنان به آشپزخانه رفتم با ماندانا بحث کردم ماندانا را نارحت کردم که شب تب خال زده آخرش هم حواسم نبوده دیو می شنود گفتم برایم مهم نیست گل بخشکد حالا که در آشپزخانه گلدانی نیست
به هر حال خود خدا می داند دیو من پکر رفت توی اتاقم بودم از آن فاصله حال گرفته اش را اجساس می کردم من عذاب وجدان گرفتم واقعا منظورم این نبود وگرنه چرا باید گل را توی لیوان خودم می گذاشتم شب منتظر می ماندم که دیو دوباره سر بزند و لیوانم را نشانش بدهم که من آن لحظه عصبانی بودم به جز احساس خشم هیچ چیز را نمی فهمیدم می گویند خون جلوی چشم هایم را گرفته بود خونم خون را می خورد
کاش به تنظیمات کارخانه بر می گشتم عصبانیت و احساس خشم این چند روز اخیر از من می گرفتند همه را آزرده خاطر کردم اصلا نمی شود نزدیکم راه رفت مثل بچگی ام که شیشه شیر را خودم تمام می کردم به بقیه گیر می دادم چون تو از این جا رد شدی شیشه شیر من ته کشیده
واقعا این بار تقصیر من یا هیچ کدام از عزیزانم نیست تقصیر این جبر روزگار و بعضی هاست من هنوز قبولش نکردم اگر گزینه یی وجود داشت که با این چهار نفر در کشور یا سیاره دیگری به دنیا می آمدم حتما انتخابش می کردم
اگز ماشین زمان داشتم بر می گشتم به آن روز هیچ وقت او را نمی دیدم یا کاری می کردم تا نشناسمش تا امروز با تلخ ترین ترین اتفاق زندگی ام رو به رو شوم خوب که نگاه کنی همه مان رقصنده با گرگیم منتهی چون مد بوده لباس میش پوشیدیم
ماندانا ، جوجو و دیو و چشم عسل سعی می کنم این چند هفته آینده کم تر از اتاق بیرون بیایم و آفتابی شوم تا بلکه این گاو زخمی خشمگین به آغل خودش هدایت شود اگر شما کاری هم نکنید بی گناه هم باشید این گاو جلوی چشمش خون است همه جا را قرمز می بیند و حمله می کند از بخت بد تماشاگر این مسابقه هم خودمانیم که تلافات می دهیم
از عصبانیت خودم می ترسم چون وقتی در این حالتم حرفی را می زنم که خودم آن لحظه متوجه نیستم چه قدر می تواند به بقیه آسیب بزند فقط وقتی آرام می گیرم می فهمم چی کار کردم از ته دلم می دانم نمی خواستم حرفی بزنم تا زخمی شوند تا خدای نکرده جای زخمش خوب نشود
داستانی من با خودم دارم من مار شدم یک مار با نیش زبانی که می زند و زهرش را می ریزد باور کنید یا نه این مار قلب مهربانی دارد اما از سوزن کوچکی که خودش نمی تواند در بیاورد رنج می برد حالا همه فکر می کنند او از عمد این کار را می کند نه جانم این سوزن نیم وجبی امانش را بریده کاش جایش را می دانستید و...
به نظرتان اگر برای بچه ها داستان این مار را بنویسم دوست خواهند داشت آنها می توانند به مار مهربان کمک کنند ؟؟
# ننه غر غرو پست مدرن
- ۰۰/۰۱/۰۷