The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۵۱ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(:

 

داستان رابرت مک کی 

من فقط دلم یه عالمه تنگ شده برای انیمه  و فیلم هایی که می دیدم توی چهارمین  روز ترکشون  به سر می برم که باید به جاشون  کتاب بخونم الان هم در جوار داستان رابرت مک کی هستم و همین جوری روی هوا یه چیزایی توی تاریکی دستم رو گرفته البته بگما مثل اون حکایت مولانا که فیل رو توی اتاق تاریک لمس کرده بودن اگه ازم بپرسن کتاب چه طوریه بر اساس ذن خودم  بهتون جواب می دم پس قطعیتی نداره مخصوصا این کتاب که قبلا یه دوست گفت توصیه هاش عملی نیست بیشتر جنبه ی آکادمیک داره 

 

من فهمیدم زندگی خودش داستانه ما نویسنده ها خودمون انتخاب می کنیم در مورد کدوم لحظه زندگی  بنویسیم حالا  تاکید  هر نویسنده   فرق می کنه مثلا یه نویسنده مثل من به شخصیت اهمیت می ده یا یکی دیگه مثل شما کشمکش براش مهم تره و اما مهم تر از همه هر دو دنبال یه حادثه یا همون تغییر داستانی هستیم 

 

به فرض مثال به هر دوی ما اگه ایده یکسانی بدن بر اساس جهان بینی منحصر به فردی  که داریم ایده رو به طور متفاوت گسترش و بسط می دیم شاید شباهت هایی موجود باشه  اما این ایده از داده های ذهنی متفاوت  گذشته حتما فرق هایی هست 

 

دو روز پیش به جوجو گفتم توی فکرم یه داستان بنویسم در مورد چالش های  ورزشکاری که بعد  از آسیب دیدگی می خواد برگرده به کارش جوجو عزیز محکومم کرد به سرقت ادبی 

 

جدی جدی دعوامون شد  قانعش کردم  مهم نیست چه قدر در موردش داستان نوشتن  و چی گفتن بلکه همه چیز فقط  به چگونه نوشتن من بستگی  داره یادم نیست توی یه کتاب خوندم توی این روزگار به جای چی گفتن به چگونه گفتن بیشتر توجه داشته باش 

 

اعتراف می کنم بین گونه های ادبی رمان رو بیشتر دوست دارم تازه چند سالی هست که توی زمینه ی داستان فعال تر شدم هر چند که توی نوشتن داستان محدودیت های بیشتری دارم باید یه لحظه خاص از زندگی شخصیت رو انتخاب کنی و تعداد شخصیت هات هم محدودتره  توی گزینش جزییات و لحظات  بیشتر از رمان نیاز به ظریف کاری داره 

 

به هر حال نکته یی  که توی داستان منو مجذوب خودش می کنه اینه که حتما باید از تغییری حرف بزنی که زندگی شخصیتت رو عوض کرده و در طول داستان تو شاهد واکنش شخصیت به این تغییرات هستی به خاطر همین داستان برای من خود  زندگیه چون ما هم توی زندگی باید با این تغییرات نفس بکشیم و هیچ وقت از ما جدا نیست 

 

یه قسمت از کتاب مک کی می گه به جای این که نشون بدی خیابون خیس شده اگه یه آدم رو نشون بدی که توی یه روز بارونی خیس شده تاثیر گذاریش بیشتره قبلا توی یکی از کلاس های داستان نویسی استادم به همچین نکته یی اشاره کرد بهم گفت ببین   توی توصیف کدوم بیشتر اثر می ذاره تو بنویسی لیوان روی میز بود یا از کنار لیوانی که روی میز بود گذشتم 

 

من خودم اهل  ایجاد فضا سازی برای  داستان نیستم با این که یکی از عناصر داستانه هیچ وقت معنی شو درست  نفهمیدم آخ  اینو گفتم امشب چند تا چیز مهم هست  که باید بگردم دنبالش چه طور می تونم طرح داستان بنویسم معنی دقیق کنش و کشمکش توی داستان چیه به چی فضا سازی می گن 

 

 

 

  • فاطمه:)(:

کتاب فیلم نامه نویسی برای پر مشغله ها آلساندارا 

طبق برنامه ریزی این ماهم باید  هر شب به مدت بیست دقیقه تمرین های این کتاب رو انجام بدم و قدم به قدم با این کتاب فیلم نامه مو بنویسم

شخصیت اصلی 

چه طور آدمی است؟

مینا دختر ساکت و کم حرفیه اما بعضی روزا خیلی پر حرف می شه زیادی به بدنش اهمیت می ده به خاطر همین سراغ ورزش رفت و  به صخره نوردی علاقه پیدا کرد در نگاه اول فکر می کنن هیچ چیز براش مهم نیست در حالی که خودش وانمود می کنه خیلی ساده نیست اتفاقا متوجه است که اطرافش چی می گذره قوای بدنی خوبی داره با این که دلش می خواد مثل بقیه دخترا لوند و دلبر باشه اما بلد نیست فقط در همین مواقع که می خواد یه زن ایده آل باشه دست پاچه می شه 

 

با تنهایی مشکل نداره اما بعد از چند ساعت تو خودش بودن حتما باید کنار خانواده اش روز رو بگذرونه پیش خانواده اش فوق العاده سرزنده و پر حرف می شه طوری که اگه کسی مینا رو ببینه باور نمی کنه این همون میناست 

 

مشکل 

  چه موقعیت دشواری رخ می دهد ؟

مینا توی یکی از تمرین هاش پاش ضرب می بینه برای چند ماه خونه نشین می شه طی این مدت بدون این که خودش بدونه دچار افسردگی حاد می شه وقتی پاش خوب می شه به سر کارش بر می گرده تمایل زیادی داره از ارتفاع خودش رو پرت کنه حین تمرین ها چند بار خودش رو پرت می کنه هی فکر می کنه که اتفاقیه 

اما یه بار که توی یه مهمونی کنار پشت بوم ایستاده و دوستش متوجه می شه که مینا می خواد چی کار کنه رازش توی مهمونی فاش می شه حالا توی تمرین های مقدماتی بیشتر مینا رو تحت نظر دارن در این حین برای تیم شون یه سفر پیش می یاد که باید یه کوه رو فتح کنن مینا همیشه دوست داشته این کوه رو فتح کنه ولی تیمش با اومدن مینا موافق نیستن چون این کوه پر از سنگلاخه از طرفی تیم باید حواسشون به خودشون باشه مراقبت از مینا خیلی سخته 

 

 

فعالیت

چه کاری در رابطه با آن انجام می دهد؟

مینا می خواد به اون سفر بره پس بر خلاف میلش به حرف دوست هاش گوش می کنه پیش روان پزشک بره تحت درمان باشه فقط در این صورت اجازه داره که به این سفر بیاد 

 

مخاطرات 

اگر موفق نشود چه چیزهایی از دست می دهد ؟

مینا اگه نتونه به افسردگیش غلبه کنه سفری رو از دست می ده که همیشه آرزوش رو داشته از طرفی به خاطر این میل شدید پرت شدن از ارتفاع بین هم تیمهاش وجه ی خودش رو از دست داده این سفر رو می خواد به اتمام برسونه تا به اونا نشون بده که می تونه وگرنه اگه نتونه برای همیشه ورزشی رو که دوست داره باید کنار بذاره 

 

#تمرین فیلم نامه نویسی 

  • فاطمه:)(:

به قول جناب معروفی هر نویسنده یی درونش یه شهرزاد داره حالا شهرزاد قصه گو درون این نویسنده تازه کار  زیر چشم هاش گود افتاده تا همین الان داشت در مورد یادگیری زبان انگلیسی توی یوتبوب تحقیق می کرد حالا هم   قسمت اول  مستر کلس جویس کارول رو دیده  چه اجنبی این مستر کلس چی هست حالا ؟

به محضی که چند ساعت خوابید و بعد بیدار شد باید فعل خواستن رو صرف کنه زبان بخونه بعدش در طول روز کلی کتاب ادبی و روان شناسی منتظرشه نمی دونم از پسش بر می یاد یا نه چون تا الان بیدار بوده 

طفلکی وحشت تموم وجودش رو برداشته یعنی جون دل  رسیدن به  این رویاهای بزرگ رو داره دو سه شبه نمی تونه بخوابه مگه این که بنویسه به افکار مشوش خودش آرامش تزریق کنه 

واقعا چند ماه پیش که فارغ از رویا بودم فقط ول معطل بودم حس خوبی داشت ولی در همین لحظه که می دونم در برابر رویاهام مسئولم تازه جلوی خانواده قپی اومدم می خوام مستقل زندگی کنم همین خرده جنایت های  فمینستی دامنم رو گرفت 

برای این که یه نویسنده حرفه یی بشیم شهرزاد جان من و تو باید پوستمون رسما کنده بشه و دوباره از اول پوست بندازیم کلی منبع هست که نمی دونم اصلا لازم هست بخونم یا نه 

شدم شکل مولانا که هر کس از شمس براش خبر می آورد حتی به دروغ هم بود ذوق می کرد شادباش می داد حکایتی دارم با این منابع دست هزارم امل داستان نویسی که اون طرف آب متدش از کار افتاده یه چیز تازه جاش رو گرفته 

از غول چراغ جادو به عنوان اولین آرزو رفیق نویسنده می خوام که با هم بخونیم و بنویسیم به قول شاعر طرحی نو در عالم اندازیم چهار سال دانشکده ادبیات این رفیق رو به من بدهکاره دیگه باقیش دست سرنوشته 

این گوش های من چرا این قدر درد می کنن اگه بیشتر کار بکشم احتمال کر شدنشون هست در طول روز بیشتر از هفت ساعت آهنگ گوش می دم جالبه برای لسینگ  به جفتشون نیاز دارم خدایا گوشهامو بعدا ازم بگیر لااقل در بیست سال آینده لازمشون دارم

نذر کردم اگه پام نشکسته باشه و ضرب بر نداشته باشه برای سلامتی بدنم دیگه سس مایونز نخورم دیروز لپ تاپم با سرعت هر چه تمام تر روی پام سقوط کرد دست بهش می زنم جیغش می ره هوا نا گفته نمونه لپ تاپ مذکور در صحت سلامت می باشد برای حضار نگران دست تکان می دهد 

و اگر کورنا نبود به من بگو چگونه جوان مرگ می شدم  در حالی که هنوز با این سایت آشنا نشده بودم  خیلی تجربه   با حاله انگاری داری واقعا توی خیابون یه کشور دیگه  رانندگی می کنی و  حتی پشت چراغ قرمز می ایستی دیروز توی پوست خودم نمی گنجیدم به خانواده گرامی هر لحظه گزارش می دادم کجام اه الان ژاپنم تازه از سئول  کره برگشتم توی روسیه برف می یاد  

هر چند جوجو توی ذوقم زد ولی باید پاش از خوشحالی  زار زد  آخه  توی این یک سال  به ندرت با ماشین  دور دور کردیم بماند که قبل از کورنا هم خانواده ما از این قرتی بازی ها نداشت   یعنی  من فقط گواهینامه بگیرم دست ماندانا کشون عصرا می برمش بیرون تا جاهای ناشناخته شهر رو کشف کنیم و دیگر هیچ 

  • فاطمه:)(:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(:

 

 

دریافت

 

دگرگونی اوا به گربه اش مارکز 

داستان مشکلیه دارم به زور می خونمش چون ذهنم به راحت حلقوم بودن عادت داره اول داستان می فهمی اوا یه زن خوشگله که همین زیبایی کار دستش داده همون طور که از اسمش پیداست شاید به گربه تبدیل بشه یه جورایی یه سری تشبیه هست که فکر می کنی واقعیت داستانه دردهای اوا به حشره های زیر پوست تشبیه شده فکر می کنی واقعا همچین حشره هایی هست اصلا نمی فهمی کی روح از بدنش خارج می شه هنوز فکر می کنی توی حالت خلسه است 

 

شاید من بی حوصله ام هر کس دیگه یی بود زود متوجه می شد اوا توی دنیای ناشناخته ارواح ست صحنه یی که توی داستان متاثرم کرد عطش اوا برای خوردن پرتقاله اما زیر این درخت یه بچه دفن شده که پرتقال از گوشت و پوست اون رشد کرده 

 

حالا جالبه که اوا حتی از دنیای ارواح خسته شده می خواد یه جسم مادی داشته باشه جسم کسی که توی خانه از همه بیشتر باهاش راحته تا این که گربه رو پیدا می کنه 

 

فعلا تا همین جا خوندمش ولی احساس می کنم اوا می خواد توی قالب جسم اون بچه مرده حلول کنه وگرنه چرا این قدر دلش پرتقال می خواد بعدش جسم گربه هم گم می شه 

 

شاید توی هر جسمی فرو می ره بین خلق و خوی مادی اون جسم و هوشیاری خودش یه دعواست چیزی که این وسط تغییر نمی کنه عطش  دختر  برای خوردن پرتقاله آخر داستان می فهمی که یه روح سرگردانه اگه این قدر هم از حشره می گه همه چیز ناپدید می شه به خاطر اینه که در مورد خاطراتش در گور می گه سه هزار سال گذشته شاید خودش اون بچه مرده باشه که زیر درخت پرتقال دفن شده 

 

 

بعد از خوندن داستان چند تا سوال داشتم چی می شه اگه یه روح به هر جسمی بخزه اون جسم ناپدید بشه چی می شه یه روح خلق و خوی جسمی رو بگیره که تسخیر کرده چی می شه یه درخت از پوست و گوشت یه انسان رشد کنه چی می شه بر اساس اسم داستان فکر کنی می دونی داستان در مورد چیه ولی تا آخر داستان تشنه لب آب بری و برگردی 

اگه اسمی از مارکز نمی آوردن می گفتن این یه داستان تازه کاره حتما به این که چرا این قدر در مورد عذاب زیبایی و حشرات  توضیح می ده مطمئنا  گیر بنی اسراییلی می دادن 

 

فکر کنم برای نوشتن داستان بار اول باید ذهنت رو رها کنی از هر کلمه یا جمله یی ابایی نداشته باشی فکر نکنی که چی درسته چی غلط فقط باید بنویسی بعدش توی بازنویسی های بعدت داستان رو اصلاح کنی 

 

برم سراغ ابراهیم گلستان جان 

اسمش به دزدی رفته ها ست 

خوب مکان داستان رو خوب توصیف می کنه می تونی با جزییاتش حسش کنی یه چیزی که همین ابتدا توجهم رو جلب می کنه اینه که محیط رو توصیف می کنه بعدش یه نفری که نمی دونه کیه هر چی توی ذهنشه می گه چون به نظر نمی یاد با کسی حرف بزنه انگاری ما داریم افکارش رو می شنویم 

 

من که این داستان رو نفهمیدم شاید یه مدتیه که ذهنم عادت کرده به فیلم و انیمه دیدن یه جورایی دنیای کتاب فرقی می کنه همه چیز رو باید خودت توی ذهنت بسازی مکانی که نویسنده در موردش نوشته و احساساتی که شخصیت داره همه ی اینا رو از نو حس می کنی با ذهنیت و جهان بینی خاص خودت طراحیش می کنی  

 

خوب توی انیمه و فیلم همه چیزاز پیش تعیین شده تو باید همین طوری که هست حسش کنی هیچ چیزی همراهش خلق نمی شه  اما دنیای کتاب درونی تره انگار نویسنده مواد خام رو بهت می ده حالا تو باید باهاش خلق کنی 

 

تا اسفند 99 به طور افراطی فیلم و انیمه می دیدم ولی حالا باید کتاب رو جایگزین کنم وگرنه هیچ وقت نویسنده حرفه یی نمی شم با خوندن این دو تا داستان کلی ایده برای نوشتن ساختار جدید داستانم به ذهنم رسید مخصوصا داستان گلستان تاثیر زیادی روم گذاشت 

 

همون طور که گفتم فضای داستان رو توضیح می ده بعدش به درون شخصیت می خزه حتی قبلش  مقدمه سازی نمی کنه تا یادم نرفته یه چیز دیگه موقع توصیف مکان و اشیا از افعالی انسانی استفاده می کنه بهشون جون می ده مثلا نردبان دراز کشیده بود  

 

بیشتر ما با اوهام شخصیت ها مواجه هستیم مخصوصا زینب کلفت خونه که فکر می کنه یه دزد به خونه اومده آخرش نمی فهمی دزد اومده یا نه  چیزی که این وسط قطعیت داره  زینب شخصیت با ثباتی نداره پر از عقده و کینه است قبلا بهش توسط پسر ارباب تجاوز شده و دخترای دیگه در اون حین سر رسیدن اونا رو در این حالت دیدن زینب رو که آسیب دیده مسخره کردن چون به زینب حسودیشون می شده 

 

این داستان رو هم با دقت نخوندم چون موقع خوندن حواس پرت و سر به هوام سعی کردم عناصر داستان رو تحلیل کنم از این منظر هر دو داستان زوایه دید جالبی دارن که توی داستان جدیدم می تونم به کار ببرمش خوش به حال نویسنده شون  چه قدر راحت کلمات رو به کار می برن 

 

فکر کنم به جز داستان این ماه باید نمایش نامه هم بخونم برای شروع نمایش نامه بیضایی حرکت حماسی طوریه البته از خارجی ها نمی دونم با کی شروع کنم  

  • فاطمه:)(:

#نامه های ارسال نشده 

چه سلامی چه علیکی 

اول بگم اگه با آدم مشکل داری چرا ما رو گول می زنی در ثانی من نمی خوام گول بخورم این شمایی که اصرار می کنی وگرنه از ما همیشه انکار بوده 

 

وقتی یه چیزی اشتباهه خوب اشتباهه چرا یه جوری نشون می دی که اگه انجامش بدم عرش خدا آخ هم نمی گه ول کن منو از اول هم اهل حاشیه رفتن نبودم بذار همین صراط راست رو برم باشه حالا  تو فقط خوبی دردسر برای من نتراش 

 

خسته ام باید چشم رو هم بذارم بی خود رفتی زیر جلدم  اون توییت های  مسخره رو خوندم اون هم دو ساعت متوالی سرگرم توییت بودم از خواب و زندگی موندم 

 

 کاشف به عمل اومده سازندگان توییتر و اینستا تو رو استخدام کردن تا مردم رو وسوسه کنی اونجا تشک پهن کنن با شلوار و رکابی سرگرم بشن شیاطین تو   هم شدن فالو و کامنت و لایک 

 

من بنده مومن رمان ها و داستان هام این توییتر و اینستا هم اگه ساختم که نقطه چین کردم برای پادکست بوده پیش شما ابلیس خبیث  قسم می خورم اگه فردا دوباره وقتم رو هدر دادم پاکشون کنم 

  • فاطمه:)(:

#نامه های ارسال نشده 

 

به یه گوشت که  نه من بلکه چهار پاره استخون ازش مراقبت می کنن سلام 

 

دقیقا با توام ای قلب دیوونه و عوضی چرا این قدر اشتباه می کنی من هی باید خراب کاری های تو رو راست و ریس کنم بهت هشدار داده بودم که دیگه به کسی دل نبندی چرا گوشت به حرف حق بدهکار نیست 

 

به جز چند نفر با ارزش زندگیم  چه لزومی داره باز کسی رو دوست داشته باشم من نمی فهمم تو چه اصراری داری که حتما کشته مرده یه نفر باشم ول کن تو رو قرآن تازه دارم یه نفس تازه می کشم 

 

هی عشق چاق می کنی که بدمش به کی دقیقا به کی این جا کسی عشق ما رو نمی خواد بیا سرمون توی کار خودمون باشه از این به بعد جلوت رو می گیرم همه چیز رو به عقل سپردم حداقلش زنده بمونیم و رنگ آسایش رو ببینیم 

 

به تو باشه منو می ندازی توی چاه واقعا خیلی روت زیاده بهم بگو چرا باید کسی رو داشته باشم در حالی که همین خودمو نگه دارم هنر کردم ساعت سه شده من کلی کار دارم برای رویاهام اون وقت تو خوابت نمی بره بهم می گی الان باید یه نفر باشه باهاش حرف بزنم 

 

من نمی خوام با کسی حرف بزنم تو هیچ منو  نمی فهمی باز داری به  من و خودت دروغ می گی یکی  هست که درک کنه 

 

واقعا نیست پیدا هم نمی شه بذار خودمون با هم باشیم چرا پای یکی دیگه رو وسط می کشی تا من تصمیم می گیرم برای خودم زندگی کنم به دلم شور می ندازی حیف نیست که تنها باشی 

 

تنهایی من مگه چشه به این خوبی می تونم به رویاهام فکر کنم لازم هم نیست از فلیتر و اسکن تایید یه نفر دیگه بگذرم هیچ کس شبیه من نیست من هم نمی خوام شبیه کسی باشم 

 

قلب جان دورت بگردم آره دلبر رعنا زیاد هست که آدم پا گیر خودش کنه ولی گرون تموم می شه چرا برات تجربه نمی شه همه شون دروغکن توخالی ان 

 

ولی نگاه به من کن اگه برای خودم باشم چی کارها که نمی کنم مثلا تموم جون و قرارم رو برای خودم بذارم چه شود یه زندگی دست و پا می کنم که توی خواب هم نمی دیدیم 

 

شبیه این مادرا شدی که می خوان پسر زن بدن هی بهش عکس دختر افتاب مهتاب ندیده نشون می دن جون دل من نمی خوام فکرمو مشغول آدمایی کنم که حتی به من فکر هم نمی کنن 

 

اجالتا یه بار بذار حواسم جمع خودم باشه تا من امسال گفتم تا چند سال آینده فقط فقط  باید روی رویاهام متمرکز باشم شما شبیخون هاتو شروع کردی جالبه قبل از خواب می یای می شینی زیر سر من فاطی نظرت چیه یه روز یکی باشه که باهاش ...

 

وای خدا اون لحظه می خوام دار آویزت کنم بی شعور من دارم از تنهایی خودم حظ می برم برنامه می چینم چند سال آینده کجا باشم اون وقت شما توی این زندگی کوفتی برای یه نفر دیگه جا باز می کنی 

 

قلب برو خوب بگرد هر وقت که یه آدم لایق پیدا کردی بعدش سراغ من بیا من هم اگه بهت گفتم نه به زور دست ما دو تا رو بهم بند کن ولی الان درت رو چهار تخته کردم چون هر کس و ناکسی رو راه می دی الکی شلوغش می کنی 

 

قلب من دیگه برام جذابیت صدا و سیما یا حتی استعداد  نوشتن و  خوش خیالی هر کسی مهم نیست چون  تنها به خودم اهمیت می دم چرا نمی خوای ببینی من یه نفره هم قشنگم نمی خواستم ریا بشه ولی ارتش تک نفره بودن هم حالی داره 

 

باشه به وقتش قول می دم به جز خودم به یه نفر دیگه هم فکر کنم ولی الان می خوام معشوق خودم باشم برای خوشحالی و خوشبختی خودم تلاش کنم 

 

یه مدتیه به لطف شما از خودم فاصله گرفتم بی زحمت اگه این همه وقت می ذاشتی برای بیهوده  دوست داشتن بعضی ها منو عاشقانه دوست می داشتی دنیام گلستون می شد 

 

حکایت تو و من می دونی چیه تو هی به کسایی دل می دی که تو رو می شکنن از زیرش در نرو که حقیقت داره یه نفر رو  مثال بزن که خوب بوده باشه یکی از یکی غلط تر 

 

می دونم بهت می گن برای ادامه باید حتما یه عشقی  مشقی هم باشه ولی چرا اون عشق به خودم نباشه چه موردی داره یه چند سالی عاشقانه با خودم باشم 

 

اصلا همین که هست تو کلک هاتو سر من پیاده کن تا وقتی که من و عقل  تصمیم نگیریم تو هر حسی هم داشته باشی مهم نیست ما تصمیم گرفتیم عاشق رویا هامون باشیم اگه تو دل نمی دی تقصیر خودته که همش می خوای آویزون باشی تا زنده بمونی 

 

قلب من واقعا می خوام یه نویسنده حرفه یی باشم خیلی کارا هست که براش باید انجام بدم هنوز خیلی کم در موردش می دونم لطفا انرژی مو برای کسایی هدر نده که بودن و نبودن من براشون فرقی نداره کسایی که نمی دونن یا یادشون رفته من وجود خارجی دارم 

 

این همه بی قراری نکن اگه دلت حرف های خوب می خواد اگه آغوش می خوای یا هر چیز عاشقانه یی از خودم بخواه من بهت می گم تو یه قلب مهربون و با احساس هستی دنیا رو قشنگ می بینی حیفه که توسط یه مشت آدم بی شعور تباه بشی من صد برابر بهت عشق می دم جوری که هیچ دیگه نتونه به پاش برسه 

 

خیلی خوب ده دقیقه دیگه چهار صبح می شه بیا بخوابیم امیدوارم قانع شده باشی ببخشید اگه فحشی بهت دادم چون امشب کفرم رو در آوردی این قدر ساده دلت می ره برای دل به باد رفتن نیاز به چیزای مهم تری هست سرجات قرص و محکم بمون من و عقل می دونیم داریم چی کار می کنیم 

  • فاطمه:)(:

در مورد یک فیلم ایرانی شنیدم و اسمش را هنوز نمی دانم پسر به خاطر این که یک نفر را کشته از دختر می خواهد با هم فرار کنند آخر فیلم مشخص می شود کسی که به قتل رسیده  پدر  خود دختر بوده 

 

حالا دارم احساس می کنم یک روح شدم همراه قاتلم فرار می کنم آخر فیلم مشخص می شود قاتل مرا به قتل رسانده نمی دانم چرا همراه او فرار کردم و به او اعتماد داشتم 

 

چرا اعتماد کردن گاهی این قدر تاوان دارد به هر حال من آدم باور کردنم باید یک چیزی یا کسی باشد تا به او ایمان داشته باشم اگر روزهای مبادا خودم را گم کردم و قصد پیدا شدن نداشتم مرا به یاد بیاورد 

 

قیافه ام چه شکلی می شود وقتی قاتل اعتراف می کند فاطمه من کشتمت شاید از او بپرسم چرا مگر من با تو چه کرده بودم اصلا چرا نگذاشتی کنار جنازه ام بمانم شاید راهی برای زنده ماندنم بود  

 

قاتل چگونه از خودش دفاع می کند مثلا دستم را می گیرد و می گوید ببین خلاصت کردم حالا آزاد شدی یا این که بودن و نبودنت فرقی نداشت 

 

روح سرگردانم جایی برای رفتن ندارد تنها کسی که مرا می بیند همین قاتل است که بی رحمانه شانزده بار کارد آشپزخانه را در قلبم فرو کرده لحظه مردن هنوز موهایم خیس است چون تازه از حمام بیرون آمده بودم از پشت سر مرا گرفت کارد را در دستش می دیدم جیغ هایم را خفه کرد نه یک بار بلکه پانزده بار کاردی را دیدم که قلبم را جر واجر  کرد 

 

اهمیتی ندارد من روح کجا فرار کنم چون قاتل پیدایم می کند فکرم را می خواند می خواهد قانعم کند که راحتم کرده و به خاطر همین باید از او تشکر کتم 

 

دیگر کسی جز این قاتل نیست یک روح که بعد از مرگش هنوز از بین نرفته هنوز احساس می کند در خاک سپاری جیغ می کشم قاتل بین شماست مرا به بدنم  برسانید شاید جواب داد و برگشتم 

 

ولی فقط  قاتل نیش خند می زند من داشتم زندگی ام را می کردم این قاتل از کجا پیدایش شد من خوشحال بودم یادم نمی آید از کسی خواسته باشم مرا بکشد تا خلاص شوم 

 

دست از سرم بردار ترجیح می دهم هیچ کس مرا نبیند ولی توسط قاتلم دیده نشوم هنوز مرا می بینی می خواهی عذابم بدهی یک روح که کشته شده یک قلب که دیگر نمی تپد چرا هنوز شکستن همزمان استخوان های قلبم را می شنوم 

 

وحشت زده ام باز بعد از مرگم چه از جانم می خواهد اجازه نمی دهد برای  خودم که کشته شدم گریه کنم اجازه نمی دهد  از او بیزار باشم که زندگی ام را از من دزدیده 

 

چرا فراموش کردم او مرا کشته  چرا همراهیش کردم کمکش کردم فرار کند و حالا همه ی آثار جرم را به دستم خودم از بین رفته کسی نمی تواند ثابت کند او قاتل است و به جرم کشتن من مجازاتش کند 

 

گیرم که من مقتول نبودم اگر حتی او کس دیگری را کشته بود من نباید کمکش می کردم حتی ذره یی پشیمان نیست اگر بار دیگر زنده شوم باز مرا خواهد کشت 

 

او مرا به چشم یک شی می بیند که می تواند سرگرمی جالبی باشد حتی به اشتباه  خیال می کند درد را احساس نمی کنم در حالی که حتی اگر کشته شده باشم پیش از مرگم یک انسان دردمند بودم

 

قبل از این که خاک را روی صورتم بریزند قاتل مرا به داخل قبر هل می دهد حالا به بدتم برگشتم گرمی زمین را احساس می کنم نمی توانم چشم هایم را باز کنم یه دستانم را تکان بدهم ولی من نفس می کشم چرا این قدر عجله دارید کسی نمی خواهد برای آخرین مرا ببوسد به آغوشش بفشارد فکر می کنند با آن هم زخم که نخواستند ببینند احتمال زنده ماندنم زیر صفر است  

 

از ترس فلج شدم قاتل می داند واقعا زنده شدم صبر می کند در اعماق زمین دفن شوم وقتی همه می روند دوباره بر می گردد  

 

می خواهد التماس کنم تا مرا از زنده به گوری نجات بدهد ولی باز چه فرقی می کند به او اعتباری نیست شاید دوباره مرا کشت و حتی بعد از مرگ روحم را آزار داد 

 

سکوت می کنم حتی با این که زنده به گوری می ترسم بگذار او خیال کند مردم و روحم در دسترس او نیست ولی معلوم نیست چه طور با جویدن گوشت تنم توسط موش ها کنار بیایم 

 

آیا این گور این آدم از دست رفته ملاقاتی خواهد داشت آیا کسی صدایم را خواهد شنید تا نجاتم دهد 

 

چند ساعت قبل از مرگم یک نفر در حین عصبانیت به من گفت خیال می کنم کسی به اسم تو توی زندگیم ندارم 

من هم در جوابش گفتم اما من هیج وقت فراموش نمی کنم تو را در زندگی ام دارم حتی با این که با من قهری و انکارم می کنی  

 

خودمونی تر:

چند ساعت پیش حالم خوب بود طوری که حالم خریدار نداشت ولی نمی دونم یهویی چرا غمگین شدم انگاری یه کسی یا یه حسی از غیب بهم حمله کرد 

‌فاطی نگران نباش تو پوست قلبت کلفت تر از این حرف هاست هر جور هم بشه باز هم ادامه می دی  

  • فاطمه:)(:

آیا دلم می خواهد واقعا روی صحنه بروم یا اینکه قصد دارم در سکوهای عقب زندگی کنم ؟

 

کامرون در کتاب راه هنرمند از هنرمندان سایه حرف می زند مردمان مستعدی که نه می فهمند و نه می خواهند با استعدادهای خود رو به رو شوند و وارد گود شوند و مدام با شکوه و افتخارات دیگران زندگی می کنند 

 

 بنویس تا اتفاق بیفتد هنریت کلاوسر 

 

 

 #فکاهیات ذهن خسته 

  • فاطمه:)(: