دمپایی ریز میزه ماندانا رو پوشیده اون وقت به جون ماندانا غر می زنه نگاه کفش سیندرلاست توی پای غول...
من هم اون لحظه می خندم یک کمی وسوسه می شم ازش بپرسم نظرت چیه از این به بعد غول جوجو صدات کنم خدایا چرا هر روز که می گذره توی این بگیر و نگیر که تو داری دل کندن ازشون سخت می شه
یه هفته پیش هر چهارتایی شون می خواستن برن بیرون شهر این اولین بار بود که تنهام می ذاشتن همین جوری اتفاقی از زبون ماندانا در رفت اگه دیگه برنگردیم
دلم از جا کنده شد می خواستم بزنم زیر گریه که اگه منو تنها بذارین و بی خبر برین هیچ وقت نمی ببخشمتون ولی خوشبختانه یه صدایی گفت بچه آروم تر کی می خواد تنهات بذاره اختیار امور دست یکی دیگه است
لیوان آب رو سر کشیدم که اگه یوقت توی صدام بغض داشتم نفهمن و گفتم ماندانا تو همیشه بهم می گی بالشت زیر سرتم یوقت بالشتت رو تنها نذاری ها ؟
ماندانا از اون گونه های جالبه که هنوز بالشت بچگی شو نگه داشته و نمی ذاره کسی جز خودش سر روی بالتش بذاره
شب که برگشتن دکمه نگرانی یم باز روشن شد با وجود این که ماندانا فشارش بالا بود و نباید اذیت می شد با یاد آوری این که یه کم وضع جاده ناجور بوده با این که نیاید گریه می کردم بغضم شکست و گفتم
همه تون با هم نرین یه جا اون هم بیرون شهر از این به بعد نمی ذارم جوجو رو همراه خودتون ببرین ماندانا تو می ری کجا
این بار بر عکس همیشه که ماندانا می گفت آدم کنار بچه هاش فشارش پایین می یاد و خوب می شه حالش
بد حالش کردم هر چند به عنوان مادر توداره سعی می کنه بهم یاد بده که توی زندگی فقط خودم باید تکیه گاه خودم باشم
دلش می خواد جوری زندگی کنم که به جای تکیه کردن به کسی دیگران بهم تکیه کنن ولی نشد بگم مادر من برادرای من پدر من بدون شما زندگی کردن رو بلد نیستم اصلا نمی خوام زندگی بدون شما رو بلد باشم چون زندگی و زنده بدونم مشروط به بودن شماست
فکر کنم با همون بغض و نفس نقس زدن هام نگفته هارو خودشون فهمیدن
آب هم می خوردم این غم و خفگی بره پایین باز بدتر می شدم راستش باید بهشون بسپارم دیگه برای من دیگه تعریف نکنین فلانی توی تصادف همه ی خانواده شو از دست داد
#دردانگی حافظانه