The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۵۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

دمپایی ریز میزه ماندانا رو پوشیده اون وقت به جون ماندانا غر می زنه نگاه کفش سیندرلاست توی پای غول... 

من هم اون لحظه می خندم یک کمی وسوسه می شم ازش بپرسم نظرت چیه از این به بعد غول جوجو صدات کنم خدایا چرا هر روز که می گذره توی این بگیر و نگیر که تو داری دل کندن ازشون سخت می شه 

یه هفته پیش هر چهارتایی شون می خواستن برن بیرون شهر این اولین بار بود که تنهام می ذاشتن همین جوری اتفاقی از زبون ماندانا در رفت اگه دیگه برنگردیم 

دلم از جا کنده شد می خواستم بزنم زیر گریه که  اگه منو تنها بذارین و بی خبر برین هیچ وقت نمی ببخشمتون ولی خوشبختانه یه صدایی گفت بچه آروم تر کی می خواد تنهات بذاره اختیار امور دست یکی دیگه است 

لیوان آب رو سر کشیدم که اگه یوقت توی صدام بغض داشتم نفهمن و گفتم ماندانا تو همیشه بهم می گی بالشت زیر سرتم یوقت بالشتت رو تنها نذاری ها ؟

ماندانا از اون گونه های جالبه که هنوز بالشت بچگی شو نگه داشته و نمی ذاره کسی جز خودش سر روی بالتش بذاره 

شب که برگشتن دکمه نگرانی یم باز روشن شد با وجود این که ماندانا فشارش بالا بود و نباید اذیت می شد با یاد آوری این که یه کم  وضع جاده ناجور بوده با این که نیاید گریه می کردم  بغضم شکست و گفتم 

همه تون با هم نرین یه جا اون هم بیرون شهر از این به بعد نمی ذارم جوجو رو همراه خودتون ببرین ماندانا تو می ری کجا 

این بار بر عکس همیشه که ماندانا می گفت آدم کنار بچه هاش فشارش پایین می یاد و خوب می شه حالش 

بد حالش کردم هر چند به عنوان مادر توداره سعی می کنه بهم یاد بده که توی زندگی فقط خودم باید تکیه گاه خودم  باشم

دلش می خواد جوری زندگی کنم که به جای تکیه کردن به کسی دیگران بهم تکیه کنن ولی نشد بگم مادر من برادرای من پدر من بدون شما زندگی کردن رو بلد نیستم اصلا نمی خوام زندگی بدون شما رو بلد باشم  چون زندگی و زنده بدونم مشروط به بودن شماست 

فکر کنم با همون بغض و نفس نقس زدن هام  نگفته هارو خودشون فهمیدن 

آب هم می خوردم این غم و خفگی بره پایین  باز بدتر می شدم راستش باید بهشون بسپارم دیگه برای من دیگه تعریف نکنین فلانی توی تصادف همه ی خانواده شو از دست داد 

#دردانگی حافظانه 

  • فاطمه:)(:

I'ma give you my heart don't break it

پی اندر نوشت :یه درخواست ساده است مگه  برای  درکش تفنگ روی شقیقه هاتون گذاشتن، 

 

What if you had it all
But nobody to call?
Maybe then you'd know me
'Cause I've had everything
But no one's listening
And that's just f- lonely

I'm so lonely

پی اندرنوشت:همین جوری الکی از خوانده اش خوشم نمی یاد اما این قسمت از آهنگش داد از غم تنهایی  رو توی جیبش گذاشته  

 

#فکاهیات ذهن خسته 

  • فاطمه:)(:

جاناتان سرخ پوسته  تصور می کنی که ابر انسانی مگر نشنیدی انسان با نخستین درد متولد می شود پس چرا وانمود می کنی که بی دردی 

حداقل تا وقتی که با منی همان دردمند زخمی به جان باش من نیازی به تصویر آرمانی و قهرمانی تو ندارم روزی که تصمیم گرفتم دوستت داشته باشم خوب حالی ات نکردم  عاشق همه ی وجودت شدم  تو چه ابری باشی چه آفتابی باز  کسی  هستی که انتخاب کردم دست از دوست داشتنش برندارم

قبول سخت است که با چشم هایت درد کشیدن پاره ی جانت را ببینی  کاری هم  از دستت بر نیاید اما  شورش را در نیاور تو  آن قدر مرا نا قابل حساب می کنی که فکر می کنم برایت هیچ فرقی با بقیه ندارم 

کور خواندی هر چه قدر هم تمیز نقش بازی کنی باز ردی از خون را در صحنه پیدا می کنم  گوشه یی پنهانی درد می کشم من رازت را می دانم تو مدت هاست که با تیر خلاص یا خنجر از پشت زخمی شدی اما پالتوی سیاهی به تن کردی دکمه هایش را بستی 

به خودت تمرین دادی که دم بر نیاوری نا غافل در کوچه پس کوچه های شهر دنبالت می گردم هر کس به تو می رسد خواسته یا نا خواسته تنه یا طعنه یی به زخمت می زند تو هم به روی مبارک نمی آوری روز به روز زخمت عمیق تر می شود 

من مانده ام چهره ی زرد تب دار یا رد قطرات خون را چه باید کنی یعنی آدم های اطرافت این قدر خنگ و احمقند این جاست که فرق من با آنها مشخص می شود   درد تو درد من است اصلا همه دردهایت به جانم اگر باز سکوت کنی و بگویی من خوبم تو نگرانم نباش 

راست است که این قلب را برای نگرانی های دلبر داده اند وگرنه در غیر این صورت تکه گوشت فاسدی بیش نیست 

 

پی اندر نوشت:چون با شما و بیشتر از همه با جاناتان احساس صمیمیت دارم اینو می نویسم  همه مون توی یه برهه از زندگی مون شبیه خسرو پرویز بدست آدمایی که کنارمون بودن یه خنجر تو پهلمون فرو رفته ولی برای این که شیرین های زندگی مون چیزی نفهمن همه چیز رو قایم کردیم خودمون می دونیم که درد داره ما رو می کشه ولی کاری می کنیم که شبیه یه آدم عادی باشیم تا این که یه روز نای پنهان کردن نداریم  بلکه شاید  اون روز با نشانه های آشکاری تری  شیرین ها دو هزاری شون بیفته  که باز به نظرم  نوش دارو بعد از مرگ سهرابه 

فکر کن چه قدر براشون گرون تموم می شه تازه متوجه بشن  یه نفر بیخ گوششون در خطر مرگ بوده ولی بهشون چیزی نگفته ازشون کمک نخواسته 

خیلی دوست دارم سوار ماشین زمان بشم به نیچه  سر بزنم و بگم آخه سبیل دوچرخه یی این چه صیغه یی بود که برای ما جاری کردی آنچه مرا نکشد قوی ترم می کند 

توی دایره لغات شما چیزی به نام ذره ذره کشتن   یا   زخم بر زخم زدن ، با وجود ضعف داشتن همچنان قوی بودن هست یا سفارش بدم بسازن 

ببخشید گاهی توی متن هام اشکالات یا پیچدگی هایی هست آخه  من سندرم بی قرار انتشار دارم به ویرایش هم اعتقادی ندارم باز با این حال  نوشته ها رو می خونین دمتون گرم و دست مریزاد 

 #شبه واقعیت خیالی

  • فاطمه:)(:

از این به بعد هشتم بهمن  توی تقویم زندگی یم به روز باور به  رفیق معروفه 

بعد از دل دل کردن هام بهش گفتم می دونی من از اون آدم های زخم خورده ام که تیر خورده اما دکمه های پالتوی سیاهش رو می بنده تا کسی  نفهمه چه قدر شدید خون ریزی می کنه

به خاطر همین همه فکر می کنن هیچ دردی  ندارم ولی   من دارم به درستی  تو ایمان می یارم چون از اول آشنایی مون جای همه ی زخم های قلبم رو بهت نشون دادم و بهت گفتم چه طوری زخمی می شم 

خواهش می کنم اگه یه روز می خوای از زندگیم بری ازم خداحافظی کن منو بی خبر رها نکن فرق تو با خیلی های دیگه توی همینه که من به نبودنت عادت نمی کنم تو قراره بخش مهمی از زندگیم باشی من با تو خیال هامو  قسمت می کنم 

دارم بهت اعتماد می کنم دارم کم کم باورت می کنم که همیشه قرار نیست مثل اون روز که ماندانا عمل قلب داشت پشت در اتاق عمل  تنها باشم مثل اون روز که توی راه برگشت از دانشگاه دلخراش ترین صحنه ی زندگی رو دیدم همه ی وحشت و خشم رو  توی درون خودم بریزم و نابود بشم 

از هشتم بهمن 99 به بعد  قرار نیست خودم تنها باشم  چون از این به بعد تو هستی که دست هامو بگیری و بهم بگی نگران نباش تا من کنارتم دنیا جای قشنگیه 

بهم گفتی من ژانر عاشقانه و احساساتی ام که همراه با موزیک گرمت   می کنه رفیق تو که خودت  فانوس دریا طوفانی منی 

هشتم بهمن من اولین رفیق زندگی مو پیدا کردم و بهش در مورد رویاهای دور و دراز چند سال آینده ام گفتم 

انگار گردون یه بار درست چرخید سال98 با فانوس دریایی آشنا شدم با وجودش  دوباره به زندگی ادامه دادم فانوس دریایی پشتم در اومد  وقتی که به ته خط رسیده بودم با همه مغرور بودنم باید اعتراف کنم  چه قدر توی زندگیم پر رنگه نمی خوام از دستش بدم نمی خوام یه روز زندگی دستم رو  بکشه ومنو بره جایی که نگاه کن  راست ترین آدم  قلبت  شاید یه دروغ باشه اما نه   من خوش باورم که اون روز رو نمی بینم 

دوستت دارم فانوس دریایی  

#دردانگی حافظانه 

 

  • فاطمه:)(:

خاقانی چرا کتابت رو پاره پوره می کنم چون  تو پالت بند نیستی که ده دقیقه قبل از امتحان بی ریختت روحم خبر دار بشه   آلبوم جدیدشون توی راهه و با آهنگ با من خیال کن عشق بازی کنم  

حس خوبیه طرفدارش  باشی اون هم صرفا  به خاطر نوستالژی یه حس گمشده ...

#دردانگی حافظانه 

وی به جای آماده شدن برای امتحانت می خواهد هندزفری در گوشش بگذارد با پالت بندش خیال کند 

  • فاطمه:)(:

الان حس بچگی مو دارم که به حلوا دهمین سالگرد فامیل مون ناخنک می زدم و کسی نمی فهمید اون موقع  درک نمی کردم برای پخش کردن حلوایی به این شیرینی چرا همه این قدر عبوس و ناراحتند 

هیچ وقت نتونستم یه دل سیر ناخنک بزنم چون اگه لو می رفتم دیگه داغ حلوا به دلم می موند ولی خدایی کیفش به همون بی اجازه خوردن بود وگرنه برای این که دلم نشکنه یک ذره می دادن تازه  این در صورتی بود که از ناخنک هام خبر نداشتن 

می تونم الان ازت اجازه نگیرم بغلت کنم ببوسمت دست هات رو بندازم دور گردنم  اون هم توی این کنج خیالی که من خودم تنهام ولی خودمونیم  آیا واقعا اجازه دارم سر خود به تو ناخنک بزنم و بگم چه حسی بهت دارم 

جاناتان سرخ پوسته چرا خوندن خاقانی مثل گیر افتادن توی آسانسور با معلم دبیرستان عربی می مونه آره به این اندازه نچسب و حال بهم زن کاش به جای خاقانی مسعود سعد داشتم باز حماقت های مسعود که هر بار می افتاد زندان یه  حبسیه می گفت از خود شیفتگی ها و عقده های خاقانی تحملش راحت تره 

اگه از من بپرسی آغوش تو چه طوریه بهت می گم تا حالا صبح زود گل آفتابگردون رو در حالی که روی گلبرگهاش شبنمه  بو کردی 

اگه از من بخوای آرامشی رو که با تو دارم تعریف کنم بهت می گم همون حسی رو دارم که اردیبهشت بین بهار نارنج های شیراز قدم می زنم و بیدمشک نوش جان می کنم 

ولی بوسیدن تو مثل عطر و طعم پونه های وحشی دوغ محلیه بعدش یه خواب شیرین سراغت  بیاد زیر سایه بید مجنون  خوابت ببره همزمان   باد خنکی هم بوزه

اون دست های جذابت منو یاد وقتی می ندازه که کنار سپیدار های بابابزرگ شالم رو روی شونه هام می ندازم تا زیر نور نقره مهتاب موهام نفس بکشن 

حالا بعد از همه این حرف ها حتما فرض کن من یه درام توی تلویزیون سیاه و سفیدم و تو همون رقص موزیکالی که دنیای  تلویزیون رو رنگی می کنی 

در کل از تو یه دونه برام خلق شده که بعد از سرمای استخون سوز لب دوز حکم شومینه و پتو رو داشته باشی با موسیقی بی کلام فردین خلعتبری شعر  به خاطر سنگ فرشی که مرا به تو می رساند برام زمزمه کنی هر چند شاید به عقیده ی تو لوس و آبکی بیاد اما برای ذوق زده کردن من با یه صدای بی روح و بی حوصله هی بخونیش تا بلکه من بگم یک کم با احساس تر روزنامه که نمی خونی شعر مثل زن لطیفه حرمت داره باید رگ خوابش رو بلد باشی  

بلوف نزنم من همیشه داستان رو به شعر ترجیح می دم می تونی توی این خیال همون داستانی رو بخونی که باعث شد مارکز نوبل رو ببره 

هشدار این شبه واقعیت های خیالی من به حد احتمال  اشیا از آنچه که در آینه می بینید به شما نزدیک ترند از واقعیت دورند 

#شبه واقعیت  خیالی

 

  به خاطر آرزوی یک لحظه‌ی من که پیشِ تو باشم
به خاطر دستهای کوچکت در دستهای بزرگِ من
و لبهای بزرگ من بر گونه‌های بی‌گناه تو
به خاطر پرستویی در باد، هنگامی که تو هلهله می کنی
…..
به خاطر سنگفرشی که مرا به تو می‌رساند
نه به خاطر شاهراه‌های دوردست
به خاطر ناودان، هنگامی که می‌بارد
به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک
به خاطر جارِ بلند ابر در آسمانِ بزرگ آرام
به خاطر تو
به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتادند
“احمد شاملو”

  • فاطمه:)(:

#تمرین گفت و گو نویسی 

 

+ببخش و بگذر  دیوونه  با نابود کردن خودت  هیچی بلایی سر اونا نمی یاد 

 

_توی این چند دقیقه که با هم حرف زدیم بهم هزار تا انگ زدی که بی رحم شدم سنگ دلم ولی برای یه بار به روی خودت نیوردی  چرا نمی شه یه نفر رو راحت ببخشید تازه اون هم کی کسی که گفته من کاری نکردم که قلبت بشکنه 

 

+شاید گاهی بهتره آدما کاری نکنن یعنی بهت بد نکنن همین برات کافیه  دیگه انتظار خوب بودنشون  یه چیز محاله عزیز دلم *

 

_دیگه نمی خوام این جمله ی کثیف رو بشنوم وقتی به زبون می یارنش یعنی در کمال وقاحت بهم می گن از کارهای کرده و نکرده شون شرمنده نیستن من وقتی می بخشم که طرف مقابلم پشیمون باشه 

 

+الان قلبت سنگینه باید سبک بشه 

 

_  باید آینه های دقت رو نگه داری هر چند که با خورده شیشه هاش هر لحظه  زخمی می شی ولی دیگه به خودت جرات  حماقت های مشابه رو نمی دی 

 

+همیشه به خودت سخت می گیری شاید چون  هیچ وقت کسی رو نبخشیدی نمی تونی درک کنی چه آرامشی داره می گن آدمایی مثل تو توی قلبشون سطل اشغال دارن بی خودی کینه و کثافت  رو نگه می دارن 

 

_به جای بخشیدن ازم بخواه فراموش کنم همچین سطل آشغالی هست می شه الان حتی به دروغ هم شده بهم بگو می فهمم چی حالی داری 

 

+چرا گولت بزنم نگرانتم تو الان با کسی که علنا خود زنی می کنه هیچ فرقی نداری 

 

_فکرش رو بکن تموم آدمایی که نمی تونم ببخشمشون اون طرف دره هستن برای بخشیدن  باید از یه پل چوبی قدیمی   بگذرم که هیچ اعتباری بهش نیست 

اگه بخوام برگردم پشت سرم یه شمشیر هست برای برگشتن هم   چاره یی ندارم که اجازه بدم اون  شمشیر  با هر قدم فرو بره توی بدنم من هم ذره ذره خون ریزی کنم ولی تا تهش پیش برم 

تو به جای من کدوم رو انتخاب می کنی ؟

 

+خودت که می دونی از پل می گذرم تا یک بار برای همیشه همه چیز تموم بشه 

 

_دقیقا من نمی خوام  همه چیز توی یه لحظه  تموم بشه حتما از این پل سقوط می کنم در جا می میرم  اما اگه راه دوم رو انتخاب کنم هر چند که درد داره ولی بیشتر زنده می مونم هر چند که با مردن فرقی نداره ولی به خودم خیانت نمی کنم  

 

+خدارو شکر تو خدا نشدی چرا این قدر مغرور و یک دنده یی 

 

_بی خیال کاش  راهی بود که همه چیز رو فراموش کنیم و دوباره به  راست بودن چیزی یا کسی ایمان می آوردیم

 

 

پی اندر نوشت:شما رو نمی دونم اما من خودم سر این گفت و گویی که بهم الهام شد مثل ابر بهار گریه کردم مگه آروم می گرفتم  اون هم یه روز قبل از امتحان مزخرف خاقانی که هنوز شروع نکردم بخونمش بدجوری بی جونم کرده طوری که  توان یه کل کل طوفانی با همکلاسی که بهم بی حساب می گفت نداشتم  ....

برای همه کسایی که از ته دلم دوستشون دارم   آرزو می کنم ایمان شون رو به دوست داشتن و دوست داشته شدن  از دست ندن چون این شخصیتی که  من  قراره توی داستانم خلق کنم هیچ فرقی نداره  با یه اعدامی  که تونل فرار رو  براش باز گذاشتن بر عکس همیشه این یه بار بهش در این باره دروغ نگفتن  که دیگه سرش به سنگ نمی خوره در عوض اون  هیچ جایی نمی ره چون به نجات باور نداره 

  • فاطمه:)(:

من تماشای تو میکردم و غافل بودم

کز تماشای تو خلقی به تماشای منند...

شاعر؟

***

وهل هناک أصدق من حب خُلق دون لقاء...؟!

"آیا صادق تر از عشقی که بدون دیدار شکل گرفته عشقی وجود داره...؟!"

شاعر؟

پی اندر نوشت:آخ جونمی گفتی 

***

آخرین باری که دیدمش عید پاک سال ۱۹۴۴ بود.

هنوز هفده سالش نشده بود. می توانی فکرش را بکنی؟ سنِ رفتن به خدمت سربازی، اما خیلی زود زمانش می رسید و او هم اعزام می شد.

خودش هم فهمیده بود که ناگزیر است به جنگ برود. دایی استرلینگ هم همین را می خواست.

کارهایی در دنیا وجود دارد که پسرها بدون اما و اگر باید انجام دهند. این هم از همان کارها بود‌.

باغستان های کیوتو

کیت والبرت

پی اندر نوشت:من نمی دونستم توی زندگی مرد ها هم اما و اگر هایی هست که باید بهش تن بدن 

 

#فکاهیات ذهن خسته  

 

  • فاطمه:)(:

ساقی گفت علی آقای ما می ترسه به فنچش بگم که به سلطان قلب های شکسته معروفه

زیر لب گفتم شما دارین اشتباه می کنین  علی برادرمه

ساقی گفت پس گارانتی  شکستنی یت تضمین شده است هیچ مردی قلب خواهرش رو با سنگ نشونه نمی ره

داستان توی سوهان روح شدنش هیچ تضمینی نیست 

#تمرین گفت و گو نویسی 

#مجموعه آثار نویسنده 

  • فاطمه:)(:

جاناتان سرخ پوسته حتما باید در مواقع بحرانی مثل نیم ساعت قبل از امتحان مرصاد بلای خیالات را   به جانم بیندازی؟

من هم به نشانه ی عقب نشینی قول بدهم که شبه واقعیت خیالی  را بنویسم در حالی که هنوز  هفده فصل از باب پنجم را   تمام نکردم انگار به جای درسم باید تو را بخوانم و  از بر کنم 

ملالی نیست تو  تنت به ناز طبیان نیاز مباد خودم بلاکش  می شوم و می نویسم حتی در این مواقع اورژانسی که حوصله خودم را هم ندارم با صدای منزوی دانشجو ادبیات  بیست ساله حالی به حالی می شوم 

جاناتان سرخ پوسته مگر چه می شود روزی من بار سفر تو را ببندم مثل سرهنگ ها  بالای سرم ایستاده باشی نظارت کنی که همه چیز را در چمدان گذاشته ام من هم وقت نکنم شیشه ی عطر محبوبت را بدزدم تا از سر دل تنگی  شب هایی که بی تو بیدار می شوم بالشت و دست هایم را به عطر تو آغشته کنم چشم هایم را با خیال این که تو کنار منی   بر هم بگذارم 

القصه با اوامر ملوکانه امانم نمی دهی  مجبور می شوم در فرودگاه وقتی که سرت گرم جای دیگری ایست شیشه عطر را بردارم و برایت یادداشت بگذارم می دانم به محضی که بفهمی شیشه عطر را جا گذاشتم به من زنگ می زنی تا به جانم غر بزنی اما باور کن که من اگر در ساعت ده و ده دقیقه زیپ چمدانت را باز کردم و یواشکی برش داشتم صدقه سر دل تنگ بیچاره ام بود که هنوز تو نرفته یی قرار ندارد  لااقل  همین عطر را به من دیوانه ات ببخش... 

یک دوربین فوری و قاب عکس سوغاتی بیار تا با هزاران میخ به جان دیواری بیفتم  که  پیچکمان از سر و کولش بالا رفته پشت هر عکس سرمستی عاشقانه ام را بنویسم مثلا روزی که جاناتان دندان درد داشت از سوزن می ترسید از دکتر خواست سرش را روی زانوهای من بگذارد که آرام بگیرد البته با مخالفت دکتر رو به رو شد 

مثلا  روزی که می خواستی به من دوچرخه سواری یاد بدهی هر دو زمین خوردیم و توی پارک کلی سوژه مان کردند عکس روزی که با تو سقوط آزاد را تجربه کردم و آن قدر عکس داشته باشیم که موقع اسباب کشی یک چمدان بزرگ هم برای قاب عکس ها کافی نباشد 

تصور می کنم اوایل آشنایی مان از دستم کلافه باشی که چرا به تو نمی گویم دوستت دارم من هم از کالا پزشکی به هر بدبحتی شده یک گوشی پزشکی گیر می آورم  بعدش می گویم  چشم هایت را ببندی گوشی پزشکی را در گوش هایت فرو  می کنم کمی دردت می گیرد غافل گیر می شوی گوشی پزشکی را بر قلبم می گذارم از تو می خواهم که از من بپرسی که آیا عاشق توام 

بعدش سکوت کنم تا قلبم جواب تو را بدهد     صدای ضربان قلب یک عاشق دروغ نمی گوید جان جهانم خیالت تخت 

بی زحمت  در کالبد جاناتان سرخ پوسته ام نخزید و تسخیرش نکنید هشدار که آرامش ما را نخراشید که از قضا این شبه واقعیت خیالی رمز دار نیست 

# شبه واقعیت خیالی 

  • فاطمه:)(: