یک ناخنک از تو
الان حس بچگی مو دارم که به حلوا دهمین سالگرد فامیل مون ناخنک می زدم و کسی نمی فهمید اون موقع درک نمی کردم برای پخش کردن حلوایی به این شیرینی چرا همه این قدر عبوس و ناراحتند
هیچ وقت نتونستم یه دل سیر ناخنک بزنم چون اگه لو می رفتم دیگه داغ حلوا به دلم می موند ولی خدایی کیفش به همون بی اجازه خوردن بود وگرنه برای این که دلم نشکنه یک ذره می دادن تازه این در صورتی بود که از ناخنک هام خبر نداشتن
می تونم الان ازت اجازه نگیرم بغلت کنم ببوسمت دست هات رو بندازم دور گردنم اون هم توی این کنج خیالی که من خودم تنهام ولی خودمونیم آیا واقعا اجازه دارم سر خود به تو ناخنک بزنم و بگم چه حسی بهت دارم
جاناتان سرخ پوسته چرا خوندن خاقانی مثل گیر افتادن توی آسانسور با معلم دبیرستان عربی می مونه آره به این اندازه نچسب و حال بهم زن کاش به جای خاقانی مسعود سعد داشتم باز حماقت های مسعود که هر بار می افتاد زندان یه حبسیه می گفت از خود شیفتگی ها و عقده های خاقانی تحملش راحت تره
اگه از من بپرسی آغوش تو چه طوریه بهت می گم تا حالا صبح زود گل آفتابگردون رو در حالی که روی گلبرگهاش شبنمه بو کردی
اگه از من بخوای آرامشی رو که با تو دارم تعریف کنم بهت می گم همون حسی رو دارم که اردیبهشت بین بهار نارنج های شیراز قدم می زنم و بیدمشک نوش جان می کنم
ولی بوسیدن تو مثل عطر و طعم پونه های وحشی دوغ محلیه بعدش یه خواب شیرین سراغت بیاد زیر سایه بید مجنون خوابت ببره همزمان باد خنکی هم بوزه
اون دست های جذابت منو یاد وقتی می ندازه که کنار سپیدار های بابابزرگ شالم رو روی شونه هام می ندازم تا زیر نور نقره مهتاب موهام نفس بکشن
حالا بعد از همه این حرف ها حتما فرض کن من یه درام توی تلویزیون سیاه و سفیدم و تو همون رقص موزیکالی که دنیای تلویزیون رو رنگی می کنی
در کل از تو یه دونه برام خلق شده که بعد از سرمای استخون سوز لب دوز حکم شومینه و پتو رو داشته باشی با موسیقی بی کلام فردین خلعتبری شعر به خاطر سنگ فرشی که مرا به تو می رساند برام زمزمه کنی هر چند شاید به عقیده ی تو لوس و آبکی بیاد اما برای ذوق زده کردن من با یه صدای بی روح و بی حوصله هی بخونیش تا بلکه من بگم یک کم با احساس تر روزنامه که نمی خونی شعر مثل زن لطیفه حرمت داره باید رگ خوابش رو بلد باشی
بلوف نزنم من همیشه داستان رو به شعر ترجیح می دم می تونی توی این خیال همون داستانی رو بخونی که باعث شد مارکز نوبل رو ببره
هشدار این شبه واقعیت های خیالی من به حد احتمال اشیا از آنچه که در آینه می بینید به شما نزدیک ترند از واقعیت دورند
#شبه واقعیت خیالی
به خاطر آرزوی یک لحظهی من که پیشِ تو باشم
به خاطر دستهای کوچکت در دستهای بزرگِ من
و لبهای بزرگ من بر گونههای بیگناه تو
به خاطر پرستویی در باد، هنگامی که تو هلهله می کنی
…..
به خاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند
نه به خاطر شاهراههای دوردست
به خاطر ناودان، هنگامی که میبارد
به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک
به خاطر جارِ بلند ابر در آسمانِ بزرگ آرام
به خاطر تو
به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتادند
“احمد شاملو”
- ۹۹/۱۱/۰۸