The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۵۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

امروز سر ناهار  اولین قاشق برنج در گلوی ماندانا پرید نزدیک بود خفه شود  بی مهبا لیوان آب را سر کشید نفسش که جا آمد آه کشید  دلیلش را می دانستیم  سالهاست که در این لحظات حساس می گوید  

 حتما یه جا  بابات یا دایی یت  گرسنه هستن که غذا راحت   از گلوم پایین نمی ره 

یه نگاه خریدارنه یی انداختم   به لپ های باده کرده جوجو که داشت  غذا می خورد و به او هشدار دادم  از الان از همین فاصله که  دوستت دارم کافی ایست تله پاتی من و تو از این جا به بعد پیش نخواهد رفت چون توی شکمو هر بیست و چهار ساعت گرسنه هستی 

کمی به جلو متمایل شد با دو جفت چشمون سیاه آهویی اش گفت من هم فکر می کنم تو بیچاره می شی چون یه گالن آب باید کنار دستت باشه تا  خفه نشی 

 نخند  واقعا خرافات نیست آدم وقتی یک نفر را عمیقا دوست داشته باشد بدون او یک آب خوش از گلویش پایین نمی رود عزیز دل  غذا خوردن هم مثل آب خوردن چه فرقی با هم دارند 

چهارشنبه سوری پنج سال پیش  باید روی بالون هایی که به پرواز در می آوردیم آرزوهایمان را می نوشتیم من یک دیوان آرزو نوشتم که در یک پاراگراف جمع و جور می توانست خلاصه شود روی زمین ولو شده بودم هرکس هم از کنارم می گذشت طوری نگاهم می کرد  فاطمه شبیه روح شدی چرا رنگت پریده انتگرال حل می کنی 

متاسفانه بالون آرزوهایم به پرواز در نیامد من هم گفتم چه بهتر شاید  بعدا دست غریبه می افتاد خوب حالا  در آتش هم بسوزد دود می شود به آسمان  و در ذرات هوا معلق می شود 

حالا آرزو کرده بودم هر وقت جان جهانم  دلش شکسته  هر لحظه  احساس کرد غمگین ترین تنهای دنیاست قلب من بی وقفه تیر بکشد 

نمی دانم جاناتان سرخ پوسته  من سرخوش ترین عالم دنیاست که قلبم آرام است یا این که آرزویم برآورده نشد  

بدجنس نیستم ولی کاش او هم دل تنگ می شد عاشق می شد خدایا لطفا جنس غم هایمان از عشق باشد من می توانم همین الان  با این حس  سرم را بگذارم روی بالشت و خوشحال بمیرم 

 

پی اندر نوشت: ماندانا دو ماه پیش برای سبزه عید    به نیت هر کدومون  توی چهار تا گلدون جدا دونه های نارنج رو کاشت من هر روز بهشون آب می دادم چون خیلی طول کشیده بود تقریبا امیدی نداشتم صرفا برای دل ماندانا آب می دادم صداش رو در نمی آوردم  چرا بی خود منتظره هیچ جوونه یی از دل این خاک در نمی یاد حالا تو  چرا از امید دست نمی کشی

همین شد که اولین جوونه ها مال گلدون ماندانا بود من به شوخی  به مامانشون معروف شدم چون اولین کسی بودم که جوونه هاشو دیدم دیروز صبح به گلدونم آب دادم و با بی مهری گفتم تو هم که منو کم و زیاد کردی نیومدی 

نگو گلدونم همون لحظه جوونه زده بوده ولی من ندیدمش عصری ماندانا صدام زد هی فاطی بدو بیا که گلدون تو هم جوونه زده 

حس پدری رو داشتم که نوزادش  رو می دید می خواستم بخورمش از بس که شیرین به نظر می رسید ماندانا دستش رو گذاشته بود پشت شونه ام به جوونه می گفت کوچولو بالاخره اومدی 

با این حساب ماندانا چون اولین کسیه که جوونه رو دیده مادر خونده  جوونه هام محسوب می شه 

بعضی از احساسات اون قدر قشنگ  هستن که سکوت می کنی چون نمی دونی چی بگی که لیاقتش رو داشته باشه اگه یه نفر بهتون گفت من ساکت می مونم تو خودت بفهمم چه حسی دارم بهش بگین کاش یه دستگاه بود به قلبت وصل می کردم مثل آهنگ پخش می شد 

جاناتان سرخ پوسته  اخبار شبکه شش رو نگاه نکن چون  عادت داره هر لحظه اعلام کنه هر هفته چه قدر عزیز به خاطر کورنا  از دنیا رفتن دونستن این اعداد که کلی غم پشت سرشه برای پوست لطیف قلبت هیچ خوب نیست 

در ضمن امروز سومین روز باور به رفیق بود برای فانوس دریایی رفیق سیریا رو فرستادم و بهش گفتم چه قدر برام گرونه چه قدر دریاست گذاشتم سر یه فرصت مناسب  بهش اعتراف کنم   دستگاه  احیای قلبیه که داشت مثل قبر سنگ می شد  

جاناتان برات آرزو می کنم مثل من فانوس دریایی  داشته باشی که   با روشنایی یش تنهایت تاریک نباشه قلبت که از سرما لرزید بلافاصله  گرمش کنه  

#دردانگی حافظانه  

#شبه واقعیت خیالی 

  • فاطمه:)(:

#گل های جهان 

خواب به چشم هایم نمی آید از استرس امتحان شفاهی نیست از روزگارانی  می ترسم که  نیامدند  هیچ تصوری ندارم که چگونه بر خواهم آمد  از پس این ماجراجویی که هنوز شروع نکردم 

 شاید باید به همین زندگی معمولی ادامه بدهم بی دغدغه و راحت خوشبخت باشم  اما می دانم از ته دلم خوشحال نخواهم بود من باز به خودم قول دادم بی تفاوت و بی درد  نباشم هر کاری از دستم بر می آید انجام دهم 

من دردی را احساس می کنم که از آن من نیست اما می دانم باز حق هیچ کس دیگری نیست با این درد زندگی کند رو به زوالم از همه نظر اخلاقی ، انسانی و...

اگر ماندانا و فانوس دریایی به خصوص جاناتان نبود بیش از این ها تبدیل به موجود بی مصرفی شده بودم که ملاک انسانیت  را گوشی دوازده میلیونی  و سوپر استار شدن  می دانست 

نمی خواهم این قدر  بی مصرف باشم موجودی که تنها اثرش در زندگی  فضولاتش است ببخشید بی ادبی کردم ولی حقیقت زندگی من است دائما باید دو خلا در درونم داشته باشم تو هیچ وقت آدم کاملا خوب یا آدم  کاملا بدی نیستی وابسته به هر  لحظه ممکن است  ترکیبی از هر  دو باشی   

هشتم بهمن  این سفر شروع شد امروز  یازدهم بهمن باید اولین قدم را بردارم در حالی که هنوز نتوانستم روی پاهای خودم بایستم  به جز دو نفر همه رو سرم هوار شدند فاطمه تو برای این کار مناسب نیستی چون روحیه حساس و شکنده یی داری 

آری من ضعیف و ناتوانم ولی خواهش می کنم بی جوابم نگذارید  چرا برخلاف شما ندای قلبم به من ایمان دارد آخرین بار توی یک روز سرد داشتم به خانه برمی گشتم پسربچه ی هفت ساله یی با یک جعبه آدامس کنار خیابان ایستاده بود 

داشت مثل گنجشکی  که زیر برف مانده بود می لرزید پالتویم را در آوردم بر روی شانه هایش انداختم فردایش  برای کاری باید می رفتم بیمارستان پس نباید سرما می خوردم ساعت هشت و نیم شب بود عجله داشتم به سوال هایم من جواب نمی داد فقط دندان هایش از شدت سرما بهم می ساید 

تا این که خسته شد پالتویم را به من پس داد و گفت برو 

ترسیده بود می توانستم از چشم هایش بخوانم که اتفاق بدی افتاده برای این که از شر من خلاص شود سوار اتوبوس شد پرسیدم می دانی خانه تان کجاست؟

هیچ نایی نداشت راننده  که آمد به او گفتم این بچه گم شده   من فکر نمی کنم این اتوبوس به مسیرش بخورد با این که راننده با لحن خشن تری با او حرف می زد بالاخره به حرف در آمد که داداشش سرباز است او را به پادگان  ببرد 

من می خواستم سوار اتوبوس بشوم و همراهشان بروم که مطمئن شوم جای پسر بچه امن است گویی از من ترسیده بود  با گریه سرم داد کشید برو این جا نمون 

در راه برگشت به خانه حس جنایت کاری را داشتم که تازه از محل وقوع برگشته بود سرم را به شیشه اتوبوس چسباندم  عذاب وجدانم اجازه نمی داد رهایش کنم از طرفی به خاطر سرما و دیر موقع بودن می خواستم یک جوری آخر عاقبتش را به خیر کنم یعنی از سر  عذاب وجدانم بازش  کنم 

چرا باید می پرسیدم منتظر  پدر و مادرت هستی اصلا کس  و کاری داری 

تمام شب دلواپس بودم چند بار غلت زدم  یعنی به خانه رسید یعنی حالش خوب است نکند راننده اتوبوس بلایی سرش آورده باشد باید راننده را پیدا کنم حتی صبح روز به بعد به یکی از فعالین کودکان کار پیام دادم و از او راهنمایی خواستم 

 من و آن پسر بچه برای اولین بار همدیگر را می دیدیم ولی لرزه یی به جانم انداخت که فکر نکنم تا ابد ساکن شود  او تنها کودک کاری نبود که مرا متاثر کرده بود همیشه در مسیر برگشت به خانه یا مترو شاید باید گفت در جای جای شهر کودکان کار  را می دیدم  

شاید همین باعث شد که به طور جدی فعالیت های جمعیت امام علی و صبح رویش را دورا دور دنبال کنم قبلا به همین قانع بودم که به حالشان غبطه بخورم آرزوی موفقیت  کنم  ولی الان در همین لحظه که می نویسم دیگر نمی خواهم تماشاگر باشم 

می دانید چرا  به سر قبر مادربزرگم نمی روم چون نمی توانم کودکانی را ببینم که شور زندگی در چشمهایشان  مرده چرا باید حق  کودکی هایشان فدای   این  خودخواهی ها  شود آنها که گناهی ندارند 

دست و دلم لرزیده نمی توانم بی خیال شوم من  به خودم قول دادم  با فرد نابینا درست مثل انسان برخورد کنم به این دلیل تا یک سال عضو کانون نابینایان شدم حالا هم می خواهم بدانم چه طور می توانم این شرایط بغرنج را برای کودکان کار راحت تر کنم 

باید  امروز منابع ارشد مددکاری را از کتاب فروشی سفارش بدهم در این چند ماه پیشرو خودم را برای کنکور ارشد آماده کنم این آغاز سفری ایست برای پیدا کردن دلیل به دنیا آمدنم و اثبات عشق ... 

فکر کنم جواب تمام سوال هایی که در این چند سال اخیر دارم  در این راه پیدا می کنم  دائما به خودم یادآوری می کنم  نباید به فکر اسم در کردن یا منفعت شخصی باشی خیلی می ترسم در صورت موفقیتم به این دام بیفتم اصلا اگر یک درصد قرار است از رشته مددکاری برای منفعت شخصی استفاده کنم کاش قسمتم نشود داغش به دلم بماند 

حالا می فهمم چرا حافظ دنبال بی نامی یا بدنام شدن بود این جا می نویسم چون این مشعل را روشن کردم اگر فردا به خاطر کورنا یا چیزی مردم شاید حداقل آتش درد را به خانمان یک نفر انداختم تا او تاریکی را از بین ببرد  هر چند که من ذره یی بیش نیستم 

نمی خواهم به  کوی نیک نامی راهی داشته باشم همین الان هم وسوسه شدم  اما باز به تو می گویم من در درون دو خلا دارم خیر و شر که بسته به زمانش خودش را نشان می دهد هیچ کس خوب مطلق یا بد مطلق نیست 

همین که به خودم آگاه باشم کی در مورد کسی قضاوت بی جا  کردم کی مثل الان دچار غرور شدم کی حسادت کردم کی متنفر بودم خودش یک نشانه است که می توانم برای انسان بهتری بودن تلاش کنم 

استادم  می گفت بچه ها هر وقت فکر کردین که خیلی آدم حسابی هستین به خودتون شک کنین ببنین نشتی گاز از کجاست چون خطر خودخواهی از همین جا شروع می شه

فانوس دریایی فکر می کند که هر کدام از ما یک قصه  خواندنی هستیم که به نوع خودش با ارزش است قصه ی چند سال آینده من از گل های جهان شروع می شود از سالگرد مادربزرگ مرحومم  که نامش گل جهان بود 

  • فاطمه:)(:

از در بالا رفتم وُ

پله‌ها را باز کردم. 

لباس‌خوابم را خواندم وُ 

 دکمه‌ی دعایم را بستم.

 

ملافه‌ام را خاموش کردم وُ

 چراغ را رویم کشیدم.

از دیشب که مرا بوسیده 

قشنگ قاطی کرده ام. 

 

'بروس لَنسکی'

ترجمه: #محمدرضافرزاد

#فکاهیات ذهن خسته 

 

پی اندر نوشت:فقط بین این همه قاط زدن خوشم می یاد قشنگ  دلیلش رو یادش می یاد 

 

But you can't love me like I want you to
And I don't want to face the truth

Loving you is like dancing without music

پی اندر نوشت:عمرا یکی بتونه مثل این  با این کلمات حسش رو ادا کنه 

  • فاطمه:)(:

خوب خانم توحیدی بفرمایید اگر یک شخصیت داستانی یا مخاطب یک شعر بودید:اون داستان یا شعر چی بود؟

 

خانم مجری عرضم به حضور منور شما بین دو شخصیت بر باد رفته یعنی خانم ها ملانی و اسکارلت مردد هستم اگر می شد ترکیبی از این دو بزرگوار  بودم گاهی  به فداکاری و مهربانی ملانی می بودم  اغلب اوقات به سرکشی و سر زندگی اسکارلت 

البته حتما با حفظ سمت تکه کلام اسکارلت را نگه می داشتم فردا بهش فکر می کنم 

 

راستش از شعر سر رشته یی ندارم اما شاید مخاطب خاص اشعار نزار قبانی می شدم همان شعرش که در سی و یکم دسامبر تنهایم نمی گذاشت البته این شعر پل الوار هم هست تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم یا این متن آنتوان نویسنده شازده کوچولو 

 هر ثانیه که می‌گذرد

چیزی از تو را با خود می‌برد

زمان غارتگر غریبی است

همه چیز را بی اجازه می‌برد

و تنها یک چیز را همیشه فراموش می‌کند ...

حس" ِ دوست داشتن ِ" تو را... !

#فکاهیات ذهن خسته 

  • فاطمه:)(:

از نمایشگاه تهران  چند تا  کتاب   در مورد نمایش نامه نویسی و فیلم نامه نویسی سفارش دادم حالا پست هر روز پیام می دهد که مرسوله ی شما دریافت شد و می خواهد در نظر سنجی شرکت کنم

آقا خودم خنده ام می گیرد که با این چند کتاب می خواهم طوری موفق شوم که دور تا دور دنیا را با گروهم بگردم نمایش نامه هایم روی صحنه برود  نت فیلکس از فیلم نامه ام فیلم بسازد 

از اصل مطلب جا نمانیم حضرت پست در مرسوله شما  خبری از  استیکر شازده کوچولو هست چون من دیروز وقتی با فانوس دریایی چت می کردم همش دنبال بهانه بودم برایش استیکر شازده کوچولو بفرستم از نظر من این  استیکر مختص او طراحی شده برای کس دیگری ارسالش نمی کنم  منی که عادت دارم همه ی چت ها را بعد از خواندن پاک کنم چت هایش را بایگانی کردم تا نبض احساس کلماتش را دویاره بتپم    

اگر شما می توانید این حال خوبم را برایش پست کنید من همین الان لابلای خنده ها و جوانه های جدید احساسم می پیچم به لطف مهربانی  فانوس دریایی توانستم با همکلاسی های  دبیرستانم ارتباط برقرار کنم کم کم به فکر کنکور  ارشد باشم حتی جوهره قلمم  جان تازه پیدا کرده 

دیرور دومین روز باور داشتن به رفیق بود  وای قلبم  این چند سال اخیر از چه حس و حال خوبی محروم بودم  می خواهم شبیه فانوس دریایی شوم این رفاقت خود به خود به من  این امکان را می دهد مثل فانوس دریایی انسان باشم هر چند زمان می برد 

در مورد بچگی هایم با او حرف زدم از ترس هایم گفتم در کل بعد از چند سال فاطمه توحیدی منش بودم چه سیاه چه روشن  بدون بیم از ساطور سانسور 

 چه طور فراموش کنم   این همه جلاد  آمدند پاره های  جانم را بریدند تا  خودم را تغییر بدهم بلکه  مرا زیبا بدانند  اما فانوس دریایی تو از کجا آمدی که هر روز که می گذرد با خودم زیباترم بدون حذف و اضافه پاره یی از جانم

وقتی خود واقعی یک نفر را قبول ندارید انصافا  دیگر تیغ به جانش  نکشید سلاخی اش نکنید  بدون رو در واسی دو در جلو و دو در عقب این هم  چتر نجات خدمت شما تا شاید  کوتاه بیایید  این هواپیما به مسیر شما راه کج نمی کند 

#دردانگی حافظانه 

  • فاطمه:)(:

وقتی گربه  موشی را به اسیری می برد  اول او  را به بازی می گیرد یعنی   رهایش می کند که برود پی زندگی اش درست لحظه یی که   موش  باورش شده  از چنگال گربه خلاص  شده بلافاصله دویاره شکار می شود  این با دست پیش کشیدن و با پس کشیدن آن قدر ادامه پیدا می کند که تا بالاخره گربه موش را درسته می خورد 

به نوعی گربه می خواهد به موش قدرتش را  ثابت کند مرگ و زندگی ات به پنچه هایم  بستگی دارد  من مشخص می کنم تا کی زنده باشی یا کی بمیری تو هیچ حق انتخابی نداری جز این که   تقلا کنی بیشتر بازیچه من باشی 

زن خوش ندارد  مثل موش بلاتکلیف و سرگردان باشد گاهی رهایش می کنی  گاهی اسیر  گاهی خوشبختش می کنی  گاهی بدبخت 

این بازی آن قدر ادامه پیدا می کند که بالاخره تمام می شود البته زمانش دست او نیست چگونگی اش دست او  نیست در کل یک عدد زن  درمانده است  خودش را گول می زند 

 

خواستم یک بار دیگر در پیرو پست اسکار این لحظه به کسی می رسد که چیزی برای شکستن ندارد بنویسم دم به پنجه گربه های این چنینی نمی دهم به عنوان یک زن به هر قیمتی شده در این جهان سوم حق انتخاب را نگه می دارم من زنی هستم که نحوه زندگی و مرگم را خودم مشخص می کنم 

#ننه غرغرو پست مدرن

  • فاطمه:)(:

 گل دل من و تو را مثل آدم و حوا عزراییل از یک جا برداشت من از باقی مانده وجود تو خلق شدم در یک لحظه چشم بهم باز کردیم تو اولین کاری که کردی گونه ام را بوسیدی  تا نقش یک خال بر گونه ام به یادگار بماند شاید می  خواستی پس از متولد شدنت  با این نشانی  پیدایم کنی 

 

 

#شبه واقعیت واقعی 

پی اندر نوشت: من   اعتراف  می  کنم در ایام  نوجوانی ام  چنان به این افسانه اعتقاد داشتم که اصلا نمی گذاشتم  محارم  یا هرکس دیگری خال گونه ام را ببوسند بنده خدا ها  فکر می کردند  چه قدر بچه مذهبی ام خدا وکیلی حیا نمی گذاشت دلیلش را بگویم مثلا  آنها هم  گوش می دادند اه غرق تفم می کردند 

از شانس بد من هر کسی می رسید دیگر گلاب به رویتان  همان جا را مورد هدف قرار می داد  جدیدا امشب این وسواس برگشته  بعد از کورنا یه تکه چسب زخم بر روی خال هندو می زنم به کسی نباید بر بخورد که لطفا مرا نبوسید 

مثلا ما هم خاطر خواه کم نداریم چه قدر آدم صف کشیده برای بوسیدن و به آغوش کشیدنمان  راستی فاطی بی خیال کی بلیط گرفت سوار قطار شد برای ابد از زندگی ات رفت به این فکر کن شاید تو هم تنهایشان  گذاشتی که بریده اند  و رفتند  اینجانب به تعداد موهای سرم دوست  تنها گذاشتم حالا نمی توانم طلب کار شان شوم رفقا این هم حرف آخر  سفر به سلامت حلالم کنید 

جاناتان   به مردی که در خواب دیده بودم باید  می گفتم ببخشید تو به چه جراتی یا به چه حقی مرا دوست داری  اصلا من به تو  اجازه دادم که دوستم داشته باشی 

چون گل دل من و تو یکی ایست در این شبه واقعیت خیالی رسما اعلام می کنم شما این اجازه را دارید لطفا جرات کنید شما از ازل این حق را داشتید به همین خال هندو  ترک شیرازی که امثال حافظ سمرقند و بخارا را حراج می کنند  قسم 

جاناتان بعد از کورنا برنامه ریختم کلاس رقص ثبت کنم حسابی به زحمت خواهی افتاد شرمنده که باید ماشین را کنار جاده بزنی دم غروب با آهنگ 

fairy tale الکساندر تمرین رقص کنیم

شرمنده که هر وقت با هم می رویم از کتاب خانه حافظیه کتاب امانت بگیریم نگهبان باید تا دم درش ما را اسکورت کند که یک وقت حوض را نبینم مثل همیشه  تو را به چالش آب بازی دعوت  نکنم

شرمنده که پشت سرت می دوم جیغ می کشم قبض روحت می کنم آن هم  به خاطر به باد رفتن گل قاصدکی می خواستم به تو بدهم شرمنده دست هایت را بی هوا می گیرم تو را به نزد گل های قاصدک می برم و می گویم هر کس قاصدک های بیشتری فوت کرد دیگری به اندازه ی قاصدک هایش باید آرزوهایش را برآورده کند

آخ شرمنده ام که ممکن است پشت در حمام بایستم وقتی fairy tale می خوانی صدایت را ضبط کنم تو هم به خنده های از ته دلم  لج کنی با لباس حمام تا حیاط دنبالم کنی برای گرفتن گوشی از دستم حتی مجبور شوی با شیر آب به حسابم برسی من به سرفه بیافتم آن هم در شبی که قرار است برف ببارد پیراهن آبی ات را که یادم رفته از بند رخت برداری روی شانه هایم بیندازی من از عطر آستینش مست شوم همان لحظه برف ببارد به خاطر سرما خوردگی مجبور شویم قیدش را بزنیم از همه بدتر وادارم کنی شلغم بخورم که این بار به خاطر موش آب کشیده شدنم و شلغم باید تو شرمنده باشی 

شرمنده که وسط ترافیک سنگین معالی آباد  از گل فروش گل می خرم از ماشین پیاده می شوم تا به همه زنان و مردانی که به نظرم تنها هستند گل بدهم با هر بوقی که بزنی    تهدیدت کنم می خواهی  جلوی همه داد بکشم  من هنوز زکات عشق تو را ندادم 

مادرت باید گفته باشد زن های عاشق محال است عاقل باشند آنها چون کودکی  دیوانه اند مخصوصا که تو هم حضرت ماهی اصلا اگر روزی دیدی که من عاقلم به عشقم شک کن 

 #شبه واقعیت خیالی 

  • فاطمه:)(:

بچه جون صد هزار سال پیش علائم نگارشی رو   اختراع کردن چرا این قدر عهد بوقی 

امروز از یک نویسنده تلنگر جان فرسایی نوش جان کردم وقتی علائم نگارشی رو رعایت نمی کنم چه طور می تونم ادعا کنم که نویسنده ام 

  آقا من حرفم رو پس می گیرم من صرفا نویسنده ی احوالات خودمم که گاهی حتی خودم هم   سر در نمی یارم چی نوشتم 

همیشه بهم می گن فاطی به خاطر عجله ات توی انتشار متن هات و رعایت نکردن علائم نگارشی به هیچ جا نمی رسی 

می دونم دارن راست می گن این چند وقته سعی می کنم به پست های قدیمی سر بزنم اگه اشکالی داشته باشه برطرف کنم 

امروز به ماندانا به شوخی گفتم باید یه ویراستار مدام العمر استخدام کنم همین جوری دنبال من راه بیفته  دست گل هامو   از آب بگیره

روم نمی شه بشمارم چند تا مسابقه داستان نویسی به خاطر علائم نگارشی و عدم ساختار مناسب دست رد به سینه ام زده 

یهو دیدی امشب از بهشت  هوشنگ گلشیری  اومد توی خوابم یه سر منو به جهنم نویسنده هایی بود که داستان هاشون رو نیمه تموم گذاشتن 

متن هاشون رو با غلط و غلوط نگارشی منتشر کردن بعدش دو تا بزنه  پس گردنم که نگاه این کارهاته تا حالا پام به جهنم باز نشده بود که به لطف شما این جا رو هم دیدم ...

روی سندرم بی قرار انتشار و  عادت عهد بوق در حال پیاده روی ام هر روز متن هامو باز خوانی می کنم اگه یوقت ایرادی داشتن برطرف کنم ولی ممنون می شم شما هم  از طریق این ایمیل  بهم یادآوری کنین 

the52hertzalone1 @gmail.com

  • فاطمه:)(:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(:

هر چه قدر من با تماس های فلسفی یم شب ها توی حیاط  همسایه ها رو زا به راه می کنم پسر بچه های تخس شون  توی روز تلافی یش رو سرم در می یارن 

 

ماندانا می گه سر و صدای بچه ها براش مقدسه انگار صدای اذان  رو می شنوه تازه   قربون صدقه شون هم می ره   اما برای من یکی سر و صدا یه لشگر پسر مثل رژه نظامی روی مخم می مونه مخصوصا که به خاطر کورنا نمی تونن برن کوچه ، بازی هاشون منتقل شده به راه پله و اتاق من درست زیر پای این گله اسب وحشی قرار داره 

 

 

کودک درونم  امر و نهی می کنه  فاطمه پیر شدی داری مثل آدم بزرگ ها کم تحمل  می شی خودت هم بچه بودی دوست نداشتی   کسی بهت بگه   یک کم آروم تر بازی کن 

 

اصلا باید سند رو کنم که خودت بلند تر از همه بچه ها جیغ می کشیدی و احساساتت رو بروز می دادی همیشه   اول از همه به تو  تذکر می دادن چه قدر توی ذوقت می خورد آدم بزرگی با انگشت هیش بیاد سراغت 

 

با این حال نیاز به آسایش دوران جنینی  و کمی موسیقی دارم فرشته خبیثم  وسوسه ام می کنه   یه ورد جادویی یادم بده  دهن هاشون رو مثل زیپ بهم بیارم  یا خشک شون کنم 

اما فرشته مهربونه می یاد وسط جیغ می کشه و می گه نهههه فاطمه تو باید این شور و شوق رو دوست داشته باشی  به طور موقت دیوار های پوست گردویی رو عایق صدا می کنم  

 

دو تا فرشته ها رو به جون هم انداختم در رو باز کردم و دیدم بچه ها دارن با حرارت یار کشی می کنن یهو به ذهنم رسید اگه جاناتان الان بود به جای این که ساکتشون کنه می رفت باهاشون بازی می کرد  آره جاناتان سرخ پوسته که من می شناسم  زلزله درونش  هنوز  زنده است 

 

 با این که کفری شدم  ولی تصور  داشتنش  خنده روی لب هام آورد دیگه نخواستم  خفه خون بگیرن فدای سر جاناتان  و واقعا باید روی کاغذ بنویسم این بازی هاتون رو از این به بعد مدیون جاناتان منید  به واقع از مزایای جاناتان رو داشتن همینه ....

 

#ننه غرغرو پست مدرن 

  • فاطمه:)(: