سرم مثل بمب در حال ترکیدنه
هر چه قدر من با تماس های فلسفی یم شب ها توی حیاط همسایه ها رو زا به راه می کنم پسر بچه های تخس شون توی روز تلافی یش رو سرم در می یارن
ماندانا می گه سر و صدای بچه ها براش مقدسه انگار صدای اذان رو می شنوه تازه قربون صدقه شون هم می ره اما برای من یکی سر و صدا یه لشگر پسر مثل رژه نظامی روی مخم می مونه مخصوصا که به خاطر کورنا نمی تونن برن کوچه ، بازی هاشون منتقل شده به راه پله و اتاق من درست زیر پای این گله اسب وحشی قرار داره
کودک درونم امر و نهی می کنه فاطمه پیر شدی داری مثل آدم بزرگ ها کم تحمل می شی خودت هم بچه بودی دوست نداشتی کسی بهت بگه یک کم آروم تر بازی کن
اصلا باید سند رو کنم که خودت بلند تر از همه بچه ها جیغ می کشیدی و احساساتت رو بروز می دادی همیشه اول از همه به تو تذکر می دادن چه قدر توی ذوقت می خورد آدم بزرگی با انگشت هیش بیاد سراغت
با این حال نیاز به آسایش دوران جنینی و کمی موسیقی دارم فرشته خبیثم وسوسه ام می کنه یه ورد جادویی یادم بده دهن هاشون رو مثل زیپ بهم بیارم یا خشک شون کنم
اما فرشته مهربونه می یاد وسط جیغ می کشه و می گه نهههه فاطمه تو باید این شور و شوق رو دوست داشته باشی به طور موقت دیوار های پوست گردویی رو عایق صدا می کنم
دو تا فرشته ها رو به جون هم انداختم در رو باز کردم و دیدم بچه ها دارن با حرارت یار کشی می کنن یهو به ذهنم رسید اگه جاناتان الان بود به جای این که ساکتشون کنه می رفت باهاشون بازی می کرد آره جاناتان سرخ پوسته که من می شناسم زلزله درونش هنوز زنده است
با این که کفری شدم ولی تصور داشتنش خنده روی لب هام آورد دیگه نخواستم خفه خون بگیرن فدای سر جاناتان و واقعا باید روی کاغذ بنویسم این بازی هاتون رو از این به بعد مدیون جاناتان منید به واقع از مزایای جاناتان رو داشتن همینه ....
#ننه غرغرو پست مدرن
- ۹۹/۱۱/۰۹