The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۵۹ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

الان کنجکاوم ببینم ق چه شکلی شده رنگ پوستش از همه مون تیره تر و از همه مون ریز نقش تر بود همیشه نیمکت اول می نشست بغل دستی یش یه دختر مو بور افاده یی حال بهم زن بود که اذیتش می کرد  

بچه ها به خاطر خاص بودن پوست صورتش و هیکلش مسخره اش می کردن البته درسش هم زیاد خوب نبود  پایین ترین نمره رو می گرفت با این که خیلی تلاش می کرد من خودم شاهد بودم که چه قدر درس می خونه و تلاشگره  

برای من ق شخصیت دوست داشتنی داشت که راز خوش قلب بودنش رو فقط من می دونستم الان هم ازم بپرسی ق رو خاص تر از همه ی بچه های کلاس مون می دیدم   

عطر منحصر به فرد خودش رو داشت از بطری های آب می ترسید می گفت سرطان زا هستن تنها دختر خانواده پر جمعیتشون بود معمولا کم حرف می زد دوستای زیادی توی مدرسه نداشت غالبا منطقی به نظر می رسید  ولی این جور نبود که احساسات رو نقض کنه 

براش مهم نبود بقیه در موردش چی فکر می کنن حداقل من این جوری فکر می کردم هیچ وقت بهش نگفتم چه قدر در مواقع بحرانی به دادم رسیده 

حرفه و فن داشتیم باید یاد می گرفتیم چه طور بدوزیم آخه  من هم توی ظرافت های زنونه می لنگم ق با صبر و حوصله دوخت ها رو بهم یاد داد من بی استعداد از بین اون همه دوخت فقط زیگ‌ زاگ رو یاد گرفتم 

اغلب اوقات با ق زنگ تفریح ها رو می گذروندم عجیبه با اون همه خشونتی که توی مدرسه تجربه می کرد حتی یه بار هم ندیدم تلافی یش رو سر کسی در بیاره آزارش حتی به مورچه هم نمی رسید 

زبون تلخی نداشت همیشه موهای فرفریش رو  بالا می بست و لباسش از تمیزی برق می زد  با این که از یکی دو کلمه یی از زبونش بیرون می کشیدی می فهمیدی زیاد هم وضعیت مالی خوب ندارن 

ق یه مدتی مامور بهداشت مون  بود بچه ها از عمد کثیف کاری می کردن تا ق کل حیاط دنبالشون بدوئه تا بعدا با خنده برای دوست هاشون تعریف کنن 

به نظرم به خاطر حس مسئولیت پذیری که ق داشت باید ازش تقدیر می کردن 

یه بار تصمیم گرفتم به معلم ها و بچه ها ثابت کنم ق واقعا می تونه بیست بگیره تموم روز با هم علوم خوندیم من چندین چند بار مطالب رو براش تکرار کردم 

زنگ سوم معلم امتحان رو گرفت همون روز هم تصحیح کرد و ق نمره  بیست رو گرفت معلم علوم مون گفت که همه تشویقش کنیم 

ق با این که معمولا احساساتش رو بروز نمی داد اما اشک شوق توی چشم هاش جمع شده بود و خیلی خوشحال به نظر می رسید 

کاش از اون روز به بعد بیشتر با هم درس می خوندیم تا دیگه کسی دست کم نگیرتش  الان نمی دونم چه قیافه یی داری چی کار می کنی ولی تو زیباترین شخصیت رو داشتی و یکی از خوش قلب ترین آدمای زندگی‌ یم بودی 

واقعا شخصیتت برام الهام بخشه همه تو رو دست کم می گرفتن و تحقیرت می کردن ولی تو باز هم تلاشت رو می کردی برات مهم نبود 

آخرین بار توی دانشگاه مون فهمیدم مهم نیست یکی چه قدر صورت خوشگلی داشته باشه تا وقتی که ذاتش خرابه زیبایی بدنش به چشم نمی یاد 

حالا هر چه قدر ملت با سیرت زشتشون عمل جراحی انجام بدن تا خوشگل ترین صورتت رو داشته باشن یه سری چیزا هست که اگه نداشته باشی حتی مدل چند میلیاردی هم باشی مفت نمی ارزی 

‌واقعا گاهی یوتبرهای محبوب رو می بینم که حین چالش هاشون به طرفدار هاشون توهین می کنن از خودم می پرسم چرا از تعداد دنبال کننده هاش کم نمی شه چرا داری دنبالش می کنی 

ممکنه یه نفر طرفداری نداشته باشه زیاد هم محبوب نباشه ولی وقتی از نزدیک می شناسیش خودت رو سرزنش می کنی چرا زود تر باهاش آشنا نشدم چرا یه کاری نکنم همه بفهمن چه قدر آدم بزرگیه ولی به سهل انگاری از کنارش می گذریم 

  • فاطمه:)(:

حتما شنیدین اگه یه نفر رو قضاوت کنی روزگار صد دور می چرخه که همون بلا رو سرت بیاره 

سوم راهنمایی یه بار با بچه ها توی حیاط جمع شده بودیم یهو حرف از پ پیش اومد یکی گفت بهش ریاضی درس می دم توجه نمی کنه اون یکی گفت می یاد خونه ما با من علوم می خونه همش بازیگوشی می کنه  خلاصه با بچه ها به این نتیجه رسیدیم پ داره به رنج و مشقت مادرش کج دهنی می کنه و زحمات ما براش اهمیتی نداره اون روز حتی من فهمیدم که پ بچه طلاقه با این حال با بچه همراهی کردم تصمیم گرفتیم باهاش حرف بزنیم 

همه مون پ رو دوره کردیم و سرزنشش کردیم یادمه من هم یه چیزایی گفتم توی نگاهش یه ناباوری خاصی موج می زد تو دیگه چرا 

حالا چه ربطی به من داره یکی دو سال بعد زمان دبیرستانم خودم دقیقا مثل پ شدم نمی تونستم روی مطالبی که دبیرا تدریس می کردن  تمرکز کنم یهو بعد از ساعت ها تلاش ممکن بود همه چیز از ذهنم بپره اصلا حوصله درس خوندن نداشتم هر چه قدر تلاش می کردم به جایی نمی رسیدم  

یادمه معلم ها سر پ داد می کشیدن چرا وقتی صداشون می زنن لال مونی می گیره و جوابشون رو نمی ده پ هم از جاش بلند می شد کلمات رو نمی تونست درست ادا کنه صورتش مثل گچ سفید می شد و دست هاش می لرزید بعد با داد و بی داد معلم ها بیشتر وحشت می کرد کلمات رو اشتباه می گفت  

من این حال رو وقتی تجربه کردم که معلم هندسه ام برگه مو  نشون همه داد و گفت صفر شدم وقتی که معلم فیزیکم صدام زد تا یه سوال حل کنم وقتی که امتحان پایان ترم معلمم گفت یادته چه قدر با درس نخوندن هات اذیتمون می کردی 

معلم ها درست مثل دبیرای من فکر می کردن پ یه دختر غمگین  و دست پا چلفتیه در حالی که اصلا این جوری نبود پ اتفاقا خیلی سر زنده و سرزبون دار بود همیشه از باغچه ی خونه شون برامون گل می آورد گاهی باید التماسش می کردیم برامون برگ درخت کاج بیاره تا باهاش بازی کنیم وقتی باهامون شوخی می کرد نخودی می خندید

آدم فقط در یه لحظه توصیف نمی شن بلکه برای شناختن یه نفر لحظات بسیاری از اون هست   

دو سال پیش توی اتوبوس دیدمش از قبلش هم خوشگل تر شده بود طوری که اصلا عجیب نبود مردای اتوبوس بهش خیره نگاه کنن 

خواستم بهش بگم من رو یادته اما خجالت کشیدم به خودم گفتم بی خیال خاطرات تلخ گذشته رو براش زنده نکن شما که اون زمان درکش نکردین چه قدر سخته بچه طلاق بودن و درکت نکردن که با چه مشکلاتی زندگی می کنی 

پس خودمو به خواب زدم و فهمیدم گاهی اوقات تحت تاثیر جمع قرار می گیریم برای فرد به خصوصی حکم صادر می کنیم فکر می کنیم همه چیز رو در موردش می دونیم و خوب شناختیمش در حالی که با این قضاوت ها و پیش داوری ها حتی ذره یی بهش نزدیک نیستیم 

گاهی زود تحت تاثیر قرار گرفتن پاشنه آشیل زندگی منه یعنی دائم باید به خودم تاکید کنم هر کس برداشت شخصی خودش رو داره و قرار نیست تو هم بر اون اساس تصمیم بگیری 

  • فاطمه:)(:

راهنمایی که بودم یه همکلاسی به اسم م داشتم مثل خودم یه سال از همه بزرگ تر بود منتهی من به خاطر تصادف عقب افتاده بودم و م به خاطر شرایط خانوادگی 

از بچه ها شنیده بودم مادرش رو از دست داده و به تازگی نا مادری داره  پدرش راننده مینی بوس مدرسه مون  بود یکی دو باری باباش رو دیده بودم یه مرد هیکلی و بد دهن که م ازش وحشت داشت م سرکش رو بیشتر از باباش می ترسوندن   

بچه ها می گفتن م مجبوره  کار خونه بکنه و گاهی توی خونه کتکش می زنن  به لطف بچه ها من همه چیز رو در مورد م می دونستم در حالی که خودش فقط بهم گفته بود یه سال ازم بزرگ‌تره شاید رو در واسی داشت  خوشبختانه من هم هیچ وقت به روش نیوردم  

البته یادم رفت بگم که م از سوم دبستان همکلاسی یم بود هر از گاهی ماندانا  براش هدیه می خرید و من به عنوان یه دوست غافلگیرش می کردم ماندانا تاکید داشت با کسایی که از همه تنها تر و آسیب پذیر ترن مهربون تر باشم  

بماند گاهی مثل بقیه بدجنس می شدم و وقتی خاطراتش یادم می یاد از مغزم بخار بلند می شه چه قدر می تونم پس فطرت  باشم و خودم خبر ندارم 

م گاهی برای جلب توجه بچه ها و معلم هامون دست به کارای عجیب می زد مثلا سر کلاس از خودش صدا در می آورد به قولا شوخی های خرکی می کرد 

دبستان که بودیم به خاطر حمایت های معلم ‌پرورشی مون کج دار و مریض توبیخ می شد ولی راهنمایی که بودیم با توجه به سخت گیری داشت احتمالا  اخراج شد 

یادمه یه روز عاصی یم کرده بود یعنی دیگه شورش رو در آورده بود صندلی از زیر پام کشیده بود خلاصه هر کاری که نمونه ی بارز اذیت و آزاره 

زنگ تفریح که شد اومد کنار نیمکتم زانو زد و سرش رو روی میز گذاشت بهم گفت فاطمه تو منو دوست داری ؟

اون لحظه خون به مغزم نمی رسید از دستش خیلی عصبانی بودم بهش گفتم معلومه که دوستت ندارم 

بعدش هم م بلند شد و رفت یه چند لحظه یی هم صبر کرد تا من حرفم رو پس بگیرم اما  به خودم گفتم به درک که ناراحت شد ظهر رفتم خونه و همه چیز رو برای ماندانا تعریف کردم ماندانا گفت فاطمه کارت اشتباه بوده می دونی چه قدر اون لحظه به تایید تو نیاز داشته 

دقیق یادم نمی یاد م چند ماه بعد دیگه به مدرسه برنگشت و من نتونستم از دلش در بیارم کاش یه روزی اتفاقی ببینمش بهش بگم اون روز از دستت عصبانی بودم ولی دوستت داشتم باور کن راست می گم 

یه مدتیه فکر می کنم چه قدر دوست داشتن ما  برای بعضی ها  حیاتیه اما ما ازشون دریغ می کنیم چون خیلی خیلی  خودخواهیم 

کاش بعد از پریشان حالیم به همه ی آدمایی که توی زندگی شون حتی یه بار هم دوست داشتن  رو تجربه نکردن ثابت کنم خودم به جای همه ی آدمایی که دوستت نداشتن دوستت دارم 

  • فاطمه:)(:

از همین میترسم که به کسی یا چیزی عادت کنی

اون وقت اون کس یا اون چیز قالت بذاره.

اون موقع دیگه هیچی برات باقی نمیمونه.

میفهمی چی میخوام بگم ؟

از کسایی که میزارن میرن خوشم نمیاد

واسه همینم اول از همه خودم میرم

اینجوری خاطر جمع تره ....

 

📒خداحافظ گاری کوپر | #رومن_گاری

 

#فکاهیات ذهن خسته 

🎴@bookhapdf

  • فاطمه:)(:

به خاطر همه چیزایی که ازش دزدیدی 

بزنیم زیر گوشت 

سرت جیغ و داد کنیم 

هولت بدم و لگد مالت کنیم 

بگو ‌دقیقا چی کار کنیم باهات 

به درک که ترس از دست دادن نداری 

تو چی هستی اصلا تا حالا توی زندگیت از دست رفتی 

تو حتی فرقشون هم نمی دونی 

اونی که براش از دست دادن مهم نیست دلش یه فاحشه خونه است  ولی  اگه  بترسی از دست رفتن به سختی می تونی هر کسی رو به زندگیت راه بدی   

یه غریبه می گفت کدوم تنهاترن کسی که برای فراموش کردن یه نفر مثل یه هرزه همه رو امتحان می کنه یا کسی که واقعا فهمیده  هیچ کی اون یه نفر   نمی شه 

  • فاطمه:)(:

ماندانا گاهی شبیه یک دختر بچه ی تخس هفت ساله است جالب است که بدانید فقط من از این وجه پنهان وجودش با خبرم چون بار ها موقع غم و شادی گاهی  برق صد فاز چشمان یک دختر بچه را داشته که برای من آشناست

به نوعی این تحیر چشمانش به من هم  به ارث رسیده  کودک درونم خود را به جای فاطمه تاطنه می نامد کمی بی اعصاب است خیلی رک حرف دلش را می زند هنوز فکر‌ می کند چشم عسل اصلا هیچ وقت موز نخریده هنوز  علاقه ناشناخته یی  به آغوش گرفتن فلاسک چای دارد  اما حالا هر بار که بیدار می شود تمامی وجودش از عطش ناشناخته می سوزد یک حس انتزاعی نیست بلکه واقعی ایست زبان و لبانم به گونه یی می سوزند  انگار که زهر خورده باشم 

تا چند ساعت عطش دارم هر چه قدر هم آب بخورم برطرف نمی شود امروز در خواب و بیداری بودم ماندانا صدایم زد فاطی فاطی حداقل بیا با هم بمیریم 

خسته تر از آن بودم که از رخت خواب بلند شوم حتی امروز می خواستم به این دلیل قید درس خواندن را بزنم به آشپزخانه رفتم تا از او بپرسم چه طور می شود با هم بمیریم مگر راه حلی پیدا کرده من که به او نگفتم از تنهایی مردن می ترسم شاید در آن لحظه برای اولین بار فهمیدم دیگر نمی خواهم تنها بمیرم 

ماندانا قابلمه پر از آش ماست را نشانم داد و گفت بیا از این بخوریم سرد است برای گرمی ات خوب است اگر اتفاقی افتاد من تمامی مسئولیتش را به گردن می گیرم

از حیله ی کودکانه اش خنده ام گرفت توی دلم گفتم تو با این نقشه اگر جانم  را هم می خواستی من می دادم اول شرط کردم فقط دو سه قاشق می خورم و در همین اندازه حاضرم بمیرم باقی یش هم راهی  گذاشته اند که اندک اندک پیوسته از شرم خویش جان به سر شوی 

آش ماست ماندانا معجزه کرد کمی از عطشم کاست اما مزه اش را دوست نداشتم این آش برای ماندانا معنی خاصی داشت دیو ماست و دوغش را خریده بود ماندانا هم گاهی به آشپزی پناه می برد تا حال دلش را خوب کند 

به علاوه این عادت دیرینه ی همه ی مامان هاست وقتی که یک غذای مفید درست می کنند و تو زیر بار نمی روی با هر ترفندی گردن بارت می کنند یکی دو قاشق بخوری 

ما هم بد جنسی می کنیم و می گوییم حتما دوباره غذا روی دستت مانده آخر این بشر تا کجا می تواند شیرین باشد  چون  گفت دلم نمی آید غذا را دور بندازم شاید یک غذای ویژه برای گربه هاست همراه برنج این را هم برای گربه ها ببر  

خندیدم با این که هنوز عطش داشتم و لبانم می سوخت اما انگار زبانم روی سرامیک سرد حمام دراز کشیده باشد کمی جانم آرام گرفت ماندانا حاضر بود این جوری با من بمیرد و من این جمله تاریخی عاشقانه را از زبان او شنیده بودم حتی الان می توانم در کمال خوشحالی جان به جان آفرین تسلیم کنم شاید اگر از ته دل خوشبختی را تجربه کنی مهم نیست دلیل مرگت  این قدر کوچک باشد آش ماست یا پریدن یک استخوان مرغ در گلویت ...  

ماندانا خودش در آن لحظه خبر نداشت فروغ شاعرم شده و دستانش را در باغچه کاشته تا سبز شود واقعا در حیاط یک باغچه دارد از اوایل اپیدومی کورنا رویایش یک باغچه سر سبز بوده که به این رویا حقیقت بخشیده  در تابستان گذشته با عطر نعنا های باغچه قول و قرار عاشقانه داشتم 

به قول استاد شاعر بودن به کلمات و آرایه ها نیست گاهی باید حال و احوال یک نفر شاعرانه باشد مثلا مثل سهراب خوشحالم یا مثل شاملو عاشق آیدام مثل فروغ غمگینم

آخر ترم پیش که سعدی داشتیم بچه ها می نالیدند خوش به حال معشوق سعدی کاش ما هم کسی را داشتیم این جوری برایمان شعر می گفت استاد هم که خودشان شاعر هستند فرمودند شاید یک نفر نتواند به زبان این گونه شعر بسراید  اما شک نکنید درونش لبریز از احساسات شاعرانه است درست مثل همین کلمات ... 

پیش از این فکر می کردم حتما  باید شاعر در بست داشته باشم که بانوی الهاماتش باشم اما از یک روزی به بعد دریافتم کلمات مفت نمی ارزند اگر احساس شاعرانه نباشد اگر آدم ها شبیه حرف های رمانتیک شان نباشند  

دیوانه ی شاعر مسلکی چون خویش را می خواهم که با من بی سرانجام خوش باشد در یک روز برفی به دل جاده بزنیم با هم سقوط آزاد را تجربه کنیم روی لبه های جدول مسابقه بگذاریم سر پل دانشجو بستنی لیس بزنیم غروب شیراز را تماشا کنیم برایش لای اوریگامی دو سه خط نامه بنویسم و قایمش کنم تا او پیدایش کند به جای از بر بودن چرت و پرت بلد باشد برایم لالایی بخواند کسی بتوانم در مورد هر چیزی با او حرف بزتم  اوف این لیست طولانی ایست تا ابد و یک روز زمان می برد 

ای یک روز و ابد نیامده گاهی دلم از دست می رود شخصیت پنهانم آشکار می شود چه طور باید به تو که صاحب دلی بفهمانم گاهی می خواهی محتاطانه  نقاب به صورتت بزنی نه این که اهل دوز و کلک باشی بلکه دوست نداری به  بعضی ها خود واقعی ات را نشان بدهی تا خرابت کنند تو هم که تشریف نداری آبادم کنی و مثل نظامی بفرمایی خراب آن که آبادت نخواهد

در زندگی به من ثابت شده گونه بشری   کنار کسی که احساس امنیت دارد بیشتر شبیه خودش است وگرنه اگر به کسی اعتماد نداشته باشی یک شخصیت جعلی می سازی تا او به آن سرگرم شود تو هم در امان بمانی  

پیش از مرگ حداقل یک بار می خواهم بدانم به جز ماندانا آیا کس دیگر هم هست که بخواهد حداقل با هم بمیریم شاید به همین خاطر هنوز زنده ام چون  تنهایی مردن سخت تر از هر چیزی ایست که تصورش می کردم

 

امروز با شوخی مادرانه یا کودکانه ماندانا برای لحظاتی #دردانگی حافظانه  را تجربه کردم  

  • فاطمه:)(:

نوک پیکان نرده های محافظ نیمه پنهان ماه را نشانه می رفت ولی از پس حصار دیوار توی اسیر  با استخوان زهر آلود شبح ماری در گلو خفه می شدی و آنها می پنداشتند هنوز  به شکار محال سایه مهتاب می خندی 

  • فاطمه:)(:

مثلا یه روزی همین جوری یهویی دیگه زنده نباشی 

به قول اون شاعره  فراموش می شی طوری که انگار از اول نبودی از کجا معلوم  حالیشون بشه که به اندازه ی حرف های گفته ات  دوستشون  داشتی و به اندازه ی حرفای نا گفته ات ازشون نفرت داشتی 

حق با تو بود توی جهنم بعد از متلاشی شدن از نو  خلق می شی تا با پوست و استخونت زخم چرکی  که تو رو یه بار کشته دوباره عذابت بده ولی  صرفا  برای خودت می گم  جهنم همین حوالی بیخ گوشته   

 #فکاهیات ذهن خسته 

 

  • فاطمه:)(:

بچه که بودی جایگاه امنت کمد بود ...

کاش گذر همه ی کمد هایی بچگی یم به دنیای نارنیا می رسید حتما من بلد راه نبودم :(

به هر حال بچگی که گذشت ولی فاطی الان  جایگاه امن و امانت کجاست شاید قلبی که بهم فرصت آخرین و اولین ماجراحویی رو بده 

#بماند به یادگاری 

  • فاطمه:)(:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(: