The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

۵۹ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

ببرد از من قرار و طاقت و هوش

بت سنگین دل سیمین بناگوش

نگاری چابکی شنگی کلهدار

ظریفی مه وشی ترکی قباپوش

ز تاب آتش سودای عشقش

به سان دیگ دایم می‌زنم جوش

چو پیراهن شوم آسوده خاطر

گرش همچون قبا گیرم در آغوش

اگر پوسیده گردد استخوانم

نگردد مهرت از جانم فراموش

دل و دینم دل و دینم ببرده‌ست

بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش

دوای تو دوای توست حافظ 

لب نوشش لب نوشش لب نوش

حافظ غزل 282

چو پیراهن گروه پلیور

  • فاطمه:)(:

ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان

جان به غم‌هایش سپردم نیست آرامم هنوز

حافظ غزل 265

  • فاطمه:)(:

مشکل حل نا شدنی من با علم غریب ریاضی :

در اتاق بهداشت به همراه جمعی از همکلاسی ها و معلم بهداشت 

معلم بهداشت:توحیدی قدت چنده ؟

من:امم خانم فکر کنم سه متر و هفتاد باشم 

معلم بهداشت:عزیزم مگه انسان نخستین هستی 

 

من در حال درس دادن مقیاس جغرافیایی به همکلاسی یم 

من:فکر کن یه اتاق داری که سه هزار متره 

همکلاسی:فاطمه مطمئنی همچین اتاقی هست 

من:حالا تو فرض کن هست 

 

من معمولا نمی تونم اعداد رو تصور کنم مثلا اگه یه چیزی رو به عدد و واحدش بگی باید بعدش برام شاهد مثال بیاری و با فضا سازی  بهش عینیت بیخشی  مثلا  سه هزار متر قدر یه خونه است یا این که قد بهتاش پایتخت  دو متره 

همیشه به خاطر همین ویژگی یم سر زنگ ریاضی غصه می خوردم  تا این که ماندانا بهم گفت تنها نیستم بعضی از آدما نه این که توی یادگیری ریاضی بی استعداد باشن اتفاقا خوب درکش می کنن ولی باید ریاضی رو بهشون عینی درس بدی 

اتفاقا راهنمایی یه معلم ریاضی به اسم خانم مصباح داشتم متوجه شده بود من برعکس بقیه بچه ها با طبیعت خشک ریاضی کپک زده می شم   موقع تدریس داستان سرایی می کرد شور زندگی رو قاطی ریاضی می کرد تا زمانی که خانم مصباح معلمم بود  توی درس ریاضی بالاترین نمره رو می گرفتم ولی توی دبیرستان افت شدیدی داشتم معلم ها با چه رویی  عدم یادگیری رو به گردن دانش آموز می ندازن در حالی که این رابطه دو طرفه است عمده ی مشکلات بر می گرده به روش تدریس معیوب خود معلم  

به جز ریاضی درس هایی مثل شیمی و فیزیک ملکه عذابم بودن و معلم ها  از نمرات پایینم  خیلی می نالیدن یعنی من الکی انتظار داشتم ؟ معلم فیزیک وسط تدریس قانون نیتون عشق و احساس  رو چاشنی  درسش کنه 

به بار به خاطر نوشتن یه شعر سر کلاس ریاضی توبیخ شدم حالا بماند  گاهی یواشکی رمان می خوندم بنابراین  سال های آخر برای این که بازیگوشی نکنم مجبورم می کردن ردیف اول بشینم  

حالا منو بگی خوره ی علوم انسانی و  حتی  طرز حرف زدنم هم ادبی بود بگذریم می تونست بدتر از این هم بشه اه به جز ریاضیات با کدبانوگری هم همیشه خدا سر ناسازگاری دارم 

یه سال سیزده به در آش سبزی داشتیم ماندانا من رو فرستاده بود تا از همسایه فلفل بگیرم بعدش همسایه مون پرسید دخترم فلفل سیاه می خوای یا قرمز 

من هم گفتم اونی رو بدین که تندتر باشه 

دیدم مرده صورتش قرمز شده و زودی  در بست  دختر دایی و دختر خاله ام از خنده پخش زمین شدن هنوز هم نفهمیدم  مگه فرق فلفل سیاه و قرمز در چیه  

  • فاطمه:)(:

‏یکی می گفت آلیس_مونرو راجع به یه دوره‌ی افسردگی تو زندگیش نوشته: 

«آنچه از دستم برمی‌آمد با آنچه دلم میخواست انجام دهم منافات داشت». 

#فکاهیات ذهن خسته 

  • فاطمه:)(:

ژاک: سخت‌ترین قسمت غواصی، وقتیه که به انتهای آب می‌رسی

جوآنا: چرا؟

ژاک: برای بالا اومدن، باید یه دلیلِ خوب داشته باشی؛ و پیدا کردنِ یه دلیل خوب، کار خیلی سختیه...

 

 

🎬The Big Blue 

#فکاهیات ذهن خسته 
پ ن پ : مثل پیدا کردن یه دلیل خوب برای درس خوندن در ایام فرجه است من ۳۰۰تا غزل حافظ رو چه طور تا یک شنبه تموم کنم استاد جان باور کن حافظ هم راضی به زحمت نیست :/

  • فاطمه:)(:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(:

معمولا یا احتمالا  سر کلاس خودش رو خیس می  کرد  و یه بار هم دیده‌ بودم که توی خیابون مادرش اون رو می زنه و دست هاشو می کشه که همراهش بیاد 

بعد ها این خاطره رو برای یکی از همکلاسی هام  که می شناختش  مطرح کردم  و واکنش این همکلاسی یم خیلی ستودنی بود اصلا توی لحنش قضاوت رو احساس نمی کردی چون از همه چیز با خبر بود  الان از خجالت یادم نمی یاد چی گفت آهان بهم گفت این بنده خدا یک کم از نظر ذهنی از همون عقب بوده ما نا دانسته خیلی وقتا اذیتش کردیم 

آره خیلی شرمنده خودم شدم که موقع تعریف کردن همچین خاطره یی قصد داشتم برای سرگرمی سر حرف رو باز کنم

 کسی که اون لحظه حضور نداره تا از حیثیتش دفاع کنه چرا گاهی خودش رو خیس می کرد چرا گاهی بدون هیچ دلیل خاصی می زد زیر گریه شاید توی کلاس به خاطر حالت نا فرم دندونش و لحن حرف زدنش مورد آزار و اذیت قرار می گرفت دیگه اگه می فهمیدن همچین مشکلی داره چی کار می کردن 

یادمه هیچ دوستی نداشت معمولا به خاطر بوی بد بدنش یا بچه گانه حرف زدنش  همه فکر می کردن یه کودن محضه خوب سیستم طبقاتی و آب دوغ خیاری مدرسه است خلاصه تنهای تنها بود به ماندانا که گفتم همچین کسی توی کلاسمون هست ازم خواست براش هدیه ببرم 

من هم مشکلی نداشتم دوباره توی کلاس قهرمان بازی در بیارم و جلب توجه کنم فاطمه توحیدی یار ستم دیدگان کلاس 

تا اون روز به خیلی ها هدیه داده بودم به م  که قلدر مدرسه بود به ف که سیاه پوست بود به دال که افغان مهاجر بود به هر کسی که برای طرد شدنش و تنهایی بودنش  یه انگی داشت 

الان می فهمم هدف ماندانا مثل من خودنمایی نبود بلکه می خواست بهم درس مهم تری یاد بده هیچ وقت از نوک بینی آدما رو نبینم با پیش داوری هام شرایط رو برای کسی سخت نکنم شاید اون لحظه داره با دردناک ترین زخم  زندگی می کنه حداقل من یکی نوک نزنم به زخمش

ماندانا یه مداد فانتزی صورتی خرید درست همون کاری که برای همه  کرده بود 

وقتی به همکلاسی یم دادم اصلا باور نمی کرد فکر می کرد اونو با یکی دیگه اشتباه گرفتم از اون روز یک کم با هم صمیمی تر شدیم حتی گاهی زنگ تفریح ها با هم بودیم ولی بهش حق می دم با من احساس صمیمیت نداشت 

وقتی که فهمیدم چه قدر تنهاست ناراحت می شدم که کل زنگ تفریح کنار دیوار دستشویی می ایسته تا پشت مانتوش خشک بشه 

واقعا معلم های آموزش و پرورش از تیمارستان فرار کردن یا اصلا توی واحد های دانشگاهی شون روان شناسی نگذروندن  این طفلکی با شرایطی که داشت بیشتر از طرف معلم ها مورد آزار و اذیت قرار می گرفت شاید اگه معلم هامون به خاطر نمره هاش بهش سخت نمی گرفتن شاید اگه نمی ترسید بهشون می گفت هر از گاهی باید زود به زود بره دستشویی  

با این اوصاف  دیگه از دانش آموز چه انتظاری می ره که براش قلدری نکنه 

از خودم ناراحتم به‌ بار باعث شدم بیشتر تحقیر بشه اردو مدرسه بودیم دیدم این داره برای  کلاس بالایی ها بطری آب می بره اونا هم می خندن و این رو بهم نشون می دن 

ازش پرسیدم داری چی کار می کنی و این آب رو برای کی می بری بهم گفت اینا گفتن اگه کارشون رو انجام بدم توی امتحان ریاضی بهم تقلب می رسونن  

من هم بطری آب رو از دستش گرفتم جلوی چشم کلاس بالایی ها توی باغچه خالی کردم و درست یادم نمی باد شاید تهدیدشون کردم که دیگه ازش به خاطر این کارها سو استفاده نکنن 

بماند چه قدر اون لحظه خفن به نظر رسیدم ولی حواسم نبود که سرخورده اش کردم و پیش همه احمق جلوه اش دادم که به خاطر یه امتحان حاضره چی کار کنه 

هیچ وقت مثل بقیه مسخره ات  نکردم ولی بابت اون یه بار که با همکلاسی یم پشت سرت حرف زدم و بابت قهرمان بازی اون روزم معذرت می خوام می دونستی که چشمای قشنگ داشتی و رنگ موهات زیر نور خورشید خوش رنگ به نظر می رسید 

من اگه ماندانا رو نداشتم مطمئنا هیولا می شدم شما نمی دونین گاهی چی کارا می کنه این روزا زنگ در خونه مون  رو کولی ها و گدا ها می زنن به من باشه فکر می کنم اکثر اینا دارن سو استفاده می کنن ولی ماندانا خیلی اصرار داره یه چیزی بهشون بدیم که نا امید از در خونه مون نرن 

هر ماه نذر می کنه یه مبلغی رو به یه فرد نیاز مند بده همیشه بهمون می گه به آدم نیازمند بیشتر از یه فرد ثروتمند احترام بذاریم  بر این عقیده است ثروت به اخلاق آدمه نه دارایش اگه یه وقت بفهمه با تکبر با یه نفر برخورد کردیم جوری ناراحت می شه که انگار سیگار دستت دیده

من مهربونی های زندگیم رو از ماندانا دارم که از بچگی وقتی می فهمید بعضی  همکلاسی هام به خاطر شرایط خاصشون بین بقیه طرد شدن ازم می خواست با یه هدیه خوشحالشون کنم و باهاشون رفیق باشم

 

  • فاطمه:)(:

هنوزم برام سواله مگه اون مسئله چه ربطی به من داشت ؟!

یه دوستی به اسم ب داشتم که خیلی با مزه بود مخصوصا وقتی که سر کلاس سوال های بی ربط می پرسید یه ریز حرف می زد گاهی برات دردسر درست می کرد هر چی بهش می گفتی باور می کرد وقتی فهمید نوشتن رو دوست دارم اون هم مثل من می خواست نویسنده بشه

حالا بریم سراغ ت 

ت مادر مذهبی داشت این هم همیشه سر این موضوع با مادرش درگیری داشت من وقتی می خوام برای یه نفر معضلات بلوغ رو توضیح بدم از ت یاد می کنم این ت هیچ وقت از من خوشش نمی اومد و من هنوز از دستش دلخورم چرا جامدادی مورد علاقه ام رو کش رفت تا به دوست هاش ثابت کنه عجب شاخی تشریف داره ت برای این که مورد تایید دوست هاش قرار بگیره هر کاری می کرد و این ت به غیر از اون اکیپ اراذل کلاس یه دوست صمیمی به اسم ز داشت که خیلی بهش وابسته بود یه مدتی ز کنار من نشست و با ت قهر کرد بعد من فهمیدم نا خواسته باعث جدایی این دو تا شدم خیلی دلم برای ت سوخت شاید به همین خاطر ت یه بار باهام طرح دوستی ریخت  ازم در موردهمه چیز پرسید تا بیشتر منو بشناسه من هم فهمیدم توی زندگی ت از اون مدل آدمای کسل کننده ام خیلی براش گرون تموم می شه که شبیه من بشه بنابراین   بهم غیر مستقیم فهموند خیلی ناراحته که از ز جدا شده 

  به ز گفتم که ت خیلی بی قراری می کنه چرا نمی خواد با هم آشتی کنن و خلاصه یه حرفی زدم که ز با ت آشتی کرد اما از اون به بعد ز یه جوری نگاهم می کرد که انگاری ازم دلخوره من سر گروه زبان ز بودم بهش زبان درس می دادم و چیز زیادی از ز نمی دونستم 

ز صورت رنگ پریده و غمگینی داشت من هیچ وقت ندیدم که بخنده شخصیت درونگرایی داشت با این که حرفی نمی زد از غم توی چشماش متوجه می شدی توی زندگی‌ یش مشکلاتی داره که اونو از درون نابود کرده

رابطه من با ز در همین حد بود خلاصه یه روز ت اومد بهم گفت که دوستت ب می خواد برای ز قرص بیاره بهش بگو این کار رو نکنه 

من هم هاج و واج مونده بودم این ب بلا نگرفته دکتر شده  ت رو دل گرم کردم که  باشه حتما بهش می گم دلیلش رو هم  نپرسیدم چون به من ربط نداشت  تا این که ت  خودسر بهم گفت می دونی چرا ز همیشه مچ بند می ببنده چون چند بار با تیغ خودکشی کرده حالا هم از ب قرص می خواد 

فکر کنم خود ب هم اونجا بود من قبل از این که ت بخواد چیزی بگه، به ب گفتم حالا که فهمیدی لطفا هیچ قرصی نیار و دردسر درست نکن 

برام سواله وقتی ت می تونست به خود ب بگه چرا به من گفت و نقش من این وسط دقیقا کجاست شاید به خاطر این که ب غالبا از من حرف شنوی داشت ولی اگه می فهمید یکی قرص رو برای خودکشی می خواد حتما نمی داد مگه دیوونه بود   بعدش ت چرا باید راز دوستش رو به ما می گفت 

هیچ وقت یادم نمی ره وقتی که بعد از اون قضیه یه بار اتفاقی جای تیغ رو روی دستای  ز دیدم و چه قدر ز خجالت کشید  

همه چیز به همین راحتی تموم شد ز تا آخر سال تحصیلی دائما سر کلاس حضور داشت تا اونجایی که من می دونم زنده موند  توی گروه زبان بیشترین نمره رو می گرفت و از بهترین ها بود ولی مثل قبل سعی نمی کرد با من صمیمی تر باشه رابطه اش همچنان با ت شکر آب بود 

به هر حال می تونستم با ز مهربون تر باشم و باهاش دوستانه رفتار کنم چرا توی این ماجرا دلم برای ت سوخت که یه احساس انحصار طلبانه به ز داشت و نمی خواست کسی جز خودش کنارش باشه 

گاهی می گم نکنه ز همیشه منتظرم بوده که کمکش کنم ولی من نادیده اش گرفتم نکنه ز روی کمکم حساب می کرده من فکر کردم ت می تونه همراهش باشه و کمکش کنه 

بگذریم من که هیچ وقت راز اون روز نمی فهمم گفتم  بنویسم و نتیجه ی اخلاقی یش فقط یادم بمونه جالبه که نمی دونم از این خاطره چه نتیجه یی باید گرفت 

  • فاطمه:)(: