حس مشترک فروغ و شرکا
ماندانا گاهی شبیه یک دختر بچه ی تخس هفت ساله است جالب است که بدانید فقط من از این وجه پنهان وجودش با خبرم چون بار ها موقع غم و شادی گاهی برق صد فاز چشمان یک دختر بچه را داشته که برای من آشناست
به نوعی این تحیر چشمانش به من هم به ارث رسیده کودک درونم خود را به جای فاطمه تاطنه می نامد کمی بی اعصاب است خیلی رک حرف دلش را می زند هنوز فکر می کند چشم عسل اصلا هیچ وقت موز نخریده هنوز علاقه ناشناخته یی به آغوش گرفتن فلاسک چای دارد اما حالا هر بار که بیدار می شود تمامی وجودش از عطش ناشناخته می سوزد یک حس انتزاعی نیست بلکه واقعی ایست زبان و لبانم به گونه یی می سوزند انگار که زهر خورده باشم
تا چند ساعت عطش دارم هر چه قدر هم آب بخورم برطرف نمی شود امروز در خواب و بیداری بودم ماندانا صدایم زد فاطی فاطی حداقل بیا با هم بمیریم
خسته تر از آن بودم که از رخت خواب بلند شوم حتی امروز می خواستم به این دلیل قید درس خواندن را بزنم به آشپزخانه رفتم تا از او بپرسم چه طور می شود با هم بمیریم مگر راه حلی پیدا کرده من که به او نگفتم از تنهایی مردن می ترسم شاید در آن لحظه برای اولین بار فهمیدم دیگر نمی خواهم تنها بمیرم
ماندانا قابلمه پر از آش ماست را نشانم داد و گفت بیا از این بخوریم سرد است برای گرمی ات خوب است اگر اتفاقی افتاد من تمامی مسئولیتش را به گردن می گیرم
از حیله ی کودکانه اش خنده ام گرفت توی دلم گفتم تو با این نقشه اگر جانم را هم می خواستی من می دادم اول شرط کردم فقط دو سه قاشق می خورم و در همین اندازه حاضرم بمیرم باقی یش هم راهی گذاشته اند که اندک اندک پیوسته از شرم خویش جان به سر شوی
آش ماست ماندانا معجزه کرد کمی از عطشم کاست اما مزه اش را دوست نداشتم این آش برای ماندانا معنی خاصی داشت دیو ماست و دوغش را خریده بود ماندانا هم گاهی به آشپزی پناه می برد تا حال دلش را خوب کند
به علاوه این عادت دیرینه ی همه ی مامان هاست وقتی که یک غذای مفید درست می کنند و تو زیر بار نمی روی با هر ترفندی گردن بارت می کنند یکی دو قاشق بخوری
ما هم بد جنسی می کنیم و می گوییم حتما دوباره غذا روی دستت مانده آخر این بشر تا کجا می تواند شیرین باشد چون گفت دلم نمی آید غذا را دور بندازم شاید یک غذای ویژه برای گربه هاست همراه برنج این را هم برای گربه ها ببر
خندیدم با این که هنوز عطش داشتم و لبانم می سوخت اما انگار زبانم روی سرامیک سرد حمام دراز کشیده باشد کمی جانم آرام گرفت ماندانا حاضر بود این جوری با من بمیرد و من این جمله تاریخی عاشقانه را از زبان او شنیده بودم حتی الان می توانم در کمال خوشحالی جان به جان آفرین تسلیم کنم شاید اگر از ته دل خوشبختی را تجربه کنی مهم نیست دلیل مرگت این قدر کوچک باشد آش ماست یا پریدن یک استخوان مرغ در گلویت ...
ماندانا خودش در آن لحظه خبر نداشت فروغ شاعرم شده و دستانش را در باغچه کاشته تا سبز شود واقعا در حیاط یک باغچه دارد از اوایل اپیدومی کورنا رویایش یک باغچه سر سبز بوده که به این رویا حقیقت بخشیده در تابستان گذشته با عطر نعنا های باغچه قول و قرار عاشقانه داشتم
به قول استاد شاعر بودن به کلمات و آرایه ها نیست گاهی باید حال و احوال یک نفر شاعرانه باشد مثلا مثل سهراب خوشحالم یا مثل شاملو عاشق آیدام مثل فروغ غمگینم
آخر ترم پیش که سعدی داشتیم بچه ها می نالیدند خوش به حال معشوق سعدی کاش ما هم کسی را داشتیم این جوری برایمان شعر می گفت استاد هم که خودشان شاعر هستند فرمودند شاید یک نفر نتواند به زبان این گونه شعر بسراید اما شک نکنید درونش لبریز از احساسات شاعرانه است درست مثل همین کلمات ...
پیش از این فکر می کردم حتما باید شاعر در بست داشته باشم که بانوی الهاماتش باشم اما از یک روزی به بعد دریافتم کلمات مفت نمی ارزند اگر احساس شاعرانه نباشد اگر آدم ها شبیه حرف های رمانتیک شان نباشند
دیوانه ی شاعر مسلکی چون خویش را می خواهم که با من بی سرانجام خوش باشد در یک روز برفی به دل جاده بزنیم با هم سقوط آزاد را تجربه کنیم روی لبه های جدول مسابقه بگذاریم سر پل دانشجو بستنی لیس بزنیم غروب شیراز را تماشا کنیم برایش لای اوریگامی دو سه خط نامه بنویسم و قایمش کنم تا او پیدایش کند به جای از بر بودن چرت و پرت بلد باشد برایم لالایی بخواند کسی بتوانم در مورد هر چیزی با او حرف بزتم اوف این لیست طولانی ایست تا ابد و یک روز زمان می برد
ای یک روز و ابد نیامده گاهی دلم از دست می رود شخصیت پنهانم آشکار می شود چه طور باید به تو که صاحب دلی بفهمانم گاهی می خواهی محتاطانه نقاب به صورتت بزنی نه این که اهل دوز و کلک باشی بلکه دوست نداری به بعضی ها خود واقعی ات را نشان بدهی تا خرابت کنند تو هم که تشریف نداری آبادم کنی و مثل نظامی بفرمایی خراب آن که آبادت نخواهد
در زندگی به من ثابت شده گونه بشری کنار کسی که احساس امنیت دارد بیشتر شبیه خودش است وگرنه اگر به کسی اعتماد نداشته باشی یک شخصیت جعلی می سازی تا او به آن سرگرم شود تو هم در امان بمانی
پیش از مرگ حداقل یک بار می خواهم بدانم به جز ماندانا آیا کس دیگر هم هست که بخواهد حداقل با هم بمیریم شاید به همین خاطر هنوز زنده ام چون تنهایی مردن سخت تر از هر چیزی ایست که تصورش می کردم
امروز با شوخی مادرانه یا کودکانه ماندانا برای لحظاتی #دردانگی حافظانه را تجربه کردم
- ۹۹/۱۰/۱۴