The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

به میم را جان معلومه که دوستت دارم

پنجشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۹، ۰۷:۴۷ ق.ظ

راهنمایی که بودم یه همکلاسی به اسم م داشتم مثل خودم یه سال از همه بزرگ تر بود منتهی من به خاطر تصادف عقب افتاده بودم و م به خاطر شرایط خانوادگی 

از بچه ها شنیده بودم مادرش رو از دست داده و به تازگی نا مادری داره  پدرش راننده مینی بوس مدرسه مون  بود یکی دو باری باباش رو دیده بودم یه مرد هیکلی و بد دهن که م ازش وحشت داشت م سرکش رو بیشتر از باباش می ترسوندن   

بچه ها می گفتن م مجبوره  کار خونه بکنه و گاهی توی خونه کتکش می زنن  به لطف بچه ها من همه چیز رو در مورد م می دونستم در حالی که خودش فقط بهم گفته بود یه سال ازم بزرگ‌تره شاید رو در واسی داشت  خوشبختانه من هم هیچ وقت به روش نیوردم  

البته یادم رفت بگم که م از سوم دبستان همکلاسی یم بود هر از گاهی ماندانا  براش هدیه می خرید و من به عنوان یه دوست غافلگیرش می کردم ماندانا تاکید داشت با کسایی که از همه تنها تر و آسیب پذیر ترن مهربون تر باشم  

بماند گاهی مثل بقیه بدجنس می شدم و وقتی خاطراتش یادم می یاد از مغزم بخار بلند می شه چه قدر می تونم پس فطرت  باشم و خودم خبر ندارم 

م گاهی برای جلب توجه بچه ها و معلم هامون دست به کارای عجیب می زد مثلا سر کلاس از خودش صدا در می آورد به قولا شوخی های خرکی می کرد 

دبستان که بودیم به خاطر حمایت های معلم ‌پرورشی مون کج دار و مریض توبیخ می شد ولی راهنمایی که بودیم با توجه به سخت گیری داشت احتمالا  اخراج شد 

یادمه یه روز عاصی یم کرده بود یعنی دیگه شورش رو در آورده بود صندلی از زیر پام کشیده بود خلاصه هر کاری که نمونه ی بارز اذیت و آزاره 

زنگ تفریح که شد اومد کنار نیمکتم زانو زد و سرش رو روی میز گذاشت بهم گفت فاطمه تو منو دوست داری ؟

اون لحظه خون به مغزم نمی رسید از دستش خیلی عصبانی بودم بهش گفتم معلومه که دوستت ندارم 

بعدش هم م بلند شد و رفت یه چند لحظه یی هم صبر کرد تا من حرفم رو پس بگیرم اما  به خودم گفتم به درک که ناراحت شد ظهر رفتم خونه و همه چیز رو برای ماندانا تعریف کردم ماندانا گفت فاطمه کارت اشتباه بوده می دونی چه قدر اون لحظه به تایید تو نیاز داشته 

دقیق یادم نمی یاد م چند ماه بعد دیگه به مدرسه برنگشت و من نتونستم از دلش در بیارم کاش یه روزی اتفاقی ببینمش بهش بگم اون روز از دستت عصبانی بودم ولی دوستت داشتم باور کن راست می گم 

یه مدتیه فکر می کنم چه قدر دوست داشتن ما  برای بعضی ها  حیاتیه اما ما ازشون دریغ می کنیم چون خیلی خیلی  خودخواهیم 

کاش بعد از پریشان حالیم به همه ی آدمایی که توی زندگی شون حتی یه بار هم دوست داشتن  رو تجربه نکردن ثابت کنم خودم به جای همه ی آدمایی که دوستت نداشتن دوستت دارم 

  • ۹۹/۱۰/۱۸
  • فاطمه:)(: