The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

با اجازه پروانه کسب آدم بودن

سه شنبه, ۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۵:۱۶ ق.ظ

زنگ عربی   ایست یا شاید هیچ کدام  اما به احتمال زیاد معلم وقت استراحت داده بدجوری کلاس را بوی نم باران برداشته دست جمعی نخورده مست شدیم  تقریبا اکثر بچه ها کنار پنجره جمع شده اند و به نوبت سرک می کشند پچ پج می کنند از  زوجی جوانی که به کوچه باغ می رفت چشم بر نمی دارند از بین حرف هایشان هوای دو نفره را می شنویم 

 

من دارم چیزی می نویسم و همزمان به حرف یکی از بچه ها که کنارم نشسته گوش می دهم او می گوید یک روزی حتما دلمان برای امروز تنگ می شود وقتی که کنار هم بودیم در این روز بارانی   به جای این که از لحظه لذت ببریم به فکر آینده بودیم آرزو می کردیم کاش با یار خیالی مان دست در دست هم  در خوش آب و هوا ترین جای شیراز که روزهای بارانی تبدیل به تکه ی گمشده یی از بهشت می شود قدم می زدیم قطعا حسرت می خوریم که چرا قدر  ندانستیم 

 

لازم نبود  در سرهایمان دوربین کار گذاشته باشد و  آنچه در سرمان می گذشت با صدای بلند به زبان آورده باشد دقیقا همین جوری بود فقط بچه ها خجالت می کشیدند به این صراحت اشاره کنند بنابراین  نخودی می خندیدند  کوتاه و مختصر می گفتند هوا دو نفره است  و با این که هوایشان چند نفره شده بود شوخی می کردند ...

 

پنج سال از آن روزهای بارانی  گذشته که با منظره درختان مه آلود و ابرهایی که کوه را پوشانده بودند به خیال می رفتیم هوای تازه را با حرص می بلعیدیم به سمت بوفه می دویدیم بستنی می خریدیم چون خیلی می چسبید 

 

راستش امشب یادم افتاد از آن دختران مشتاق کنار پنجره  چند نفرشان به وصال یار خیالی شان رسیدند اصلا همه چیز مثل خیالاتشان بود یا واقعیت از رویاهای فانتزی  آنها فاصله زیادی  داشت و آرزو می کردند اگر یک بار دیگر به ان روز بارانی برگردند فقط در لحظه زندگی کنند یار خیالی آنچنان هم آش دهان سوزی نبود 

 

همین جوری الکی کنجکاو هستم آیا با کسی آشنا شدند که به آنها حس خوب زن بدهد همان حس خوبی که توی افسانه ی شاهزاده  با اسب سفید  با پایانی   که به طرز اغراق آوری خوش است  پیدا می شود 

 

اما از دیروز دوست دارم حس خوب انسان بودن را داشته باشم حسی که فقط خودم در بدست آوردنش نقش موثر داشته باشم نه این که دست روی دست بگذارم منتظر باشم کسی این لطف را در حقم کند 

 

واقعا بعضی از ما این پتانسیل را داریم برای کسی که می خواهیم به آن تبدیل شویم و برای داشتن زندگی ایده آلی که آرزویش را داریم  معمولا هیچ تلاش خاصی نکنیم در به در دنبال کسی باشیم که باعث  این تغییر بشود

 

انگار کس دیگری باید به جای خودمان این کار را بکند  حتی من می توانم چشم بسته پیش بینی کنم که عاشق کسی می شویم یا می خواهیم عاشق کسی شویم  که دقیقا همانی باشد که همیشه حسرت به دل هستیم که کاش کمی شبیه اش بودیم 

 

جان کلام  برای کسی که می خواهم باشم لازم نیست مجوز از دیگری  بگیرم  عیبی ندارد آدم   بخواهد عاشق کسی شود ولی تقریبا  احمقانه است چون همیشه خودم مجال نداشتم آدمی  باشم که می خواستم  یا زندگی را که می خواستم داشته باشم  پس بیا  عاشق کسی شو  که همیشه دوست داشتی مثل او باشی  و شبیه او زندگی کنی 

 

از قدم گفته اند آدم وقتی کسی را خیلی دوست دارد شبیه او می شود یا یک احتمال هست که آدم ها بازتاب وجود خودشان را در دیگران می بینند یک قسمتی از وجودم مثل بقیه عمیقا می خواهد باور کند راست است  ولی یک قسمت دیگری از وجودم عمیقا می خواهد به این برسد که برای حس خوش انسان بودن یا حس خوش زن بودن نیاز به محرک بیرونی نیست 

 

به قول گاندی می خواهم همان تغییری باشم که دنیا به آن نیاز دارد بس است قایم شدن و چشم به راه بودن برای پیدا کردنم  با تمام وجودم می خواهم ناجی و قهرمان خودم باشم کلیشه های دیزنی را پس بندازم چون  در داستان مدرن تر شاهزاده خانم خودش خودش  را از قلعه نجات می دهد 

 

 

هنوز به خاطر سکوتم در برابر افسری که به من  گفت شما زن ها چرا رانندگی می کنید زن را چه به گواهینامه گرفتن  غرورم جریحه دار شده  واقعا دلم می خواست حقش را کف دستش بگذارم ولی به اجبار باید سکوت می کردم برای همین گواهینامه داشتن و حق رانندگی کردن 

 

دوست دارم برسم به حس خوب انسان بودن  واقعا از ته قلب لعنتی ام می خواهم ولی گاهی واقعا انسان بودن تنها کار سخت دنیاست 

 

در مورد حس خوب زن بودن نظری ندارم ولی مگر حتما یک نفر باید دوستمان داشته باشد متوجه شویم چه قدر با ارزش و دوست داشتنی هستیم؟ 

 

 

 

  • ۰۰/۰۷/۰۶
  • فاطمه:)(: