بنده به نرخ تعرفه به دلبخواه شما مترسک سر جالیز شدم
اسم فیلم یادم نمی یاد پدر و دختره دور از بشریت سالها توی یه جنگل زندگی می کردن و یه جورایی از آدمیزاد جماعت فراری بودن هر وقت مواد غذایی شون تموم می شد به شهر می رفتن تا خرید کنن بله تا این که یه روز گیر می افتن دختره که مثل تارزان تموم عمرش رو توی جنگل در حال گشت و گذار بوده حالا باید با زندگی شهری کنار بیاد از طرفی از پدرش هم جدا افتاده
راستش نوشتن این یه پاراگراف ازم خیلی انرژی گرفت چون فکر می کنم من هر چه قدر حرف بزنم باز هم فرقی نمی کنه چیزی که دوست دارم از حرفم برداشت نمی کنن آدما اون مفهومی که دلشون می خواد متوجه می شن وگرنه چرته که طرف می گه فاطمه می فهممت نه خیر تو فقط تا اونجایی درکم کردی که خودت دوست داشتی عادت کن همین قدر ابلهانه است تو هیچ وقت قرار نیست اونجور که دلت می خواد درک بشی اصلا مگه درک شدن به منزله ی مراعات کردنه نه خیر اصلا نیست
من هر چه قدر توضیح بدم باز هم بیهوده است دیگه تلاشی نمی کنم حداقل عاقل می شم تا یه مدتی سکوت می کنم بذار هر جور که دلشون خواست در موردم فکر کنن و حرف بزنن اما نه تا جایی که طرف با وقاحت این جسارت رو به خودش بده برای شخصی ترین امور زندگیم تصمیم بگیره انگار که خودم این وسط مترسک سر جالیزم
احساس می کنم باید گریه کنم با صدای ماورای صوت حالا وقتش نیست این گریه هارو نگه داشتم برای وقتی که همدیگه رو دیدیم لطفا تحملم کن خیلی خسته ام بهم فرصت بده از پوست کلفتم در بیام من خیلی نازک نارنجی شدم همیشه احساساتی بودم شاید تعجب کنی ولی از این که همه ی آدما اجازه نمی دن کنترل زندگیمو خودم به دست بگیرم به حد مرگ ترسیدم
می تونم به هر کس دیگه یی بگم همین طور که این جا نوشتم آخه می دونی بعضی ها نباید بفهمن توی سرم چی می گذره ولی فقط به تو باور دارم به فرض مثال دارم می میرم ولی اگه تو بگی هنوز امیدی به زنده موندنم هست روزای خوب تو راهه با وجود این که همه قطع امید کردن حتی یه لحظه هم بهت شک نمی کنم
وقتی نوجوون بودم فکر می کردم توی دهه بیست سالگیم ساکن شمال شدم و خودم تنهایی دور از همه زندگی می کنم فقط هر از گاهی برای خرید بیرون می یام تصورش رو بکن کل روز با طبیعت زیبای شمال تنها باشی هر لباسی که دلت بخواد به تن داشته باشی موسیقی بی کلام مورد علاقه ات رو گوش بدی توی خونه ات حیوون خونگی داشته باشی برای خودت آزاد آزاد ...
نمی دونم چرا توی اون سن فکر می کردم آینده برای من یعنی دور شدن از همه ی بشریت و تعلقات ملال آورش ولی توی این بشریت یه نفر استثنا بود اون تو بودی درسته تنهایی مطلق با طبیعت و به خصوص با خودش رو هر کس دوست داره توی این تنهایی مطلق بیشتر از همه ی عمرت آزادی عمل داری ولی من فکر می کنم تو کسی نبودی که معذبم کنی
چرا خوش باورم شاید اشتباه می کنم وقتی در موردت حرف می زنم و تعریف می کنم چه خیالاتی دارم بهم می گن فاطمه یه روز از این طرز فکرت آسیب می بینی قلبت حتما می شکنه همه چیز به این سادگی نیست تو زیادی احساساتی و حساسی دقت کن
اون لحظه که آینه ندارم حتما یه جوری هستم که برام احساس خطر می کنن بهم هشدار می دن خواهش می کنم من طاقتش رو ندارم تو یکی دیگه قلابی نباش کپی برابر های اصل زیادی توی زندگیم دیدم ولی تو همون اصلی هستی که همیشه باورها و اعتقادهامو بر اساسش ساختم
یه جورایی وقتی با چند تا کپی برابر اصل خاطره بد داشته باشی و بفهمی همه چیز بر اساس فانتزی های قشنگ تو نیست آدما صد برابر بیشتر از تصورت وحشتناک هستن از خودت می پرسی نکنه اصلش هم پوچ و هیج باشه
نه خواهش می کنم این کار رو با من نکن تو خبر نداری چه قدر سخته من سالهاست که نخواستم وارد رابطه یی بشم خوب دلایل زیادی هم داشت ولی یکیشون این بود که همش به خودم می گفتم این آدم اون کسی نیست که از ازل منتظرش بودم
می دونی طرف خوب بود نه این که بد باشه ولی من می ذاشتم به حساب کم و زیاد شدن هورمون یا شور و اشتیاق جوونی کنار هیچ کس احساس نکردم روحم از شدت جنون در حال سوختنه و می خواد از تنم در بیاد چون تحملش رو نداره
ولی دروع نگم گاهی برای یه لحظه این جوری شد من قلبمو باور نکردم اه قلب احمق درست فکر کن کار خوبی کردی از اون موقعیت های عوضی فرار کردی من برای هیچ کس غرورم رو روی زمین نذاشتم ولی برای تو این کار رو می کنم من بودنمو بهت می دم تموم هویتی که یه آدم اگه از دست بده دیگه چیزی برای بودن نداره
همه به نطرم احمقانه و سطحی هستن ولی تو اسطوره ای و افسانه هستی آره باز هم دارم بی خودی خیال بافی می کنم من برای این وضعیت یه مثال دارم می خوام مثل تار و پود های قالی باشیم اگه از هم جدامون کنن دیگه جز چند تا کلاف سردرگم ازمون باقی نمونه کلاف هایی که بعد از هم گسستن به کار نمی یان یا حتی ممکن نیست تار و پود یه نفر دیگه بشن تا وقتی کنار هم هستیم مثل طرح های خوش رنگ قالی معنی داریم ولی اگه از هم گسسته بشیم چیزی جز یه مشت کلاف نیستیم همین جور بی خود
یعنی می شد این قدر جدا نشدنی باشی نه خیر باز خودت رو وسط کشیدی می خواستم بنویسم دلم می خواد از این لحظه تا یه مدتی یه جای سرسبز باشم که حالا فرقی نداره کی باشه ورود همه رو ممنوع کنم هر کاری دلم خواست انجام بدم بدون ترس از قضاوت شدن و کنترل کردنم ولی بعدش فکر کردم خوب آخرش که چی محاله انسان بودن یعنی آزاد نبودن یعنی قضاوت شدن یعنی کنترل نداشتن روی شخصی ترین امور زندگیت انسان بودن یعنی تا روزی که زنده هستم شاید هرگز تو رو نبینم باید مجبورم کنن باهاش کنار بیام
- ۰۰/۰۷/۱۰