The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

تا اطلاع ثانوی از خودم ممنونم

يكشنبه, ۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۵۳ ق.ظ

شما از کجا فهمیدند ممکن است هم فاطمه باشید هم فاطمه نباشید نمی دانم نظریه گربه شرو... را شنیدند دوگانه ورونیکا را دیدید 

هیچ کدام موضوع بحث من نیست خدایی کنجکاو هستم نسخه دیگر فاطمه در دنیای های موازی چی کار می کند همان فاطمه یی که تصادف نکرده یک سال عقب نیفتاده نقاشی را ادامه داده به هنرستان رفته از من ژیگول تر و عجیب تر لباس می پوشد سرتق و حرف گوش نکن تر است رقصش از من بهتر است چون یک سال تمام روی تخت نیفتاده که از مادرش بخواهد آهنگ بگذارد با بدن تا نیمه گچ برقصد

 

یا فاطمه یی که به جای تجربی از همان اول انسانی خواند چی کار می کند شاید دوران دبیرستان دوستان بیشتری داشته دوران نوجوانی بیشتر خوش گذرانده بین جماعتی که همه می خواهند دکتر شوند یک ادبیاتی مخ معیوب به نظر نمی رسیده  چهار سال آزگار شکنجه نکشیده 

 

بیشتر کنجکاو فاطمه یی هستم در جهان موازی دیگر هیچ وقت در دانشکده ادبیات با آن دوست شاعرش آشنا نشده که بفهمد گاهی همه چیز در ظاهر آدم‌ها نشان داده نمی شود بعضی از جنبه های وجود آدم ها تاریک و ناشناخته هست تا یک روزی غافلگیرت کند تو از همان ابتدا متوجه نمی شوی نقاب دارد چون طرف مقابل یه شدت  با ملاحظه و رو راست به نظر می رسد ولی یک روزی به خودت می آیی می فهمی در مورد بعضی چیز ها دروغ سر هم کرده تو در واقع هیچ چیز در موردش نمی دانی آن قدر هم با تو مهربان نیست   

 

چرا دوست دارم این جهان موازی را ببینم یا گاهی می خواهم کاش می شد بروم عقب جلوی خودم را بگیرم با این آدم آشنا نشوم چون بین همه ی آدم هایی که باعث شدند در یک برهه ی زمانی احساس بدی به خودم داشته باشم احساس کنم دارم هیولا می شوم از مسیر زندگی ام منحرف شوم این یکی  بدترین و مخرب ترین تاثیر را روی من گذاشته گاهی حتی جبران ناپذیر می شود 

 

شاید بخواهم فاطمه یی باشم در جهان موازی دیگر که دقیقا هرگز با آدم هایی آشنا نمی شدم که مجبورم می کردند خودم را سانسور کنم به خودم دروغ بگویم جلوی ابراز احساساتم را به خاطر آنها بگیرم طبق تعریف خودشان معقول و خوب باشم 

 

به قول رمان کتابخانه نیمه شب میلیون ها زندگی احتمالی هست که دوست داریم تجربه کنیم ولی همه ی این زندگی ها به اندازه ی زندگی واقعی مان نقص دارد هر زندگی نواقص خاص خود را دارد خوبی و بدی منحصر به خودش را دارد 

 

یعنی ما خیال می کنیم اگر فلان تصمیم را می گرفتیم زندگی مان بهتر می شد خوشبخت می شدیم ولی  واقعا نتیجه ی تصمیم گیری های ما دست خودمان نیست گاهی آن طور نمی شود که تصور می کردیم 

 

گاهی حسرت بعضی از زندگی های نکرده ارزشی ندارد بعضی از حسرت ها توهمی بیش نیستند به تعریف خودمانی تر بعضی از زندگی های نکرده من و تو حکمتی پشتش هست همان بهتر که پیش نیامدند یعنی به فرض که امکانش بود این جوری زندگی کنی ولی می توانی صد در صد تضمین می کنی همه چیز حل می شد  احساس خوشبختی می کردی 

 

نه خیر زندگی زندگی ایست با هزاران احتمال هر لحظه ممکن است اتفاقی بیفتد که توقعش را نداری در تمامی جهان های موازی قرار است تنهایی ،درد از دست دادن،درک نشدن ،پشیمانی و حسرت  در کل هر احساس دیگری را تجربه کنیم شاید شدت و ضعفش با هم فرق داشته باشد 

 

رمان کتابخانه نیمه شب را تمام کردم فهمیدم بعضی از زندگی ها و رویاهایی که می خواستم تحت تاثیر دیگران بوده من می توانم فراتر از خودم پیش بروم شاید اشتباه کنم شاید مسیر را غلط بروم اصلا کسی در دنیا کامل نیست همین ناقص بودن هم بخشی از زندگی ایست 

 

خیلی خوب شعار دادم ولی الان پشیمان نیستم از این زندگی

جهان موازی دیگری را  نمی خواهم که در ان دوست صمیمی ام به اعتمادم خیانت نکرد و سال‌های آخر دانشکده ام تبدیل نشد به جهنم 

 

چون با این وجود که بدجوری زخمی شده بودم تمام تلاشم را برای بقا کردم و نتیجه اش را هم دیدم به خاطر جان سختی آن روزهایم حالا در چند ماه آینده دانشجوی رشته ی ارشد هستم قبلش فکر می کردم شاید شرایط موجود در دانشکده مرا بشکند اصلا ممکن است با قلبی که به یک هزار میلیون تکه شده مشروط شوم ولی مشروط نشدم درسی نیفتادم حتی در کمال ناباوری فارغ التحصیل شدم  با این که بعضی روزها اصلا نمی خواستم به کلاس بروم به کلاس رفتم با ترس ها و دردهایم رو به رو شدم خیلی به خاطر این از خودم ممنونم 

 

به تو افتخار می کنم با این که بعضی روزها واقعا همه چیز بر ضد تو بود به تلاش کردن ادامه دادی به تو افتخار می کنم با این که احساس می کردی کسی درکت نمی کند احساس توخالی بودن داشتی با این مزخرف ترین ها برای رویاهایت جنگیدی  یا حداقل سعی کردی فراموششان نکنی 

 

هنوز یادم هست روز های بارانی که به خانه برمی گشتی شب هایی از شدت خستگی خوابت می برد باید ساعت شش بیدار می شدی دو ساعت برای رسیدن به دانشکده شاید توی اتوبوس شلوغ سر پا می ماندی با وجود ترس از ماشین به خاطر تجربه ی تلخ تصادفت از خیابان می گذشتی  

 

فاطمه من خودتم هر کسی نیستم که می گویم دختر معرکه یی تا این جا با بدترین فاجعه ها خودت را تا این جا رساندی شاید گاهی زندگی جانت را به لبت  برساند  ولی در کنارش احتمالات خوب هم هست 

 

 

 

 

 

 

  • ۰۰/۰۷/۰۴
  • فاطمه:)(: