The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

دوم فروردین گزارش داستان خوانی ها و...

دوشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۰، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

 

دریافت

 

دگرگونی اوا به گربه اش مارکز 

داستان مشکلیه دارم به زور می خونمش چون ذهنم به راحت حلقوم بودن عادت داره اول داستان می فهمی اوا یه زن خوشگله که همین زیبایی کار دستش داده همون طور که از اسمش پیداست شاید به گربه تبدیل بشه یه جورایی یه سری تشبیه هست که فکر می کنی واقعیت داستانه دردهای اوا به حشره های زیر پوست تشبیه شده فکر می کنی واقعا همچین حشره هایی هست اصلا نمی فهمی کی روح از بدنش خارج می شه هنوز فکر می کنی توی حالت خلسه است 

 

شاید من بی حوصله ام هر کس دیگه یی بود زود متوجه می شد اوا توی دنیای ناشناخته ارواح ست صحنه یی که توی داستان متاثرم کرد عطش اوا برای خوردن پرتقاله اما زیر این درخت یه بچه دفن شده که پرتقال از گوشت و پوست اون رشد کرده 

 

حالا جالبه که اوا حتی از دنیای ارواح خسته شده می خواد یه جسم مادی داشته باشه جسم کسی که توی خانه از همه بیشتر باهاش راحته تا این که گربه رو پیدا می کنه 

 

فعلا تا همین جا خوندمش ولی احساس می کنم اوا می خواد توی قالب جسم اون بچه مرده حلول کنه وگرنه چرا این قدر دلش پرتقال می خواد بعدش جسم گربه هم گم می شه 

 

شاید توی هر جسمی فرو می ره بین خلق و خوی مادی اون جسم و هوشیاری خودش یه دعواست چیزی که این وسط تغییر نمی کنه عطش  دختر  برای خوردن پرتقاله آخر داستان می فهمی که یه روح سرگردانه اگه این قدر هم از حشره می گه همه چیز ناپدید می شه به خاطر اینه که در مورد خاطراتش در گور می گه سه هزار سال گذشته شاید خودش اون بچه مرده باشه که زیر درخت پرتقال دفن شده 

 

 

بعد از خوندن داستان چند تا سوال داشتم چی می شه اگه یه روح به هر جسمی بخزه اون جسم ناپدید بشه چی می شه یه روح خلق و خوی جسمی رو بگیره که تسخیر کرده چی می شه یه درخت از پوست و گوشت یه انسان رشد کنه چی می شه بر اساس اسم داستان فکر کنی می دونی داستان در مورد چیه ولی تا آخر داستان تشنه لب آب بری و برگردی 

اگه اسمی از مارکز نمی آوردن می گفتن این یه داستان تازه کاره حتما به این که چرا این قدر در مورد عذاب زیبایی و حشرات  توضیح می ده مطمئنا  گیر بنی اسراییلی می دادن 

 

فکر کنم برای نوشتن داستان بار اول باید ذهنت رو رها کنی از هر کلمه یا جمله یی ابایی نداشته باشی فکر نکنی که چی درسته چی غلط فقط باید بنویسی بعدش توی بازنویسی های بعدت داستان رو اصلاح کنی 

 

برم سراغ ابراهیم گلستان جان 

اسمش به دزدی رفته ها ست 

خوب مکان داستان رو خوب توصیف می کنه می تونی با جزییاتش حسش کنی یه چیزی که همین ابتدا توجهم رو جلب می کنه اینه که محیط رو توصیف می کنه بعدش یه نفری که نمی دونه کیه هر چی توی ذهنشه می گه چون به نظر نمی یاد با کسی حرف بزنه انگاری ما داریم افکارش رو می شنویم 

 

من که این داستان رو نفهمیدم شاید یه مدتیه که ذهنم عادت کرده به فیلم و انیمه دیدن یه جورایی دنیای کتاب فرقی می کنه همه چیز رو باید خودت توی ذهنت بسازی مکانی که نویسنده در موردش نوشته و احساساتی که شخصیت داره همه ی اینا رو از نو حس می کنی با ذهنیت و جهان بینی خاص خودت طراحیش می کنی  

 

خوب توی انیمه و فیلم همه چیزاز پیش تعیین شده تو باید همین طوری که هست حسش کنی هیچ چیزی همراهش خلق نمی شه  اما دنیای کتاب درونی تره انگار نویسنده مواد خام رو بهت می ده حالا تو باید باهاش خلق کنی 

 

تا اسفند 99 به طور افراطی فیلم و انیمه می دیدم ولی حالا باید کتاب رو جایگزین کنم وگرنه هیچ وقت نویسنده حرفه یی نمی شم با خوندن این دو تا داستان کلی ایده برای نوشتن ساختار جدید داستانم به ذهنم رسید مخصوصا داستان گلستان تاثیر زیادی روم گذاشت 

 

همون طور که گفتم فضای داستان رو توضیح می ده بعدش به درون شخصیت می خزه حتی قبلش  مقدمه سازی نمی کنه تا یادم نرفته یه چیز دیگه موقع توصیف مکان و اشیا از افعالی انسانی استفاده می کنه بهشون جون می ده مثلا نردبان دراز کشیده بود  

 

بیشتر ما با اوهام شخصیت ها مواجه هستیم مخصوصا زینب کلفت خونه که فکر می کنه یه دزد به خونه اومده آخرش نمی فهمی دزد اومده یا نه  چیزی که این وسط قطعیت داره  زینب شخصیت با ثباتی نداره پر از عقده و کینه است قبلا بهش توسط پسر ارباب تجاوز شده و دخترای دیگه در اون حین سر رسیدن اونا رو در این حالت دیدن زینب رو که آسیب دیده مسخره کردن چون به زینب حسودیشون می شده 

 

این داستان رو هم با دقت نخوندم چون موقع خوندن حواس پرت و سر به هوام سعی کردم عناصر داستان رو تحلیل کنم از این منظر هر دو داستان زوایه دید جالبی دارن که توی داستان جدیدم می تونم به کار ببرمش خوش به حال نویسنده شون  چه قدر راحت کلمات رو به کار می برن 

 

فکر کنم به جز داستان این ماه باید نمایش نامه هم بخونم برای شروع نمایش نامه بیضایی حرکت حماسی طوریه البته از خارجی ها نمی دونم با کی شروع کنم  

  • ۰۰/۰۱/۰۲
  • فاطمه:)(: