"There is pain that cannot be put into words "
بالاخره نوشتمش داستانم در مورد صداهای قلدر درون بود صدای منفی باف و بی رحمی که مرخصی ندارد مدام غر می زند و آدم را به حال خودش تنها نمی گذارد اصلا تا حالا شده این صدا حرف خوبی زده باشد به جز این که می گوید مایه شرم هستیم حق زندگی نداریم کاش وجود نداشتیم برای ما هیچ خوشحالی در دنیا وجود ندارد شخصیت اصلی داستانم یکی مثل بقیه است از شنیدن این صدا رنج می برد و نمی تواند به تنهایی از پس آن بر بیاید
یعنی دوست نداشتنی ها را دوست بداریم مقدمه کتاب مرثیه ای برای یک رویا
اکیدا توصیه نمی کنم به خودم یگیرم به هر حال اگر برنده جایزه تمشک طلایی شده باشم از عهده این جمله بر نمی آیم
دارم لال بازی می کنم هر چه قدر هم تلاش کنم به تو بفهمانم باز حدس هایت اشتباه است چه طور است که فقط به چشم های من نگاه کنی بی خیال در این بازی که البته برای من بازی نیست تو متوجه نمی شوی منظور من چیست قبول داری چه پانتومیم بی جایی بازی می کنم چرا نمی توانم به جای این ادا بازی ها رک و پوست کنده بگویم امروز فکر کردم ما هفتاد میلیون آدم هستیم که در زندان به دنیا آمدیم
در این زندان هیچ امیدی برای رهایی نیست چرا بخواهم حرف بزنم پس به این لال بازی ادامه می دهم چون امروز زیاد طول نکشید وقتی حرف دلم را در مورد برنامه های آینده ام شنیدی باید من احمق می دانستم هیچ وقت رویایم را درک نخواهی کرد تازه مانع هم خواهی شد شاید شبیه کسی بودم که قبل از مرگ آخرین خواسته اش را به زبان می آورد با این که می دانستی چه قدر متنفرم از حرفم سو استفاده کنی و زخم زبان بزنی یادم انداختی که چه وصله ی ناجوری هستم هیچ کس نمی فهمد من این رویا را خیلی بد می خواهم جوری که گاهی فکر می کنم اگر به آن نرسم باید قبلش کشته شوم فعلا که تو داری ذره ذره مرا...
می دانی دیروز داشتم نقد یک قصه پریان را می خواندم قصه در مورد یک غول زندانی بود که بعد از پانصد سال از چراغ جادو آزاد می شد به جای این که آرزوی نجات دهنده اش را بر آورده کند تصمیم داشت او را بکشد شاید در نگاه اول شما فکر کنید که چه قدر بی چشم و روست اما اگر حرف غول را بشوید به او حق می دهید غول در صد سال اول اسارت با خودش عهد کرد اگر کسی او را از این چراغ نمور نجات دهد او را ثروتمند خواهد کرد اما پنج سال گذشت هیچ خبری نشد پس برای بار دوم از ته دلش آرزو کرد اگر کسی او را آزاد کند تمامی آرزوی نجات دهنده اش را برآورده خواهد کرد اما چهارصد سال گذشت باز هم کسی غول را نجات داد با خودش گفت اگر این بار کسی مرا از این جا بیرون بیاورد حتما او را خواهم کشت بنابراین وقتی بعد از چند قرن یک نفر اتفاقی آزادش کرد ...
آخ نا امیدی این غول زندانی را من این لحظه می فهمم متوقف شدم یک نصیحت هست که هر چیزی زمان خودش را دارد باید به همین زمان سپرد ولی نمی توانم از خیرش بگذرم خوب بین این همه بی معنی بودن وقتی به رویایم فکر می کنم تازه احساس می کنم زنده ام چه قدر باید بگذرد تازه کسی حتی خودم ایمان ندارم که قد و قواره ام به این رویا بخورد
نیاز دارم مرد شنی امشب به خوابم بیاید بگوید برای یک روز کاری می کنم که رویایت را زندگی کنی ولی یادت باشد تو فقط یک روز فرصت داری راستش همین هم کافی ایست بهتر از این است که فکر کنم هیچ وقت قرار نیست اجازه داشته باشم آن طور که می خواهم زندگی کنم و همیشه وقتی به هرگز فکر می کنم نفسم بند می آید گریه امانم را می برد
دوست داشتم معذرت خواهی کنم ببخشید من فاطمه یی نیستم که تو می شناختی خیلی تغییر کردم دوست داشتم بگویم باور می کنی من فکر می کنم تازه داریم همدیگر را برای اولین بار می بینیم و می شناسیم دوست داشتم بگویم کدام فاطمه را الان می بینی او مدت هاست رفته اما نمی توانستم باید نفش فاطمه را بازی می کردم تا کسی شک نکند خود فاطمه نیستم
خیلی سخت بود ولی چی کار می توانستم بکنم آنها فاطمه یی را می خواستند که شاد و پر سر صدا بود ولی این فاطمه هر چه قدر تلاش می کرد فایده نداشت انگار برای اولین بار در این جمع قرار می گرفت شبیه یک پوسته توخالی بودم شاید شبح فاطمه بودم
واقعا داشتم خراب کاری می کردم اگر زودتر نمی رفتیم حتما می فهمیدند کاسه ای زیر نیم کاسه است دنبال فاطمه واقعی می گشتند شاید می گفتند بلایی سر فاطمه واقعی آوردم اصلا شاید الان هنوز تحت تاثیر انیمه ی آبی تمام عیار هستم
وای خیلی سخت است در برابر احساسات ضمیمانه و مهربانش گیج و ویج بودم و نمی دانستم چه طور جوابش را بدهم تا دل سردش نکنم هیچ وقت فکر نمی کردم همچین مشکلی داشته باشم امشب از ته دلم درک کردم خیلی درد دارد به همان اندازه انتظارات طرف مقابل را بر آورده نکنی به خاطر محبتش سرخورده اش کنی چرا فکر می کردم این فقط مال بقیه است تا این که خودم بالاخره تجریه اش کردم دیروز چه مرگم شده بود اصلا خودم نبودم شاید هم خودم نیستم تازه فقط من نیستم هزاران نفر هستند که همچین احساسی دارند
به هر حال برای این مواقع باید یک آدم امن برای زاپاس داشت راستی چرا فکر می کنند یک زن نمی تواند تنهایی سفر کند خدایی هر کس که همچین طرز فکری دارد یک تخته اش کم نیست خیلی تعجب کردم برخی خوش ندارند یک زن تنهایی سفر کند
بی ادبی نیست اگر بگویم من برای تنهایی ساخته شده ام آدم جاهای شلوغ نیستم خیلی عجیبم وقتی که بین جمعم دلم می خواهد تنها باشم وقتی تنها هستم دلم نمی خواهد اه حتما سرم به جایی خورده
راستی الان می خواهم یک تئاتر موزیکال ببینم اولین تجربه است امیدوارم وسطش حوصله ام سر نرود و با سرعت 2 ایکس نگاهش نکنم عادت عجیبی پیدا کردم کتاب صوتی را با سرعت دو ایکس گوش می دهم فیلم را با همین سرعت نگاه می کنم شاید اگر به خودم بود این روزها را با همین سرعت رد می کردم
دیروز از خودم راضی نبودم یک کمی بی رحم متظاهر بودم جوری که وسطش خودم تعجب کردم بابا لامصب خجالت بکش ولی کو گوش شنوا
شنیدنش بدک نیست بفشارید
خدایی به قول شاعر باور کنم که عشق نهان می شود به گور بی آن که سر بکشد گل عصیانی اش ز خاک
همه از آخرین روز 1400 حرف می زنند خوب من هم حرف هایی برای گفتن دارم نمی دانم قابل شنیدن هست یا نه من امروز جیغ ماورای آبی کشیدم خیلی بلند بود ولی کسی متوجه نشد الان هم می خواستم امتحان کنم خوب هیچ صدایی از حنجره ام بیرون نیامد
اگر الان گلویم درد نمی کرد و به سختی آب دهانم را قورت نمی دادم فکر می کردم که اصلا جیغ نکشیدم چون کسی در حمام را نزد کسی نگران نشد این چه مرگش شده که با صدای بلند جیغ می کشد همش به خاطر این که صدایم در نمی آمد
روشویی پر از آب شده بود و آب ولرم داشت سر ریز می کرد ذهنم خالی شده بود دهنم فقط پر از جیغ بود سرم را آن زیر کردم برایم سوال است که جیغ کشیدم یا نه فقط صدای قل قل آب می آمد اگر به خودم بود محض احتیاط همچنان جیع می کشیدم اما بدنم ناخودآگاه مرا به عقب می کشید به سرفه می افتادم دوباره دلم می خواست جیغ بکشم این بار بلندتر و گوش خراش تر از قبل
اولش خوب بود چون که به هر حال هم جیغ کشیده بودم و هم این که لو نرفته بودم ولی خوب راستش بعد از چشمم افتاد این چه فرقی داشت با وقتی که توی اتاقم راه می روم دهانم را قدر یک غار باز می کنم وانمود می کنم جیغ کشیدم قبول دارم شبیه دهان دره است تا یک جیغ ماورای آبی
هنوز دارم فکر می کنم آیا مثل روزهایی که به بیرون از شهر می رویم من شالم را روی شانه ام می اندازم و سرم را از پنجره بیرون می آورم تمامی خودم را در فریادم رها می کنم آیا این جیغ امروزم هم همین رها شدن را داشت؟ یک جورایی مثل مواقعی که در اتاقم وانمود به جیغ کشیدن می کردم خفگی داشت و هم مثل این لحطاتی که باد در موهایم جریان پیدا می کند با جیغم هر کسی را در آن حوالی می ترسانم نصفه و نیمه رهایی داشت آره آخرین جیغ 1400 بین این دو بود
وقتی از حمام در آمدم تازه یادم افتاد ای وای کاش قبل از جیغ کشیدن فکر می کردم چه احساساتی را می خواهم از خودم بیرون بکشم آخر هر وقت که در بیرون شهر هستیم قبلش کلی فکر می کنم تا وقتی که پنجره را پایین می کشم اول جیغ می کشم و بعد فریاد می کشم دیگه تکرار نمی شه دیگه نمی خوام
خوب چه چیزی دیگر تکرار نمی شود چه چیزی را دیگر نمی خواهم هیچ کس در این باره از من نپرسیده شما هم نپرسید حتما آن قدر هضم کردنش سخت بوده که گمان می کنم با یک جیغ می خواهم وسط یک جای بی آب و علف رهایش کنم
اعتراف می کنم رسالت یک جیغ تمام نمی شود مگر این که کسی آن را بشنود به خصوص خودت متوجه شوی همه حرف هایت را در قالب یک جیغ به زبان آوردی
من شانش ندارم حتما بعد از این نوشته قرار است مثل تمام دفعاتی که رو راست بودم هیچ احساسی را سانسور نکردم به یک دوست یا یک غریبه جواب پس بدهم سال گذشته دو بار این اتفاق افتاد واقعا هر دو بار هم خیلی سخت بود فکرش را بکن با آدم هایی که راحت نیستی رو به رو شوی و انگاری بازجویی شوی در نهایت حکم لب دوختن صادر کنند تازه فقط همین نیست همسایه فضول طبقه دوم هم از بالکن تمامی حرف هایت را بشنود سال گذشته همسایه طبقه دوم درس بزرگی به من داد گاهی بعضی از آدم ها نیاز به خلوت دارند بعضی چیزها به من ربط ندارد پس در آدمها ایحاد نا امنی نکنم این حق را به آنها بدهم که شاید بخواهند تنها باشند به حریم شخصی آدمها احترام بگذارم
خوب می گویم این کار را باید بکنم ولی گاهی آدم یادش می رود بی خیال 1400 گواهینامه ام را گرفتم و ارشد قبول شدم به نظرم کاملا معمولی و عادی بود هر کسی این کار را می کند صرفا یک حرکت نمایش...
باز 1400 سالی بود که لوله گرم اسلحه دیکتاتوری حالا بخواهد هر کسی باشد بر سیب گلویم احساس کردم اگر کسی در موردم پرسید حرفی برای گفتن نداشتم مگر دیوانه بودم با وجود این تهدید همیشگی حرف راست بزنم خندیدم گفتم یعنی می تواند از این بهتر شود نه خیر نمی شود
می توانم خودم را تصور کنم شبیه آن سکانس های فیلم جنایی بودم که رو به روی در ایستادم یک نفر برای نجاتم می آید اما دیگری که پیدایش نیست با اسلحه تهدیدم می کند بخندم و وانمود کنم همه چیز سر جای خودش است
1400 سالی بود که چند باری سعی کردم خودم را از پشت سر رها کنم بدون آن که بدانم آن پشت سر چه خیر است به امید آن که دوستی آن پشت مشت ها باشد مرا قبل از آن که به زمین برسم در آغوش خودش بگیرد چه قدر لقمه را دور سرم می چرخانم یعنی سعی کردم به دوستی اعتماد کنم در مورد خود عجیب و غزیبم با او حرف زدم حرف هایی که معمولا فکر می کردم نباید به زبان بیاورم به او گفتم نه این که از اعتمادم سو استفاده کند یا مثل بقیه جوری رفتار کند که انگار اشتباهی هستم اتفاقا حرف زدن با او گاهی حس خوبی داشت ولی متاسفانه بعد از ملاقات با چند آدم روانی در دبیرستان و دانشگاه دیگر آدم نمی تواند به آسانی خیالش راحت باشد قرار نیست اتفاق بدی بیفتد و به محض این که از درونگرا بودنم فاصله گرفتم مثل نقطه چین پشیمان شوم
در 1400 خیلی کم از ته دل خوشحال بودم خدایی چرا روزهای ابری اش بیشتر از روزهای آفتابی اش بود من از خودم فاصله گرفتم اگر کسی مرا پیدا کرد مرا به خودم برگرداند یعنی باران ببارد فاطمه در حیاط قدم نزند برف ببارد فاطمه به دل کوچه های محله شان نزند و ماجراجویی نکند میوه های مورد علاقه اش را بخرند ولی ذوق زده نشود من چرا هیجان زده نشدم چرا ذوق نکردم چرا این دو ویژگی بارز شخصیتم در 1400جایشان خالی بود نمی شناسمت این فاطمه چرا این قدر توخالی و بی روح شده بود یعنی چه اهمتی برای ملت شریف ایران دارد من خودم نباشم تا وفتی که قرار نیست با خودم شدن دردسری درست کنم همین شکلی هم خوب است تازه چه بهتر
آن هیجان ها و ذوق زدگی ها همین جاست می دانم قایم شدند وگرنه در خیالم امروز روی چمن هایی که نباید بر روی آن پا گذاشت با آهنگ های دال بند سر لخت رقصیدم بعدش پاچه ی شلوارم را بالا کشیدم پایم را در آبی که کنار درختان باز شده بود رها کردم غروب خورشید را از بالای یک ساختمان بلند نصفه نیمه تماشا کردم از کتاب های تاریخی خسته فال گرفتم هر کار دیوانه واری که یک آدم بزرگ مثلا معقول بچگانه می داند انجام دادم
در 1400 باور کردم حق با دیکتاتورهاست من حق یک میلیون چیز کوچک و بزرگ را به خاطر زن بودنم نداشتم و ندارم حتی خودم چند مورد به این لیست اضافه کردم با این که آنها چیزی نگفته بودند ولی در خودم شکستم بار ها صدای شکستن قلبم از آن بدتر غرورم را شنیدم
اوایل 1400 خوب داستان نوشتم ولی نمی دانم چرا اواخر 1400 باورم شد حق با اوست که داستان هایم ارزش شنیدن ندارند به درد نمی خورند چرا باید این کار را بکنم هنوز هم می گوید با این که چند بار گفتم من چیزی جز این برایم باقی نمانده می توانی به این یکی کاری نداشته باشی چرا هر وقت یک چیز برایم مهم می شود و خوشحالم می کند باید برایم خرابش کنی حسش شبیه این است که شما در کودکی بره ی کوچکی داشته باشید بعد جلوی چشم خودتان آن را سر ببرند کم آوردم یکی از دلایل جیغ کشیدنم به خاطر همین بود که دیگر اعتماد به نفس نوشتن داستان ندارم و فکر می کنم تا وقتی که از من بهتران هست چرا دست به قلم شوم حرف های من ارزش شنیدن ندارد
در 1400 کمابیش از طریق فضای مجازی مورد آزار و اذیت جنسی قرار گرفتم واقعا هم حس خوبی نداشت دوست ندارم در موردش حرف بزنم
خوب در سالی که گذشت اتفاقات نا منتظره یی هم افتاد که اصلا انتظارش را نداشتم خودم را دو بار به چالش کشیدم و اتفاقا موفق هم شدم ولی آیا به خاطر خودم کاری انجام دادم خیلی غم انگیز است که اجازه می دهم همین شکلی تمام شود شاید آخرین جیغ تنها کاری بود که ...
در 1400 باز برای آخرین بار خدا لعنتشان کند اولین حس شیرین دیدن فیلم in the mood for love با سانسور های بالا دستی ها از بین رفت چرا سایت های فیلم این قدر وقیح هستند اگر سانسور کردی بنویس با سانسور چرا وقت و انرژی ملت را حرام می کنی بوق بوق بوق الان چند فحش دادم چون خیلی توی ذوقم خورد وقتی متوجه شدم فیلم سانسور شده اصلا چه طور دلشان آمد روح لطیف فیلم را بکشند قاتل ها روانی ها من هنوز داستان اصلی فیلم را نمی دانم
کاش یک نفر پیدا می شد امروز دنبالم می آمد دم سال تحویل بساطمان را پهن می کردیم رو به روی ون نارنجی اش سینما خانگی را مهیا می کرد نسخه ی بدون سانسور in the mood for love را با هم می دیدیم شاید هم چند نسخه بدون سانسور دیگر
وسط های فیلم به آسمان نگاه می کردیم که کم کم از تعداد پرستو ها کمتر می شود همراه با دود آتشی که درست کردیم نسیم ملایمی می وزد تازه متوجه می شویم ون را کنار یک درخت بادام که پر از شکوفه است نگه داشتیم
راستی حرف از سانسور شد از این به بعد اگر پریود شدید به جایش بگویید اسهال خونی خدایا دیشب کفرم در آمد صد فاز ترکاندم انیمیشن قرمز شدن در مورد بلوغ است بعد مترجم محترم به جای پریود می نویسد اسهال خونی آخر آدم حسابی یکی از زیر ساخت های اساسی انیمیشن همین موضوع پریود و زنانگی است آن وقت با چه رویی تغییرش می دهی واقعا به من یکی که خیلی بر خورد حتی بیشتر از وقتی که به دوست پسر می گویند نامزد یعنی وسط فیلم حتما عاقد آوردند صیغه ی محرمیت خواندند طرف به وضوح می گوید دیشب فلانی را بوسیدم آن وقت در زیر نویس یعنی من الان چه بگویم که مودبانه منظورم را برسانم ماست مالی می کنند هنوز طرح صیانت نیامده سانسور غوغا می کند یکی از بزرگ ترین سانسورچی های ایران فیلموست فکر کنم جدیدا سریال امیلی دیکنسون را گذاشته من خیلی کنجکاوم که ببینم چه طور رابطه نقش های اصلی را توجیح می کند راستی اگر خواستید فیلم روزهای بهتر را تماشا کنید سراغ فیلمو نروید با وقاحت تمام روح اثر را کشته اند
اری بدین ترتیب در 1400 نفهمیدم چند تا از فیلم های مورد علاقه ام را با سانسور نگاه کردم و متوجه نشدم در 1400 بعضی از داستان هایم را با ترس نوشتم با ترس پاک کردم با ترس فراموش کردم این ترس و شرم از من جدا نشدنی بود
به هر حال 1400 را پشت سر گذاشتم با سخت جانی که داشتم و حتی خودم هم پیش از این وجودش خبر نداشتم بعضی ها تک توک بودند بعضی ها برای همیشه رفتند بعضی ها هم نمی دانم چرا نمی روند در کل می توانم بگویم 1400 با 1399 به جز چند اتفاق مهم فرق چندانی نداشت روزهایشان مثل هم گذشت صبر کن ببینم نمی دانم می توان جز اتفاق مهم به حسابش آورد یا نه من با برنامه کتابخوان طاقچه آشنا شدم ساعات مطالعه ام بیشتر شد یعنی بهتر از 1399 بود یا این که بر عکس سال های قبل در 1400 خودم موهایم را چتری کوتاه کردم از اول کورنا دوست داشتم مدل چتری را امتحان کنم ولی قسمت نمی شد
خوب چه برنامه ای برای سال آینده دارم راستش خودم هنوز نمی دانم شاید باید خودم را به جریان زندگی بسپارم ببینم سر از کجا در می آورم
دیشب می خواستم مثلا متفاوت تر از همیشه باشم بنابراین مجموعه شعر های دنیا را می شنیدم و تعجب می کردم چرا من هیچ وقت آدم شعر دوستی نبودم در یکی از قسمت های پادکست زنی با صدای غمگینی می گفت همین کارهاش بود که باعث شده بود عاشقش بشم اصلا مگه می شه عاشقش نشد
راست هم می گفت اگر من هم بودم عاشقش می شدم مگر چند نفر در دنیا می تواند این قدر رمانتیک باشد که صدای سکوت را ضبط کند و بداند هر سکوتی مال کجاست یا این که وقتی مریض شدی صدای نفس هایت را ضبط کند در مواقعی که دل تنگت شد دوباره گوش بدهد
به قول یکی از اساتیدم لازم نیست برای خودت یک نفر را داشته باشی که مثل سعدی شعر بگوید بلکه فقط کافی ایست که خیال پردازی های شاعرانه داشته باشد جوان تر که بودم خوشم می آمد اما وقتی زنی پا به سن می گذارد می فهمد اصولا این آدم های رمانتیک خیال پرداز خطرتاک ترین گونه ی روی زمین هستند به عنوان یک زن هیچ قدرتی در برابرشان نداری و خلع سلاح می شوی
متاسفانه باید اعلام کنم خیلی ها از این موضوع خبر دارند و در کمال تاسف برایشان سخت نیست نقش یک شاعر پیشه رمانتیک را بازی کنند به خاطر همین ماجرا از همین قرار است به خیال پرداز های شاعرانه اعتماد ندارم یعنی خوب است که آدم دورا دور لطافت های عاشقانه شان را تماشا کند اما تصمیم بگیرد عاشقشان نشود
شاید هم من شانس نداشتم با یکی از بکرترین هایش آشنا شوم تا این جا فقط کسانی را دیدم که خیالبافی های شاعرانه را تظاهر کردند و واقعا باید علم غیب داشته باشی تا پی به دروغشان ببری
آدم هایی که با ترفند خیال پردازی شاعرانه در زندگی ام دیدم شبیه موجودات افسانه ای بودند که با آوازشان آدم را وسوسه می کردند دلش را به دریا بزند غافل از این که من شنا بلد نیستم و هنوز آن قدر شعور دارم که خودم را برای همچین موجودات الکی غرق نکنم اگر قرار بر غرق شدن باشد صبر می کنم برای کسی که می ارزد و از این که خودم را به خاطر او به فنا بدهم احساس گناه نداشته باشم
راستش مدتی ایست فکر می کنم چه قدر خوب می شد روزی بدون احساس شرم و احساس گناه کسی را دوست داشت هر چند اگر قدغن شده باشد مایه عذاب باشد به هر حال با افتخار تمام سربلند سر بلند با همه ی دنگ و فنگ هایش دوستش داشته باشی
اهل شعر نیستم اما بی خیال من هم از شعر لذت بردم بنابراین فکر می کنم شاید وقتی برای اولین بار متوجه می شویم به کسی احساس پیدا کردیم شبیه ذوق زدگی پس از کشف خیال پردازی های یک شعر هیجان زده می شویم بر این اساس هر مرد و زنی شبیه شعرند بعضی کلاسیک اند و بعضی آزاد من نمی دانم جز کدام قالب های شعر قرار می گیرم شاید هم شبیه نثری باشم که به شعر شباهت دارد به هر حال هر چه که هستم معمولا کسی متوجهش نمی شود همیشه خدا فکر می کنم ناخواناترین زنی در من زندگی می کند که ....
کاش یک نفر می گفت چه طور می توان متوجه شد خیال پردازی های شاعرانه کسی از ته دلش بر می آید یا این که یکی از شیوه های مدرن مخ زنی ایست
کاش زمان متوقف می شد و به من فرصت می داد راستش نمی خواهم با متوقف شدن زمان از همه کس و همه جا فرار کنم حتی مشکلی ندارم خودم از حرکت بایستم من نیاز دارم ساعت را نگه دارم تا حسابی فکر کنم بدون آن که نگران باشم با این وقفه ممکن است جوانی ام را از دست بدهم
حالا شاید خودخواهانه باشد زمان برای من متوقف شود در حالی که شما دارید معشوق را می بوسید یک دوست را بعد از مدت ها به آعوش می کشید سوار هواپیما شدید به مقصد کشوری می روید که همیشه دوست داشتنید به آنجا پناهنده شوید
من زمان را برای کسانی نگه می دارم که به آن نیاز دارند برای زنی که می داند در آستانه تجاوز است برای مردی که می داند معشوقش صبح روز بعد او را ترک خواهد کرد برای آخرین خداحافظی یک کودک شش ساله از مادرش که دارد آخرین نفس هایش را می کشد برای پدر اوکراینی که پسرش را راهی می کند برای زن افغان که طالبان می خواهد مجازاتش کند
می بینی کسی ضرر نمی کند اگر من زمان را متوقف کنم تازه قرار نیست خودم حرکت کنم من هم مثل شما یک گوشه بی حرکت مانده ام با این تفاوت که متوجه هستم غقربه های ساعت حرکت نمی کند
کاش از من نمی خواستید توضیح بدهم چرا این قدر دوست دارم زمان را نگه دارم نه شما نه هیچ کس دیگری می تواند درک کند وقتی به این سن می رسی و می فهمی هنوز تبدیل به زنی نشدی که عاشقش هستی هنوز باید برای کوچک ترین حق انسانی قدر دو جنگ جهانی تلفات بدهی برای خودت واقعی ات مشروعیت زندگی کردن نداری آخ من دیگر ادامه نمی دهم
به ته رسیدم نیاز دارم بدون آن که نگران باشم روزها می گذرد یک لحطه به خودم اجازه بدهم بایستم دست از همه چیز بکشم چشم هایم را ببندم و فکر کنم کاش جور دیگری بود در این لحطه حالم خوب نیست و شاید با متوقف شدن زمان این فدر احمقانه فکر نکنم قرار نیست این طرز زندگی تا سی سالگی باز همین شکلی باشد محدود و پر از سانسور های تحمیلی
شاید بعضی هایتان مرا بشناسند نمی دانم در چه سنی با من آشنا شدی یا از چه طریقی وبلاگم را پیدا کردی من فقط می دانم دوست دارم مرا فراموش کنی جوری که در زندگی ات کسی به این نام نیست آخ ممنون می شوم که این لطف را در حقم بکنی
اگر زمان این لحطه بایستد می خواهم گریه کنم و با صدای بلند جیغ بکشم تمامی حرف های نا گفته ام را به زبان بیاورم چرا این قدر سخت است در این خفقان و سرکوب امیدوار بود چرا نمی شود یک جایی از وجودت فکر کنی روزی می رسد که کسی برای خواستن حق انسانی اش جانش در خطر نیست چرا داریم برای زندگی کردن تن به خفت می دهیم چشم ها و گوش هایمان را بستیم و انسان نیستیم
در بیست و ششم اسفند سه روز مانده به 1401 حالم خوب نیست چرا نمی پرسم اجازه نداریم خوشحال باشیم بی شرف ها برای خوشحال بودن هم کاری کردند که باید از آنها اجازه بگیریم یعنی این حق را نمی دهند هر وقت آمدیم با یک دل خوش بخندیم آخرش کارمان به این جا رسید
من از طرف همه ی آدم های دیکتاتور زندگی تان معذرت می خواهم کاش این جوری نبود کاش جور دیگری بود
پی توشت:
چرا احساس می کنم قراره حذفش کنم یا این که یکی از راه می رسه از دماغم در می یاره غلط کردم حرفی که توی گلوم گیر کرده بود با صدای بلند به زبون آوردم
مثل همیشه کسی نمی فهمه توی این یه سال گذشته به لطف خیلی ها نوشته هامو پاک کردم نوشته هامو قایم کردم نوشته هامو ننوشتم می دونین این خیلی سخته و حق دارم به خاطرش الان غصبانی باشم می خوام روزی برسم که دلم نلرزه نکنه با این نوشته ...
از شرارتی که توی آهنگ موج می زنه خیلی دلم خنک می شه شاید آرزو کنین کاش زودتر گوشش می دادین اصلا باید یه روایت مشهور باشه اگه زمان به عقب برمی گشت زودتر از اون اقدام کنین قلبش رو بشکونین و تهش یه جوری بغلش کنین که انگاری به قول شاعر می خواین بکشینش
عجیبه از بازخوانی هایی که از این آهنگ شده بیشتر از اصل آهنگ خوشم می یاد همیشه هم کپی های نابرابر اصل بد نیست
فاطی تو خودت نمی دانستی که رویاهایت مشروعیت وجود داشتن نداشتند پس چرا بی خودی خیال کردی حالا وقت آن رسیده که از این پله ها بالا بروی قبل از آن که دیر شود رویاهایت را سقط کنی
تو در خطری می دانی این رویاها فرصت به دنیا آمدن نخواهند داشت من چه طور توضیح بدهم تا زودتر خودت را از شر آنها خلاص کنی داشتن رویایی که اگر روزی به دنیا بیاید و مشروعیت نداشته باشد با مرگ صاحبش تمام می شود پس بهتر نیست الان که هیچ کس متوجه نشده سقط کنی
خودم چرا من همه چیز را از زبان تو شنیدم اما باورم نمی شد خواهش می کنم یعنی راهی نیست می توانی صدای تپیدن رویاهایم را بشنوی می توانی متوجه لگد زدن آنها بشوی آنها در من زنده اند اگر بمیرند ...
فاطی باید بمیرند آفرین داری می رسی آخرین قدم هایت را بردار کمی درد دارد اما من می دانم تو نمی توانی این رویاها را قایم کنی حتی اگر به دنیا هم نیایند کسی انها را نبیند تو نمی توانی در موردشان حرف نزنی خودت را لو می دهی آنها دنبال همچین آدم هایی هستند تا خفه شان کنند برایشان کاری ندارد توخالی و بی احساست کنند ترجیح می دهی خودت رویاهایت را بکشی یا آنها این کار را کنند
خودم می دانم اما حتی وقتی که روی این تخت دراز کشیدم باز فکر می کنم چی می شد این رویاها را داشته باشم اگر مشروعیت نداشته باشند چه اتقاقی می افتد تو می گویی کارم را تمام می کنند اما من چه طور می توانم خودم کارم را تمام کنم وقتی که رویاهایم را احساس می کنم دیگر احساس نکنم تو فکر می کنی سقط جواب می دهد
می دانم در این سقط تنها هستی این جا زنان بسیاری مثل تو هستند که می خواهند سقط کنند فکر می کنی اگر به آنها گفته می شد اشکالی ندارد رویای شما هر چه که هست به خودتان ربط دارد ما کی هستیم که اجازه بدهیم چه چیزی مشروعیت دارد چه چیزی مشروعیت ندارد
حتما این جا نبودند اما دلم می خواهد تنها نباشم درد دارم ترسیدم خیلی به بعدش فکر می کنم اگر این رویاها را نداشته باشم پس چه می شوم اصلا می شود اسمم را زن گذاشت زنی که سرکش نباشد سر به زیر باشد عشق را خودش انتخاب نکند و اجازه بدهد که ...
تا می توانی گریه کن می خواهند عمل را شروع کنند بعد از این ترسی نداری که در موردش بفهمند بی خطر می شوی می توانی زنده بمانی اما زندگی نمی کنی می دانم سخت است حتی نمی توانی بگویی من رویاهایم را سقط کردم چون حرف زدن در موردش قدغن است
کاش کسی بود که جلویم را می گرفت کسی که می گفت از کجا معلوم رویاهایت را نگه دار شاید یک روز به این دنیا آمد مگر تو حق وجود داشتن نداری تو هم حق داری با این رویا نقس بکشی زندگی کنی
ببحشید عزیزم از روزی که این رویاها را در سرت پیدا کردی حق زندگی را از دست دادی چرا متوجه نیستی زنده ماندنت با وجود مشروعیت نداشتن خار چشم آنها شده
خوب بگذار وجود داشتن من با این رویاها یک ننگ باشد برای آنها چرا می خواهی همچنان روی این تخت دراز بکشم و اجازه بدهم مرا توخالی و پوچ کنند من این شکلی معنا پیدا کردم اگر آنها نمی خواهند خودم را این جور معنی کنم مشکل خودشان است نه من
نمی توانم در مورد رویاهایم با کسی حرف بزنم اما می دانی گاهی وقتی فکر می کنم به خاطر این که اهل این جا هستم هیچ وقت واقعی نمی شوند هیچ وقت من نمی فهمم چه احساسی خواهم داشت اگر رویاهایم واقعی شوند دلم می خواهد جیغ بکشم به تمامی بالاسری ها که این حق را به من نمی دهند مرگ بگویم
لطفا نوشته ام را جدی نگیرید چون پریودم و هفته ی آینده گند ترین هفته ی 1400 است امروز به ذهنم رسید می توانم حال زنانی را بفهمم که غیر قانونی سقط می کنند بدون هیچ پشت و پناهی درد را قایم می کنند اری رویاهایم همچین وضعی دارند سقطشان باید کرد تازه به کسی هم نباید گفت یعنی اجازه ندارم ولی از آنجایی که پرو تشریف دارم نوشتم بلکه شاید راهی پیدا کنم اگر آنها نمی خواهند وجود داشته باشم و دلیلش را نمی دانم من چه گناهی کردم دلم می خواهد این شکلی خوشحال باشم خوشبختی من همین است که ...