درد بی درمون چرا دروغ نگفتی تا این جوری نشه
دارم لال بازی می کنم هر چه قدر هم تلاش کنم به تو بفهمانم باز حدس هایت اشتباه است چه طور است که فقط به چشم های من نگاه کنی بی خیال در این بازی که البته برای من بازی نیست تو متوجه نمی شوی منظور من چیست قبول داری چه پانتومیم بی جایی بازی می کنم چرا نمی توانم به جای این ادا بازی ها رک و پوست کنده بگویم امروز فکر کردم ما هفتاد میلیون آدم هستیم که در زندان به دنیا آمدیم
در این زندان هیچ امیدی برای رهایی نیست چرا بخواهم حرف بزنم پس به این لال بازی ادامه می دهم چون امروز زیاد طول نکشید وقتی حرف دلم را در مورد برنامه های آینده ام شنیدی باید من احمق می دانستم هیچ وقت رویایم را درک نخواهی کرد تازه مانع هم خواهی شد شاید شبیه کسی بودم که قبل از مرگ آخرین خواسته اش را به زبان می آورد با این که می دانستی چه قدر متنفرم از حرفم سو استفاده کنی و زخم زبان بزنی یادم انداختی که چه وصله ی ناجوری هستم هیچ کس نمی فهمد من این رویا را خیلی بد می خواهم جوری که گاهی فکر می کنم اگر به آن نرسم باید قبلش کشته شوم فعلا که تو داری ذره ذره مرا...
می دانی دیروز داشتم نقد یک قصه پریان را می خواندم قصه در مورد یک غول زندانی بود که بعد از پانصد سال از چراغ جادو آزاد می شد به جای این که آرزوی نجات دهنده اش را بر آورده کند تصمیم داشت او را بکشد شاید در نگاه اول شما فکر کنید که چه قدر بی چشم و روست اما اگر حرف غول را بشوید به او حق می دهید غول در صد سال اول اسارت با خودش عهد کرد اگر کسی او را از این چراغ نمور نجات دهد او را ثروتمند خواهد کرد اما پنج سال گذشت هیچ خبری نشد پس برای بار دوم از ته دلش آرزو کرد اگر کسی او را آزاد کند تمامی آرزوی نجات دهنده اش را برآورده خواهد کرد اما چهارصد سال گذشت باز هم کسی غول را نجات داد با خودش گفت اگر این بار کسی مرا از این جا بیرون بیاورد حتما او را خواهم کشت بنابراین وقتی بعد از چند قرن یک نفر اتفاقی آزادش کرد ...
آخ نا امیدی این غول زندانی را من این لحظه می فهمم متوقف شدم یک نصیحت هست که هر چیزی زمان خودش را دارد باید به همین زمان سپرد ولی نمی توانم از خیرش بگذرم خوب بین این همه بی معنی بودن وقتی به رویایم فکر می کنم تازه احساس می کنم زنده ام چه قدر باید بگذرد تازه کسی حتی خودم ایمان ندارم که قد و قواره ام به این رویا بخورد
نیاز دارم مرد شنی امشب به خوابم بیاید بگوید برای یک روز کاری می کنم که رویایت را زندگی کنی ولی یادت باشد تو فقط یک روز فرصت داری راستش همین هم کافی ایست بهتر از این است که فکر کنم هیچ وقت قرار نیست اجازه داشته باشم آن طور که می خواهم زندگی کنم و همیشه وقتی به هرگز فکر می کنم نفسم بند می آید گریه امانم را می برد
- ۰۱/۰۱/۰۸