The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

You’ve got the words to change a nation

The.52.Hertz.Lonely.

در روزگاران دور آن سوی اقیانوس های آرام من یک وال تنهای تنها بودم تا این که بالاخره راز تنهایی ام کشف شد
افتادند پی این که چرا دیگر وال ها آواز مرا نمی شنوند
جانم برایتان بگوید کاشف به عمل آمد که فرکانس آوازم فراتر از فرکانس معمول دیگر وال هاست از آن جایی که همیشه تنها کوچ می کنم مرا پنجاه و دو هرتز نامیدند همینی شد که می دانید تنهاترین وال جهان شدم
ظاهرا آدمها خودشان هم در سکوت آواز می خوانند اگر خوب دقت کنی به وضوح فریاد می کشند اما کسی انها را نمی شنود نه خودشان را و نه رویاهایشان را و نه قلبشان را
حال به من گفته شده آدمم ولی تو باور نکن هنوز والی هستم که با فرکانس پنجاه و دو هرتز آواز می خواند انگاری نامرئی باشم مرا نمی بینند نمی شنوند
با این حال هنوز در مهاجرتم دز این اقیانوس پهناور و این آواز تنهایی را می نویسم
زیرا که فهمیدم زندگی همین ادامه است و به لحظه ای بند ...


از طریق این  ایمیل  می توانید با من تماس بگیرید :)(=
the52hertzalone1 @gmail.com




بایگانی

بیاید در مورد عشق حرف بزنیم بیاید من اعتراف کنم امروز یک ساعت تمام در مورد عشق حرف زدم به نظر خودم هم عجیب بود یک جای صحبتمان فهمیدم من خیلی تغییر کردم همان فاطمه قدیمی نیستم هر چند دلم برایش تنگ  شد 

من فکر می کنم عشق خوب است اما اگر قرار باشد هویت مستقلم را قربانی کنم تا دوستم داشته باشند عشق را نخواهم خواست  

به نظر من عشق در زندگی ام   اتفاق می افتد تا آدم  بهتری باشم  عشقی که حق انسانی را از من سلب کند  می خواهم از همان اول اتفاق نیفتد

نمی دانم ما اصرار داریم حتما کسی عاشقمان باشد خوب حس خوبی ایست من هم دلم می خواهد اما اگر قرار باشد در یک رابطه از اهداف و رویای خودم صرف نظر کنم برای راضی نگه داشتن معشوق از خودم بزنم چه فایده یی به حالم دارد  

من یک اصل دارم اگر با دوست داشتن یک نفر احساس ارزشمندی   کنم و انسان بهتری باشم  ارزشش را دارد ولی اگر در یک رابطه حقوق انسانی ام نادیده گرفته  شود برای اهداف و رویاهایم ارزش قائل نشوند مدام تحت  کنترل باشم ترجیح می دهم هوای دو نفره بقیه را تماشا کنم تا این که  استقلال  زندگی ام را  به خطر بیندازم 

تعجب می کنم بعضی ها ترجیح می دهند از حقوق انسانی خود محروم شوند اما تنها نباشند چرا چون می خواهند ب در یک رابطه مسموم جمله ی دوستت دارم را بشنوند 

 

من نمی توانم واقعا نمی توانم بپذیرمش چون به سلامت روح و جسمم اهمیت می دهم برایم قابل قبول نیست یک نفر بخواهد به من چشم ملک نگاه کند  و به حق انتخابم احترام نگذارد

 

خوب بگذریم من فعلا به مرحله ی زندگی عاشقانه نرسیدم تقریبا می دانم از یک رابطه چه می خواهم من یک انسان هستم همان طور که همین دید را نسبت به طرف مقابل دارم انتظار دارم همان قدر که من برای هویت و ارزشمندی او  احترام قائل هستم طرف مقابل هم متوجه باشد از سلطه گری و کنترل نفرت دارم البته مواردی دیگری هست که الان حضور ذهن ندارم 

 

دوست من ، من هم مثل خودت تنها هستم راستش کیف می دهد کسی را داشته باشی که لحظات زندگی را با او تقسیم کنی و اصلا اصل عشق  تقسیم کردن همین زندگی ایست اما تو مهمی ارزشمندی یادت باشد به خاطر دوست داشته شدن خودت را از دست ندهی یادت باشد کسی حق ندارد به خاطر علاقه اش زندانی ات کند برایت محدودیت ایجاد کند یادت باشد کسی قرار نیست به خاطر حسی که به تو دارد به شخصیتت بی حرمتی کند 

 

در حال و هوای نصحیت نیستم اما دلم نمی خواهد به خاطر عشق به کسی باج بدهم هر چند که عشق آدم را کر و کور می کند حداقل می توانم به خودم یادآوری کنم از این مصرع بیزار هستم 

من از آن روز که بنده ی توام آزادم 

 

 

 

  • فاطمه:)(:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(:

 

 

 

راستش خیلی توی ذهنم حساب و کتاب کردم واقعا سه سال گذشت و قراره در مورد چه چیزی گپ بزنیم 

خوب حقیقتا  ایده یی ندارم همین چند روز پیش به ذهنم رسید نوشتن رو بذارم کنار  دلایلم  قانع کننده بود

آخه هر ایده یی به ذهنم می رسه قابل نوشتن نیست اصلا زن حسابی چرا باید به سراغ سوژه هایی بری که خط قرمزه

به امیلی حسودی می کنم حالا می فهمم چرا دوست نداشت زمان حیاتش شعرهاش چاپ بشه
آخ آخ گفتم چاپ از الان دارم از خیر چاپ کردن کتاب می گذرم نه این که کلا بی خیالش بشم ولی یه خورده سرخورده شدم  خیلی پیچیدگی داره قبول دارم این روزا به راحتی می تونی کتاب چاپ کنی اما آدم دلش می خواد کارش توی یه انتشارات مطرح چاپ بشه

خوب در مورد سرخوردگی باید سر بسته اشاره کنم از تازه کار بودنم یه عده به خصوص در آینده سو استفاده خواهند کرد و من از الان دارم خودمو سرزنش می کنم

تازهکار بودن باعث شده یه عده از بالا به پایین نگاه کنن هر برخوردی که دلشون خواست باهات داشته باشن توی این سه ماه یکی دو مورد برام پیش اومد نمی تونم دقیقا توضیح بدم اما جلسات نقد داستان یک انتشارات   یا بعضی از موسسه های خاص  توی ذوقم زدن

یکی از این  موسسه های خاص قبل از قرارداد برای تولید محتوا ایده و داستان می خواد من اشتباه کردم ایده مو گفتم یادمه  اول کار گفتن  چند تا داستان بنویسیم از بینشون چند تاشون رو انتخاب کنن خوب چند روز پیش یک نویسنده با تجربه می گفت کل اثرتون رو در اختیار نشر  نذارین بخشی از اثر رو بفرستین اگه همه چیز قطعی شد کل داستان رو در اختیارشون قرار بدین

خوب همه ی اینا به کنار من فعلا جا نزدم تا جلسه برگزار بشه امیدوارم این بد بینی بی خود باشه و من زیادی پیاز داغش رو زیاد کرده باشم

حتی الان فکر می کنم اگه کارم باهاشون جور شد نباید اینارو می گفتم ولی سر دلم باد کرده بود درسته گفتن هر خواسته یا سوالی دارین مطرح کنین ما در خدمت هستیم اما نمی دونم چرا نمی تونم جرات کنم در مورد شیوه قرارداد بگم کل حق نشر رو می خرن یا درصدی قرارداد  می بندن  احساس می کنم اینا چند تا ایده می خوان به هدفشون که رسیدن ما رو دور می ندازن هنوز هم جدی نیستن یا این که نه چون من شناخت ندارم عجولانه قضاوت می کنم باید بهشون فرصت بدم بنده خدا ها قبول کردن در صورت کامل شدن پروژه اسم نویسنده داستان جز گروه باشه

امیدوارم در آینده  بگم احساسم اشتباه بوده و همکارمون به جاهای خوب رسید من زیادی شک به دلم راه دادم

خوب در مورد جلسه نقد داستان اون  انتشارات   بگم بر عکس اون موسسه خاص سبک کاریشون با روحیه ام سازگاری بیشتری داره   با این که جلسه شون آنلاین برگزار نشد و ما شهرستانی ها نتونستم حضوری شرکت کنیم  توی جلسه حضوری  به نکات خوبی اشاره کردن که برای من تازه کار تجربه ی خوبی بود فقط یه اشکالی داشت کسی که قرار بود گزارش  رو توی گروه بفرسته حواسش نبود فایل جلسه رو   کاملا ضبط نکرده بود

فکر کنین من و بقیه اعضا داستان مون رو فرستادیم تا  نقد بشه  متاسفانه فایل ناقص بود متوجه نتیجه کارمون نشدیم

شاید بعد ها برام دردسر بشه اما حتی خم به ابرو نیوردن من بهشون اعتماد کردم  یکی از داستان هامو فرستادم تا نقد و بررسی بشه آخرش هم به هیچی ختم شد خیلی حس بدی بود ساکنین تهران داستانشون خونده شد نقد شد ولی ما شهرستانی ها یا کسانی که امکان شرکت در جلسه نداشتن هنوز سر خونه ی اول بودیم البته خوب نکات کلی که گفتن به دردمون خورد

 

از این بگذرم یکی از اعضا که مثل خودم عضو این گروه بود  دو هفته پیش بهم پیام داده بود داستانت رو بفرست

اولش هنگ کردم گمان کردم از سرگروه های کانال باشه ولی بعد دیدم مثل خودم یکی از اعضاست

نحوه ی پیامشون اصلا برام خوشایند  نبود خیلی مختصر اسم و فامیلیش رو گفته بود بعد از من خواسته بود داستانم رو براش بفرستم

خوب به چه دلیلی من باید برای یه غریبه  داستانم رو بفرستم شما ناقد گروه هستین یکی از سرگروه ها هستین نشر به خصوصی دارین
خلاصه احساس خوبی نداشتم به خاطر این که بهش بی احترامی نکرده باشم خودمو کنترل کردم یه دروغ مصلحتی گفتم به فایل داستان دسترسی ندارم در حالی که می تونستم بفرستم 

ماجرا به همین جا ختم نشد یعنی الان فکر می کنم خیلی زیادی مهربون بودم باید از همون اول می گفتم چرا باید داستانم را برای شما بفرستم اصلا هدفتون چیه

نمی دونم شاید من سخت می گیرم در جواب پیامم گفتن که مگه شما نویسنده ی داستان نیستین

گفتم بله هستم چه طور مگه

گفت آخه گفتین دسترسی ندارین

آقا جریان از این قراره من کنار اسم خودم اسم مستعار هنریم هم نوشته بودم چون تصمیم دارم در آینده داستان کودک و نوجوانم رو با اسم مستعار بنویسم کسی هویت واقعیم نشناسه

اول فکر کردم شاید هنوز متوجه نشده من اسم مستعار دارم ولی وقتی گفت آخه دسترسی ندارین

قلبم تیر کشید باورتون می شه زدم زیر گریه می دونم زیادرویه اما این جمله ساده اش اینو بهم می گفت بچه ات مال خودت نیست

دیگه جوابشون رو ندادم ایشون هم حرفی  نزدن ولی کنجکاوم اگه شما جای من بودین چی کار می کردین حودم فکر می کنم زیادی رودرواسی داشتم از همون اول باید بهشون می گفتم به چه دلیلی باید داستانی رو که می خوام چاپ کنم برای یه نویسنده یی که نمی شناسمش ارسال کنم زیادی این خواسته تون خودخواهانه نیست 

بگذریم اهالی ادب و نشر توی این چند وقته نا امیدم کردن مخصوصا بعضی از بزرگان این قشر به نظرم تازه کارایی مثل من رو عددی  نمی بینن

به ندرت احساس کردم بعضی از نویسنده های مطرح برای هنرجوش احترام و شخصیت قائل باشه تازه بعضی هاشون موقع نقد خیلی غیر حرفه ای و بی ادبانه برخورد می کنن فقط به هنر جو دید تجاری و ابرازی دارن فقط یه استاد رمان نویسی داشتم که واقعا بینشون خاص بود سعی می کرد انسانیت و تشخص هنرجوش رو در نظر بگیره تازه از آسیب های نویسندگی با خبر ش می کرد می گفت عضو هر گروهی نشین ممکنه به خلاقیت تون خدشه وارد کنن برای عضویت در گروه ها یا کلاس ها دقت به خرج بدین

بهتره در مورد اعضا هم گروه حرفی نزنم اما چرا احساس می کنم  هیچ کدوم چشم همدیگه رو نداریم دوست داریم همدیگه رو کل پا کنیم انواع و اقسام صلاح ریز و درشت در آستین داریم تا همدیگه رو از پا در بیاریم یا اگه اینا  نباشه چند تا سیب زمینی هستیم که با هم دوره رو می گذرونیم عزیزم خوب بود آره عالی بود لذت بردم
وای این خوب بودن چه دردی از نویسنده دوا می کنه بگو چرا خوب بود تحلیلش کن می فهمی بررسی 

برای من که فعلا هیچ خبری از رفاقت های ناب و زلال نبوده از این گروه ها فراری هستم می دونم الکی ترس به دلم راه می دم باید تجربه کنم اما حس می گم همش بی تفاوتی همش منفعت طلبی  همش حسادت همش نفرت همش چشم هم توچشمی

می دونم اغراق می کنم توی کلاس هایی شرکت کردم که اتفاقا اعضای گروه خیلی مودب و محترم بودن با هم خوب کنار می اومدن جو کلاس مسموم نبود اما من کنار نمی اومدم آره طبق معمول گارد دارم با نویسنده جماعت که خودم به تازگی دارم به جمعشون می پیوندم سنخیتی ندارم

فکر کنم باید توی سومین سال پنجاه و دو هرتز تنهایی به خودم قول بدم امسال باید سول میت نویسنده مو پیدا کنم یعنی کسی که بهم اعتماد داریم ایده‌هامون و داستان هامون رو به اشتراک می ذاریم به پیشرفت همدیگه کمک می کنیم

دیگه خسته شدم آخه می دونین اطرافیان حس و حالم رو درک نمی کنن توی این یک سال اخیر وقتی یه ایده ناب به ذهنم می رسه باهاشون در میون می ذارم می زنن توی ذوقم چون درکی از حس و حالم ندارن نمی فهمن چه قدر برام اهمیت داره
تازه ایده های من یک خورده ممیزی داره اطرافیان هم خوششون نمی یاد بگذریم اگه یه سول میت نویسنده داشتم که از جنس خودم بود خیلی خوب می شد آدم باید توی مسیر رویاهاش یه همراه داشته باشه

خوب یه جیز دیگه هم هست کلا کتاب زده شدم کتاب خونم پایین اومده مخصوصا بعد از فارغ التحصیلی اصلا علاقه ای به ادبیات کلاسیک ندارم و مطالب از یادم رفته 

  • فاطمه:)(:

وظیفه ی مرد جمع کردن وال ها  از کنار دریا نبود یادم رفت  آکواریوم داشت ور شکست می شد ماهی ها  روی سر و کول بازدیدکنندگان می پریدند کنار هر آکواریوم مردی ایستاده بود الویت با ماهی های گران قیمت بود نا گهان با هم شروع می کردند با هم می پریدند کف سالن پر می شد از بال بال زدن های بی ثمر یک ماهی و تا وقتی که از حرکت بایستند از دست مرد ها لیز می خوردند چند بار این سقوط های بی هوا اتفاق افتاد مجبور شدند آکواریوم را تعطیل کنند اولین تصمیم گیری این بود که آکواریوم سر باز نباشد 

حالا در گوشه ی دیگر دستور صادر  شده بود مردم برای تفریح به ساحل نروند طول می کشید وال ها را کشان کشان برگردانی به همان جایی که با هم آمده بودند بعد از مدت ها همه خسته شده بودند صبر می کردند وال آوازش را بخواند بعد منبع در آمد شان می شد تنها یک مرد بود که صبح زودتر از همه می رفت اگر والی کنار ساحل بود تلاش می کرد که او را برگرداند به همان جایی که از آن جا آمده است 

پشت در های بسته آکواریوم خبرنگاری منتظر بود شیفت کارمندان تمام شود او خیلی سوال داشت آیا ماهی ها وقتی دوباره به آکواریوم بر می گردانند ممکن است باز هم بپرند 

پی نوشت:

ادامه نمی دم منتشرش هم نمی کنم پشیمون شدم می زنم انتشار در آینده 

  • فاطمه:)(:

 

 

Have you read any of sanmao's book?  

 

There's a line in one of her books, ''If what you give me is the same as what you give to others,then I don't want it.''

 

.

  • فاطمه:)(:

سارا اسم شخصیت اصلی اولین رمان نوجوانم هست  الان داشتم توی ذهنم طرح فصل دو تا چهار رو می ریختم  یه جا اتفاق غم انگیزی براش می افته یهو بغض بیخ گلوم رو گرفت بهش گفتم بمیرم برات بیا توی بغلم این دیگه خیلی زیادرویه اصلا انصاف نیست  " اگه می فهمیدن تو هر شب چه دردی رو تحمل می کنی بهشون حمله قلبی دست می داد"  ...

 

  • فاطمه:)(:

امروز آخرین پادشاه فامیل به خانه ی ما جلوس فرمودند اول غریبی می کرد زیاد  تحویل نمی گرفت  در آغوش مامانش با ما قایم باشک بازی می کرد چشم ابرو می انداخت حتی آن قدر خودمانی می شد که از دور شوهر خاله بزرگ را  با آن همه جبروت با اسم صدا زد گفتن ندارد ولی  یکی از سرگرمی های عالیجناب این بود که  کیف  خاله را بهم ریخت آخ آخ  یاد خودم افتادم هم سن پادشاه بودم من هم مثل علاحضرت علاقه ی  خاصی به کیف خاله داشتم حقیقتا  آن قدر  مارکو پلو بازی در می آوردم  تا دست آخر  از کیف خاله آدامس شیک کشف کنم متاسفانه گاهی موقع عملیات مچم را می گرفتند 

خودم هم تویش ماندم خیلی صبوری خرج دادم تا پادشاه افتخار دادند با هم بازی کنیم راستش ارتباط با کودک دو ساله یکی از سخت ترین کارهای دنیاست چون   زبان بسته بودنشان ارتباط را عجیب غریب می کند 

قبل از سر رسیدن پادشاه حسابی لوازم خطرناک را قایم کردیم ولی پادشاه برای به خطر انداختن خودش روش های تن توی گور لرز کنی داشت می خواستم دستش را بشورم نمی دانم از کجا چاقو را برداشت مثل یک شوالیه  چاقو را توی هوا تکان داد ممکن بود یا من را شهید کند یا خودش را 

خیلی صحنه ی وحشتناکی بود خوشبختانه از خیر چاقو گذاشت ولی حسابی خیسم کرد 

توی یک ظرف ماهی مصنوعی  گذاشتم و آب ریختم که بازی کند ولی موش آب کشیده شد بعد هم صندلی بازی کردیم روی صندلی چرخ دار نشاندمش انگار که تخت متحرک باشد گرداندنمش وقتی داشت با اتو بازی می کرد  میمون عروسکی را از سیم آویزان کردم و برایش شعر خواندم: اگر می خواهی مرا بندازی توی بغل جناب ... بندازی 

فقط این وسط یک ایراد کوچول موچول داشتم یکی دو باری  زیادی بکن نکن  کردم 

 

پی نوشت:

درد می کشم وقتی گاهی مثل امروز حسابی مشغول  هستم ولی باید انکارش  کنم وقتی کسانی که به من محبت دارند از این وضع گاه به گاهم باید بی خبر بگذارم بی هوا ابراز محبت کنند ولی   توی ذوقشان بخورد 

 من بی توجه  نیستم فقط  این روزها بیشتر از آنچه که فکرش را کنند درگیر هستم با این حال  تمام تلاشم را می کنم جواب لطفشان را بدهم ولی گاهی نمی شود آن گونه که  از من توقع دارند 

  • فاطمه:)(:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه:)(:

دوشنبه هفته پیش این کودک درونم نبود که سر من بازی در آورد مسئولیت ادبیات کودکی بودن روی دوشم سنگینی می کرد ملت از ما توقع دارند به شدت در زمینه ی کودک فعال باشیم  یعنی وقتی حرفی هم نزنند من خودم احساس می کنم همچین انتظاری دارند  مسئول آموزش بخش پسر کوچکش را آورده بود از آن پسر بچه های اجتماعی  بود که به همه سلام می داد فارغ از هر سنی که داشته باشی از تو می خواست با او بازی کنی از صبح دانشجو های دکتری و ارشد با او بازی کرده بودند فکرش را بکن هر وقت یکی از دانشجوهای بخش را صدا می زد خاله نمی خواهی با هم بازی کنیم بنده خدا کلی خجالت می کشید چون سن مادر من را داشت 

من هم صبح زود داشتم پشت دانشکده قبل از این که مجبور باشم نقش یک همکلاسی فوق العاده اجتماعی و خوش برخورد را بازی کنم قایمکی رمان قلعه متحرک هاول را گوش می دادم یکهویی پسر بچه مو فرفری خوشمزه یی را دیدم که برایم دست تکان می  داد   لبخند زدم و سلام دادم 

فکر کنم قبل از کلاس ده بود که دوباره در ساختمان اصلی بخش دیدمش دوباره برایم دست تکان داد و  گفت بیا با هم بازی کنیم 

نمی دانم خودم از او پرسیدم یا خودش گفت که دوست دارد در آینده آتشنشان شود من هم گفتم که یک زمانی دوست داشتم مثل او آتشنشان بشوم از من پرسید مگر الان نمی شود من گفتم نه دوباره پرسید ولی تو که دوست داری آتشنشان شوی پس چرا نمی شوی 

دستم را گرفت از ساختمان بخش خارج شدیم کنار دیوار یک گاری بود آن را به دنبال خودش کشاند و من هم که از آن آدم هایی هستم که هر فکری  به ذهنم می رسد بدون در نظر گرفتن شرایط عملی اش می کنم گفتم این ماشین آتشنشان ماست الان باید برویم آتش خاموش کنیم 

مثلا از خودم صدای بوق درآوردم یک نقطه خیالی را نشانش دادم که دارد آتش می گیرد باید خاموشش کنیم از خودم صدای فش فش آب در می آوردم در همان لحظه در بخش کلاس های دکتری و ارشد در کلاس اساتید برگزار می شد یعنی حتی یک لحظه هم به این فکر نکردم 

تازه یکی از بچه های ادبیات محض  که می توانم بگویم همه با این بشر رو در واسی دارند ایستاده بود و داشت تماشایمان می کرد من هم که جلوی این بشرها همیشه یک آدم ساکت عصا خورده هستم حالا داشتم شلوغ کاری می کردم پیش خودم می گفتم این چرا نمی رود ...

چرخ دستی را با هم هل می دادیم و آتش را خاموش می کردیم اصلا هم قبول نمی کرد از فیل ها خواهش کنیم کمکمان کنند بعد در حیاط دانشکده دویدیم گاهی من دزد می شدم و گاهی او پلیس یک بار هم گرگ شدم خوردمش ساعت ده کلاسم داشت شروع می شد باید می رفتم اما نمی ذاشت یک بار جلوی در جلویم را گرفت گفت نرو کلاس بیا با هم بازی کنیم 

حتی دنبالم امد خوشبختانه استادم در اتاقش شیرینی داشت با شیرینی سرش گرم شد ولی حسابی استاد را شرمنده کردم  اول  دیر امدم سر کلاس بعد هم حواسم نبود وسط یک بحث مهم پریدم 

اوف هر وقت هیجان زده می شوم از نقش یک دختر معقول در می آیم همین اتفاق می افتد همه  از دست کفری می شوند  دویدن توی دانشکده و گاری سواری معمولا در یک محیط مقدس آموزشی اتفاق نمی افتد اگر من بگویم رفیقمان چرخ دستی را به داخل بخش آورده بود به سختی راضی اش کردم داخل ساختمان جای بازی نیست شما تعجب نکنید 

حالا درست است شاید آرامش بعضی ها را بهم زدیم ولی بعضی از دانشجو ها بدشان نیامد فکر کنم دوست داشتند آنها مثل من این کار را انجام بدهند اما سن و سال یا مقطع تحصیلی دستشان را بسته بود 

کاش زودتر تصمیم بگیرم یکی از بچه ها فکر می کند به درد این کار می خورم چون کودک درونم زنده است اما خودم فکر می کنم زیادی تظاهر می کنم که می خواهم خودم را جای بچه ها بگذارم و با آنها همراه شوم  از آن طرف ... می گوید به مرور زمان تبدیل به بخش چدا نشدنی از وجودم می شود باید همه چیز را به زمان بسپارم احساس می کنم باید همین کار را بکنم 

 

 

  • فاطمه:)(:

امروز سر کلاس شعر کودک و نوجوان به قول استاد مهمان داشتیم آن هم چه مهمانی بچه ی درونگرا و خیالبافی به اسم رادوین که  به گفته ی خودش پنج سالش بود حالا بگذریم که مادرش گفت سه سال 

از آن کوچولو های مامان دوست بامزه شاید باورتان نشود حالا چرا  آمده بود به دانشگاه خوب سوال ندارد  برای  درک  جهان کودکانه اشعار به یک منتقد کودک نیاز داشتیم 

استاد برای این که مهمان کلاس حوصله اش سر نرود موشک درست کرد من هم روی موشک چشم و ابرو کشیدم   موشک عصبانی را به سمت رادوین پرت کردم آن قدر مشغول شیطنت شدیم که استاد بنده خدا نمی دانست دقیقا باید چه کار کند تا  آرام بگیریم خوب من تلافی تمام روزهایی که باید سر کلاس مثل بچه ی آدم می نشستم در آوردم  آخ چشمتان روز بد نبیند   حتی مسئول آموزش بخش به کلاسمان سر زده آمد و متاسفانه  مرا در حالی دید که می خواستم به سمت رادوین مشک پرت کنم چشم هایش گرد شد من شیطنت کردم مثل زمان دبیرستان بلند شدم و گفتم برپا 

استاد لبش را گاز گرفت از مسئول آموزش پرسید دکتر فلانی الان کلاس دارند 

حالا این دکتر فلانی از استاد های سنگین رنگین بخش هستند من با آن همه بی قراری و شیطنم جلوی این بزرگوار سر به زیر هستم استاد شعرمان هم دانشجوی کارشناسی دکتر بودند حسابی با ایشان رو در واسی دارند گویا ترم های پیش بچه های کودک بخش ادبیات را روی سرشان می گذاشتند دکتر فلانی به این همه جنجال و غوغا عادت ندارند  ما هم که ما شا الله هر کدام کودک درون به شدت فعالی داشتیم  مگر اهمیتی می دادیم استاد شعر از دکتر فلانی شرم حضور دارد من حتی موقع خواندن قصه های منظوم افسانه شعبان نژاد بع بع سر دادم و هلوف هلوف نشان دادم که بره علف می خورد 

آقا یک چیزی می گویم یک چیزی می شنوید من در کل صدای بلندی دارم دست خودم نیست از آن دختر های جوگیر هفت هشت ساله هستم که فقط قد کشیده است  گاهی هم یک پیرزن نودساله متفکر هستم اصلا هر چه هستم جز یک زن بالغ جذاب لعنتی 

بی خیالش امروز دومین باری بود که برای یک کودک سه  چهار ساله شعر می خواندم  نمی دانم چه قدر موفق بودم خودم احساس می کنم در تقلید صدا و شعر خوانی راه درازی در پیش دارم  ولی وقتی صورت خوشحالشان را می بینم به خودم امیدوار می شوم بالاخره فاطمه یک فایده یی پیدا کردی برای یک بار فقط به خودت فکر نکردی 

راستش اولین باری که برای یک کودک چهار ساله شعر خواندم در فرودگاه تهران منتظر پروازمان بودیم به نظرم خیلی اتفاقی بود من همین جوری   داشتم برای ماندانا یواشکی شعر می خواندم ماندانا گفت دختر کوچولو ردیف جلویی توجهش جلب شده بهتر نیست برای او شعر بخوانی 

بازی روزگار بود  ناگهان خودم را در وضعی دیدم که دارم در جای شلوغی مثل فرودگاه شعر می خوانم  به طرز ناشیانه ای لحن صدایم را تغییر می دهم اما هلنا همچنان به من نگاه می کند و می خندد  

نمی دانم ایا این علاقه من هست یا نه یک کسی در قلبم می گوید فعلا که چاره ای نداری تمام تلاشت را بکن 

فقط از ته دلم آرزو می کنم اگر قرار است کشته شوم لااقل قبلش بدانم عاشق چه هستم و به قول شاعر اجازه بدهم او مرا به کشتن بدهد 

  • فاطمه:)(: